ولی یه روز این‌ها تموم می‌شه، امیدوارم یه روز واست داستان‌هاش رو تعریف کنم و نفس راحت بکشم.

رشته من نود درصدش توی آزمایشگاه می‌گذره. توی آزمایشگاه‌هامون، توی هر دانشکده‌ای و سر هر درسی، مدام این اسلوب جمله تکرار می‌شه که «توی بقیه آزمایشگاه‌ها توی بقیه کشورها از .... استفاده می‌شه، ما چون بودجه نداریم از .... استفاده می‌کنیم» و من سال چندمم؟ بله، سال دوم، ینی حتی کارم تخصصی نیست. در شرایطی که رنج قیمت متوسط مواد آزمایشگاهی هفتصد هشتصد هزار تومنه، و توی پروژه ارشد و دکترا و اینا مجبورین کلی از این ماده‌ها بگیرین، گرنتی که برای ارشد با هزار زحمت می‌تونین از دانشگاه بگیرین، چهارصد و پنجاه هزار تومنه. ینی تقریبا کاملا بی‌فایده.

من نمی‌خوام این اعتراضات تموم بشند، نمی‌خوام هیچ‌کس هم کشته بشه یا زندان بره در عین حال، و نمی‌خوام که همین‌طوری بی‌کار توی اتاقم بمونم.

خیلی وقت پیش، توی وبلاگ جولیک سر یه بحث مشابه یه کامنت عجیبی رو از یه فرد طرفدار حکومت خوندم به این مضمون که «ما این حکومت رو درست کردیم و شما رو مجبور نکردیم که این‌جا بمونین، می‌تونین برین» و واسم حقیقتا عجیب بود این که انقدر توش فرو رفته بود که این کشور مال اوناست، و خیلی هم به نظرش داشت بزرگواری می‌کرد که می‌ذاشت ما بریم. هنوز هم یادش میفتم حیرت می‌کنم. 

از چیزای احمقانه خسته شدم عزیزم. ینی واقعا خسته. نه فقط این چیزای مربوط به حکومت، همه چیزای خیلی احمقانه که حتی نمی‌تونم درکشون کنم. واقعا تلاش کردم که درک کنم، هیچ‌وقت نتونستم. تو زندگی نسبتا طولانی‌م، هیچ‌وقت به ذهنم حتی خطور نکرده که کسی رو بابت این که مذهبیه، به سوال بگیرم، مسخره کنم، طرد کنم یا هر چی. نمی‌فهمم چرا مامانم و خیلیای دیگه اعتقاد دارند که باید شاهنشاهی بشه یا محمدرضا پهلوی بیاد یا هر چی. شخصا نمی‌فهمم این مرد تا حالا برای ایران چی کار کرده، کلی آدم توی زندانند که شکنجه شدند برای این‌جا، کلی آدم کشته شدند. اصلا نمی‌فهمم چطور ممکنه از جمهوری به سلطنت برگشت. نمی‌فهمم چرا می‌گن دوران شاه خیلی همه چی فوق‌العاده بود، به نظرم منطقا باید یه مشکلی وجود داشته باشه که چنین انقلابی بشه، نمی‌فهمم چرا بعضیا میان می‌گند که مردم باید منطقی اعتراض کنند، وقتی که هر گونه اعتراض منطقی‌ای توی این کشور با شکست مواجه شده.

از خودم حرصم می‌گیره حتی که اونقدر مطالعه نداشتم، که نمی‌تونم درست و حسابی بحث کنم و فقط می‌تونم خودخوری کنم از افرادی که نمی‌فهمند من و خیلی‌های دیگه شبیه به من، این‌جا رو دوست داریم، چند وقت پیش داشتم فک می‌کردم دوست دارم این‌جا بمونم، دوست دارم رشته‌ام رو این‌جا توسعه بدم، دوست دارم یه روز هیئت علمی دانشکده کوچکمون بشم و کلی بهش برسم. این‌جا مزخرفه، ولی فک کنم همچنان قسمتی از من وجود داره که این‌جا رو دوست داشته باشه، دلش بخواد همین‌جا بمونه. و قطعا حقی داره این‌جا.

و نمی‌فهمم چرا همه دارند به بنزین و اینترنت گیر می‌دند، قبل از اون اوضاع خیلی گل و بلبل بود؟ و نمی‌فهمم چرا می‌گند همه اینا تقصیر مردمه که اعتراض نمی‌کنند و اینا. دیگه من متاسفم که آینده و سلامتی و زندگی‌مون رو ندادیم که حقوق اولیه رو داشته باشیم. هی غمگین بشم که توی دانشگاهم، با آمبولانس ریختند و دانشجوها رو برداشتند بردند. هی فک کنم به این که سال بالایی‌م بسیجی‌ایه که می‌ره توی تظاهرات معترض‌ها رو می‌زنه. که من روزهای زیادی این فرد رو دیدم و بهش سلام کردم. و بحث به نظرم سر بسیجی بودنش نیست، فاطمه هم بسیجی بود و واقعا اعتقاد داشت (که البته به نظرم واقعا عجیبه، حتی اگه حکومت مقدس هم باشه، وقتی انقدر ناکارآمده، باید عوض بشه) ولی این خیلی عجیبه که یه عده به یه چیزی عمیقا اعتراض داشته باشند و تو بری وسطشون بزنی‌شون.

پ.ن: من متاسفم که انقدر غر می‌زنم، ولی نمی‌تونم هی Overthinking داشته باشم، و همه رو توی خودم نگه دارم.

۲

و من از این واقعا بدم میاد که مردم انقدر عادی دارند برخورد می‌کنند با نبود اینترنت

این گفته که «خوب شد که اینترنت رو قطع کردند، چون داشتیم بیش‌ازحد وابسته می‌شدیم و حالا می‌تونیم کنار هم وقت بگذرونیم ^_^» برای من شبیه به این می‌مونه که قحطی بیاد و یه نفر بگه «خوب شد که غذا نیست دیگه، چون بعضیا دیگه دارند خیلی چاق می‌شند».

 

به عنوان یه فرد دانشجو (که رشته‌اش عمیقا نیازمند اینترنت و تحقیقه)، کسی که یک ماهه داره با همکلاسیاش تدارک یک جشن رو می‌بینه، فردی که بعضی از دوست‌های واقعا مهمش رو هیچ‌وقت ندیده و این‌جا پیداشون کرده، کسی که به هیچ ابزار اطلاع‌رسانی نسبتا معتبری بدون اینترنت دسترسی نداره، فردی که چند ساعت در روز آهنگ گوش می‌ده، و فردی که نمی‌تونه درک کنه چطور ممکنه انقدر به حریمش تجاوز بشه، من واقعا از نبود اینترنت رنج می‌برم.

۱۶

این‌جا، وضعیتیه که می‌تونیم TEotFW خودمون رو رقم بزنیم.

خب، من با پگاه حرف زده بودم و مشخص کرده بودیم که ما معتاد شدیم به اینترنت. نه این که دقیقا خیلی وقت بگذرونیم، صرفا بی‌خبر بمونیم، ممکنه واقعا عصبی بشیم. راه حلمون برای این موضوع این بود که همیشه نزدیک به اینترنت بمونیم، چون دقیقا برامون قابل‌تصور نبود همچین وضعیتی.

می‌دونم که می‌تونم خیلی درس بخونم. مشکل اینه که نمی‌تونم. توی این وضعیت، دو سه‌تا چیز عجیب‌غریب پیش اومده که ذهنم رو مشغول می‌کنند، نمی‌تونم ذهنم رو متمرکز نگه دارم، در نتیجه بی‌خیال درس خوندن شدم و فصل اول The End of the Fucking World رو دوباره شروع کردم. و فک کردم که این سریال کاملا برای من مقدس بود. و همچنان هست حتی.

امروز احتمالا نصفش رو توی تخت بودم. یه جورایی از این وضعیت خوشم میاد. بارون میاد، و من توی یک کشور آشوب‌زده‌ام، عروسی حمید که آخر این هفته بود، کنسل شده، و به شکل زیبایی وبلاگ‌ها مونده. مشکل اساسی‌ش اینه که من باید این هفته رو تماما درس می‌خوندم. به هر حال، باید تلاش کنم این وضعیت یادم بمونه. فک می‌کنم الان برم و درس بخونم بالاخره.

۷

500

می‌دونی، موضوع همینه که گفتم، دلم نمی‌خواد با عنوان «همجنسگرا» شناخته بشم، همون طوری که نمیام بگم که مثلا فلانی استریته، معلم ادبیاته، فلانه، بیساره. دوست ندارم کنار اسمم رنگین‌کمان باشه. انسان چیزهای مهم‌تر از گرایشش داره به نظرم. و برچسب زدن واقعا پدیده جالبی نیست. 

صرفا می‌خواستم با این فرد باشم که از قضای روزگار دختره. دیگه چیز خیلی مهمی نیست.

۵

شگفتی.

