YOUTH - Troye Sivan

می‌دونی، من واقعا راحت می‌تونم دیگه ننویسم. نه این که دوست نداشته باشم بنویسم، بیش‌تر سخته و فکرهام هم اون‌قدر زیاد نیستند که ننوشتنشون اذیتم کنه. تلاش می‌کنم بنویسم و هی می‌نویسم و پاک می‌کنم، صرفا چون فکر می‌کنم احتمالا کار درست‌تری باشه. انگار مثلا یک سازی بلد باشی و فراموشش کنی. منطقی نیست چندان.

 

می‌دونی، تصویر ایده‌آل من از زندگی دیگه پر از تلاش و سختی نیست. قبلا این شکلی بود. که بتونم بالاخره یک تایم زیادی از روز درس بخونم و کار کنم و نمی‌دونم، احتمالا توی چندتا چیز دیگه هم خوب باشم. الان چندان اهمیت نمی‌دم. همچنان درس خوندن رو خیلی دوست دارم، ولی فکر کنم بیش‌تر کاری رو می‌کنم که حس کنم نیازه. به کاری ارزش بیش‌از‌حد نمی‌دم و برام هم به‌اندازه‌ی قبل مهم نیست بقیه ازم چه توقعی دارند. عذاب وجدانی هم بابتش ندارم، انگار کلا از اون سطح گذشتم و عمیقا خوشحالم بابتش، چون سطح احمقانه‌ای بود.

فرزانه خیلی این شکلی بود. توضیحش سخته، ولی انگار توی هیچ‌چیز نمای بیرونی براش واقعا مطرح نبود. درس خوندنش به‌خاطر نمای بیرونی نبود، تصویر بقیه از خودش و قضاوتشون براش مطرح نبود. خودش هم ادعایی در این زمینه نداشت تا جایی که یادمه، من فقط با مرور زمان فهمیدم یک چیزی توی طرز فکر کردنمون و تصمیم گرفتنمون فرق داره. این یکی از چیزهاییه که من این اخیرا فهمیدم، که چیزهای زیادی از سلیقه و شخصیتش بدون این که متوجه شده باشم، به من رسیدند و چیزهای بنیادینی هم هستند. برام واقعا جالب بود و خوشحالم می‌کرد. 

August

تابستون هم تم خاصی داره. هر روز ظرف شستن داره، منتظر ایمیل ویزا بودن داره، تا نصفه‌شب حرف زدن داره، مکالمات تلفنی بسیار داره، کلی رفرش توی سایت سفارت و سایت سنجش داره. صبح‌ها ساعت ده بلند می‌شم و برخلاف همیشه حتی برام مهم نیست که زودتر باشه. انگار با لحن افسرده‌ای نوشتمش، ولی در واقع اولویت‌هام فرق کردند. داشتم می‌گفتم بودنش توی زندگیم چه برکاتی داشته؛ این که وقت‌هایی که حوصله ندارم تلاشی برای قابل‌معاشرت بودن نمی‌کنم خیلی و صرفا تلاش می‌کنم مودب و قابل‌تحمل باشم. این که وقتی کسی طوری که دوست ندارم باهام برخورد می‌کنه، در جواب سرد برخورد می‌کنم و واقعا نمی‌دونم این چطور تا حالا به ذهنم نرسیده بود. چون همیشه فکر می‌کردم من واقعا نمی‌تونم سر هر چیزی دعوا کنم و واقعا هم نمی‌تونم، ولی سرد بودن مخصوصا از من انرژی زیادی نمی‌بره.

ازش می‌پرسم که اطرافیانش تغییری توش متوجه نشدند، و گفت چرا، و منتظر بودم بگه که مثلا مهربون‌تر شده، ولی گفت بی‌حوصله است اکثر اوقات و کم‌تر هم حرف می‌زنه. منم یاد یکی دو ساعتی افتادم که بعد از بیدار شدن غمگینم و تمام وقت‌هایی که دوست دارم حمید دست از تلاش برای حرف زدن باهام بکشه و گفتم منم. من هی تلاش می‌کنم از عشق یک چیز مفید بسازم که اصلا نشه حتی ازش یک ذره هم پشیمون شد، و گاهی اوقات انگار عشق و فایده با هم در تضادند.

دیشب داشتم با فرزانه حرف می‌زدم و راجع به این بود که چرا کل مدت انگار ته دلم غمگینم، و می‌گفت که من یک سبک زندگی متفاوتی داشتم قبلا؛ یک سری مسئله داشتم و تلاش حلشون کنم و حلشون می‌کردم و خوشحال بودم بعدش. تلاش می‌کردم شجاع باشم، تلاش می‌کردم صادق باشم، همچین چیزهایی. الان اون‌طوری نیستم. همچنان شجاعم، همچنان صادقم، یکم در راستای پررو و دعوایی بودن برای گرفتن مدرکم تلاش کردم و دیدم واقعا ترجیح می‌دم مدرکم دستم نیاد تا این که همچین صحنه‌هایی درست کنم. بیس شخصیتم دیگه تا حد زیادی چیزیه که نیاز دارم و دوست دارم باشه. نمی‌دونم زندگی الانم چیه دقیقا. عجیب و قشنگ و غمگینه. همون احساساتی که توی بیست و یک سال قبل تجربه کردم ولی انگار باید باهاش کارهای جدید کنم.

۰

آخر جولای

دیروز سپید عمل داشت و در شرح خستگی و بی‌حوصلگی امروز من همین بس که اگه کسی ندونه، نمی‌تونه تشخیص بده کدوممون عمل داشتیم. تا یک ربع پیش که احساس کردم دیگه بسه و لباسم رو عوض کردم، موهام رو بستم، نسکافه درست کردم، فکر کردم که نوشتن احتمالا کمک کنه و الان می‌بینم نکته‌ای که در نظر نگرفتم کیبرد جدیدمه. بنابراین حال بهتر احتمالا کنسله، ولی به هر حال، ببینیم چی می‌شه. تا الان هنوز دوباره دراز نکشیدم که نشونه‌ی خوبیه.

 

دارم تلاش می‌کنم به افراد نزدیکم توجه کنم و نذارم فاصله بیفته. بعضی اوقات خیلی موفقم. دقیقا می‌دونم توی زندگی و ذهنشون چه خبره. این‌قدر به خودم افتخار می‌کنم و احساس بزرگسالی می‌کنم که نمی‌دونی. بعضی اوقات هم نه. ولی به نظرم دارم پیشرفت می‌کنم. جالبم هست که احساس تنهایی نمی‌کنم. من واقعا دیگه روی بودنش تا ابد حساب کرده بودم.

معمولا وقت‌هایی که این‌طوری‌ام، فاصله میفته بین مکالماتم. حتی این شکلی نیست که مکالمه داشتن انرژی‌بر باشه برام. فقط هی فکر می‌کنم که بذار یکم بهتر بشم، بعد. به‌خاطر همین رابطه باید دوطرفه باشه که طرف مقابلم این‌جا مکالمه رو شروع کنه و دور نشیم. مثلا معمولا خودم به صبا زنگ می‌زنم و هر بار حداقل یک ساعت حرف می‌زنیم و پنجاه و پنج دقیقه‌اش هم برای صباست، ولی بازم چون عادت کردیم که من زنگ بزنم، این‌طوری می‌شه. 

 

دلم برای مشهد تنگه. برای همه‌چیزش. دلتنگی برای من توی این یکی دو سال خیلی چیز نادری شده. به‌خاطر همین وقتی دلم تنگ می‌شه، یکم هم خوشحال می‌شم که جدا نیستم و آدم‌ها و چیزها برام به‌قدری اهمیت دارند که رنج بکشم به‌خاطر این اهمیت دادن. دوست دارم مشهد بودم و می‌رفتم دوچرخه‌سواری. با صبا می‌رفتم بیرون. با صبا حرف می‌زدم. دقیق‌ترش این که صبا حرف می‌زد و من می‌خندیدم.

 

یک میل ذاتی دارم برای این که من اون کسی باشم که اهمیت می‌ده. اگه قرار باشه ببینم کسی داره اهمیت می‌ده، بعدش قراره از خودم بپرسم چرا، و من هنوز نفهمیدم باید به این سوال چطوری جواب بدم. نمی‌دونم باید دقیقا چی کار کنم. در ظاهر مشکلی ندارم، فکر نکنم آکوارد برخورد کنم یا ردش کنم. ولی در درون اکثر اوقات حسش شبیه همون موقعیت که همکارهای مامان یک هدیه‌ی آشپزی پیشرفته‌ای بهش دادند که مامانم در جواب گفت مرسی و بعدش گذاشت توی جعبه بمونه برای مدت‌ها. در نهایت هم مشخص شد که کاربردی‌ترین دستگاه ممکنه و مامان عاشقش شد. منم امیدوارم یک روز بدونم باید چی کار کنم باهاش. 

۲

Montreux Jazz Festival

تام رزنتال یک کنسرت داشته تازگی‌ها و دو سه‌تا آهنگش هم توی یوتیوبش گذاشته و من تا حالا احتمالا بیست باری بهش گوش کردم. فکر کردم که شاید یک تور پاییزی داشته باشه و رفتم سرچ کردم. تام اجرایی نداشت ولی در نهایت فهمیدم Kodaline توی اکتبر یک شهر نزدیک کنسرت داره و بلیطش هم سی و پنج یوروست. قطعی نیست که بتونم برم، چون خرج ماه‌های اول زیاده، ولی جالب نیست واقعا به نظرت؟ خیلی خیلی قشنگه. به این فکر می‌کنم که آمستردام قراره چهار پنج ساعت فاصله داشته باشه باهام، و این هر بار حیرت‌زده‌ام می‌کنه. 

 

تام رزنتال توی کنسرتش Miffed رو خوند که من دوستش دارم، و این نسخه‌اش حتی از آهنگ اصلی قشنگ‌تره. یک قسمت داره که می‌گه:

"If I can't see your face love
What am i gonna see?"

یک زمانی بود که من همچین حسی و فکری داشتم و الان این‌طوری نیست. انگار همیشه یک مقدار خودکفایی و استقلال دارم که تحت تاثیر دیگران قرار نمی‌گیره. فکر نکنم حتی خارج از ایران، وقتی هیچ فرد نزدیکی پیشم نیست، نتونم لذت ببرم یا به صورت کلی همچین ادعایی داشته باشم. فکر می‌کنم چیز مثبتیه. یکم از شاعرانه بودن چیزها کم می‌کنه، ولی خب ازم مراقبت هم می‌کنه، و به هر حال لیست کردن خوبی‌ها و بدی‌هاشم فایده‌ای نداره؛ چیزی نیست که چندان روش کنترل داشته باشم. بخشی از پروسه‌ی بزرگ شدن باید باشه.

 

سفارت بهم زنگ نزده و دوست دارم امیدوار باشم که با نقصی مدرکم کنار اومدند. تصور می‌کنم که مثلا ایمیل ویزام بیاد (فکر کن با شوق و امید برم پاسپورتم رو بگیرم و رجکت شده باشم ((:)، یا حمید در نهایت بچه‌دار بشه، یا صبا در نهایت تهران قبول بشه. خیلی جالب می‌شه عزیزم.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان