449

امروز فریبا تو آزمایشگاه بهم گفت که «ببین، به نظرم امشب راحت می‌تونم بیدار بمونم، دیشب خوب خوابیدم، یه چار ساعتی خوابیدم فک کنم»

۱

448

تو تاریخ ثبت بشه که من یه شب که ساعت هشت صبح فرداش کلاس ریاضی داشتم، ساعت چهار و نیم خوابیدم.

۱

447

دلم برای راحت خوابیدن بی‌نهایت تنگ شده.


در حقیقت، دلم الان برای تقریبا همه چی تنگ شده. صبا، مهرسا، مامانم، بابام، غنچه‌هایی که الان احتمالا تو باغچه مونند و من هر سال قراره از دست بدمشون، روزایی که باهات می‌رفتم کافه کتاب و از اون آب‌میوه‌های بدمزه‌شون می‌خوردیم. اون خواب‌های بهاری سه چهار ساعته که بعدش احساس تولد مجدد داشتم و به لطف شیمی آلی، دیگه امسال نتونستم تجربه‌اش کنم. زیرزمین خونه‌مون، نمی‌دونم، هر چیزی، هر کسی که به مشهد ربط پیدا کنه، و به شیمی آلی، مقالات دشوار زیست گیاهی و عذاب کشیدن از کم خوابی مربوط نباشه. 


و این اواخر، حتی گریه می‌کنم از بس دلم تنگ شده. ینی می‌گم واقعا چند قرنه که من گریه نکردم؟ حالا سر پنج عکس از مهرسا دارم گریه می‌کنم؟

۰

446

صبا یه وویسی از مکالمه‌ی خودش و مهرسا فرستاده که توش از مهرسا می‌پرسه که «دوس داری خواهری داشته باشی یا داداشی؟» بعد مهرسا می‌گه «خواهری»، بعد صبا می‌پرسه «اسمش رو چی می‌ذاری؟» و مهرسا جواب داد «داداشی.»
۱

شب امتحان زیست گیاهی

در شب‌هایی مثل این، می‌شینم و فک می‌کنم که تو ذهن یه نفر (دو نفر) باید چی بگذره که بیان سالن مطالعه‌ای که شصت هفتاد بار روی درش نوشته شده که حرف نزنین، و بازم بیان و نیم ساعت حرف بزنند؟

مردم واقعا کی قراره بفهمند؟

۲

444

و عزیزم، گاهی اوقات عمیقا خوشحالم. شکی ندارم از راهی که انتخاب کردم و فک می‌کنم که من اون دانشکده‌ی خونه‌مانند، اتاق‌های پنج‌نفره‌ی خوابگاه و این رشته‌ی ناشناخته رو واقعا دوست دارم.

بعدا برات واقعا زیاد از پردیس علوم دانشگاه تهران می‌گم. از کتابخونه‌اش، از اتاق مطالعه در سکوتش، که میزهای چوبی بود، و نور آفتاب میفتاد روی میزها و کلی پنجره داشت و بیرونش محوطه بود و کلی درخت.

برات می‌گم که تقاطع محصور شده توسط ادبیات و علوم و مسجد و کتابخونه‌ی مرکزی گاهی اوقات نمایش بود. و من، واقعا خوشحال می‌شدم وقتی می‌دیدم هست، حتی با این که هیچ وقت نگاه نمی‌کردم.

بهت می‌گم که من وقتی هیجده سال و نیم بود، خیلی خوشحال بودم. و این، دقیقا همون چیزی بود که می‌خواستم.

پ.ن: و برات می‌گم که هوای خوابگاه به قدری خوب بود، و محوطه به قدری سبز و شبیه کوهستان‌ها بود، که من می‌خواستم بشینم و فقط گریه کنم.

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان