عیدتونم مبارک عزیزانم.این اولین عید اینجاس.

فعلا تمام اهدافمو از قبیل محقق شدن , سبز کردن آخر موهام* , یه دختر هفت ساله داشتن , ویالون زدن , خوندن و غیره رو کنار گذاشتم و رو جمع کردن کلی دوست و آشنا و یه خونه ی بزرگ داشتن تمرکز کردم تا دیگه عیدا تنها نباشیم.


چون که می دونین , تنها بودن تو عید ساکز.


* اونو به خاطر این کنار گذاشتم که الان من اصن مو ندارم و آخر موهام برابره با اولش.مهمتر از همه : مامانم اجازه نمیده.

۴

297

دیگه داره لوس میشه اوضاع.

همه فک می کنن شبیه چندلرن.همه میگن که عمرا اگه بفهمن که کسی عاشقشونه (چون خیلی باکلاسه و منم قبول دارم و امیدارم بفهمین منظورمو).گیر دادن به استوریای ملت احتمالا تا ابد ادامه پیدا می کنه.همچنین گیر دادن به گذاشتن عکس سفره ی هفت سین تو اینستا. نفرت از عید و بهار که هیچی.نفرت از فامیلا و سوالای مشهور و شناخته شده ی (ازدواج کردی؟ترم چندی؟ و غیره) (من جدا این تیکه رو هیچوقت درک نکردم ، مثلا می خواین بشینین درباره ی فیزیک کوانتوم حرف بزنین؟).


و خلاصه که من خیلی وقت بود که غر نزده بودم.و در ضمن این لیست رو می تونم تا ابد ادامه بدم ولی یادم نمیاد راستش.

۳

ولی به طور کلی داره خوش می گذره

.من یکی از اون آدمای سازگار با همه چی نیستم.کلی چیز لازمه تا احساس آرامش بکنم و کلا از این نظر خیلی داغونم.و مشکل اصلی اینه که وقتی با یه محیط سازگار میشم دیگه نمی تونم یه محیط دیگه رو هم بپذیرم. 

و به همین خاطره که انقدر اتراق چند روزه ی خاله ام اینا عذاب آوره.

ما - ینی من ، صبا ، مامان ، بابا - در شرایط عادی یک راز بقای کاملا زنده داریم تو خونمون.از لحاظ روانی البته.ینی مثلا بابام به من میگه بیا ظرفا رو بشور بعد من میرم پیش صبا و تهدیدش می کنم که اگه ظرفا رو نشوره دیگه براش انیمیشن نمیزارم* بعد صبا میره به بابام میگه که اگه ظرفا رو نشوره به مامان میگه که ما در غیابش پیتزا خوردیم و این چرخه تا وقتی که ظرفا به خودی خود تجزیه بشن ادامه پیدا می کنه و خب ، این قضیه در مورد همه چیز هست.(البته مامان توش چندان حضور فعالی نداره چون لازمه با لحن خاص خودش بگه «اصن خودم میارم» تا کلا از این چرخه حذف بشه و البته سرعتش رو بهبود ببخشه) 

وقتی فامیلامون هست من جدا گیج میشم.چون مثلا مانند یوزپلنگان گرسنه سر شستن ظرفا / بردن و آوردن سفره / میوه آوردن / چایی آوردن / حرف زدن / نفس کشیدن و خلاصه هر چیزی بحث می کنن و خب ، چرا من باید دخالت کنم وقتی انقدر مشتاقن؟

می خوای ظرف بشوری؟بشور ، می خوای خودت چایی بزار؟بزار ، می خوای سه تا میوه برداری؟ خب بردار 

ینی ذهن من با تحصیل در دبیرستان و زندگی در کنار دوستان وحشی و خانواده ی تنبل کلا با مقوله ی تعارف ناآشناس.

و خب ، بیشتر از همه همون قضیه ی ظرف شستن اعصاب منو خورد می کنه.چون مامانم منو می فرسته که از بین خیل مشتاقان عبور کنم و همه رو کنار بزنم و خودم همانند کوزت همه ی آشپزخونه رو جمع کنم و همه ی اینا در حالیه که خودش پاشو رو پاش انداخته و تنها کاری که می کنه اینه که منو زیر نظر داره و من چی کار می کنم؟محض خالی نبودن عریضه یه کاسه رو تو ظرفشویی میزارم و بعد از آشپزخونه میرم / میندازنم بیرون.



* از این نظر هم زندگی خیلی سخت شده.قبلنا من کافی بود بگم «دیگه باهات حرف نمی زنم» که صبا چند روز به دست و پام بیفته ولی خب ، الان باید کلی دقت کنم که چی دارم میگم.شاید باورت نشه ولی من یه دسته بندی دارم تو ذهنم به نام با چه چیزایی میشه صبا رو تهدید کرد و الان فقط یه مورد داره.

۳

من هیچوقت فک نمی کردم بتونم اینا رو بنویسم

یه چیزی بود تو دنیای سوفی که فک کنم اسمش فلسفه ی دکارتی بود ؛ ینی مثلا یه جریان فکری به وجود میاد که اسمش تزه ، بعد یه جریان مخالف به وجود میاد که میشه آنتی تز و در نهایت از ترکیب این دو تا و متعادل شدنشون سنتز به وجود میاد که باز خود این سنتز میشه تز و این زنجیره تا ابد ادامه پیدا می کنه.

فک کنم از وقتی دوم راهنمایی بودم شروع شد.ینی همین که فک می کردم و فک می کردم و با توجه به زنجیره ی بالا در مورد هیچ چیز به نتیجه ای نمی رسیدم و البته خیلی بی ضرر و بی دغدغه بود اولش ولی با مرور زمان که بیشتر طبق افکارم رفتار می کردم ، این فک کردن و به نتیجه نرسیدن بیشتر آزارم می داد. موضوع اینه که من یه جای این زنجیره فک می کردم که «بزار همینجا وایسیم ، بزار آرامشو به حقیقت ترجیح بدیم» ولی از یه طرف یه چیزی با یه لبخند کج می گفت :«اگه دوس داری می تونی ترسو باشی ، می تونی مثه بقیه ی مردم زندگی کنی» و همیشه ی خدا اون دومیه برنده بود.مسلما برنده بود. من دوباره دنباله ی زنجیره رو می گرفتم و ادامه می دادم.

و خب ، به خاطر همین تکلیف من تو هیچی معلوم نیس. 



چند هفته پیش تو تلگرام یه کانال پیدا کردم که مربوط به فروش پوشاک بود و قیمتاش خیلی خیلی به ندرت کمتر از چار پنج میلیون بود و مسلما منم فقط برای سرگرمی داشتم می دیدم. بعدش من حدودا سه ساعت با فرزانه بحث کردم سر این که وقتی بچه هایی هستند که آب آشامیدنی ندارن ، این درست نیست که بعضیا انقدر زندگی مرفهی داشته باشن.و خب فرزانه می گفت وقتی با یه قسمتی از پولشون به نیازمندا کمک می کنن دیگه بقیه اش مهم نیست.و می دونی ، این یکی از اون زنجیره هاس که هیچوقت آخرش مشخص نیست و منو عذاب می ده چون واقعا مشخص نیست که اگه خودم اونقدر ثروت داشتم چی کار می کردم. و اصن هر چی فک می کنم نمی فهمم من خیلی دارم احساسی برخورد می کنم یا فرزانه خیلی خودخواهه.



یا مثلا باز هم تو دنیای سوفی می گفت که دنیا مثه یه خرگوشه که از کلاه شعبده بازی بیرون میاد. مردم عادی اون اعماق موهای خرگوش واسه خودشون خوشن و این ، افراد شجاع و حقیقت طلبن که از موهای خرگوش بالا میرن و صاف تو چشمای شعبده باز نگاه می کنن. من هیچوقت هیچکدوم از این دو دسته نبودم.ینی نه اونقدر شجاع بودم که بخوام خطر طرد شدن از اجتماع و عجیب غریب شناخته شدن رو بپذیرم و نه اونقدر بی خیال بودم که بخوام برای خودم لم بدم و کل زندگیم اخبار سلبریتیا رو دنبال کنم. ینی کلا یه جایی اون وسط مسطا از یه طرف به پایین لبخند می زنم  و سعی می کنم منفور واقع نشم ، از یه طرف هم به بالاییا با شک و تردید و آرزو نگاه می کنم و چیزی که کاملا مشخصه اینه که این اوضاع پایدار نیست.

در نهایت یا میفتم یا خودمو می کشم بالا.

۱

و نیمه شب نسبتا بهاری

خب , من اینجا , روی تختم , خوابیدم و صبا هم اونور اتاق داره ریاضی می خونه (بله , به نظر منم قباحت داره آدم نصفه شب یکی از روزای تعطیلات بشینه درس بخونه ) و درست حدس زدین , من می خوام دوباره یک پست چرند و بلند دیگه به خوردتون بدم :


من از سر شب داشتم ریشه یابی می کردم دقیقا چرا من انقدر با فامیلامون مشکل دارم.چون خیلی مردمان مهربانین و خیلی هدیه های خوبی می گیرن.بعد به این نتیجه رسیدم به خاطر این باید باشه که واقعا رفتاراشون مبهمه.مثلا من یه مادربزرگ دم مرگ دارم که با همه خیلی مهربونه و من و صبا رو از وقتی اومده سه هزار بار بوسیده و هر سه هزار بارشم من نفهمیدم که می خواد منو ببوسه , یا نصیحت کنه , یا بغل کنه , یا قرصاشو بخواد و در نتیجه رفتارهای ضایعی از خودم بروز دادم که احتمالا تا صدها سال سوژه ی صبا خواهند بود. من تا همین جا می تونم ادامه بدم … بقیه اش خیلی تلخ و غم انگیزه … ژن مسخره کردن تو خانواده ی ما تماما متعلق به صباس.


کابوس تازه ام اینه که تبدیل به یکی از اون آدمای خوشبین امیدوار به زندگی که از همه خوششون میاد , بشم.جدا نمی دونم چطور فک می کردم این پتانسیلو دارم که حتی ذره ای شبیه به اونا شم چون چند روز پیش داشتم با الف حرف می زدم و اگه سهم من از دیالوگا رو در نظر می گرفتی می شد یه چیزی شبیه به این 

"ببین , ما هیچکدوممون هیچ چیزی نمیشیم , دور دنیا سفر نمی کنیم , و خلاصه زندگی اصلا قرار نیس قشنگ باشه" و خب بعدا که به این نکته فک کردم حقیقتا خوشحال شدم که همین قدر تلخی و واقع بینی رو دارم چون واقعا تبدیل شدن به آدمای مذکور آخرین چیز تو دنیاست که ممکنه من بخوام


من دوتا حسرت بزرگ دارم تو زندگیم , یکیش اینه که تو عصر نامه نگاری زندگی نمی کنم و یکی دیگه اشم اینه که هیچکس به ذهنش نمی رسه برای من گل بگیره و خب مسلما منم نمی تونم برم به بقیه بگم  " هی !! پاشو برام گل بگیر" گذشته از این که اصولا کسی به جاییش نیست کل رمانتیک بودن قضیه رو به گند می کشه..


اگه بخوام رو راست باشم باید بگن این پاراگراف قبلی رو برای این نوشتم که اگه یه روز با یکیتون تو دنیای واقعی دوست شدم برام گلی چیزی بخرین.

ینی در این ابعاد حسرت مندم. (علاقه ای هم ندارم به این که بدونم حسرت مند اصلا یک واژه اس یا من در آوردیه)


و خب به عنوان ختم کلام بگم به این نتیجه رسیدم که کلا این ویر نویسنده شدن برای من فقط همین اواخر زمستونه.و خب , امیدوارم به زودی تموم بشه چون من به اندازه ی چند عمر آرزوی نرسیده دارم.

۴

293

من دارم روزای خوبی رو می گذرونم.که خب ، تقریبا مطمئنم به خاطر اینه که زمستون داره تموم میشه و به همراهش اون خوددرگیری زمستونی هم داره تموم میشه.


دیروز آهنگایی که فقط در یه دوره ازشون خوشم میومد ، آهنگایی که ازشون اصلا خوشم نمیومد و آهنگایی که ازشون بیزار بودم و آهنگایی که به خاطر کاورشون دانلود کرده بودم پاک کردم.
لباسای خونه مو مرتب کردم و یه ده بیست تاییشون که قبلا فک می کردم "کسی چه می دونه ، شاید یه زمانی لازم بشه" و البته هیچ وقت لازم نشدن رو ریختم دور.
کتابامو مرتب کردم و خیلی خیلی خفن چیدمشون.کتابای نشر چشمه یه کنار (درباره ای باید توضیح بدم که کتابای نشر چشمه کنار کتابای نشرای دیگه جدا مزخرف میشن ولی اگه کنار هم بزاریشون واقعا دوست داشتنی میشن)، آنی شرلی ها یه کنار ، هری پاترها یه کنار و همینطور تا آخر.


این خیلی غیرانسانیه ولی من از دور ریختن چیزا خیلی خوشم میاد.از قطع رابطه کردن با آدمایی که ازشون خوشم نمیاد هم همینطور.بهم یه آرامش فراطبیعی میده و خب ، من الان خیلی آرومم.
۲

292

همه میگن بچه اولیا لوسن (شایدم ته تغاریا رو می گفتن , یادم نمیاد راستش) ولی بهم اعتماد کنین : نوه ی اولی که سال ها بعدش هیچکس به دنیا نمیاد از همه چی وحشتناک تره.


برای پروفایل گروه خانواده دوتا عکس گذاشتیم , که هر دوتاش مسلما مهرساعن.عکس پروفایل مامان مهرساعه , عکس پروفایل بابا مهرساعه (که البته این از نظرم اصلا شایسته نیست) , از اینجایی که من هستم عکس پروفایل نصف جمعیت جهان مهرساعه.


تک تک لحظات زندگی مهرسا و تک تک حرفایی که زده ضبط شده اس و خیلی عجیبه که ما می ریم عکسای قبلناشو نگاه می کنیم و فک می کنیم :"خدایا !! این بچه ی سومالیایی کچل زر زرو از کجا اومده خونه ی ما؟ مال کیه اصن؟" بعدش می فهمیم که مهرساعه و خب , من یادمه که ما همیشه اعتقاد داشتیم این بچه قشنگترین آفریده ایه که می تونه وجود داشته باشه. و این منو خیلی متعجب می کنه چطور انقدر کور بودم.


من همه ی اینا رو گفتم که به این نتیجه برسم من حقیقتا واسش نگرانم.چون من و صبا فقط تو یه مورد با هم اشتراک داریم که اون , نفرت از بچه های لوسه. و اینطور که به نظر میاد مهرسا قراره به معنای واقعی کلمه   لوس بشه … غم انگیزه.


و خب , بله … هفته ی بعد هم سه ساله میشه.من فک می کنم باید خیلی برای خودش خوشحال کننده باشه.چون دو سالگی یه چیزیه شبیه به پونزده سالگی.من پارسال متنفر بودم از این که بگم پونزده سالمه.و روز تولدم حقیقتا داشتم می مردم برای این که یکی ازم بپرسه چند سالته و منم با نهایت شور و ذوق و آسودگی و وارستگی بگم "شونزده" هر چند از شونزده هم بدم میاد ولی هر چیزی از پونزده بهتره.به جز دو سالگی.

۳

291

می دونی ، چیزی که در حین خوندن جز از کل منو دیوونه می کنه اینه که چرا مردم انقدر از هم متنفرن؟ و چرا من انقدر بقیه رو دوست دارم؟


منظورم اینه که من می دونم مردم جوگیر میشن ، می دونم تقلید می کنن ، فکر نمی کنن و همه ی اینا.ولی راستش اینا اکثر اوقات تو منم هست. نمی تونم به خاطر چیزی که تو خودمم هست از بقیه متنفر بشم.

۰

ٌ290

من اولش تو این شک داشتم ولی الان دیگه مطمئنم مدیرمون با گذاشتن کلاس آشپزی و چی و چی و چی قصد داره از ما همسرانی خوب در بیاره.

خیلی عجیبه.

عجیب تر از اون اینه همه هم انگار خوششون اومده و کاملا موافقن و انگار این خیلی چیز عادی ایه !!

به قدری که به معلم فیزیکمون گفته که بیاد برامون راه و رسم زندگیم بگه و اونم اومده سر کلاس می گه "سعی کنید پسرای فامیلتونو تور کنید" و من جدا نمی تونم چی بگم.



پ.ن : فایت کلاب رو تموم کردم ، موانا رو دیدم و جز از کل رو تا نصفه خوندم ولی خب کلا ، عید سوم خیلی سردرگم کننده اس.نه مثه آدم می تونی درس بخونی ، نه مثه آدم می تونی تفریح کنی.
۴

و بله ، من دوباره به دوران بیعاریم و روزی ده پست برگشتم

می دونی ، آدمای زندگی من منطقی ، جدی و در عین حال شوخ طبعن و حاضرن سرشون بره ولی از من تعریف نکنن و احساساتشونو بروز ندن. اگه بخوام به کمک رمان ها اینو توضیح بدم باید بگم من توسط کلی گیلبرت بلایت محاصره شدم.و خدا می دونه که من چقدر از این وضعیت خوشم میاد.چون من به هیچ وجه تحمل آنی شرلی مانند ها رو  تو زندگیم ندارم.


مثلا یه بار مبینا به من گفت صدات اصلا به قیافه ات نمی خوره.بعد من اینو به فرزانه و صبا گفتم و هر دوتاشون در کمال جدیت گفتن :"هر دوتاشون دقیقا به یه ابعاد زشتن." یا هزاران هزار خاطره مثل این.


و خب می دونی ، من می دونم که مهمم برای آدمای زندگیم ولی حقیقتا هیچوقت اینو حس نمی کنم. 


دو روز پیش به احسان پی ام دادم که برام آوازهای غمگین اردوگاه رو بخره و اضافه کردم که خیلی خوشحال میشم اگه برام جز از کل رو بخره و اونم گفت که وضعیت اقتصادی خیلی خوبی نداره و منم گفتم که اشکال نداره. و دیروز مامان از مسافرت برگشت و جز از کل رو برام آورده بود که خب ، مسلما احسان خریده بود و می دونی ، من چند لحظه واقعا ذوق کردم ، چون برام خیلی قابل درک بود که خوشحالیم براش مهمه و خیلی حس خوبی بود.خیلی.


و خب ، حال ندارم که توضیح بدم چرا ولی خیلی خوبه که اینجام و اینجایین و من خوشبختم.

۲

228

اوه خدایا , من از بعد از ظهر تا الان به شصت نفر خبر رسانی کردم که زیستمو صد زدم , این واقعه باید در تاریخ بشریت ثبت بشه ولی هیچکس عظمتشو نفهمید.


چرا برای همه انقدر عادیه ؟؟ من حتی تو وایلدست دریمزمم نمی تونستم چنین کاری کنم.


بله , دارین درست حدس می زنین ؛ باید به من افتخار کنین و نوید فرداهای روشن و دانشمندی چیزی شدن بدین.


۷

موقت 2

انیمیشن موزیکال خوب ، کسی سراغ داره؟
۵

286

خدایا , من دارم تمام تلاشمو می کنم که خوددار و خوش برخورد و به همه لبخند زن و مردم دار باشم.تو عم یه لطفی کن و تمام اینایی که تمام تماسای غیرضروری و مزخرفشونو تو اتوبوس میزارن , از بین ببر.و بدون که این فقط خواسته ی من نیست.

۳

285

اگه منو از اول مهر به بعد می خوندید , احتمالا اینو بیشتر می فهمین :

شاید باورتون نشه ولی من امروز متوجه شدم دینیمو دوس دارم , با تمام حرص هایی که خوردم براش , با تموم اون عذابایی که سرش تحمل کردم و ... تمام رنج و غمش که برای من زیادی بود جدا

من جدا دوسش دارم و جدا یه بخش مهم از سومه و این خیلی احساس عجیب و قشنگیه.


پ.ن : البته هنوزم با تک تک جملاتش مخالفم ولی امیدوارم درک کنین چی می گم.

۲

284

می دونی ، من خیلی از چیزایی که خیلی اوقات به ذهنم می رسه نمی نویسم.و می دونی ، این به خاطر ترسو بودن یا هر چی نیست.فقط به خاطر اینه که نمی خوام بیشعور باشم.فقط به خاطر اینه که بعضی اوقات ، وقتی می بینم همه با یه چیز موافقن ، فکر می کنم شاید اشکال از منه ، شاید بعدا به خاطر همه ی اینا از خودم متنفر بشم.

یه مرز خیلی ظریف هست بین شجاع بودن و احمق بودن ... من به قدری از رد شدن از اون مرز می ترسم که اکثر اوقات نصف خودمو سانسور می کنم.و از بین می برم.
۰

Sweeter than Fiction

من الان خوشحالم.

امروز زمین خونده بودم و نرفتم امتحان بدم و در نتیجه مجبورم برم دوباره بخونم.برای کنفرانس تاریخ ، نرگس بیشعور نیومد در نتیجه قسمت من دو برابر شد.مزخرف ترین املای عمرمو دادم(می دونستین المجسطی اینطوری نوشته میشه؟یا مثلا صوان الحکمه اینطوری نوشته میشه؟).فردا امتحان فیزیک دارم و یک کلمه هم نخوندم.کارای زیستمو انجام ندادم و خلاصه کلا خیلی بدبخت بیچاره ام.

ولی خیلی خوشحالم.و همش به خاطر بهار و عیده.
کلا یه سری صفات تو من هست که هیچکس درک نمی کنه.مثلا عشق من به صبحا.به روز.به نور.به بچه ها.به بهار. و عجیب تر از همه به مدرسه. نمی خوام هیچ کدوم رو توضیح بدم ولی تازگیا فهمیدم اینا خیلی بنیادین.و واسه اولین بار من جدا وجودم رو وابسته به اینا می دونم.

من خوشحالم که روزا دارن بلندتر میشن.از صمیم قلبم خوشحالم.خوشحالم که بالاخره می تونم صبحا ساعت پنج بلند شم.و همه اینا قدری عجیب به نظر می رسن ولی خب ، من خوشحالم که نهایی داره می رسه و بالاخره نصف بدبختی تموم میشه.خوشحالم که نهایی می رسه و ما می تونیم ساعت ها توی کوچه ی کنار مدرسه که هواش تو بهار معرکسسسس قدم بزنیم (حتی اگه مجبور باشیم کلش بشینیم زمین بخونیم) .

من حتی دارم به بعدش فک می کنم.ینی سال چهارم و بازم خوشحال میشم (ینی کلا الان یه سطل آشغال جلوم بزارین من جیغ می زنم :" آخ جون !! مگس !!) می دونی من هنوزم از جهاتی بچه موندم.هنوزم از فکر بزرگ شدن ذوق زده میشم.
۴

282

… بعدش فک کردم خب چرا نتونم یه خوددرگیر شاد باشم؟

281

به نظرم دلم برای همه ی این پنجشنبه جمعه هایی که بعد از ظهر میشینم با صبا فیلم می بینم ، در حالی که پرده ی اتاقم کاملا کشیده شده ، مامان بابا خواب ـَن و همه چیز در آروم ترین وضعیت خودشه ، تنگ میشه.

۲

280

(Skinny love (2



I told you to be patient
I told you to be fine
I told you to be balanced
I told you to be kind
?Now all your love is wasted
?Then who the hell was I
Now I'm breaking at the bridges
And at the end of all your lines

?Who will love you
?Who will fight
?Who will fall far behind

۳

279

من به صبا حسودیم میشه.

جلد چار بچه های بدشانس رو داره می خونه.و هیجان زده اس.به قدری که امروز صبح که از خواب بیدار شد ، حدودا دو ساعت تو تختش داشت می خوند در حالی که از گرسنگی در شرف کما بود.


وقتی من بچه بودم ، کسی نبود که چیزایی رو که می خوندم تحت نظر داشته باشه و بهم پیشنهاد بده چی رو بخونم ، کِی بخونم یا کلا هر چی.و این واقعا فاجعه بار بود.چون من آنی شرلی رو از جلد چار ، هری پاتر رو از شاهزاده ی دورگه و بچه های بدشانس رو نمی دونم از کجا شروع کردم. شاید بگین "یه دختر هشت ساله باید اونقدر باهوش باشه که بفهمه هر چیزی از یک شروع میشه" ... و راستش من باهاتون کاملا موافقم ولی مثه این که من واقعا بچه ی احمقی بودم.و به خاطر همینه که من مثه بقیه شیفته ی هری پاتر نیستم (البته این که مردم هی ادامه اش میدن و فیلم می سازن هم بی تاثیر نیست) و خب بچه های بدشانس رو هم در عین دوست داشتن نمی پرستم و البته آنی شرلی کلا یه قضیه ی جداس.


الان صبا واقعا خوشبخته به نظرم.انیمیشنای تیم برتونو می بینه و جزیی از بچگیش شدن.بچه های بدشانس رو می خونه و نمی دونم خودش می فهمه چقدر شبیه کلاوسه یا نه.شهر اشباح و قلعه ی هاول رو می بینه و هری پاتر رو (البته از جلد یک) می خونه.


من عمیقا بهش حسودیم میشه.

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان