انگار سه فصل قبلی رو زندگی نکردم. همه اش به بهار پارسال بر می گردم. که مامان بابام رفته بودن و هر چی گل و گیاه به دستشون رسیده بود خریده بودند. امتحانای نهایی ، اون کانال ۱۶.۷۵ عم ، کانالای بقیه ، که فک کنم فقط اون موقع می تونستم با طمانینه بخونمشون. بوی به لیمو.زردآلوها کف حیاط و گوجه فرنگی ها که در نهایت خشک شدند. اون کتاب شکسپیر و شرکا. دینی خوندن و لعنت فرستادن به بنجامین که تو اتاقم خوب رشد نکرد.
هیچی از تابستون یا پاییز یادم نمیاد. شاید فقط یکی دو روز. که تولد مونا بود و روزی که تولد فرزانه بود و صبح کنار پنجره شون نشسته بودیم و شیر قهوه می خوردیم. بقیه اش تست استوکیومتری و گردش مواد و قرابت معنایی بود. انگار که کلا نباشه.
علی می گفت از یه سال قبل ینی همون بهار که از اون جا دوست شدیم تا حالا خیلی تغییر کرده. من فک کردم دقیقا همونم. با این تفاوت که بهار پارسال به شکل اعجاب انگیزی خوب می نوشتم :)) ینی الان می رم نوتای اون موقعم رو تو هیرو می خونم به نبوغ خودم افتخار می کنم :)) و غیر از این هیچ تغییری نیس. و این راستش کمی غمگینم می کنه. صبا رو می بینم که هر روز جهان های تازه کشف می کنه. و خودم که هر روز دنبال آزمون های تالیفی بیشتر می رم. و صرفا به تابستون امیدوارم. نه واسه این که برم زبان های جدید یاد بگیرم یا چیزی اختراع کنم (هر چند شاید برم کمپبلو بخونم، دلم واسش عمیقا تنگ شده) واسه این که خودمو یکم پیدا کنم. یه ریشه ای از خودم رو پیدا کنم که انقدر معلق نباشم. که طوری نباشه که اگه کسی ازم پرسید ویژگی اخلاقیم چیه مجبور باشم همه چیز رو با نورگراییم توجیه کنم. انگار که هیچی از خودم نباشه که با فصل ها تغییر کنه.
خب، احتمالا دیگه باید برم تست های قیامت و برزخ رو بزنم. لعنت بهش.