دچار نوعی تناقض شدم که زندگیمو آشفته کرده، اگه قرص جوشان رو توی آب گرم بندازم احتمالا واکنشش شدیدتر و دیدنش خیلی لذت بخش تره. اگه تو آب سرد بندازم خوردنش لذت بخش تره.
این ذهنم رو مشوش می کنه.
دچار نوعی تناقض شدم که زندگیمو آشفته کرده، اگه قرص جوشان رو توی آب گرم بندازم احتمالا واکنشش شدیدتر و دیدنش خیلی لذت بخش تره. اگه تو آب سرد بندازم خوردنش لذت بخش تره.
این ذهنم رو مشوش می کنه.
در هیفده و نیم سالگیم چیزی به اسم قرص جوشان رو کشف کردم و از بس زیبا و جالبه برام واقعا نمی تونم جز اون به چیز دیگه ای فک کنم.
بزارین با یه جمله ی خردمندانه از مهدی، برادر دوقلوی سارا، احساسات فعلیم رو شرح بدم :«تا حالا انقدر به کنکور نزدیک نشده بودم.»
من هی تلاش می کنم به تابستون فک نکنم و دو دلیل واقعا خوب دارم : ۱. حواسم پرت میشه (این دلیل پدر و مادر و مشاور پسندمه) ۲. تا حالا ندیدم تابستون هیچ کنکوری ای خوب پیش بره *
اما نمی تونم به این فک نکنم که یه ماه دیگه دیگه مجبور نیستم سنت املا و امداد و کوفت و بیسار رو مرور کنم، لازم نیس از استوکیومتری بترسم، لازم نیس انقدر عصبی و در هم ریخته باشم.
می تونم یه شب کامل چتامونو از اول تا آخر بخونم، می تونم در نهایت بعد از یک سال (بله، خرداد پارسال تصمیمشو گرفتم واقعا) وبلاگ حنا رو از اول تا آخر بخونم، می تونم قسمت های گوش نداده ی چهرازی رو گوش بدم، و اون یارویی که مهتا داد بهم، زیرزمین رو رنگ می کنم و یه تخت دو نفره بر پا می کنم (و نه، قرار نیس اونجا با کسی بخوابم) و با صبا اونجا بچه های بدشانس و احتمالا چند سری دیگه رو بررسی و تحلیل می کنیم. موقع رنگ کردنش هم مونا و نازنین و فاطمه رو دعوت می کنم و می تونم پایان درخشانی بر دوستی های دبیرستان داشته باشم. می تونم برم دوچرخه سواری و شاید بتونم به عصر جدیدی از کتاب ها بخزم.
فک می کنم الان اونقدر شوق پیدا کردم که برم شیمی بخونم.
* من دقت کردم که مردم دو دسته ان : یا سال کنکورشون بهترین سال زندگیشونه و تابستونش افتضاحه یا سال کنکورشون بدترین سال زندگیشونه و تابستونش معرکه اس (این دسته فقط شامل ساراس)
سال کنکور من بی نهایت مزخرف و دردآور بوده در نتیجه من به خودم این حق رو می دم که اندکی به تابستون امیدوار باشم.
این سیستم «گهی زین به پشت و گهی پشت به زین» رو واقعا نمی پسندم. ترجیح می دم کل زندگیم زیر لگد اسب حتی باشم ولی انقدر احساسات متنوع ویرانگر، آشفته ام نکنن.
* واقعا زندگی جالب و حیرت انگیزی دارم. دو تا سنجش قبلی غر زدم که رتبه ۱۲۰ چیه آخه، حداقل دو رقمی می خوام. این بار ۱۹۰ شدم. الانم دارم برای چار رقمی هدفگذاری می کنم. و حدس بزنین چی، الانم مامانم گفته ترجیحا به بابام نگم. هدفگذاریتون این باشه که شبیه مامان بابای من نشین. حرف رودریک رو هم قانون زندگیتون قرار بدین. «توقع بقیه رو از خودتون پایین نگه دارید که با هر چیزی بتونید خوشحالشون کنید.»
من نمی دونم تعریف بیشعور از نظر دیگران دقیقا چیه، ولی از نظر من بیشعور دقیقا کسیه که سه کتاب واسه سوال طرح کردن داره که توش مباحثی مثه اسید و باز و اینا مطرح شده و صاف میاد از «بیشتر بدانید» سوال در میاره.
حقیقتا بهت زده شدم.
من می دونم که به احتمال زیاد کنکور قبولم ولی حتی کورسوی امیدی در قلبم نیس که بتونم امتحانای مدرسه رو پاس شم.
تنها اصلی که من تو خلاصه نویسیام رعایت می کنم (که در واقع اصلا اصل نیست) تبدیل فعل به مصدره. ینی دقیقا متن کتاب با تبدیل فعل به مصدر.
کاظم قلم چی بفهمه یه نفر با چار سال سابقه ی کانون هنوز این شکلیه، قطعا حمله ی قلبی بهش دست می ده.
تنها زندگی ای که در حال حاضر از زندگی خودم عجیب تره زندگی احسانه.
سه شنبه قراره بره جلو داورای خندوانه اجرا کنه و شاید قبول بشه. از اون طرف مصاحبه ی دکترا داره. عجایب.
ناشناس عزیزی که پیام دادی و هیچ راهیم نزاشتی، من واقعا از درصدا و اینا خبری ندارم. ینی این درصدایی هم که گفتی نمی دونم واقعن میشه یا نه چون به نظرم به سه رقمی نمی خورد.و این که کنکورم واقعا عجیب غریب شده و نمیشه یه چیز حتی نسبی برای رتبه گفت.
ولی انی وی، سایت کانون یه قسمتی داره برای تخمین رتبه و تراز و اینا. اونجا خیلی اطلاعات می ده بهت.
ذهنم کاملا شبیه یه اتوبان شده. در آن واحد هزاران فکر ازش رد میشه. این که القا رو هنوز می لنگم توش، این که سارا دو سال قبل یه خواننده ای داشت که می گفت من وقتی واسه سارا کامنت میزارم و اولش می گم « سارا ...» دارم شوآف می کنم، این که آینده قراره چجوری بشه، این که تابستون می خوام خوشحال باشم. و هزاران چیز دیگه که واقعا بی ربطن به هم. خیلی دیر از اون غم زمستانه رها شدم، گفتم که، قبلشم از فک کردن فرار می کردم و الان از خودم توقع دارم تمام مشکلات زندگیم رو که هیفده سال و نیم روشون موندم سریع حل کنم و می دونم نمیشه. منطقم میگه نمیشه و فوقش دو سه تا مشکل ساده بردارم و در کمد رو ببندم و برم سراغ همون دو سه تا. و تنها شانسم اینه که الان منطقم به نسبت غالبه. شگفتی.
داشتم به فرزانه می گفتم هی یه شخصیت پیدا می کنم و فک می کنم هی ! بالاخره فهمیدم کیم و باز می بینم نه، سراب بود. و پست یکی مونده به آخر پرسپکتیو می گفت شخصیت کودکی شخصیت اصلیته. نشستم به وقتی خیلی کوچک بودم فک کردم.
می دونی، مامان من به تک تک جزییات ابعاد من دقت می کنه.البته خیلی چیزا رو نمی فهمه ولی در عوضش چیزایی رو می فهمه که من هیچوقت از خودم ندیدمشون. مخصوصا بدنم. این که دستام اشرافین. این که اندامم بی نهایت قشنگه و واسه هر کدوم کلی مدرک میاره با این که من از نظر جامعه کاملا متوسطم. و میگم فردی با این حد از عشق به من، هیچوقت از کودکیم تعریف نمی کنه. انقدر که بچه ی آروم و بی توجه شونده ای بودم من. فیلما و عکسای کودکیم با متینه. که یه هفت هشت ماهی ازم بزرگ تر بود و علاوه بر این برونگرای باهوش به نظر رسنده ای بود. و البته فک می کنم باهوش هم بود و من با اون مقایسه می شدم و دلسردکننده بودم. هیچوقت شیرین زبون نبودم و نسبت به اینا واقعا احساس بدی ندارم. چیزایی که خودم از کودکیم یادم میان خوبن. خنکن. من تو اتاق واقعا پرنورم که رو به حیاط واقعا سبزمون بود که نور دورمو گرفته بود و من اکثر اوقات تنها بودم چون مامانم دانشگاه می رفت. و حمید ازم مراقبت می کرد و خب هیچوقت در طول تاریخ پسران جوان علاقه ای به نگهداری از خواهر کوچک ترشون نشون ندادند. کودکیم سفید و سبز بود فک کنم. دو رنگی که من هیچوقت حتی بهشون به عنوان رنگ توجه نمی کردم. تو راهنمایی و دبیرستان خودمو تو آبی و بنفش و سیاه جست و جو می کردم و الان فک می کنم احتمالش هست که اشتباه کرده باشم.
می دونی، باید سعی کنم قوی باشم که منطقی باشم و فعلا از انباری مشکلاتی که دارم این رو بردارم که ۱. سه سطحی القا رو تموم کنم ۲. موهامو کوتاه نکنم ۳. کم تر بر خودم (از خودم)(یا هر چیزی) خشمگین باشم.
ضمن این که آهنگی واسه این روزا ندارم و این جدا کلافه ام می کنه و تلگرامم در دسترس نیس چون سایفون لپ تاپ وصل نمیشه. لذا اگه شناخت نسبی از سلیقه ام دارین، و آهنگی در بند و بساطتون هست، خوشحال میشم بشنومش.
ولی بابت کنکور ابدا نگران نیستم. با این حجم آب هویجی که مامانم به خوردم می ده هیچ امکانی وجود نداره که تا ماه دیگه زنده بمونم.
انگار سه فصل قبلی رو زندگی نکردم. همه اش به بهار پارسال بر می گردم. که مامان بابام رفته بودن و هر چی گل و گیاه به دستشون رسیده بود خریده بودند. امتحانای نهایی ، اون کانال ۱۶.۷۵ عم ، کانالای بقیه ، که فک کنم فقط اون موقع می تونستم با طمانینه بخونمشون. بوی به لیمو.زردآلوها کف حیاط و گوجه فرنگی ها که در نهایت خشک شدند. اون کتاب شکسپیر و شرکا. دینی خوندن و لعنت فرستادن به بنجامین که تو اتاقم خوب رشد نکرد.
هیچی از تابستون یا پاییز یادم نمیاد. شاید فقط یکی دو روز. که تولد مونا بود و روزی که تولد فرزانه بود و صبح کنار پنجره شون نشسته بودیم و شیر قهوه می خوردیم. بقیه اش تست استوکیومتری و گردش مواد و قرابت معنایی بود. انگار که کلا نباشه.
علی می گفت از یه سال قبل ینی همون بهار که از اون جا دوست شدیم تا حالا خیلی تغییر کرده. من فک کردم دقیقا همونم. با این تفاوت که بهار پارسال به شکل اعجاب انگیزی خوب می نوشتم :)) ینی الان می رم نوتای اون موقعم رو تو هیرو می خونم به نبوغ خودم افتخار می کنم :)) و غیر از این هیچ تغییری نیس. و این راستش کمی غمگینم می کنه. صبا رو می بینم که هر روز جهان های تازه کشف می کنه. و خودم که هر روز دنبال آزمون های تالیفی بیشتر می رم. و صرفا به تابستون امیدوارم. نه واسه این که برم زبان های جدید یاد بگیرم یا چیزی اختراع کنم (هر چند شاید برم کمپبلو بخونم، دلم واسش عمیقا تنگ شده) واسه این که خودمو یکم پیدا کنم. یه ریشه ای از خودم رو پیدا کنم که انقدر معلق نباشم. که طوری نباشه که اگه کسی ازم پرسید ویژگی اخلاقیم چیه مجبور باشم همه چیز رو با نورگراییم توجیه کنم. انگار که هیچی از خودم نباشه که با فصل ها تغییر کنه.
خب، احتمالا دیگه باید برم تست های قیامت و برزخ رو بزنم. لعنت بهش.
متوجه شدم زندگیم به صورت ناخودآگاه ملهم از مصر دوران حضرت یوسفه.
هفت سال آبادانی ، هفت سال خشکسالی
علاقه ی وافری پیدا کردم که شما رو در جریان روز زیبا و فرح انگیزم قرار بدم. صبح دقیقا ساعت ۶:۵۱ بیدار شدم و به فرزانه گفته بودم ساعت هفت و ربع مدرسه ام. ساعت هفت و نیم مدرسه بودم و فرزانه یکم دیرتر از من رسید حتی. ولی واسه ی این که بتونیم بهتر دعوا کنیم وانمود کردم از خود هفت و ربع منتظر بودم. دقایقی سکوت کردیم بعدش مونا ما رو به زور کشوند که بریم ریدینگایی که احتمالش بود تو امتحانمون بیاد رو بخونیم. مسلما ما نخوندیم ولی مونا به زور اطلاعاتی راجب شیر، منظومه ی شمسی و کلی چیزای عجیب بهمون داد که خب ، به شکل عجیبی هیچ کدوم نیومد. بعد از امتحان دقایق متمادی دوباره به سکوت گذشت.بعد دعوا کردیم بعد توی خونه من پنجاه دقیقه ریاضی خوندم و واقعا نمی خوام آشفته و پریشانتون کنم ولی این کل مطالعه ی من در طول روز بود و البته سه تا تست شارش (که احتمال نمی دم خوشحال و خوشنودتون کنه)
بعدش کمی استراحت برای ناهار و اینا داشتیم. بعد دوباره دعوا کردیم.
در واقع بخوایم یکم دقیق تر نگاه کنیم همه ی این ساعات متوالی دعوا به خاطر این بود که من صبح می خواستم خویشتندار باشم و در حالی که خودم ناراحتم به اون دلداری بدم و مثه این که بعد از هیفده سال و نیم زندگی باید متوجه بشم خویشتندار خوبی نیستم. در واقع می خوام همین الان بهتون بگم که اگه یه روز با هم صمیمی ای چیزی شدیم، باهاتون ازدواجی چیزی کردم، هر وقت دیدین من خویشتندار شدم بند و بساطتونو جمع کنین برین یه کهکشان دیگه. چون تا ابد همونو به روتون میارم. دقیقا تا ابد. حافظه ی من در زمینه ی دینی خوب نیس. طوری که سیصد بار احکام روزه رو خوندم و بازم رفتم غلط زدم ولی در زمینه ی لطف هایی که کردم و البته کل زندگی سارا واقعا درخشان عمل می کنه.
داشتم می گفتم، بعدش حدودا یک ساعت صرفا آهنگ گوش کردم بعدش واسه این که تنوع بشه زنگ زدم به فرزانه و دوباره دعوا کردیم و در نهایت فک می کنم خسته شدیم و تصمیم گرفتیم دیگه دعوا نکنیم و دعوا نکردیم و به این نتیجه رسیدیم که درس نخونیم و اون بره مجله ی دانستنی بخره. منم برم از فاطمه بابت خودخواه بودنم در این چند ماه معذرت بخوام (هر چند به نظر خودم این که یه نفر کل مدت بالای سرم وایسته و بهم بگه زود باشم واقعا این حق رو بهم می ده که باهاش دعوا کنم. و این که قرار بود پنجاه تومن هدیه ی تولد هم بهش بدم موثر بود)
و خب بعدش که حرف زدن با فرزانه تموم شد رفتم تو تخت صبا و صبا مجبور شد امروز هم از خیر زدن رکورد دوازده ساعت خواب بگذره (بله ، بابام به من می گه اگه سه رقمی بشم باید دنبال جای دیگه ای واسه زندگی بگردم و اون وقت با خواهرم سر ساعت خوابش شرط می بنده ، چیزهایی که دختر ارشد یک مرد ذاتا فمینیست باهاش درگیره) و درباره ی کارکنای آموزش پرورش حرف زد و درباره ی «جنبش» عش در برابر ظلم مدرسه شون و کلی چیزای خسته کننده ی دیگه تا مامان بابا اومدند و من برای رشوه ی درس نخوندنم مجبور شدم ظرفا رو بشورم و الان دارم اتاقمو تمیز می کنم که بعدش با صبا کازمس ببینم. در عین حال هم آهنگای آملی رو گوش می دیم. صبا واقعا عجیب غریبه. دختران یازده ساله ی واقعا اندکی رو می شناسم که اینطوری با موسیقی به اغما می رن. گاهی حتی می ترسم ازش.
می دونی ، در نهایت باید یه روز این سختی ها تموم بشن. گفتی یه روز می رسه که از دعوا کردن خسته بشیم. هوم، واقعا برای اون روز لحظه شماری می کنم.
مشاور اومده بود و بهمون می گفت وقتایی که به آینده فک می کنیم و به این که دکتر شدیم و فلان و بیسار و چشامون قلبی شد و اینا چی کار کنیم تمرکزمون به هم نریزه.
داشتم فک می کردم چقدر خوبه که تا الان یه تصور مشخص و به دور از رویا از آینده پیدا کردم. که دانشمند بشم. و داشتم کلاسمو می دیدم که بعضیاشون دارن می جنگن برای این که برن دامپزشکی یا روانشناسی یا مثلا سلولی مولکولی و اینا.
چقدر تجربی های خوبی بودیم که اوج خواسته مون از زندگی این نبود که «خانم دکتر» بشیم و با شاسی بلندمون بریم مطب و پول پارو کنیم و برگردیم پنت هاوسمون. اه ، حالم به هم خورد. (البته به جز پنت هاوسش ، چون ارتفاع و خونه های بزرگ دوس دارم.)
ترامپ اگه بیاد روی خونه ی ما بمبم بندازه مامانم میاد می گه :«چه اقدام زیبایی، چه انسان فرهیخته ای، چه موهای قشنگی، واقعا باید این کارو از خیلی قبل ترا می کرد.»
از من نپرسین چرا ، وقتی بعد از هیفده سال زندگی در مجاورت این زن و مرد هنوز نفهمیدم چرا.
نمی تونم اینو با قطعیت راجب تمام تجربیا بگم. ولی تجربیای اطراف من این طورین که سه صفحه ی تمام تاریخ ادبیات می خونن که توش بالغ بر سی کتاب به همراه توضیحات اومده و از بین اون همه صرفا روی ترکیب «بسیاری از ..» می مونن. واسه امتحانم فک کنم فقط همونو می خونن.
ینی بعد از این همه ، تک تکمون وسواس پیدا کردیم رو قیدا.
ساعت یازده و نیم شبه و من می خوام بنویسم هر چند اگه دقیق بخوایم به این موضوع نگاه کنیم نمی تونم بنویسم ولی می خوام حرف بزنم و نمی خوام اینجا متروک باشه در نتیجه باید بنویسم.
سارا یه بار گفت آدم هیچوقت نمی تونه حدس بزنه چه اتفاقایی ممکنه براش پیش بیاد و درست می گفت.
زندگی من جزو آروم ترین زندگیاییه که میشه در خاور میانه متصور شد. با پدر و مادری نو بازنشسته که میرن پارک بازی می کنن و هر روز بازی های جدید کشف می کنن و به دیگران هم پیشنهاد می دن که بیان باهاشون بازی کنن، خواهر تازه نوجوانی که منتظر فرصته که به همه بپره و خودش که تا حالا از خونه فرار نکرده ، تصمیم به خودکشی نگرفته ، مواد نزده و بزرگترین خطاش در زندگی بدون اجازه روشن کردن لپ تاپ بوده (اینجا ممکنه براتون سوال پیش بیاد که آیا دختر هیفده ساله نیاز به اجازه داره؟ بله ، تو خونه ی ما شما می تونین هر غلطی دلتون خواست بکنین ولی حق ندارین بدون اجازه به لپ تاپ دست بزنین) و همه چی آروم و اینا.
آدم تصور می کنه که این وضعیت قراره سال کنکورش هم ادامه پیدا کنه. همینقدر آرام و فرح انگیز و یهو وسط جست و خیز کردن های تابستانه اش انگار روی یخا سر می خوره. و هوا یهو سرد میشه.
امسال اتفاقات واقعا عجیب و شگرفی برام ، برامون ، پیش اومدن. کوچک ترین ، دقیقا کوچک ترین اون اتفاقات طلاق گرفتن برادرم بود. ما خانواده ای نیستیم که پنجشنبه ها دورهمی بریم طلاق بگیریم و این برای هممون مثه این بود که بهمون خبر بدن نهنگ های اقیانوس اطلس برادرم رو تیکه پاره کردن. همونقدر دور از ذهن و غم انگیز. شهریور پر از گریه بود. پر از خلا. و اتفاقات بدتر همچنان تو راه بودند.
پاییز به نسبت خوب بود. در واقع داشتم درس می خوندم و همه چیز به نسبت آروم بود و اون شوک از بین رفته بود و من می دونستم و به تو می گفتم که اون دره ی عمیق پر از مه که هیچوقت نمی تونم تهش رو ببینم جلومه. باید راستشو بگم. باید بگم می ترسیدم. باید بگم حتی از اولش خسته بودم. انقدر که می دونستم باید از اون دره رد شم ولی حتی زحمت بلند شدن به خودم نمی دادم. بهم می گفتی فک نمی کنم. و اون موقعم گفتم و الانم می گم که حق با توعه ، واقعا فک نمی کردم. ترجیح می دادم به کنکور فک کنم ، نه چون مهم بود چون مساله ی ساده تری بود.
ولی به هر حال ، نمی تونستم که تا ابد از اون دره فرار کنم. از اون مه که شبیه مه توی هانگر گیمز بود، فرار کنم.زمستون اومد. اون دو ماه فلج کننده اومد.
اولش ساده بود تقریبا ، فقط گریه می کردم بعدش خوابم می برد و خب این بهتر از ترس بعدش بود. کم کم که بیشتر جلو رفتیم شروع کردم به ترسیدن. وقتی گفتی خسته ای. وقتی برام صبر نمی کردی. فاطمه تو ماشین بهم گفت که اگه بخوام می تونم باهاش حرف بزنم. بعدش من گریه ام گرفت. ساعت ها گریه کردم. هزاران بار التماس کردم که حرف بزنیم و تو نمی خواستی چون تمام اون مدت که من داشتم به کنکور فک می کردم و تلاش می کردم اون دره رو نادیده بگیرم تو رو هم همراهش نادیده گرفته بودم.
واقعا نمی دونم اگه تمام اشکای اون موقعم رو جمع می کردم چند گالن می شد فقط می دونم که تقریبا شبانه روز داشتم گریه می کردم و باید با یه نفر حرف می زدم ولی نمی تونستم. حرفامو جز تو به کس دیگه ای نمی تونستم بگم و تو بهم گوش نمی دادی و بعدش شروع کردم به یخ زدن.
دیگه تلاش نکردم حرف بزنم. دیگه گریه ام نمیومد. می نشستم به کتابام زل می زدم. همینطوری.
امروز یه یادداشت از تابستون پیدا کردم که دقیقا روز بعد از فهمیدن این که حمید و هدی می خوان طلاق بگیرن نوشته بودم که «زندگی سختی ها و مشکلاتی داره که گاهی حتی سخت تر از استوکیومتریه.ولی اگه دووم بیاریش پاداشی بهت می ده صدها برابر اون » و منم راست می گفتم.
اون روزا تموم شدن.خوشبختانه. تمام اون وحشت به پایان رسید. تمام اون ترس فلج کننده (باور کردنی نیس ولی فرزانه می گفت پاهاشو حس نمی کنه :)) به پایان رسید. واقعا نمی دونم چطوری و صحنه های اندکی یادم میاد. اون تیکه های یخ پس از ویران کردن تمام وجودم و زخم های بی شمار و عمیقی که باعث شدند ، الان دیگه آب شدند و من بعد از روزهای متمادی کاملا خالی بودن بالاخره حس می کنم چیزی دارم تو وجودم.
عشق اومد. و باور کردنی نیس. تمام درا رو می بندی و عشق از پنجره میاد. و گفتم بهت ، مثه چای بلوبریه که طراوت بهمون داد.و اون اولش بود. و ما هنوز خیلی راه در پیش داریم.
رایلی اینساید اوت درست شد. خوب شد. در عوض چیزایی که از دست داد چیزای مناسب تری پیدا کرد. و منم عزیزم همینطوریم. شیش ماه دیگه هیجده سالم میشه و الان هیفده سالمه و باید کنار هم چیزایی که لازم داریم پیدا کنیم. و همونطور که همیشه بوده ، نیمه ی دوم بهار زندگی واقعیه.
چرا کسی از انبوه ریاضیایی که فقط به خاطر تنفر از زیست میرن ریاضی حرف نمی زنه؟