ساعت یازده و نیم شبه و من می خوام بنویسم هر چند اگه دقیق بخوایم به این موضوع نگاه کنیم نمی تونم بنویسم ولی می خوام حرف بزنم و نمی خوام اینجا متروک باشه در نتیجه باید بنویسم.
سارا یه بار گفت آدم هیچوقت نمی تونه حدس بزنه چه اتفاقایی ممکنه براش پیش بیاد و درست می گفت.
زندگی من جزو آروم ترین زندگیاییه که میشه در خاور میانه متصور شد. با پدر و مادری نو بازنشسته که میرن پارک بازی می کنن و هر روز بازی های جدید کشف می کنن و به دیگران هم پیشنهاد می دن که بیان باهاشون بازی کنن، خواهر تازه نوجوانی که منتظر فرصته که به همه بپره و خودش که تا حالا از خونه فرار نکرده ، تصمیم به خودکشی نگرفته ، مواد نزده و بزرگترین خطاش در زندگی بدون اجازه روشن کردن لپ تاپ بوده (اینجا ممکنه براتون سوال پیش بیاد که آیا دختر هیفده ساله نیاز به اجازه داره؟ بله ، تو خونه ی ما شما می تونین هر غلطی دلتون خواست بکنین ولی حق ندارین بدون اجازه به لپ تاپ دست بزنین) و همه چی آروم و اینا.
آدم تصور می کنه که این وضعیت قراره سال کنکورش هم ادامه پیدا کنه. همینقدر آرام و فرح انگیز و یهو وسط جست و خیز کردن های تابستانه اش انگار روی یخا سر می خوره. و هوا یهو سرد میشه.
امسال اتفاقات واقعا عجیب و شگرفی برام ، برامون ، پیش اومدن. کوچک ترین ، دقیقا کوچک ترین اون اتفاقات طلاق گرفتن برادرم بود. ما خانواده ای نیستیم که پنجشنبه ها دورهمی بریم طلاق بگیریم و این برای هممون مثه این بود که بهمون خبر بدن نهنگ های اقیانوس اطلس برادرم رو تیکه پاره کردن. همونقدر دور از ذهن و غم انگیز. شهریور پر از گریه بود. پر از خلا. و اتفاقات بدتر همچنان تو راه بودند.
پاییز به نسبت خوب بود. در واقع داشتم درس می خوندم و همه چیز به نسبت آروم بود و اون شوک از بین رفته بود و من می دونستم و به تو می گفتم که اون دره ی عمیق پر از مه که هیچوقت نمی تونم تهش رو ببینم جلومه. باید راستشو بگم. باید بگم می ترسیدم. باید بگم حتی از اولش خسته بودم. انقدر که می دونستم باید از اون دره رد شم ولی حتی زحمت بلند شدن به خودم نمی دادم. بهم می گفتی فک نمی کنم. و اون موقعم گفتم و الانم می گم که حق با توعه ، واقعا فک نمی کردم. ترجیح می دادم به کنکور فک کنم ، نه چون مهم بود چون مساله ی ساده تری بود.
ولی به هر حال ، نمی تونستم که تا ابد از اون دره فرار کنم. از اون مه که شبیه مه توی هانگر گیمز بود، فرار کنم.زمستون اومد. اون دو ماه فلج کننده اومد.
اولش ساده بود تقریبا ، فقط گریه می کردم بعدش خوابم می برد و خب این بهتر از ترس بعدش بود. کم کم که بیشتر جلو رفتیم شروع کردم به ترسیدن. وقتی گفتی خسته ای. وقتی برام صبر نمی کردی. فاطمه تو ماشین بهم گفت که اگه بخوام می تونم باهاش حرف بزنم. بعدش من گریه ام گرفت. ساعت ها گریه کردم. هزاران بار التماس کردم که حرف بزنیم و تو نمی خواستی چون تمام اون مدت که من داشتم به کنکور فک می کردم و تلاش می کردم اون دره رو نادیده بگیرم تو رو هم همراهش نادیده گرفته بودم.
واقعا نمی دونم اگه تمام اشکای اون موقعم رو جمع می کردم چند گالن می شد فقط می دونم که تقریبا شبانه روز داشتم گریه می کردم و باید با یه نفر حرف می زدم ولی نمی تونستم. حرفامو جز تو به کس دیگه ای نمی تونستم بگم و تو بهم گوش نمی دادی و بعدش شروع کردم به یخ زدن.
دیگه تلاش نکردم حرف بزنم. دیگه گریه ام نمیومد. می نشستم به کتابام زل می زدم. همینطوری.
امروز یه یادداشت از تابستون پیدا کردم که دقیقا روز بعد از فهمیدن این که حمید و هدی می خوان طلاق بگیرن نوشته بودم که «زندگی سختی ها و مشکلاتی داره که گاهی حتی سخت تر از استوکیومتریه.ولی اگه دووم بیاریش پاداشی بهت می ده صدها برابر اون » و منم راست می گفتم.
اون روزا تموم شدن.خوشبختانه. تمام اون وحشت به پایان رسید. تمام اون ترس فلج کننده (باور کردنی نیس ولی فرزانه می گفت پاهاشو حس نمی کنه :)) به پایان رسید. واقعا نمی دونم چطوری و صحنه های اندکی یادم میاد. اون تیکه های یخ پس از ویران کردن تمام وجودم و زخم های بی شمار و عمیقی که باعث شدند ، الان دیگه آب شدند و من بعد از روزهای متمادی کاملا خالی بودن بالاخره حس می کنم چیزی دارم تو وجودم.
عشق اومد. و باور کردنی نیس. تمام درا رو می بندی و عشق از پنجره میاد. و گفتم بهت ، مثه چای بلوبریه که طراوت بهمون داد.و اون اولش بود. و ما هنوز خیلی راه در پیش داریم.
رایلی اینساید اوت درست شد. خوب شد. در عوض چیزایی که از دست داد چیزای مناسب تری پیدا کرد. و منم عزیزم همینطوریم. شیش ماه دیگه هیجده سالم میشه و الان هیفده سالمه و باید کنار هم چیزایی که لازم داریم پیدا کنیم. و همونطور که همیشه بوده ، نیمه ی دوم بهار زندگی واقعیه.