اواسط دسامبر

بعضی اوقات بهشون می‌گم واقعا احمقانه است که ما هر روز هفته از صبح تا عصر با هم‌ایم، و برای آخر هفته هم دوباره با هم برنامه می‌چینیم. ولی الان که بهش فکر می‌کنم، چه چیزی بهتر از این که این‌قدر قلبت درگیر باشه که خسته نشی؟

۰

از امشب

جام جهانی ۲۰۱۴ یکی از جالب‌ترین دوران زندگی من بود. خلاصه‌اش اینه در نهایتش، وقتی آلمان از آرژانتین برد، من همین‌طوری گریه می‌کردم و سحری می‌خوردم. یکی از چیزهایی که خیلی ناراحتم می‌کرد، این بود که گزارشگر می‌گفت مسی تا حالا تجربه‌ی قهرمانی نداشته و چون سنش هم زیاده، این احتمالا آخرین جام جهانی‌ش باشه. حالا امشب رو ببین. همینه که من این‌قدر به این مرد اصرار می‌کنم سر چیزهای نامعلوم غصه نخوره.

۰

I haven't come this far to only come this far

خیلی سخته که از comfort زندگی خودم به چیز یا کس دیگه‌ای فکر کنم. یعنی واقعا هم تلاش می‌کنم، و در نهایت بازم انگار اون‌قدر اهمیت نمی‌دم که کاری کنم. نه این که لزوما اهمیت ندم، بعضی اوقات فقط هیچ کاری در دسترسم نیست که انجام بدم. دارم تلاش می‌کنم بخشنده باشم، خونه‌ی کسی که می‌رم، چیزهای مناسب و خوشحال‌کننده همراهم ببرم، به فکر بقیه باشم و حیفم نیاد براشون پول خرج کنم. تقریبا همیشه در وضعیتی بودم که خرج بقیه کردن چندان گزینه‌ی منطقی‌ای نبود، ولی این‌جا تا حدی منطقیه. دوست داشتم یک کاری راجع به ایران می‌کردم، و کار انقلابی‌ای توی ذهنم نیست ولی باید یک کاری باشه که به تاثیرش شک نداشته باشم و بتونم انجام بدم.

 

من در واقعیت زبون نسبتا تندی دارم و راحت می‌تونم شوخی کنم. این طرز ارتباط برقرار کردن برام واقعا راحته، چون اگه احساسی راجع به چیزی نداشته باشم، می‌تونم خودم باشم و لازم نیست ادا دربیارم. نمی‌دونم چطوری، ولی توی کلاسمون الان به اون مرتبه از راحتی رسیدم که می‌تونم همیشه همون شکلی باشم. معمولا هم با رسول تندتر از بقیه حرف می‌زنم و خب رسول هم منطقا مهربون نیست باهام. وقت‌هایی که با بقیه‌ی افرادیم، خیلی خوب جواب می‌ده، ولی وقتی خودمون دوتا تنهاییم، دیگه اون طوری برخورد کردن منطقی نیست. امروز یکم از راه رو باهاش بودم و می‌گفت اولش که مجبورش کردم بیاد جشن حسابی از دستم عصبانی بود، ولی بعدش که براش نوشیدنی خریدم، دلش باز شد. باهاش مهربون بودم و یکم واقعی حرف زدیم. این پاراگراف عجیب و بدون context به نظر می‌رسه، ولی خب موقعیت جالبی بود، چون اتفاقا قبلا هم به پرهام گفته بودم که حس می‌کنم گاهی اوقات وقتی انسان‌ها این فرصت رو بهم می‌دن که باهاشون بی‌رحم باشم، توش زیاده‌روی می‌کنم و دیگه هر بار انگار فرار می‌کنم از مهربون بودن و اهمیت دادن.

 

یک کانال توی یوتیوب پیدا کردم به اسم Dating Beyond Borders و جالبه برام. من این‌جا یک مکالمه‌ی عادی با آلمانی‌هامون ندارم و اتفاقا خیلی هم رفتار دوستانه‌ای دارند و مودب و مهربون‌اند. انگار شیوه‌ی برخوردشون با چیزها و نحوه‌ی فکر کردنشون یک سری فرق‌های اساسی داره. برای من که معمولا طاقت تحمل انسان‌های غیرجالب ندارم و انسان صبوری هم نیستم، این شکلی بود که خب چطوری قراره ارتباط برقرار کنم. ولی بعد از دیدن ویدئوها و یکم تحلیل و بررسی بیش‌تر، فکر کردم که شاید در مورد این انسان‌ها، مزایای رابطه نسبتا دیررسه. مزایای رابطه هم ممکنه چیزهای متفاوتی باشه از اون چیزی که توی ذهن منه. یکی‌شون رو یک بار با یکی از دوست‌های نزدیکش دیدم و خیلی مهربون بود. همیشه واقعا دوستانه برخورد می‌کنند، ولی این دفعه واقعا عمیقا مهربون بود.

بازم صبر ندارم و آدم بدون صبر هم می‌تونه زندگی کنه، ولی خب جالب نمی‌شه کل مدت fast food بخوری و دقیقا و کاملا سالم باشی.

 

دارم تمام ذهنم رو می‌ریزم بیرون تا چیزی که دنبالشم، پیدا کنم و پیدا نمی‌شه. وسطش هم هی فرار می‌کنم و هی تلاش می‌کنم که فرار نکنم از خودم. قبلا هم نود درصد فکر کردن برای خودم بود، ولی حداقل تو اون‌جا بود که مجبورم کنی و نذاری فرار کنم.

Miffed

امروز داشتم یک ویدئو راجع به زنان کوچک می‌دیدم، نسخه‌ی ۲۰۱۹اش. بعدش یادم افتاد چقدر حس می‌کردم برام آشناست این روند. این که انگار زندگی برات تموم شده. یک دوره‌ واقعا زندگی می‌کنی و بعدش انگار سهمیه‌ات تموم شده. روزهای خاکستری می‌مونند برات. نه حتی از نظر احساسی، نه این که بهت خوش نگذره یا غمگین باشی، بیش‌تر انگار دیگه قرار نیست غرق بشی توی زندگی. منم هربار دوباره از اول می‌ترسم. هر چند بار هم که این روند برام تکرار بشه، من بازم توی دره‌هاش فکر می‌کنم دیگه تموم شد همه‌چی. نمی‌دونم آیا آخرش دوره‌ی خاکستری برای جو تموم شد یا نه. آیا خودش رو توی این ورژن جدید از زندگی پیدا کرد یا نه.

 

امشب ساعت نه توی ویدئوکال خوابم برد و ساعت ده‌و‌نیم توی ویدئوکال بیدار شدم. ضعف داشتم و چایی و بیسکوئیت خوردم با این که استانبولی داشتم از قبل. بعدشم نشستم پای تکلیفم و تا یک‌ همین‌طور پیچیده در پتو و خواب‌آلود مشغول بودم. شکر خدا با تموم شدن تکلیفم، خواب‌آلودگی‌ای برای خوابیدن بهش نیاز داشتم، رفت.

یک چیزی که دارم بهش می‌رسم اینه که این مدل جهانی نوین از productive بودن برای من اصلا تصویر خوبی نیست. از این‌جا بهش رسیدم که هی دارم تلاش می‌کنم بی‌نقص زندگی کنم و در نهایت از توش یک زندگی متوسط درمیاد که درسته توش کار احمقانه نمی‌کنی، ولی کار خاصی هم نمی‌کنی. تمام انرژیت صرف بی‌نقص بودن می‌شه. نمی‌دونم. من دنبال این نیستم.

 

بازم نصفه‌شبه و من نتونستم از خیر نوشتن بگذرم، با این که دو روز پیش نوشتم. چقدر بازم حس می‌کنم خودمم. 

۰

Searching for meaning

جرات نمی‌کنم برم پست‌های چند ماه قبل رو بخونم، می‌دونم گریه‌ام می‌گیره. جرات نمی‌کنم به خاطراتی که رندوم به ذهنم میان فکر کنم، از مرحله‌ی خوشایند غم رد شدم و حالا دردم میندازه. 

امروز سر کلاس translation و وسط بررسی ساختار ریبوزوم، یاد اون روز افتادم که با فرزانه می‌خواستم صبحانه بخورم و یک کافه با میزهای بیرونی انتخاب کرده بودیم. اولش وافل خواسته بودیم و نداشتند، بعدش گارسون به فرزانه گفت شالش رو درست کنه و فرزانه یک نگاه به من کرد و گفت که آیا بریم یک جای دیگه، و منم گفتم آره، ولی تا وقتی پا شدیم و ازش پرسیدم، نفهمیدم داریم به‌خاطر این که وافل ندارند پا می‌شیم، یا تذکرشون. هی برمی‌گشتم به کلاس و هی دوباره به قبلا برمی‌گردم. بعدش یک نگاه به دفترم کردم و یادم اومد این دفتر هم با فرزانه خریده بودم، از یک جایی نزدیک همون کافه. 

 

من می‌دونم یکی از دلایلی که با زمستون و مخصوصا برف اصلا رابطه‌ی خوبی ندارم، به‌خاطر اینه که مامان و بابام اصلا حاضر نبودند پول بدن و لباس‌های زمستونی و چکمه‌ی خوب بخرند. یعنی خیلی ظالمانه‌تر از چیزی که واقعا بود، به نظر میاد، ولی خب چیزهای زمستونی خوب همیشه گرون بودند. در نتیجه من همیشه سردم بود. یعنی کل مدت می‌لرزیدم توی سرمای مشهد و برام شکنجه بود. دوست دارم حالا که حالم خوبه و خودمم کامل می‌پوشونم، این‌طوری توی گذشته برم. ببینم کدوم مسیرهایی که قبلا توی طی کردنشون شکست خوردم، می‌تونم درست کنم. 

 

دارم به این فکر می‌کنم که مارچ توی یک نصفه‌ماراتن شرکت کنم. جالب می‌شه اگه واقعا انجامش بدم.

۰

نزدیک دسامبر

امروز سر میز بحث گربه/سگ داشتن بود و من گفتم خیلی دوست ندارم، چون مسئولیتش زیاده و انگار بچه داری. بعدش گفتم ما یک زمان برای دو ماه یک بچه‌گربه داشتیم و هی باید باهاش بازی می‌کردی و حواست بهش می‌بود. بعدش دلم تنگ شد و قلبم یکم تیر کشید. یادم اومد چطوری روی زمین می‌نشستم و یک هندزفری رو روی زمین دورم می‌کشیدم و این بچه دوروبرم می‌پرید. یا چطوری بغلش می‌کردیم. دیشب توی تخت بودم و یهو دلم برای خوابیدن توی خونه‌مون تنگ شد. آدم‌های دیگه‌ای نزدیک بهم خواب بودند. صدای نفس کشیدن بابام می‌اومد، صدای بخاری می‌اومد. از صبح تنها بیدار شدن خوشم نمیاد خیلی. در کمال انصاف، از صبح پیش بابام بودن هم خوشم نمی‌اومد. من صبح‌ها بداخلاق و لوسم و بابام صبح‌ها پرحرف‌ترین فرد جهانه. دلم برای خانواده‌ام تنگ شده. برای همه‌شون. 

برای کلاس آنلاین امروز اومدم خونه‌ی وشنوی، با هم ناهار خوردیم و چای و دونات. الانم سر کلاسم و گوش نمی‌دیم و اشک توی چشم‌هام جمع شده.

 

ویدئوکال کمک خاصی نمی‌کنه. دلم برای حرف زدن باهاشون خیلی تنگ نشده، نه حداقل با کلی reconnect شدن اون وسط؛ دوست دارم نزدیکشون باشم.

هر روز به یک دوره‌ی رندوم فکر می‌کنم. یک روز به اسفند که با هم می‌رفتیم کافه و پنج ساعت می‌نشستیم و باورم نمی‌شد بالاخره به یک جایی رسیدم. یک روز بهار و قدم زدن برای پنج ساعت. یک روز هم یاد این روزها میفتم احتمالا. یاد نشستن توی کافه‌تریای دانشگاه و بدمینتون.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان