سیزن جدید

دو روز پیش برگشتم و از اون موقع فقط یللی تللی. یک خاصیت واقعا جالبم در بزرگسالی همینه که وقتی دلم یللی تللی بخواد، یللی تللی می‌کنم. اصلا بحث این که حالا بیا مفیدش کن و این‌ها نیست. هرچی هم فکر می‌کنم، به نظرم کار اشتباهی نمیاد. وقتی میل بهتر بودن توت هست، یک چیزی، ولی وقتی تنها چیزی که دوست داری، اینه که به حال خودت باشی، چرا نباشم؟ خیلی کار خلاف زمانه‌‌ای هست، و گاهی اوقات هم احساس گناه می‌گیرم، ولی خب به صورت منطقی مشکلی باهاش پیدا نکردم.

چون می‌دونی، انگیزه یک بخشش ساختنیه و این رو قبول دارم، ولی اون میل بهتر شدن به نظرم باید از درونت بیاد. ترجیح میدم به حال خودم باشم و جهتی به‌زور به خودم ندم، و تقریبا مطمئنم که وقتش که بیاد، می‌فهمم باید چی کار کنم.

از ایران فرش آوردم و چندتا تابلو و کتاب و زیرلیوانی، و خونه‌ام واقعا خونه شده. خدا رو شکر مریض هم شدم و یک بهانه‌ی خوب برای ندیدن بقیه دارم. پرهام اون روز می‌گفت که اومدن به فرودگاه و براش هیچ مشکلی نیست و فقط بحث خواستن منه، که منم گفتم نه نه، دوست ندارم بیای و واقعا هم تصمیم خوبی گرفتم. من واقعا تحمل مردم رو توی فرودگاه ندارم. خودم قبل سفر استرس زیادی دارم و کلا انگار از نظر احساسی کرختم، و گریه کردن و ناراحتی بقیه کاملا غیرقابل‌تحملش می‌‌‌کنه. دفعه‌ی اول که اومدم، تنهایی از گیت اول رد شدم و نمی‌دونستم که خانواده هم می‌تونند بیان و بعدش فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. این دفعه هم بهشون نگفتم. فکر کنم هیچ‌وقت نگم. 

ولی کمی بهتر شدم از نظر ارتباط با دیگران. مثلا به‌‌نسبت قبل کم‌‌تر با بقیه بحث می‌کنم که آیا فلان چیز حق منه یا نیست توی رابطه. یک مثال خیلی خوب توی ذهنم بود از کارهای اخیرم که سازش بوده و متاسفانه الان یادم نمیاد. این‌قدر من کم سازش می‌کنم که الان بدون اون مثال دیگه نمی‌دونم چوری بحث رو ادامه بدم. راستش الان حتی نمی‌دونم واقعی بوده یا توی ذهنم و تحت تاثیر مریضی ساخته شده. ولی خلاصه، به‌جای این که حالت تهاجمی بگیرم، تلاش می‌کنم در عین این که کار خودم رو می‌‌‌کنم، به طرف مقابل نشون بدم که ما دشمن نیستیم و خیلی برام جالبه که چقدر روش کارسازیه و تا حد زیادی مطابق ارزش‌هامه. نه دنبال راضی کردن بقیه‌‌ای، نه خودت رو از اطرافت جدا و تنها می‌کنی. چون در نهایت بحث کردن فایده‌ی زیادی نداره گاهی اوقات، و چیزها رو پیچیده می‌کنه.

 

پروازم از ترکیه تصادفا با پرواز آیشنور یکی بود و کلی حرف زدیم. بهم یک جا گفت که حس می‌کنه شخصیت‌‌های یک سریال‌ایم که برای سیزن جدید برگشتیم و دقیقا، دقیقا.

۰

جمع‌بندی

این بار اومدنم خیلی حال آشفته‌ای داشت. واقعا به‌سختی می‌تونم انکار کنم که به شرایط محیطی حساسم. خوشم نمیاد مدت طولانی خونه‌ی بقیه باشم. دایی‌م می‌گفت همسایه‌شون دانمارکی و این خونه رو فقط برای وقت‌هایی که میاد، خریده. خیلی دلم خواست.

بحث سختی‌ش یا رودربایستی نیست. خونه‌ی بقیه همیشه غذا هست و مردم هم انگار بهشون خوش می‌گذره و منم کلا انسان بی‌آزار و راحتی‌ام. بحث حس آوارگیشه. دوست دارم توی ایران یک خونه داشته باشم، ولی خب رویاییه برای کلی سال دیگه. تا اون موقع نمی‌دونم باید چی کار کنم که کم‌تر حس بدی داشته باشم بابت این آوارگی. واقعا یعنی ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسه.

 

مورد بعدی، همون‌طور که قبلا اشاره کردم، خانواده است. بازم مثل قبل، دقیقا بحث محدودیت و سختی نیست. احتمالا می‌تونم ساعت دوازده شب برگردم و خیلی مشکلی پیش نیاد، ولی تلاششون برای اعمال قدرت من رو به جنون می‌رسونه. بقیه می‌گن باید بی‌خیالش باشم و من فعلا نمی‌تونم. یک زمانی شاید، ولی الان برام آزاردهنده‌تر و غیرقابل‌درک‌تر از اونیه که بتونم نادیده‌اش بگیرم. هی غصه و حرص می‌خوردم و نمی‌فهمیدم. در این مرحله، کاملا احساس یک فرد بالغ رو دارم -که احتمالا منطقیه داشته باشم- و واقعا بهم برمی‌خوره.

 

خیلی ولی در عین بزرگسالی، احساس می‌کنم در فاز اولیه‌اشمم. خیلی چیزها گیجم می‌کنند، و حتی مسیری جلوی چشمم نیست دقیقا. نمی‌دونم قدم بعدی چیه، هدف چیه، و هیچی. اگه یکم بدبین‌تر بودم، می‌گفتم شاید از این به بعد چیزی در انتظارم نیست، ولی خب واقعا یکم مشکوکه :)) حتی با این بی‌اعصابی و خستگی و غمم، به نظرم منطقا نباید این تهش باشه. 

این بار هرازگاهی به این فکر می‌کردم که با این که از مسیری که به صورت کلی در زندگی می‌رم، راضی‌ام، ولی حس می‌کنم مسیری که توی ایران داشتم، ناقص مونده و منتظرمه. این احساسات محو اولیه رو دارم و جالبه ببینم دو سه سال دیگه به چی تبدیل شدند و من رو به کجا رسوندند.

۰

خانواده

بچه‌ها خانواده من رو در این سفر پیر کرد. یعنی واقعا روحیه‌ی اصیل خانواده‌ی ایرانی رو نشون داد و منم که اولین قسمت از فرهنگ ایرانی که دور انداخته بودم، جواب پس دادن بابت چیزهای کوچک بود. اصلا قابل‌فهم نیست که چطور می‌شه یک نفر یک کشور دیگه، کاملا مستقل، زندگی کنه و وقتی برمی‌گرده، سر بیرون رفتنش باهاش سرد باشند. واقعا درسی برای من بود که غره به خودم و والدین نباشم و صلح رو کاملا محصول دوری بدونم.

 

اصلا روحیه‌ی مقاومت در روابط انسانی ندارم. تا به کوچک‌ترین اختلافی می‌خورم، اولین گزینه برام قطع رابطه است. چنین روندی توی زندگی واقعی خیلی خنده‌دار می‌شه. می‌دونم و بازم کاری نمی‌تونم کنم. اصلا حوصله‌ی درک کردن و فلان ندارم. حوصله‌ی این هم ندارم که با بقیه سر این بحث کنم، چون می‌دونم عادت خوبی نیست، ولی واقعا جون ندارم.

 

الان در شرایطی‌ام که می‌گم اصلا خوشحالم که دارم برمی‌گردم. واقعا یعنی تو فکر کن چقدر پیر شدم که حتی بودن با این بچه توی یک شهر به‌اندازه‌ی کافی وسوسه‌برانگیز نیست.

۰

فرار از اضطراب

من همین الان داشتم فکر می‌کردم و متوجه شدم کلید کلی در روند همه‌ی آزادی‌های کسب‌شده توی خانواده‌ی ما همین بوده که بعد از کلی مذاکره‌ی منطقی و دعوا و بحث بی‌نتیجه، مامانم شانسی دیده یک خانواده‌ی دیگه روششون اصلا همونه و به آنی متحول شده. عصبانی نمی‌شم، فقط برام جالبه.

 

دیشب خیلی بهم خوش می‌گذشت و با این حال دوقدمی این بودم که اسنپ بگیرم و برم، چون بار استرس نمی‌ذاره چیز دیگه‌ای هم حس کنم. کاملا می‌فهمم که از یک سنی به بعد تحملم برای استرس صفره. حاضرم از هر چیزی بگذرم تا نگران نباشم. دوست ندارم این‌طوری باشم. اثرش رو روی زندگی‌م می‌فهمم کاملا. با پرهام که هستم، کوچک‌ترین چیزها، مثل نگاه مردم یا زنگ گوشی‌م، تمرکزی برام نمی‌ذاره. ترجیح می‌دم که کلا پیشش نباشم تا این که استرسش رو تحمل کنم. هیچ‌وقت هم چیزی پیش نمیاد، کسی واقعا کاری نداره، ولی انگار توی ذهنم حک شده این چیزها. دوست ندارم این‌طوری باشم و احتمالا تلاش کنم که نباشم.

 

پروگرم من ارشد و دکترای پیوسته است. تا سه چهار سال دیگه نیازی نیست فکر پوزیشن باشم و واقعا خدا رو شکر. فکر پست گذاشتن توی لینکدین و این قبیل کارها روانی‌م می‌کنه. اصلا توی ذهنم نمی‌گنجه چرا من باید به بقیه خبر بدم؛ بذار صبح برم آزمایشگاه و شب برگردم. زندگی ایده‌آل همینه. 

 

می‌بینی، خیلی اینرسی دارم و از تغییر و اضطراب و آشفتگی تا حد امکان دوری می‌کنم. ولی آدم که این‌طوری دووم نمیاره. یک پناه کاذب پیدا کردم و فکر می‌کنم تا ابد حفظم می‌کنه.

 

دخترخاله‌ام خیلی فرد جالبیه برام. کاردرمانی خونده و الان کلینیک خودش رو داره و حقوقش هم خوبه و زندگی خوبی داره کلا. از ازدواج خوشش نمیاد و بچه‌دار شدن براش کاملا منتفیه. با خانواده‌اش زندگی می‌کنه و نقش خودش رو توی خونه داره و ذهن خانواده رو هم کم‌کم باز کرده‌. اصلا اون بود که شال نپوشیدن توی فامیل رو شروع کرد. من هم دوست داشتم شروع کنم، ولی مامانم قطعا از حرکتم استقبال نمی‌کرد و فکر بقیه می‌بود، و منم ابدا از استرس مقابله با خانواده استقبال نمی‌کردم. می‌بینی که چطوری این اجتناب از نگرانی محدودم می‌کنه.

ولی خلاصه، راجع به دخترخاله‌ام، برام جالبه که چطور با وجود معترض بودنش، زندگی خوب و پری داره. مثل من عزاداری نمی‌کنه و تمام زندگیش بهش نمی‌ره. اون‌قدر از این نظر توان روحی داره که بتونه هم‌زمان جفتش رو ادامه بده.

خیلی خودم رو سرزنش نمی‌کنم، چون عقاید رادیکال‌تری دارم و فکر کنم طبیعیه انرژی زیادی ازم بره سر همه‌چیز. شخصیت‌ها هم فرق داره به هر حال. ولی خب، برام الهام‌بخشه.

۰

نزدیک به بیست‌و‌سه‌سالگی

چند وقت پیش داشتم با کلم حرف می‌زدم و به این اشاره کرد که به ساعت خوابش گیر می‌دادم و تلاش می‌کردم درستش کنم، که واقعا برام جالب بود. خودم هم یادم میاد که یک زمانی تلاش می‌کردم همه‌چیز و همه‌کس رو درست کنم، ولی نمی‌تونم به خود الانم ربطش بدم. الان واقعا اکثر مواقع هیچ اهمیتی نمی‌تونم بدم. یعنی واقعا اوج تلاشم برای اهمیت دادن از این روش، اینه که از رسول هر چند روز بپرسم حالش چطوره، چون از دوست‌دخترش جدا شده و درد و تنهایی جدایی هنوز توی ذهنم پررنگه، و این که حواسم به مهرسا هست. دو سه‌تا مورد این‌طوری و غیر از این انگار هیچ. واقعا هم حس بدی ندارم سرش، ولی عجیبه فکر کردن بهش.

این که می‌گم اهمیتی نمی‌دم، نه به این معنی که به آدم‌ها اهمیتی نمی‌دم، فقط تلاش برای اصلاح اوضاع برام مطرح نیست و من این‌طوری نبودم.

 

ایران بودن عجیبه. نمی‌تونم دقیقا توصیفش کنم. جدا از اوضاع حکومت و جامعه، خیلی اذیت می‌شم از نداشتن آزادی و فضای خودم. کسی هم کاری نداره به اون شکل، ولی سایه‌اش برام سنگینه. مدام بحث کردن ازم انرژی زیادی گرفته و در روند یهویی اومدن به مشهد، لباس‌های اندکی با خودم آوردم و نود درصد اوقات دقیقا یک لباس پوشیدم که این من رو به مرز جنون به‌شدت نزدیک کرد.

واقعا حس می‌کنم پنجاه سالمه. این چیزها نباید من رو این‌قدر در کمال جوانی آزار بده، ولی می‌ده. واقعا هر کدومشون به تنهایی من رو درهم می‌شکنه و غیاب اون میل اصلاح هم همینه که اصلا برام مطرح نیست این قضیه. می‌گم همینه که هست. واقعا هم خیلی استدلال قوی‌ایه برام، اصلا نمی‌تونم مخالفتی باهاش کنم.

در عین حال، فکر کردن به برگشتن دقیقا دلم رو سوراخ می‌کنه. یک سیاهچال باز می‌کنه توی ذهنم که نمی‌فهمم باید به زور ببندمش یا توی غمش غرق بشم و بعد برگردم.

 

می‌دونی، فکر می‌کنم قبلا متوجه بودم چه مسیری رو دارم می‌رم و همین که دو قدم جلوتر رو می‌دیدم، می‌فهمیدم کار درست چیه و می‌دونستم باید چه کار کنم. ولی الان به خدا اگه بدونم توی زندگی‌م چه خبره. می‌دونم مشکلات زیادی هست احتمالا، ولی نمی‌دونم حالت بهتر چیه.

۲

از درودیوار

توی شهری که من زندگی می‌کنم، زمستون کلی اعتصاب راننده‌های اتوبوس داشتیم. کل شهر هم برپایه‌ی اتوبوس. واقعا دیوانه‌کننده بود گاهی. راننده‌ها حقوق بیش‌تر می‌خواستند و راهشون هم همین بود تا این که در نهایت هم فکر می‌کنم واقعا حل شد. البته من هیچ‌وقت دنبالش نرفتم تا قطعی بدونم. توی این ماجرا برای من خیلی جالب بود که ببینم با وجود همه‌ی غرها، کسی نمیاد بگه که خب "بیاید کار کوفتی‌تون رو انجام بدید و این‌قدر نمک‌نشناس نباشید". واقعا مردم انگار پذیرفته بودند از اولش و اصلا همچین تفکری من ندیدم که زیبا بود.

 

من از وقتی اومدم insecurity جدیدم این شده که می‌ترسم کسی حس کنه من خودم رو می‌گیرم و این‌ها، چون واقعا خودم رو خیلی می‌گیرم گاهی ولی جزئی از شخصیتمه و نه ارمغان اون‌جا. این جوک‌ها راجع به نژاد و لهجه و فلان رو می‌شنوم، واقعا فقط دیگه نمی‌تونم. اصلا نمی‌تونم توصیف کنم چقدر نمی‌تونم. 

 

امروز من به شکل حیرت‌انگیز و غم‌انگیزی با گوشی‌م بودم. یک توییت وسط هزاران توییتی که خوندم، از یک دختری بود راجع به باباش که از پنهان کردن پد و این کارها بدش میاد. بعد یاد مامان خودم افتادم که اصلا خوشش نمیاد پد جلوی چشم باشه حتی. باید توی کمد باشه. واقعا انسان فقط از خودش می‌پرسه که چرا؟ 

همیشه پد رو به صورت واضحی می‌برم دستشویی از سر آسودگی‌طلبی و دیگه توی ذهنم نمی‌گنجه که الان چرا من باید بابت دیده‌شدن با این جسم خجالت بکشم.

 

بعضی اوقات به چشمم میاد چقدر شجاع شدم. آدم ته ذهنش فکر می‌کنه که داره فداکاری می‌کنه و چیزی هم عایدش نمی‌شه؛ بعدش می‌بینه که حرفش رو محکم و واضح می‌زنه و دیگه تایید شدن یا نشدن توسط بقیه اهمیت خاصی نداره. که توی چشم مزاحم‌های خیابونی محتمل نگاه می‌کنه و نمی‌ترسه.

۱

خیال خوش

بچه‌ها، من واقعا نمی‌فهمم شما چطوری این‌جا زنده‌اید :)) یعنی واقعا هی میام خودداری کنم، ولی نمی‌شه. چنان تعطیلات به‌یاد‌ماندنی و زیبایی برای من شد که شش ماه باید بذارم برای ریکاوری ازش. غم این‌قدر بهم چیره شده که جا برای چیز دیگه‌ای نمونده و حتی ذره‌ای امید و روشنی توی ذهنم نیست. من که ساعت یازده شب شروع به درس خوندن می‌کردم این‌قدر مبارز و انعطاف‌پذیر بودم، رویه‌ی فعلی‌م همینه که صبر کنم تا برگردم. فعلا فقط اسکرول و درخودفرورفتگی. 

مامانم می‌گه نباید مغلوب بشم، ولی واقعا سخته و منم یادم رفته چطوری. دیدن مشهد سخت‌ترش هم می‌کنه. مردمی که انگار از پارسال چیزی ندیدند. هر دو قدم هم مزاحمت خیابونی و نگاه خیره‌ی مردها. یعنی توی مشهد یکی باید اول علیه مردم قیام کنه، واقعا حکومت مانع دومه.

یکی از افراد نزدیکم بازداشت شده و احتمالا به زودی آزاد می‌شه. بقیه می‌گن که این که کاری نکرده. عصبانی می‌شم از دستشون. فکر می‌کنم بقیه مگه کاری کردند؟ عوض این که شجاعتشون الهام‌بخشت باشه، به‌عنوان مجرم بهشون نگاه می‌کنی؟

 

برای خودم نگران می‌شم. الان که بی‌حسم، ولی ته دلم می‌دونم نوجوونی که بودم، دوست نداره این‌طوری باشم. چیزهای خوب وجود دارند. موهام رو رنگ کردم و تجربه‌ی جالبیه؛ شاید بپرسید چه رنگی و باید بگم رنگ خودش :)))) گوش‌هام رو سوراخ کردم و یک کافه‌ی محشر توی مشهد و چند آهنگ از قربانی پیدا کردم که شنیدنشون توی اتوبوس و اسنپ کیف می‌ده. چند روز پیش فکر کنم وارد شعاع سه کیلومتری حرم شدم و اختیار خودم رو از دست ندادم که جای تقدیر و تحسین داره. 

ذوق اصلی‌م مهرساست و پیشرفتی که توی کتاب خوندن می‌کنه. دیروز یک عکس ازش گذاشتند که روی تختش و تنها داره "قصه‌های من و بابام" رو می‌خونه. الان می‌شه باهاش حرف زد. بهش قاره‌ها رو یاد دادم و ایران رو روی نقشه پیدا کرد. بعضی اوقات احساساتش فوران می‌کنه و میاد تک‌تک همه رو بغل می‌کنه. بهم می‌گفت رفتنم ناراحتش می‌کنه و یک جمله‌ی معنادار بود، نه حرف‌های احمقانه‌ی معمول بچه‌ها. 

خلاصه این‌طوری. چیزهای خوب و خوشحال‌کننده هستند، ولی نمی‌دونم، امید نیست.

۱

زندگی رو تکه‌تکه تجربه کردن

من قبلا خیلی متمدنانه و فلان می‌گفتم درسته که من به اسلام اعتقاد ندارم ولی مسلمانان روی چشمم جا دارند و فلان. حالا نه با این شدت، ولی کلا خیلی مهربان و باز بودم. الان دیگه نمی‌تونم. واقعا آخرای صبرمه. حتی مامانم دیشب وسط جاده شالش رو درآورده بود که برای اون واقعا اولین باره. مامانم تنها لینک من به اسلام بود. افراد مذهبی خار توی چشمم نیستند، ولی تلاش برای ترویج اسلام روانی‌م می‌کنه. این تلاش اولیه‌شون برای نشان دادن اسلام به‌عنوان دین مهربانی و حرکت تدریجی‌ش به سمت سرکوب زنان و اندیشه‌ی آزاد ته ذهنم نقش بسته.

 

این چند روز یاد زهرا افتادم باز و دوباره نفرت اومد به قلبم. که هر بار راجع به ایران حرف می‌زدیم، با جدیت تمام می‌گفت که نه، اوضاع چندان هم بد نیست و همین ایتالیا اصلا اقتصادش افتضاحه و فلان. من واقعا می‌نشستم فکر می‌کردم آیا درست یادم میاد یا نه. فکر می‌کردم شاید من اصلا اشتباه یادمه و شاید اصلا فقط توی ذهن من این‌طوری بوده. این‌طوری با قطعیت حرف می‌زد. می‌گفت که مشکلات ایران و آلمان فقط متفاوت‌اند، وگرنه ایران بدتر نیست که. هی فکر کردم و آخرش هنوز نتیجه همون بود. احساس gaslight شدن می‌کنم راجع به اون موقع. هی تلاش کردم بگم این اوضاع عادیه، که نبود. با هیچ متر و معیاری نبود.

 

فکر می‌کنم مشکل مهاجرت همینه. هیچ‌وقت هیچ‌جا همه‌چی برای یک ثانیه هم کامل نیست. توی ذهنم از اون طرف این صدا هست که می‌گه که یک سال خوب بود، خوش گذشت، حالا دیگه برگشتیم خونه و بیا دیگه نریم، همه‌چی این‌جاست. از اون طرف دلم برای رفاه و آرامش تنگ شده و گذشتن ازشون برای من سخته، مخصوصا آرامشش.

۲

شهریور

من خیلی انسان ترسویی هستم و خودم کاملا واقفم. سر فیلم ترسناک دیدن‌هامون این خیلی به چشمم میاد. اتاق فرار که رفته بودیم ولی به شکل حیرت‌انگیزی شجاع شده بودم و جلوتر از بقیه می‌رفتم. دلیلش هم این بود که اول‌هاش فکر کردم من واقعا فقط دو دقیقه با سکته فاصله دارم و اگه تلاش نکنم برای شجاع بودن، دووم نمیارم. 

دیروز یکی از این خانم‌های ولیعصر جلوم رو اومد بگیره که بهم گیر بده که سریع رد شدم. پشت سرم داد زد و قلبم واقعا منفجر می‌شد چون مشخص بود این دفعه دیگه جدی بودند و فقط تذکر نبود. به خیر گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد بعدش. ولی اگه بدونی چقدر سخت بود و چقدر به خودم افتخار کردم بابتش. به مامانمم می‌گم باید بهم افتخار کنه. می‌دونم هیچی نیست در برابر کارهای بقیه، ولی برای من واقعا خیلیه. 

این‌قدر عصبانی‌ام، این‌قدر عصبانی‌ام که نمی‌دونی. این‌قدر فکر این سالها اذیتم می‌کنه. فکر این همه تحقیری که تحمل کردیم. تجربه‌ی زندگی آزاد کاری کرده که هی فکر کنم چطور ممکنه جرات کنی به من بگی چی کار کنم و نکنم. 

 

از دست بقیه هم عصبانی‌ام که شال می‌پوشند. هی تلاش می‌کنم درک کنم و نمی‌تونم. یعنی یک جاهاییه که من می‌فهمم نپوشیدنش شجاعت لازم داره و نمی‌تونی توقعی داشته باشی‌ که هر فردی در شرایطش باشه که از عهده‌ی هزینه‌اش بربیاد. ولی اکثر جاها اصلا خبری نیست و مردم به شال‌های ته سرشون چسبیدند. پرهام موافقم نیست، ولی هی فکر می‌کنم و بازم اشتباهی توی استدلالم و عصبانیتم نمی‌بینم؛ همچین تغییر بزرگی شکل گرفته و همچین کارهایی هی محوترش می‌کنه.

۰

میدون ولیعصر

پارسال که من ایران بودم، موقعی که از میدون ولیعصر رد می‌شدیم، دو متر از پرهام فاصله می‌گرفتم و شالم که حتما از قبل روی سرم انداخته بودم. یک بار با BRT یک ایستگاه رفتم از سر ترس. یک نگرانی همیشگی بود.

پریروز از اون‌جا سه بار رد شدیم. سه بار گفتند "خانوم شالت رو بنداز" و هر سه بار توجهی نکردم. یک بار گفتم مرسی، یک بارش چیزی نگفتم، یک بار بهش خیره شدم. برای مامان که تعریف کردم، از دستم حرص می‌خورد. بهش می‌گم واقعا چطور آدمی تمام اون اعتراضات رو از دست می‌ده و در آسایش می‌خوره و می‌خوابه و زندگی رو می‌کنه و بعدشم که برمی‌گرده، حاضر نیست یک ذره شجاعت خرج کنه.

 

من که ایران رو این‌طوری ندیدم. من که همیشه ترسیدم و تحقیر شدم. چرا باید برگشت به اون وضع رو ساده‌تر کنم براشون؟

۶

خونه‌ها

رسول travel anxiety داره و من تا مدت‌ها مسخره‌اش می‌کردم که همچین چیزهایی از خودت درنیار، ولی الان خودم تقریبا از استرس حالت تهوع دارم و واقعا کارما. نکته‌ی واقعا عجیب اینه که هیچ‌کس به من کاری نداره. حتی بابام بهم گیر نداده که "پاسپورتت رو برداشتی؟ گوشی‌ت رو برداشتی؟ چمدونت رو برداشتی؟ کفش پوشیدی؟" که واقعا شاید نشونه‌ی این باشه که انسان‌ها من رو به‌عنوان یک انسان بزرگسال پذیرفتند، که شاید همینم استرس به جونم انداخته.

امشب که از پیش انوجا برگشته بودم و ساعت یازده شب منتظر اتوبوس بودم، فکر کردم که این‌جا خونه است. یاد روزهای اولی میفتم که این‌جا اومده بودم و چقدر کودک بودم. مثلا آشغال‌هام رو هم جمع شده بود و من یک بار نشستم با حوصله تا ته آشغال‌هام رفتم و جداشون کردم :)))) خیلی برام بامزه است که رها نکردم و این‌قدر متعهد بودم :))) که برای اولین بار از بارهای خیلی خیلی زیاد رفتم کافلند و یک سس آماده‌ی پاستا خریدم و درست کردم و باورت نمی‌شه چقدر به خودم افتخار کردم :)))) دقیقا فقط سر مخلوط کردن سس پاستا. که بدون بالشت می‌خوابیدم، که مدت زیادی ظرف‌هام رو روی یک حوله خشک می‌کردم. اولین باری که از خونه اومدم بیرون و بدون اینترنت و سیم‌کارت و هیچی و با گوگل‌مپ آفلاین رفتم کلاس زبان. نگاه که می‌کنم، هم دلم می‌سوزه هم بامزه‌است و هم ثبات الانم بیش‌تر به چشمم میاد.

نمی‌تونم تمام این سالی که گذاشت، توی یک پست خلاصه کنم. نه این که دقیقا افتخار کنم، ولی خودم رو بابتش دوست دارم. هرجا که نگاه می‌کنم، داشتم یک شکلی حرکت می‌کردم، کلش داشتم زندگی می‌کردم. یک دلیلی داره که با همه‌ی دلتنگی‌م این‌جا هنوز خونه است.

فردا هم حتما به خیر می‌گذره. توی راه Shining می‌خونم و آخر شب مهرسا رو بغل می‌کنم.

۲

نزدیک به سپتامبر

چند شب پیش با انوجا بیرون بودم و توی اتوبوس براش تعریف می‌کردم که چقدر دلم تنگه و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود :)) دلتنگیم در این حد مشخصه یعنی. دو ثانیه فکر کنم گریه‌ام می‌‌گیره. دیشب صبا عکس دختر دخترخاله‌مون رو فرستاده و این‌قدر بچه بزرگ و قشنگ شده که نمی‌تونم صبر کنم برای بغل کردنش. 

قبلا راجع به پرهام می‌گفتم که کنارش دنیا یک احساس دیگه داره، نمی‌دونم چطوری بگم، ولی به صورت بنیادینی فرق می‌کنه. دیگه اون دنیایی که من می‌شناسم نیست. قشنگ‌تره. الان انگار اون دنیایی که من کنار دیگران داشتم، کنار دختر دخترخاله‌ام حتی، برام چنان دور و متمایز از این‌جاست که مجموع همه‌شون با هم شبیه بهشته. امروز امتحانم رو دادم و فقط مصاحبه‌هام موندند و حتی نمی‌تونم برای امتحان خوشحال باشم، نمی‌تونم روی چیزی جز برگشتن تمرکز کنم.

 

قبلا یک کانال‌نویسی رو می‌شناختم که اون موقع که می‌خوندمش می‌گفت که سه سال ایران نبوده و منم با همون طرز فکر  لگاریتمی خودم می‌گفتم که سه سال همون یک ساله و یک سالم که سخت نیست خیلی (من واقعا باید یک مشکل داشته باشم، این تخمین‌هام طبیعی نیست اصلا) و این مدت هرازگاهی یادش می‌افتادم و دلم کباب می‌شد به حالش که سه سال این وضع رو تحمل کرد. صرفا آلمان رفتم چون شد، ولی الان واقعا خوشحالم که هر سال یک ماه ایران بودن ممکنه، چون من دیگه نمی‌تونم و هدفمم این نیست که بتونم.

۱

۹۵۷

من واقعا حس می‌کنم یک ماه هم با کسی جز پرهام حرف نزنم، اوکی می‌مونه حالم و این خیلی ناراحتم می‌کنه. شجاعتش رو دارم، ولی اصلا انگیزه‌ای ندارم با آدم‌ها رابطه‌ای برقرار کنم و این شبیه من نیست. انوجا می‌گه تاثیر امتحانه، و امیدوارم که باشه و احتمالش هم زیاده که باشه، چون استرس امتحان قشنگ من رو آروم آروم می‌خوره. واقعا یک دلیلی داشت که من توی کارشناسی این‌قدر اذیت بودم.

ولی هی از خودم می‌پرسم چرا آخه باید سر این ناراحت باشم. یک چیز رو نمی‌خوای دیگه، کسی هم که دنبالت نکرده که بخوای، پس چرا ناراحتی. شاید بهترین مثال نباشه، ولی اون موقع هم که فهمیدم چه بلایی سر خواجه‌های دربار میاد، می‌گفتم آخه غمشون سر چیه، دیگه زندگیشون سر این نمی‌ره.

ولی خب، طبیعیه ناراحت باشم. اون میل سوقت می‌ده به یک زندگی بهتر و پرتر. از دست دادنش واقعا غم‌انگیزه.

۰

August

یک هفته به امتحانم مونده و خیلی خیلی استرس دارم. از اون طرف دلم به شکل وحشتناکی تنگه. نتیجه‌اش این شده که نشستم وسط کتابخونه و قفل کردم. الان که دارم فکر می‌کنم، می‌بینم من تا حالا همچین ترکیبی رو تجربه نکردم و شاید طبیعی باشه که الان این‌قدر فلجم می‌کنه. دوست دارم برم خونه و گریه کنم، و می‌دونم که نمی‌شه و زیاد مونده از درس‌هام. 

می‌دونم که باید تلاشم رو بکنم برای مقابله با احساساتم. آدم نباید آرزو کنه برای سریع‌تر رد شدن زندگی‌ش. این هفته درس می‌خونم و پیاده‌روی می‌کنم. هفته‌ی بعد امتحان می‌دم و شکلات می‌خرم و مسافرت می‌رم. بعدشم که هیچی.

۲

خوابگاه

موقع ناهار توی سلف پادکست گوش می‌دم و امروز و دیروز داشتم به پادکست رادیو مرز راجع به خوابگاه گوش می‌دادم، بعد هی بیش‌تر دارم ناراحت می‌شم از فکرش. نمی‌دونم، شاید نظر بقیه متفاوت باشه، ولی من الان که دارم بهش فکر می‌کنم، مقدار زیادی سختی بی‌دلیل داشت. 

منم الان یک ساله که روی پای خودم زندگی می‌کنم و اینم سختی خودش رو داره. مریضی سخته، پیش بردن دانشگاه و داشتن یک خونه‌ی مرتب سخته، این که شب خودم رو از تخت بکشم بیرون و ظرف‌ها رو بشورم سخته. ولی همه‌اش در نهایت به من حس بدی نمی‌ده. کارهاییه که باید انجام بدم. خونه‌ی منه.

ولی خوابگاه واقعا عذاب‌آور بود. استرس داشتن برای جواب پس دادن به آدم‌هایی که حتی پدر و مادرت هم نیستند، خجالت‌آور بود. زندگی کردن با انسان‌های بی‌مسئولیت و تلاش برای آدم کردنشون کاملا بی‌دلیل بود. این که تلاش کرده بودند دقیقا حداقل امکانات رو فراهم کنند، و تصادفا چیز دیگه‌ای اضافه نشه به پکیج. من یک چیزهایی رو توی خوابگاه خودم دوست داشتم و برای ما سخت‌گیری حتی زیاد هم نبود. ولی آخرهاش، شاید به‌خاطر تغییر رئیس‌جمهور اثراتش به ما هم رسیده بود و به پوششم گیر می‌دادند.

 

در نهایت قطعا زنده می‌موندی و فکر می‌کنم می‌فهمم اگه هم‌اتاقی‌های خوبی داشتی بهت خوش می‌گذشت. ولی خیلی چیزها از زندگی‌ت حذف می‌شد و فکر می‌کنم کسی خیلی به این توجه نمی‌کنه. انگار فقط می‌تونستی وجود داشته باشی و نه بیش‌تر. برای چند سال، ذهنت مشغول برطرف کردن موانعی باشه که حتی موانع واقعی نیستند. 

 

در نهایت آره، واقعا در نهایتش با در نظر گرفتن همه‌چی، بخشی از انرژی تلف‌شده توی ایران. 

متوجه این هستم که قطعا نمی‌تونستم زندگی‌ای شبیه این‌جا داشته باشم، ولی فکر نمی‌کنم این بهترین حالت بود و چیزی بهتر ممکن نبود.

۰

دو ماه به بیست‌و‌سه‌سالگی

امروز صبح که بیدار شده بودم و مثل نود درصد صبح‌ها توی خودم بودم، داشتم همین‌طوری رندوم توی تلگرامم می‌گشتم و پست یکی از دوست‌هام رو می‌خوندم و می‌گفت که بقیه رو راحت می‌بخشه و زیاد پیش نمیاد ناراحت بشه. حتی نه این که مهم نباشند، فقط حس بدی نداره. از صبح ذهنم پیشش مونده.

من فکر می‌کنم به‌نسبت در روابط انسانی‌م civilام. دعوا نمی‌کنم، غیبت نمی‌کنم از دوست‌های قدیمی، خیلی اوقات تلاش می‌کنم حرف بزنم و همیشه تلاش می‌کنم تا حد امکان به بقیه آسیب نزنم. ولی این‌طوری نه. رها کردن یک احساس و اتفاق بد تقریبا همیشه برام همراهه با رها کردن اون آدم. تلافی نمی‌کنم ولی اهمیتی هم نمی‌دم.

دلم واقعا هنوز بزرگ نیست برای همچین برخوردی. برخوردهای ناخوشایند کوچک از افراد نزدیک بهم تا ته دلم می‌رن و بهترین کاری که از دستم برمیاد، همین رها کردنه. دوست داشتم اون شکلی باشم ولی. دوست داشتم می‌تونستم مهربون‌تر باشم و در عین اهمیت دادن فراتر از خودم فکر کنم، ولی نمی‌تونم و می‌دونم از اعتماد نداشتن و insecurity میاد. نمی‌دونم ولی که چطوری حل می‌شه.

حس می‌کنم حل می‌شه ولی. نمی‌دونم چطوری ولی تقریبا مطمئنم می‌شه.

فکر می‌کنم مشکل همینه که من نسبت به رفتارهای خودم و واکنش بقیه نسبتا آگاهم و زیاد توجه می‌کنم* و بنابراین فکر می‌کنم اگه کسی اهمیت بده، حتما همیشه مناسب رفتار می‌کنه که لزوما درست نیست. به هرکدوم از انسان‌های نزدیکم فکر می‌کنم و هرکدومشون یک مشکلی دارند؛ انوجا مثل من insecure می‌شه، بنیامین اگه حرفت براش جالب نباشه احتمال زیادی داره که توجه نکنه، رسول سر قرار حضوری آدم رو روانی می‌کنه. ولی خب حتی من می‌تونم در حالت معقولم مطمئن باشم که اهمیت می‌دن. 

نمی‌دونم، واقعا اعتماد من به انسان‌ها چنان از پایه ویرانه که دقیقا نمی‌تونم تصور کنم چی ممکنه جواب بده. در نتیجه آره، نمی‌دونم چطوری درست می‌شه، ولی احتمالش رو زیاد می‌بینم که دو سه سال دیگه بیام به همین پست ارجاع بدم.

 

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم من بیش‌تر از هفت ساله که این‌جا می‌نویسم. خدایا. اگه ازم بپرسید راز موفقیتم در پاک نکردن آرشیوم چیه، می‌گم نخوندن پست‌های دبیرستانم.

 

*من به طرز بامزه‌ای این جمله و شبیهش رو هر بار از آدم‌هایی می‌خونم که سر چیزهای کوچک ازشون ناراحت شدم، در نتیجه الانم احتمالا همونه، ولی خب، من واقعا بقیه و احساساتشون زیاد توی ذهنم هست. نه همیشه، ولی احتمالا بیش‌تر از متوسط مردم.

۰

Soon Soon

امروز هوا بالاخره آفتابیه و بارون نمیاد. منم خوشحالم. تی‌شرت‌های جدید دارم و یک فلاسک (؟) جدید. درس‌هام خوب پیش می‌ره فکر می‌کنم. دو هفته‌ی دیگه بالاخره امتحان می‌دم و راستش یکم خوشحالم که داره تموم می‌شه. نمی‌دونم می‌رسم تموم کنم یا نه، ولی خیلی چیزها یاد گرفتم توی همین مدت و از خودم به‌نسبت راضی‌ام.

می‌تونستم برات با جزئیات تعریف کنم این روزها چطوری می‌گذره. از خرید خونه کردن برای انوجا و منصرف کردنش از خرید چیزهای چرت، تا دنبال لباس بچه گشتن توی آمازون و مقدار زیاد شکلات خریدن. 

انوجا یک اخلاقی داره، که مثلا بهش می‌گم من فلان چیز رو لازم دارم و حالا خودم سر فلان چیز اصرار خاصی ندارم، ولی ایشون رها نمی‌کنه. این حرکتش هر بار توی ذهنم می‌مونه. این که اولویت‌های منم تا حدی برای اون اولویت‌اند. من براش غریبه و دیگران نیستم و این دقیقا چیزیه که من توی دوستی نیازش دارم.

چند وقت پیش سر این دعوا کرده بودیم که چرا من وقت زیاد نمی‌ذارم و می‌پیچونمش که خب در دفاع از خودم من امتحان دارم و هیچ‌کس رو نمی‌بینم تقریبا. اگه کسی این سناریو رو برام شرح می‌داد، احتمالا خوشم نمی‌اومد، ولی این‌جا به شکل عجیبی مشکل خاصی نداشتم. بهش گفتم که شرایطم این‌طوریه ولی بازم تلاش کردم در طول هفته براش حتما وقت بذارم. نمی‌دونم، شاید چون به صورت طبیعی همیشه خودم رو از موقعیت حذف می‌کنم، این که انسان‌ها تا حدی بهم چنگ بندازند، چیزیه که پایدار نگهم می‌داره. طبعا نه این که حبس باشم، فقط رها نشم.

دیشب داشتیم راجع به هامبورگ حرف می‌زدیم. می‌گفتیم که چقدر خوب بود. واقعا خیلی خیلی خوب بود. فکر کن یک جاییش توی یک کافه‌ی نزدیک بندر داشتیم صبحانه می‌خوردیم. بعدش رفتیم قایق‌سواری. بعدش ساحل. خیلی خیلی خیلی دوست دارم برم مسافرت. 

فکر ایران برام تمرکز نمی‌ذاره. بنیامین امروز پرسید برای چی بیش‌تر ذوق دارم، و نمی‌دونم راستش. از هر طرف بهش نگاه می‌کنم، چیزهای زیادیه که صبر کردن براشون سخته. الان که توی کتابخونه‌ام، نگاهم یکم جهت‌داره و شاید بیش‌تر دوست دارم جایی باشم که کسی فین نمی‌کنه. دیشب یک زوجی رو توی یک ماشین دیدم وقتی در انتظار اتوبوس داشتم یخ می‌زدم و فکر کردم کل این یک ماه من توی ماشین می‌مونم. پول خودم رو خرج نکردن هم باید خوش بگذره. آه، نمی‌دونم. خیلی چیزها، واقعا خیلی چیزها.

۰

August

واکنش من به دلتنگی بی‌حس کردن خودم بوده. مشغول شدن با کارهای دیگه و نادیده گرفتن این که حالت دیگه‌ای هم ممکنه. می‌گفتم حالا درسته پیش هم نیستیم، ولی ویدئوکال هم خوبه، یا اصلا من از مامان و بابام که دورم، رابطه‌ام باهاشون عمیق‌تره. بعد این روزها به این فکر می‌کنم که یک ماه دیگه پیششونم و خشک می‌شم. واقعا خشک می‌شم. وسط درس خوندن لرز به دلم میفته از فکرش. من واقعا یازده ماهه که هیچ‌کدوم این آدم‌ها رو ندیدم. باید خوشحال باشم و قطعا می‌شم، ولی فکرش برام درست نیست. 

 

امشب ساعت نه از آزمایشگاه برگشته بود و خسته بود و زنگ زد به من که برای شام بیاد پیشم، ولی من هیچ چیز گیاهی‌ای نداشتم. رفتم و براش چیزمیز خریدم. فکر این که کسی که دوستش دارم توی همچین زندگی‌ای گیر کنه که برنامه‌اش برای فردا صبح این باشه که مایونز و نون بخوره، واقعا نمی‌ذاشت همین‌طوری رهاش کنم. 

 

قطعا مهاجرت چیزهای بزرگی به من داده که متوجهشون هستم، ولی گاهی اوقات چیزهای کوچکش خیلی توی چشمم میان.

من همیشه‌ی خدا دلم می‌خواست نصفه‌شب توی خیابون راه برم. امشب که داشتم یک جای خلوت راه می‌رفتم و نمی‌ترسیدم، خوشحال شدم راجع بهش. خوشحالم راجع به این که خلوت‌ترین جاها می‌رم و نمی‌ترسم. بابت طبیعت هنوز خیلی خوشحالم. ذره‌ای اغراق نمی‌کنم وقتی‌ می‌گم توی قلبم انگار یک حفره بود که با طبیعت این‌جا پر شد.

 

خیلی چیزها توی ذهنم هستند که دوست دارم بگم‌. این که Arrested Development می‌بینم و خیلی دوستش دارم. این که تو کتابخونه چند نفر ایرانی هستند که من می‌دونم ایرانی‌اند و اون‌ها می‌دونند من ایرانی‌ام و می‌دونند که من می‌دونم که اون‌ها ایرانی‌اند و هر روز یکم فکر می‌کنم آیا سلام کنم یا نه، آخرم نمی‌کنم. اصلا برام بحث این نیست که آدم‌های بدی‌اند یا هرچی، فقط یک پیش‌زمینه‌ی ذهنی که دنیامون شبیه نیست احتمالا. من خیلی ولی دلم می‌خواست این‌جا یک گروه دوست‌های ایرانی داشتم. یک فانتزیه برام :)) نمی‌دونم، ببینیم چی می‌شه.

 

کاش توی نوشتن بهتر بودم. کاش توی فهمیدن فکرهام بهتر بودم. تازگیا شب‌ها توی پینترست می‌گردم و با روش "کدوم یکی از این تصاویر رو بهتر می‌فهمی؟" تلاش می‌کنم بفهمم به چی فکر می‌کنم. برای یک ثانیه‌ی امروز یک ثانیه از پرواز پرنده‌ها توی آسمان صورتی رو دارم و بهش احساس نزدیکی می‌کنم. حالا بگو از این احساس نزدیکی چی باید بفهمم. 

۰

پیچیدگی‌های درس خوندن

چند شب پیش برای چایی و کیک رفته بودم خونه‌ی همسایه‌ی ایرانی‌م و باز همین‌طوری مونده بودم که چطور یک نفر می‌تونه این‌قدر خوش‌سلیقه باشه. بعدش به این فکر کرده بودم که با همه‌ی تحسین الانم، واقعا برام مهم نیست که خونه‌ی خودم قشنگ باشه این‌قدر. با بشقاب‌‌های سفید و لیوان‌های ساده‌ام کاملا راحتم و دلیلی برای تغییر نمی‌بینم. این برام جالبه. از اون چیزهای بیسیکی که انسان با بزرگ شدن راجع به خودش یاد می‌گیره.

بعد داشت بهم می‌گفت که مثلا در طول هفته قرمه‌سبزی می‌پزه یا مثلا غذاهای ایرانی زمان‌بر دیگه، و من باز مونده بودم. به این دیگه حسودی‌م می‌شد قطعا. چون هم‌زمان هم حس می‌کنم حرفه و ذوق آشپزی‌م به ته اومده و هر چیزی رو با پاستا ترکیب می‌کنم و می‌خورم، و فکر کن چی؟ این دفعه موقع خرید این‌قدر خسته بودم که پاستای آماده‌ی یخ‌زده گرفتم. الان که بهش فکر می‌کنم، واقعا غم‌انگیزه.

نمی‌دونم چرا، کلا درس خوندن زندگی من رو به هم می‌ریزه، دقیقا به‌خاطر همین که همه‌ی بخش‌های دیگه زیر سایه‌اش قرار می‌‌گیرند و منم روز‌به‌روز ضعیف‌تر می‌شم و خودم نمی‌فهمم. صبح‌ها نمی‌تونم از تخت بیرون بیام، چون فکر یک روز اجبار دیگه ابدا دل‌نواز نیست و ته دلم همه‌اش استرسه. این‌ها در حین نوشتن برام مشخص می‌شه، دقیقا همین الان. این دو سه روز استراحت کردم، چون برای مدت زیادی خودم رو مجبور کرده بودم و دیگه نمی‌تونستم. الان دارم فکر می‌کنم شاید مشکل خستگی نیست و نحوه‌ی برخورد منه که یک ذره از خودم مراقبت درست‌حسابی نمی‌کنم. حرف نمی‌زنم و یک هفته است ندویدم و هر کاری برام عذابه. 

یک هفته‌ی جدیده و به امید خدا این دختر بفهمه باید چی کار کنه.

۱

مثل آفتاب که می‌تابه به موج دریا

نه این که توقع داشته باشم دنیا دور من بچرخه، ولی من در هر رابطه‌ی نزدیکی که یادم میاد، داشتم برای اثبات valid بودن احساساتم می‌جنگیدم و نمی‌بردم. لیاقت این رو دارم که فقط یک نفر، دقیقا فقط یک نفر باشه که حرف‌هام رو باور کنه. عصبانیتم و غمم از چیزهای کوچک. واقعا حالا که دارمش، دیگه برام مهم نیست بقیه چطوری‌اند. یک نفر توی این دنیا هست که باور کنه وسط جنگل گریه‌ام گرفته بود از بس دلم می‌خواست تنها باشم و همه‌اش مجبور بودم پیام جواب بدم. وقتی باور می‌کنه، می‌فهمم که دیوونه نیستم، و بعدش می‌تونم منطقی‌تر برخورد کنم.

اون روز با یک نفر بد برخورد کرده بودم، و بعدش هی داشتم براش حرف می‌زدم و غیبت می‌کردم. بهم گوش می‌داد و تاییدم می‌کرد و آخرش بدون این که چیزی بگه، گفتم که می‌رم ازش عذرخواهی کنم و گفت "آفرین."

شاید چیزی که این وسط واقعا خوشحالم می‌کنه، اینه که بهم اعتماد داره. به چیزهایی که از ذهنم می‌گذرند، نگاهی که به دنیا دارم، ارزش‌هام، و کارهام.

توی Fleabag یک صحنه آخر فصل اول بود که شخصیت اصلی از همه‌جا رها شده بود. من به‌اندازه‌ی کافی توی این موقعیت بودم. دیگه دوست ندارم باشم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان