229

فک کنین توی اتوبوس ، نشستین کنار کسی که هیچ آشنایی ای باهاش ندارین ، بعد اون بعد از سرک کشیدن به دفترچه تون (که دارین توش برنامه ی روزانه تونو می نویسین ) و فهمیدن این که سال سومین و کدوم مدرسه این و خونتون کجاس ، درباره ی این نظر بده که جوشای صورتتون رو چی کار کنین !! خدای من !! دیگه وقت منقرض شدنمون رسیده.
۲

حس می کنم اون قلمی که زهرا ازش تعریف می کرد به کل داره نیست و نابود میشه :|

یکی از فلسفه های اساسی زندگی من اینه که "درس می خونم به دو دلیل :1. نمی خوام افکارم متوجهش شه 2.نمی خوام بعدا حسرتشو بخورم"
هیچکسم اولی رو نمی فهمه که در واقع مهمتره.

من کلا انسان های وارسته از نمره را عاشقم و می پرستم ، منظورم جدا وارسته از نمره اس ... ینی این که واقعا نمره هاش براش مهم نباشه یا خودشو سرزنش نکنه یا آرامشش رو مختل نکنه و من اصن چنین فردی رو به عمرم ندیدم.ینی کلا افراد یا می خونن یا نمی خونن که مشخصا هرکس می خونه انتظار داره نمره اش خوب باشه !! هیچکسو ندیدم که بخونه و توقع اونقدرا خاصی نداشته باشه یا حداقل در مورد نتیجه بی خیال باشه.

نمی دونم چرا اصن همه ی اینا رو گفتم.اومده بودم که بگم آرامش من به صورت مطلق و پایه به دو تا چیز بستگی داره : یکی رابطه ام و با مامان بابام و یکی نمره هام ( وقتی که کامل کاملن)
امروز بعد از مدت ها اولین روزی بود که من هر دوتا رو داشتم در نتیجه امروز اولین روزی بود بعد از مدت ها که عمیقا آروم بودم.
۲

226

اوه ، خدایا ، من چقدر به هنرمندا ، پولدارا و جهانگردا حسودیم میشه.
۱

اگه به دنبال کمیکی می گردید که تمام فجایع زندگیتونو یادتون بیاره :))

Adulthood

از اینجا

۲

224

این علاقه ی عمیق به سیا ، بردی ، روسیه ، دستکش ها ، مد ، موسیقی ، مرشد و مارگریتا از کجا در من منشا می گیره؟

این پست رو هی ادامه بدم تا بعدها با خوندنش یادم بیاد در یه بازه ی زمانی ، برای اولین باز زندگی چقدر تکراری قشنگی بود.
۱

223

فرزانه که کتابخونه میره ، میگه اونجا کلا کسی به حریم شخصی اعتقاد نداره ، مثلا یه بار یکی اومده بود گوشیشو به زور ازش گرفته بود (گوشی فرزانه رو) بعد باهاش به من پیام داده بود.یا مثلا رفته بود تو تلگرامش !! بعدشم من مطمئنم اگه خودم تو این وضعیت قرار بگیرم چنان طرفو می کوبم که دیگه اصن نزدیکمم نشه ولی من می دونم که فرزانه چی کار می کنه.فوقش یه نگاه میندازه و هیچی نمی گه ؛ نه چون ضعیفه ، چون از دعوا کردن خوشش نمیاد.

من این از بین رفتن حریم شخصی رو تو همه ی جاهایی که مردم با هم زندگی می کنن ، می بینم و واقعا نمی فهمم مردم چه جوری باهاش کنار میان چون من چنین شرایطی رو به هیچ وجه نمی تونم تحمل کنم.در واقع من پیش بابایی بزرگ شدم که حتی وقتی من دارم قفل گوشیمو باز می کنم سرشو 180 درجه می چرخونه در حالی که واقعا لازم نیس چون تمام اهل خونه رمز گوشی منو می دونن و خب این به خاطر اینه که من می دونم کسی جدا کاری نداره. و موبایل منم چیزی ندارم.

خلاصه که از همین الان تصمیم گرفتم هر جایی که رفتم ، از همون اول حریممو مشخص کنم.و می دونی ، اینایی که می فهمن چطور منزوی به نظر نیان و در عین حال تنهاییشون و خلوتشونو حفظ کنن خوشبختترین آدمای دنیان.

۱

222

من از صبح کلا یه دو قلپ شیر , چایی , یه ذره کیک و یه ذره سیب زمینی سرخ کرده خوردم , الان از کجا دارم این همه چیز بالا میارم ؟! خدا می دونه

۲

221

من عاشق نورم ، در واقع عاشق نورپردازی
وقتی شیش سالم بود اتاقم طرف حیاط بود و روشن ترین نقطه ی خونه محسوب می شد.من توی اون نور مینشستم و با اسباب بازیام بازی می کردم،شاید کل صبح.اتاق فعلیم نورگیر نیس ولی نورپردازیش قشنگه.کلاسای مدرسه توی پنجشنبه ها (که اکثرا خالین) خیلی روشن و دوس داشتنین.
حتی نورپردازی توی فیلما ، من عاشق نورپردازی Eternal Sunshine عم ، با اون بی رمقیش 

نمی دونم چرا الان نشستم اینجا و در حالی که فردا آزمون دارم و هنوز به بودجه بندی آزمون نرسیدم دارم از نورای قشنگ زندگیم می نویسم ولی همش ذهنم سمتشون میره ، تازگیا همش میخوام بنویسم و حس می کنم فرم نوشتنم کلا تغییر کرده.در واقع همه چیزم تا حدودی تغییر کرده.شاید بعدا نوشتم.
۰

چرا انقدر روزای تعطیل آروم ـو دوس دارم؟(قسمت 1)

اون چند روز تعطیلی ای که یه هفته پیش بود ، من کلا روی این گذروندم ... صبحا کلا از ساعت ده تا دو همین طوری بود.می نشستم اونجا ، خودمو توی یه پتوی صورتی کمرنگ نازک می پیچوندم ، میزاشتم که آهنگای بردی با صدای بلند پخش بشن و همزمان تست های زیست ـو می زدم.

دلم برای آرامش اون سه روز تنگ شده.


sunlight


اینجا زیرزمینه و خب منم می دونم که اصولا زیرزمین ـا باید تاریک باشن ولی خب ، فک کنم زیرزمین ما جادوییه ، البته بابا معتقده که این نور به خاطر پنجره اس.(و نگاه های عاقل اندر سفیهانه ایم میندازه)

بابا بیش از حد منطقی میشه بعضی وقتا.

۰

219

پس فردا کانون دارم و آزمون جامعه , یکشنبه سنجش دارم که خب ,اونقدراعم سخت نیس

ولی یه هفته ای میشه که هر روز از ساعت چار تا نه دارم میخونم چون دبیرامون به این سطح از شعور نرسیدن که وقتی میخوان درصد سنجشو برای یه درس بزارن , نباید قبلش بشینن فصلی که اصن تو بودجه بندی نیس حل کنن.

و خب اینکه من واقعا دارم بر اثر این همه فشار و اصطکاک این هفته از بین می رم و تا یکشنبه عم تموم نمی شه

آه خدای من  , کی قراره از این سیستم آموزشی خلاص شیم؟

۰

218

منظورم اینه که این خیلی غم انگیزه که کسی که یه زمانی بهترین خاطره هاتو باهاش ساختی , قبول نداشته باشی و وقتی که حرف میزنه - نه حتی با تو - فک کنی که چرا انقدر دری وری میگه

۱

217

نمی دونم چرا بابام فک می کنه اگه هر غذایی رو که من دوس ندارم با ماکارونی قاطی کنه ، من به شکل معجزه وار عاشقش میشم.

خب مثلا من اونقدراعم با عدس پلو مشکل ندارم ، ولی وقتی با ماکارونی قاطی میشه ، حتی زورم میاد بهش نگاه کنم !!

۰

216

می دونی ، خیلی اوضاع جالبی ـه.سر کلاس زبان بحث کشید سر رانندگی.بعد تک تک بچه ها مصرانه اعتقاد داشتن که رانندگی خانوما افتضاااااااحه.صحنه ی جالبی بود جدا. معلم زبانمونم که جزو نرمال ترین آدماییه که من تا حالا دیدم و باید یه پست راجبش بنویسم ، مات و مبهوت مونده بود.این جدا عجیبه خودشون اعتقاد دارن که برای بد رانندگی کردن آفریده شدن.یا مثلا معلم زبان مذکور داشت می گفت که کارمندای زن مسئولیت پذیرترن و بچه ها خیلی راسخ اینو رد می کردن.من حتی الان که دارم اینا رو می نویسم از شدت حیرت و شگفتی هر دو دقیقه یک بار به دیوار خیره می شم.

یا مثلا فرزانه می گفت امروز صبح که من هنوز به مدرسه نرسیده بودم ، بچه ها داشتن سر پوچی زندگی بحث می کردن و فک کنین یه دیالوگی مثه این شکل گرفته :

- پزشکی قبول شی که چی؟ مثلا چی کار کنی؟ .... (این قسمت مهم نیس چندان)

- (این قسمت مهمه) نه دیگه ، ببین ، اگه پزشکی قبول شی خواستگارای بیشتری پیدا می کنی.

و خب وقتی فرزانه داشت تعریف می کرد من فک کردم شاید همه مثل من فقط از شدت کوته فکری فرد گوینده ی خط دوم ، دهنشون باز مونده ولی فرزانه می گفت همه نشستن تاییدش کردن !!!

من منطق زنان علیه زنان رو اونقدرا درک نمی کنم ، ینی به نظرم حتی اگه همه ی افراد مونث تو منظومه ی شمسی جمع شن و بگن زنای شاغل ، مادرای خوبی نیستن یا مثلا تحصیلات به چه درد دخترا می خوره ، دخترایی که دوس پسر دارن فاسدن و این جور حرفا ، اهمیتی نداره.

من اینجاعم و دوس دارم یه محقق بشم ، عاشق نجومم و همه ی آرزومه که دنیا رو بگردم و اگه می تونین جلومو بگیرین !! ولی خب تا حالا با فردی مواجه نشده بودم که هدفش از درس خوندن و پیدا کردن شغل و زندگی ، فقط شوهر پیدا کردن باشه !! این می تونه عجیب ترین چیزی باشه که من تا حالا دیدم . و خب من هنوز باورم نمیشه که بچه ها تاییدش کردن.

۳

215

از اون برونگرایی نفرت انگیزی که اول سال بهش مبتلا بودم در اومدم و به شکل بی سابقه ای خجالتی شدم.
کی قراره شخصیت آدم مشخص شه؟
۱

214

اگه این هفته یه وجود خارجی داشت , من باهاش ازدواج می کردم.

۱

213

بزرگ که شدم یه رمان می نویسم به اسم Game of Downstairs بعد توش دعواهای خودم و صبا سر زیر زمین رو شرح می دم.

موضوع اینه که اسمش دعواعم نیس , من قهر می کنم اونم منت کشی می کنه ولی خب از اونجایی که من اعصابم خیلی قاطی میشه , دیگه زیر زمینو واگذار می کنم.

به هر حال فعلا با اقتدار پسش گرفتم چون هیچ کس با دو ساعت مطالعه ی روزانه به جایی نمی رسه

۰

212

ُ:)

ینی می خوام بگم راه های مسالمت آمیزیم برا پیچوندن مزاحما هس :))


یه بارم یه یارویی اومده بود وسط کوچه ی خلوت شماره می خواست ؛ منم اول محل ندادم بعد دیدم ول کن نیس ، با تمام کینه ای که می شد تو لحنم جا بدم گفتم :"خفه شو و برو گم شو !!"(خیلی سجع ضایعی داره) یه چند لحظه بهت زده نگاه کرد بعد با لحن یه پسر پنج ساله که دوستاش کیکشو گرفتن ، گفت :"بی تربییییت !!" بعدم تو افق محو شد ...

۴

211

من بالاخره یه روز از دست این دینی یا خودکشی می کنم یا شیطان پرست میشم.

۱

210

هر آدمی بالاخره یه روز عاشق سرما می شه ، بالاخره یه روز زمستونی سرد وقتی که به سایه می رسه به جای این که برگرده به آفتاب به راهش ادامه میده .

۱

everything you once loved lies unbroken , many moons will light us

سر زنگ زبان نشستم با فرزانه لیست دوست داشتنیای زندگی فعلی رو نوشتم  , چون ما افسرده ترین آدمای دنیا شده بودیم و از غر زدن خسته شده بودیم.

هر کدوممون دوتا می نوشتیم و بعدش نوبت اون یکی دیگه بود.من نوشتم سرما و خودکارش , اون نوشت آهنگای Birdy و این که برف نمیاد , من نوشتم تریلر فصل شش گیم آو ترونز و این که فصل بغل کردن لیوان چایی رسید … همین طوری ادامه دادیم , کم شد چون همونطور که گفتم زندگی فعلی ساکز ولی آخرش خوشحال تر از قبل بودیم , تازه بعدشم به این نتیجه رسیدیم که زندگی فعلی اونقدراعم نساکز شاید حتی به طرز بی رحمانه ای قشنگ و منسجه … این سرمای فرا معرکه , بازی تاج و تخت و آهنگای Birdy و Seafret  منو یاد دیوار میندازه , یاد جان اسنو حتی :))

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان