يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷
مشاور اومده بود و بهمون می گفت وقتایی که به آینده فک می کنیم و به این که دکتر شدیم و فلان و بیسار و چشامون قلبی شد و اینا چی کار کنیم تمرکزمون به هم نریزه.
داشتم فک می کردم چقدر خوبه که تا الان یه تصور مشخص و به دور از رویا از آینده پیدا کردم. که دانشمند بشم. و داشتم کلاسمو می دیدم که بعضیاشون دارن می جنگن برای این که برن دامپزشکی یا روانشناسی یا مثلا سلولی مولکولی و اینا.
چقدر تجربی های خوبی بودیم که اوج خواسته مون از زندگی این نبود که «خانم دکتر» بشیم و با شاسی بلندمون بریم مطب و پول پارو کنیم و برگردیم پنت هاوسمون. اه ، حالم به هم خورد. (البته به جز پنت هاوسش ، چون ارتفاع و خونه های بزرگ دوس دارم.)