واقعا دل توی دلم نیست که بزرگ بشم، و برم هر جایی جز این‌جا، و بچه‌دار بشم و یه روز که بچه‌ام دوازده ساله‌اش بود و می‌خواستم کاملا تحت تاثیر قرارش بدم از زندگی پرفرازونشیبم، تعریف کنم که «یه زمانی، وقتی من نوزده سالم بود، و اینترنت کل دنیا و آدم‌ها رو به هم وصل می‌کرد، یه حکومت لیترالی عجیبی داشتیم که قیمت بنزین رو سه‌برابر کرد، و برای حفظ امنیت و آرامش، اینترنت رو هم قطع کرد.» بعدم احتمالا فک کنم که من هنوز باورم نمی‌شه همچین اتفاقی افتاده، که یک کشور اینترنت نداشتند. نکنه همه اینا فقط خواب بوده؟

پ.ن: انقدر حوصله‌ام سر رفته و نیاز به ارتباط با بقیه دارم، که ممکنه واسه هفت‌هزارمین بار به مامانم زنگ بزنم و بگم «خب، دیگه چه خبر؟»

۲

احسان هیچ‌وقت امید نداد به من. می‌گفت زودتر درست رو به یه جایی برسون و فقط برو.

وقتی بچه بودم، بی‌نهایت دوست داشتم زلزله رو تجربه کنم، دقیقا یکی از آرزوهام بود. هر چقدر هم که دوس داشتم، سرم نمیومد. یه بار یه زلزله پنج ریشتری اومد، حدود پنج سال پیش تو مشهد، که حدس بزنین من کجا بودم؟ بله، توی قطار، به سمت تهران. حتی اون سری زلزله‌هایی که نسبتا مرگبار بود؟ وقتی که اولین زلزله که شدیدترینشون بود، اومد (و حدود هفت ریشتر بود فک کنم) من و فرزانه داشتیم توی حیاط مدرسه راه می‌رفتیم و فرزانه داشت یه چیزی از توی گوشی‌ش به من نشون می‌داد. یهو دیدیم معاون دبیرستانمون دوان دوان داره از ساختمون خارج می‌شه. و طبعا کاملا وحشت‌زده شدیم چون نمی‌خواستیم گوشی رو از دست بدیم، بعد دیدیم که همه دوان دوان دارند بیرون میان و به نظرم اومد که این دیگه واقعا اورریکشنه. در نهایت به نظرمون رسید که احتمالا نباید به خاطر گوشی باشه. دقیقا هیچ چیزی از زلزله نفهمیده بودیم.*

 

الان هم که تهران، و مهم‌تر، دانشگاه تهرانم، دقیقا هر شورشی که می‌شه، مامان بابام تصورشون اینه که من توی صف اول شورشیام و دارم جیغ می‌زنم و شعار می‌دم و یه بلندگو هم دستمه. در حالی که من همیشه در پرت‌ترین موقعیت ممکنم. پارسال یه درگیری نسبتا بزرگی توی پردیس هنرهای زیبا شده بود که خبرش همه‌جا پخش شده بود. من کل اون مدت توی آزمایشگاه بودم، بعدش در صلح رفتم کلاس عمومی‌م، در نهایت توی راه خوابگاه شنیدم که توی دانشگاه چنین اتفاقاتی افتاده. 

می‌دونی، فک می‌کنم باید از نظر اخلاقی توی اعتراضات و اینا شرکت کنم، صرفا واقعا به تبعات محتملش که فک می‌کنم (یکی از هم‌خوابگاهیام موسیقی جهان می‌خوند، و می‌گفت یکی از همکلاسیاش توی همون درگیریا بوده و مجبور شده چشمش رو عمل کنه)، به نظرم واقعا در اون حد نمی‌تونم هزینه کنم.

* پیش دانشگاهی که بودم، استاد زمین‌شناسی‌م هی درباره زلزله‌ای که قراره توی تهران بیاد می‌گفت. ساختمون خوابگاه من احتمالا حداقل پنجاه سال قدمت داره و من طبقه سومم. و یه شش سالی هم قراره همین‌جا بمونم. کل این قضیه برام استرس‌آوره واقعا. ینی در کنار اسیدپاشی، بزرگ‌ترین ترسمه.

پ.ن: زندگی توی این کشور واقعا فرح‌بخش نیست؟

۴

ترم سه.

دروس عمومی این ترمم واقعا دارند تاریخ‌ساز می‌شن. اولش که در کلاس اندیشه اسلامی‌ای بودم که تکامل توش یه نظریه پرت غیرقابل‌بحث معرفی شد، الان هم در کلاس تاریخ تحلیلی اسلامی حضور دارم که استادش معتقده هولوکاست دروغه، و جلسه اول معدل و اصالت همه (دقیقا همه) رو پرسید و خاطره زیبایی به این شرح تعریف کرد که «من پیش دوستای اتریشی‌م بودم و ازشون خواستم من رو به دیدن یه سری از این هم‌جنس‌باز‌ها ببرند (بله، انگار باغ وحشه) که من درمانشون کنم، در نهایت فهمیدم اینا از یه انحراف درونی رنج می‌برند، یکی اینا، و یکی هم کسایی که خیلی وابسته به علمند و از علم سیر نمی‌شن» و بله، به نظر میومد با توصیف ایشون، من خیلی خیلی دیگه انحراف درونی داشته باشم. و باهاش کاملا اوکی بودم. هر گونه تفاوت با این مرد، من رو کاملا خوشحال و غرق در رضایت درونی می‌کنه.

و دقیقا بدون وقفه چرت‌وپرت می‌گه. واقعا بدون وقفه. و توی این کار واقعا بامهارته، اعتقاد داره حجاب شخصیت یک زن رو نشون می‌ده، و منم که توی پردیس هنر این درس رو برداشتم، (چون قبلی توی ادبیات بود و این شکلی بودند، حس کردم توی هنر باید خیلی فرق کنه) و به این شکل کل کلاس یه لحظه در سکوت فرو رفت که توهین سراسری‌ای که بهمون شده بود هضم کنیم.  دقیقا کل کلاس رو هم در نظر داره تا مبادا کسی سخنان گهربارش رو نشنیده بگیره. 

و از طرف دیگه، مریم هست، که ساعت هشت صبح شنبه کلاس برداشته و هر شنبه میاد با یه شوق درونی برای ما تعریف می‌کنه که استادش (که حتی شیخه) سر کلاس پفک و لواشک رد و بدل کرده، آواز خونده، برگه حضور غیاب رو داده به خود بچه‌ها، جلسه بعدش برف شادی زده سر کلاس، بعدش هم که دیده خوشبوعه، به زیر بغلش زده و ... . من و فریبا که استادش کروکی مکه رو کشیده که به طور دقیق توضیح بده فتح مکه چطوری رخ داده، همین طوری نگاه می‌کنیم به مریم و وانمود می‌کنیم که خیلی واسمون جالبه و چقدر خوب که مریم چنین کلاس عمومی خوبی داره. در درون از حسادت می‌سوزیم. 

۵

نیمه پاییز

عزیزم نمی‌دونم واقعا چرا. ولی من از بچگی حس می‌کردم فرق دارم. انقدر بنیادی حس می‌کردم که حتی تا قبل از دبیرستانم دقیقا نمی‌دونستم همچین حسی دارم. فک نمی‌کردم باهوش‌ترین فرد دنیام، زیباترین متن‌های دنیا رو می‌نویسم، یا هر چی، و یا حتی نزدیک به این‌ها. صرفا حس می‌کردم فرق دارم، و اون حس برام خوشایند بود. مثه حسی که بعد از مدت‌ها سر کلاس پایتون هقته قبلم داشتم. باهوش بودم و می‌تونستم بدون تلاش خاصی از کدهای جدید سر دربیارم و با استادم و اون پسره که اعتقاد داشت اگه به جای elif از if استفاده کنیم، فرقی نمی‌کنه، بحث کنم و بحث رو ببرم.

و صرفا از شروع دانشگاه‌ها به بعد، دیگه واقعا به ندرت پیش میومد که حس کنم با بقیه فرقی دارم. به نظر می‌رسید اگه اتفاقی بیفته و من دیگه نباشم، واقعا فرق خاصی نمی‌کنه. منظورم اینه که اکثریت افرادی رو دارند که دوسشون داشته باشند، و اگه یهو نباشند یا دور باشند، افرادی دلتنگشون می‌شند، ولی به غیر از این چی؟ 

فک نمی‌کنم واقعا و دقیقا فرق داشته باشم، نه بیش‌تر اون که در حالت معمول آدما با هم فرق دارند، ولی دلم برای اون حس خوشایند که می‌ذاشت که حس کنم خودمم، تنگ شده.

الان که نه تنها حس می‌کنم فرقی ندارم، که گاهی اوقات حس می‌کنم میون این همه انسان‌های شگفت‌انگیز کاملا گم شدم.

دوست دارم با خودم کنار بیام یه روزی.

۱

اگه می‌تونستم نت‌های موسیقی رو به جای عنوان بذارم، نت‌های آهنگ پیش‌زمینه Dressmaker رو می‌ذاشتم.

اگه یه روزی به این فک کردی که من وقتی سال دوم دانشگاه بودم، چی کار می‌کردم، باید بدونی حداقل یک شبش بود که من دلم برای خواهرم تنگ شده بود، آرزو می‌کردم طلای المپیاد نجوم بشه، و نکته احمقانه‌اش این بود که الان به ذهنم رسید که من دارم «آرزو می‌کنم»، قبلش واسم این طوری بود که خب مگه می‌شه که صبا انقدر تلاش کنه، و نشه؟

عزیزم، چشمم از صبح هزار بار بیش‌تر از حالت معمولش خیس شده. دیشب خواب دیدم که اتفاق بدی برای صبا افتاده، و صبح احساس بدی داشتم. بعدش حالم خوب شد، و صرفا دلتنگی موند برام. شب اتفاقی، وقتی داشتم توی هارد دنبال یه عکس خاص از خودم می‌گشتم، عکس‌های صبا و مهرسا رو دیدم. از تفریحات محبوبشون اینه که گوشی من رو بردارند و از خودشون عکس‌های احمقانه بگیرند. من هم مدام باید بشینم عکس‌هاشون رو توی تهران ببینم و غمگین بشم.

عزیزم، توی یکی از روزهای آبان سال دوم دانشگاهم دلم می‌خواست که پیش خواهرم باشم. و واقعا به ندرت اتفاق میفته که من از سر دلتنگی برای کسی گریه کنم.

۰

494

خوابگاه کارشناسی رو از این لحاظ خیلی دوست داشتم که ساعت چهار صبح و سرشار از نفرت به خود که چرا وقتی صبح ساعت هشت کلاس دارم، تا الان بیدار موندم، می‌رفتی که مسواک بزنی و بخوابی، می‌دیدی ده بیست نفر هم تازه اومدند که مسواک بزنند. مطمئنم ساعت دوی ظهر هم اگه از خواب پامی‌شدی و می‌خواستی مسواک بزنی، بازم یه سری بودند که با صورت نشسته مشغول مسواک زدن باشند.

۱

Do you remember all the things that you thought you could be

فک می‌کنم مشکل اصلی اینه که نمی‌تونم به خودم اعتماد کنم.

الان می‌خواستم دوره پایتون رو ثبت‌نام کنم. دلم می‌خواد برم یوگا، داشتم جاهای دیدنی تهران رو یادداشت می‌کردم که هر هفته دو جا برم.

عزیزم، هیچ‌وقت انقدر شوق زندگی نداشتم تا جایی که یادم میاد. خیلی اوقات خوشحال بودم، از خنده گریه‌ام گرفته، یا از ته دل احساس خوشبختی کردم ولی هیچ‌وقت انقدر نخواستم که زندگی کنم. و نمی‌دونم که آیا قراره این حسم ادامه پیدا کنه یا نه.

که قراره ادامه بدم و جاهایی که دوست دارم ببینم، کتاب‌های زیبایی که پیدا کردم، بخونم، سه صفحه برای یک معادله دیفرانسیل نیم‌خطی جواب بنویسم، یا قراره همه‌ی اینا فقط یه هفته ادامه پیدا کنه و بعدش دوست داشته باشم توی تختم باشم و سریال ببینم، یا گزارش کار بنویسم؟ و موضوع این نیست که من الان طرفدار توی تخت دراز کشبدن و سریال دیدن نیستم، من همیشه هستم. ولی نمی‌خوام این اشتیاق رو از دست بدم. این زندگی جدید ناگهانی.

دیشب برای اولین بار رفتم تئاتر. تقریبا هیچی نفهمیدم، و کل مدت مبهوت بودم، و کاملا محو در صحنه. تمام اون فریاد کشیدن‌ها و حرکات عجیب و انسان‌های عجیب‌تر، برام نو بودند، و فک می‌کنم گرم بودم. نوع خاصی از خوشحال بودم، و خیلی نمی‌ترسیدم.

نمی‌تونم خودم رو سرزنش کنم. موضوع سر حوصله داشتن یا نداشتنه و من به تازگی تصمیم گرفتم تا جایی که می‌شه خودم رو مجبور نکنم کاری که حوصله‌اش رو ندارم و به نظرم وقتش نیست، انجام بدم. و دوست دارم بتونم به خودم اعتماد کنم، به این روزها.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان