Achilles Come Down

سوپروایزرم همیشه‌ی خدا داره یک کاری می‌کنه. هر ثانیه‌ی روز یک بهره‌ای داره. رسول هم همین‌طوره. تکه‌کلامش این بود که "بلند شو، وقت نداریم." من می‌دونم که وقت زیادی نداریم، ولی اصلا چیزی پیدا نمی‌کنم که براش عجله کنم. حسودی‌م می‌شه بهشون. دلم می‌خواست من هم مثل اون‌ها با یک چیزی obsessed بودم و از زندگی‌م یک چیزی درمی‌آوردم. راستش نوشتن همین جمله باعث شد فکر کنم که شاید نباید منتظر یک چیز باشم که بیاد و من رو اسیر کنه؛ شاید باید خودم چنگ بندازم.

۰

لحظات پراکنده

با یکی از بچه‌های سال‌پایینی‌مون که ایرانیه، خیلی خوب کنار میام. وقتی داشت می‌اومد آلمان، دائما سوال می‌پرسید، من رو روانی کرد و قطعا first impression خوبی نداشتم ازش. حضوری ولی همین‌طوری چرت‌و‌پرت می‌گیم و می‌شنویم و خوش می‌گذره. توی مهمونی قبلی با هم می‌رقصیدیم و دیشب هم بهش گفتم وقت رقصه. گفت توبه کرده، ولی تا آخر شب دووم نیاورد. آدم بعدی توی ردیف مردمی که یک جایی باهاشون برخورد داشتم و یک جایی از قلبم که نه، ولی از ذهنم هستند.

 

معمولا این‌جا راجع به والدینمون خیلی حرف نمی‌زنیم، ولی یک بار ازم پرسید مامانم چی‌کاره‌ست. گفتم توی آزمایشگاه کار می‌کنه و خیلی براش جالب بود. واقعا هم جالبه. من از مامانم کارم رو به ارث بردم.

 

من همیشه از تنها بودن وحشت داشتم. نه به صورت موقتی، ولی این که در تنهایی بمیرم. الان نمی‌ترسم. فکر می‌کنم در نهایت همه‌چی درست می‌شه. توی موزه‌ی تاریخ طبیعی، که من بودم و هزار کودک شش تا ده ساله، دیدم یک پسربچه‌ای یهویی مامانش رو بغل کرد و صحنه‌ی قشنگی بود. تقریبا مطمئنم که منم یک روز تجربه‌اش می‌کنم. 

۰

روز آخر سال

معمولا هرچی که بتونم از زندگی می‌کَنم و حالا برام عجیبه این موقعیت که می‌تونم به یک نفر بگم دوستش دارم و می‌دونم که هر کاری که شروع کنم، reciprocate می‌شه و باید جلوی خودم رو بگیرم که کاری نکنم و چیزی نشون ندم، چون آینده‌ای نیست و مهم‌تر این که همون آینده‌ی نداشته گذشته رو هم خراب می‌کنه. هرچقدر هم کل این ماجرا منطقی باشه، در عمل واقعا پیرم کرده.

این مدت به گذشته زیاد فکر کردم و هی دلم خواست برم به انسان‌ها بگم که برای من اتفاقات چطوری بود و بفهمم اون‌ها چطوری نگاهش می‌کنند. درنهایت کاری نکردم، حتی با این که احتمالا حداقل مقداری اطلاعات می‌تونستم جمع کنم. مدت زیادیه که می‌تونم با جواب نگرفتن کنار بیام، ولی از پرسیدن سوالم نمی‌گذرم. الان ولی حتی سوال پرسیدن هم حس غلطی داره؛ نشونه‌ی این که جای خودت رو نمی‌دونی. سخته توضیحش و فکر نکنم الان بتونم.

دارم تلاش می‌کنم به‌جای بقیه‌ی آدم‌ها روی چیزها تمرکز کنم که زندگی برام این‌قدر متلاطم نباشه و خوشحالم که یکم تاثیرش رو توی اصول اخلاقی‌م حس می‌کنم. معمولا برای من هرچی به بقیه صدمه نزنه، اوکیه. الان ولی انگار یک چارچوب جدید پسِ پسِ ذهنم هست.

۰

to be continued

چند بار بهم گفت که به کسی نزدیک نمی‌شه for its sake. یعنی به صمیمیت نیازی نداره، و انگار براش این‌طوری بود که when it happens, it happens. 

من اون موقع خیلی بهش فکر نکرد. در واقع اول فکر کردم منم همین‌طور. بعد فکر کردم حالا شاید نه همیشه. این مدت پس ذهنم موند و این دو سه روز بهش بیش‌تر فکر کردم و الان توی این کافه به این رسیدم که من همه کار و مخصوصا روابط انسانی رو for its sake انجام می‌دم. 

گناهی هم ندارم. زندگی برای من عقب افتاده بود و انگار همیشه دارم تلاش می‌کنم بهش برسم.

۰

Strong like the sky

از پارسال این عادت رو پیدا کردم که هرازگاهی نصفه‌شب‌ها آهنگ ایرانی می‌ذارم و می‌رقصم. خیلی زندگی بامزه است. یک بار دختر هندیه بهم گفت که دوست داره توی اتاق تنهایی برقصه و منم فکر کردم -و شاید بهش هم گفتم- که مگه دیوانه است. خلاصه دیشب هم برنامه همین بود. صبح بلند شدم، کوله‌پشتی‌م رو برداشتم و اومدم برلین.

برلین محشره. خسته و بی‌انرژی بودم و نمی‌خواستم برنامه بچینم و واقعا شانس آوردم، چون احتمالا برلین بهترین جا برای همچین بی‌مسئولیتی‌ای بود. کل روز تنهایی راه رفتم و هی خوشحال‌تر شدم. واقعا سزاوار این همه عشقیه که بهش هست.

یک خیابون داره که شبیه وکیل‌آباد مشهده؛ یعنی وسیع و پهن و دوطرفه است، با مترو از وسطش، و مغازه‌های زیبا در دو طرف. فرمت خیلی ویژه‌ای هم نیست، ولی به یاد وکیل‌آباد بودم. برای ناهار توی یک رستوران اتریشی currywurst (سیب‌زمینی سرخ‌کرده و سوسیس) خوردم. که خیلی جالبه، چون من تقریبا هیچ‌وقت گوشت خوک نمی‌خورم. اگه دم‌دست باشه و منم توی مود باشم، سالامی می‌خورم، ولی این که خودم سفارش بدم، ابدا. ولی می‌گم، وارد مرحله‌ای شدم که ناگهان دیگه برام مهم نیست.

(سیستم زندگی من این‌قدر دیگران رو گیج می‌کنه این‌جا. رسول همیشه راجع به اسلام باهام بحث می‌کنه و دین و خدا رو تحقیر و من همیشه فکر می‌کردم داره در واقع سر ایرانی بودنم شوخی می‌کنه. در حد سه هفته پیش فهمیدم واقعا فکر می‌کرده من مسلمونم. کل اون مدت داشته جدی تحقیرم می‌کرده.) (وای من این‌جا رو هی باز می‌کنم که از مسائل عمیق و درونی بنویسم، ببین چه چرت‌و‌پرت‌هایی رو تعریف می‌کنم.)

آره خلاصه، بعد این یادم انداخت که توی سفر وین هی دلم می‌خواست متناسب با توی اتریش بودن، اشنیتزل بخورم و نمی‌شد، چون باید می‌رفتیم رستوران آلمانی/اتریشی و چون همراه‌هام مذهبی بودند و غذای vegetarian می‌خواستند، یکم سخت بود تنظیم کردنش و آخرش بی‌خیال شدم.

اصلا مسئله‌ی بزرگی نیست و فدای سرشون و در مقابل دردی که من در طول اون سفر متحمل شدم، این هیچی نیست؛ ولی یعنی می‌گم تازگیا فشار روابطم با انسان‌ها رو خیلی قوی‌تر روی پوستم احساس می‌کنم، و اوضاع رو پیچیده می‌کنه، چون نیاز به ارتباط با انسان‌ها هم مثل همیشه توم شدیده. این یکی از اون چیزهای درونی.

و مربوط به همین، تنها مسافرت کردن هم محشره. یعنی احتمالا نه هر بار، ولی راه رفتن توی یک شهر غریب، اونم همچین شهری، و مدام شگفت‌زده شدن و غرق محیط بودن، و هم‌زمان پس ذهنت زندگی خودت رو تحلیل کردن، منطقا باید نجاتم بده.

تجربه‌ی جدید دیگه‌ام هاستل بود که اونم خوبه و این‌ها، ولی دیگه چیز عمیق و درونی‌ای به من اضافه نکرد و وارد جزئیات نمی‌شم.

 

 

بهم گفته بود که با تنهایی انگار مشکل دارم. ولی فکر نکنم. از بودن کنار خودم لذت می‌برم همیشه و فکر نکنم دقیقا این مشکل باشه. 

فکر می‌کنم در کنار جالب بودنش، زندگی پوینت خودش رو تا حدی و طوری که متوجهش نشدم، برام از دست داده‌. انسان‌ها و احساسات و روندها برام جالب‌اند، ولی فکر کنم فقط همین. (شاید هم به‌خاطر همین به نظر میاد که با تنهایی مشکل دارم.)

باید ببینی رسول چطوری راجع به میکروبیوم حرف می‌زنه. من اون شکلی نیستم. جواب مسئله‌ای که دارم، درمیارم یا حداقل تمام تلاشم رو می‌کنم، ولی آخرش باز هم مثل رسول نیستم. به‌اندازه‌ی کافی باهوشم، تلاش می‌کنم، و شوق دارم. ولی احتمالا یک چیزی مثل اون حس mission از ترکیب کمه. شاید اونم به این برگرده که من تقریبا همیشه نود‌و‌نه درصد درگیر تصویر بقیه از خودم هستم و نه contributionای که خودم به دنیا دارم. که این هم خودش از این میاد که همیشه ترس کم بودن باهام هست.

مشکل عمیقیه و هرچه بزرگ‌تر می‌شم، بیش‌تر هم به چشم میاد، ولی نمی‌دونم، امید دارم به حل شدنش.

 

کمی مربوط به همین، من کم‌کم دارم یاد می‌گیرم احساسات به بقیه به‌خاطر خودشون داشته باشم و نه به‌خاطر احساساتشون به من. به تمام ویژگی‌هاش دقت کردم و دوستش داشتم. که موقع یوتیوب دیدن، کسی رو watch کنم و اهمیتی ندم که چه احساسی به من داره. فکر کن احساسی که این‌قدر خالص به وجود بیاد، تا کجای قلبت می‌ره.

کاش اون‌قدر شجاع بودم که تمام احساسات این چند وقت رو حس کنم. ولی تا کمی احساس خطر می‌کنم و غم نزدیکم می‌شه، تمام منطق و دانشی که دارم می‌ریزم وسط که احساسات توشون گم بشه. همین الان هم با حرف زدن ازشون، دارم فرار می‌کنم.

کسی توی زندگی‌م در حال حاضر مناسب این مکالمه نیست، ولی اگه فرد مناسبی داشتم، شاید تلاش می‌کردم این احساسات رو بیان کنم، حتی اگه وسطش گریه‌ام بگیره. از تمام لحظاتی که یادم مونده و گاه‌و‌بیگاه hauntام می‌کنند، بگم. می‌ترسم یادم بره که یک زمان همچین حسی رو تجربه کردم.

 

پست productiveای بود. به امید خدا فردا توی موزه به خودم فحش نفرستم بابت شش ساعت خواب.

۰

lost in pace

امروز داشتم دنبال یک کانالی توی تلگرام می‌گشتم و تصادفی به یک پیام از یکی از دوست‌هام رسیدم که قبلا خیلی نزدیک بودیم. پیامش طولانی و پر از محبت بود و توی اون لحظات قطعا آرامش‌بخش. نمی‌تونم انکار کنم که من سهم خودم رو از محبت توی این زندگی دریافت کردم. فکر می‌کنم سهم خودم رو از محبت به انسان‌های دیگه هم دادم.

 

واقعا اصلا باورت نمی‌شه من چه زندگی‌ای رو دارم هدایت می‌کنم :)) یعنی بیش‌تر از درد، خنده‌داره برام در این لحظه. واقعا هم نمی‌دونم چرا این همه ماجرا سرم میاد و اگر صادق باشم، شکایتی ندارم، چون به تماشاگر درونی‌م خوش می‌گذره. 

امروز داشتم فکر می‌کردم چرا این‌قدر مقاوم شدم، و فکر می‌کنم به‌خاطر همینه که هرچقدر هم عذاب‌آور باشه، هر روز تم‌هایی می‌بینم که همیشه باهاشون درگیر بودم. یک جایی نفسم می‌بره، ولی برای الان، هنوز به مقدار کافی خوبم.

 

رشدی که داشتم و چیزهایی که در پس‌زمینه‌ی زندگی‌م حل و فراموش شدند هم جالبه برام. 

چند وقت پیش گرفته و درخودفرورفته بود و من یک ذره احتمال ندادم از دست من ناراحت باشه. در کمال آرامش‌خاطر فکر کردم که "عه، لابد خوب نخوابیده." و به ادامه‌ی روزم رسیدم و در ادامه‌ی روز مشکوک شدم، ولی همین که سرنخی به این واضحی رو نادیده گرفتم، برای منی که همیشه روی رفتارهای بقیه overthink می‌کردم، جالب بود واقعا.

 

یا یکم قبلش، یک نفر دیگه که نظرش برام مهم بود، یک حمله‌ی وسیع و مخرب روم انجام داد (that's what she said) که یک بخشش این بود که شاید در برخورد اول جالب باشم، ولی به بیان خودش، actام خیلی زود تکراری می‌شه. 

بعد حالا در نظر بگیر که این یک نفر رندوم توی خیابون نبود؛ فردی بود که برام مهم که نه، ولی مقبول بود. بعد از شوک اولیه، فکر کردم که واقعا نمی‌تونم کاریش کنم. نه این که خیلی خودم رو قبول داشته باشم و فکر کنم چرت می‌گه. ولی در نهایت، طوریه که هستم. احتمالا یک زمانی تغییر می‌کنم و مشکلی باهاش ندارم، ولی چیزیه که خودش میاد و من نمی‌تونم به‌زور بیارمش، صرفا چون یک نفر دیگه خواسته.

 

نمی‌دونم. اعتماد دارم به خودم و اصولم. نظر بقیه نه این که مهم یا مطرح نباشه، ولی انگار بی‌تاثیره روی نظری که خودم از خودم دارم. 

واقعا چه دختری. الان شاید لطف کنه و بره برای سفر فرداش آماده بشه.

۲

They've forgotten how to play

روزهای cozy و نرم، شب‌ها هری پاتر دیدن، موقع غذا خوردن از یوتیوب ویدئوهای Office دیدن، چند ساعت توی آزمایشگاه خالی بودن، غر زدنش از هوای همیشه بارونی و به طرز عجیبی رضایت من از آب‌و‌هوا؛ شاید به‌خاطر صدای بارون روی شیشه.

 

قبل از همه‌ی ماجراها، یک بار داشتم به بنیامین می‌گفتم به طرز عجیبی، مخصوصا با توجه به شخصیت توجه‌دوستم، ترجیح می‌دم من از کسی خوشم بیاد تا کسی از من. دوست داشتن همیشه هیجان‌انگیزه، این که کسی دوستت داشته باشه؟ همیشه گیجم می‌کنه. و وقتی نفهمی چرا، دیگه حتی flattering هم نیست. چیزیه که با وجود خوشایند بودنش، هر لحظه ممکنه بره.

اگه از خودش بپرسم، بعد از کلی غر و با اکراه دو سه‌تا دلیل می‌گه که هیچ‌کدومشون منطقی به نظر نمیاد. بهش می‌گفتم که حدس می‌زنم به‌خاطر این دوستم داره که feminineام. نه ظاهری خیلی، ولی در عمق تقریبا همیشه مهربون و آروم‌ام. این چیزیه که می‌تونم بفهمم. چیزی هم هست که همیشه بوده توم و می‌مونه احتمالا.

فکر می‌کنم که آیا همه‌ی شخصیتم رو دوست داره، و احتمالا نه. در عین حال اهمیتی نمی‌دم، چون می‌دونم حماقتم و وحشی‌بازی‌م در روابط رو از نزدیک دیده و نادیده نمی‌گیره. حتی درک می‌کنه احتمالا. پذیرفتنشون آرامش‌بخش‌تر و قابل‌قبول‌تر از دوست داشتنشونه.

 

هفته‌ی پیش خیلی ناامید بودم. مطمئن بودم که جواب نمی‌ده. نه این که الان مطمئن باشم، ولی امیدوارم. دیدم نسبت به روابط خیلی تغییر کرده؛ تموم شدنشون در عین دردناک بودن، تراژدی نیست. 

شناختی که کم‌کم به دست میارم هم برام جالبه. این که نباید بهش بگم بیا حرف بزنیم. انگار که مثلا درخواست‌های مبهم گیجش کنند. باید یک موضوع رو مستقیم وسط بکشم. سازگار شدن باهاش هم جالبه. این که دیگه insecure نمی‌شم اگه یک جا مهربون و پذیرا نباشه. حرف خودم رو می‌زنم.

 

چند روز پیش داشتیم دنبال معنی اسم‌هامون می‌گشتیم، و برای من توی عبری می‌شد پرنسس و توی عربی، خالص. می‌گفت makes sense either way. :(.

 

به امید خدا به زودی تمرکز و اراده هم بهم برگرده و من یک خاکی به سر بریزم برای بعد از ارشدم.

۱

زمستون

دیشب نشسته بودم روی تخت و پیشش گریه می‌کردم از سر دلتنگی. برای من این‌طوریه؛ اکثر اوقات حالم خوبه، و گاهی اوقات توی پریودهای چندهفته‌ای همیشه دلتنگ خونه‌ام. دلم برای خانواده‌ام خیلی خیلی تنگه. یکی از نشونه‌های همیشگی دلتنگی هم اینه که دلم می‌خواد صدای مامانم رو بغل کنم. قشنگ‌ترین می‌شه برام.

 

معمولا وقتی از یک نفر خیلی خوشم میاد، بحث رو به سمت بچه می‌کشونم. ترس همیشگی‌م اون قسمت Brooklyn 99ئه که بعد از یک سال از ازدواجشون فهمیدند که سر بچه‌دار شدن توافق ندارند. منطقم اینه که بیا این مسئله رو از اول حذف کنیم.

متاسفانه ولی پیش‌بینی حماقت بی‌حد‌و‌حصرم رو نکرده بودم که اگه یکی که دوستش دارم بگه نه، چی کار می‌کنم. ته داستان اینه که به بنیامین گفتم به امید خدا مشکلات جدی‌تری در رابطه خواهیم داشت که کار به اون‌جا نرسه.

یعنی اصلا سر همین قضیه بود که تمایل مردم به casual dating رو کمی درک کردم. به طرز وحشتناکی دارم زیاد کار می‌کنم و برای جنبه‌های دیگه‌ی زندگی وقت و انرژی ندارم. منتظرم که با سر بخورم توی زمین، ولی اینم تجربه‌ای می‌شه.

به صورت کلی هم ولی گاردهام نسبت به چیزها خیلی کم‌تر شده و راستش واقعا هم نمی‌دونم چرا. مثلا دیگه در مقابل الکل مقاومتی نمی‌کنم. از نظر فکری هنوز همونم، ولی دیگه حوصله‌ی جبهه‌ی خودم رو داشتن، ندارم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان