آتش

دیشب برای اولین بار توی این شهر خونه‌ی خودم نخوابیدم و واقعا جالبه. پیش انوجا بودم و اصرار داشت که بمونم و به نظر میاد که منم هیچ استقلال عملی در برابر این دختر ندارم.

خیلی از خونه‌ی بقیه موندن بدم می‌اومد. حس می‌کردم آدم باید در نهایت پنج دقیقه قبل از خواب با خودش تنها باشه. دیشب ولی بد نبود. صبح هم بلند شدیم و برام صبحانه درست کردم و ریموت تلویزیونش رو داد بهم که توش یوتیوب داشت. من حدودا چهار ساعت سرگرمش بودم.

روزهای موج‌داری دارم. برای اولین بار در مدت طولانی‌ای احساس واقعا زنده بودن می‌کنم. نه لزوما خوشحال، ولی مثل قبل detached نیستم از زندگی. چیزها رو از پشت پنجره‌ی مات نمی‌بینم و روی پوستم حس می‌کنم.

از تنها بودن می‌ترسم. اصلا احتمالا سر همین گاردم رو کنار گذاشتم. الان از خرید اومدم و جدا از این که یکی از دوست‌هام رو دعوت کردم، به صبا هم گفتم که بیاد بریم کال. 

 

خیلی روزهای عجیبی‌اند. خیلی خیلی غیرمنتظره چیزی که این‌قدر از ته دلم بهش نیاز داشتم، دوباره دارم. یک بار بهم گفته بود که "تو هیچ‌وقت معمولی نمی‌شی." و الان بعد از شاید ماه‌ها و سال‌ها، فکر می‌کنم که معمولی نمی‌شم. 

۰

Umrika - Dustin O'Halloran

هی می‌گم که امروز می‌نویسم و بعد نمی‌نویسم. روزهای نسبتا سختیه با مشکلات نه‌چندان شاعرانه و وقتی واقعا بهش فکر می‌کنم، نمی‌دونم اصلا از چی می‌خواستم که بنویسم.

وسط همه‌چیز، دست‌پختم به شکل معجزه‌آسایی از پارسال خیلی بهتر شده و الان واقعا هر غذایی می‌خورم، اشک توی چشمانم حلقه می‌زنه از فکر این که من همچین چیزی درست کردم. تازه الان دارم بهش فکر می‌کنم. که من این‌قدر احساس بی‌استعدادی می‌کردم توی آشپزی و الان به این‌جا رسیدم. دلایلش هم برام مشخص‌اند؛ معمولا یکم از میانگین سربه‌هواترم و یادم می‌ره غذا رو چک کنم، و همیشه هم مقاومت داشتم دربرابر این که غذام رو در حین پختن بچشم. برنج رو هنوز البته خیلی خوب نمی‌پزم ولی برای اونم یک راه مناسبی پیدا کردم و حداقل بد نمی‌شه. ولی اصلا این‌ها مهم نیست، مهم فقط همینه که درنهایت درست شد و الان که درست شده، برام اصلا مهم نیست چقدر طول کشید.

 

شب‌ها قبل از خواب شمع روشن می‌کنم و کتاب می‌خونم و عادت پایداری شده. از بعد از کنکور مدت زیادی درگیر این بودم که کتاب خوندنم رو درست کنم. کتاب‌های بلند رو شروع می‌کنم و تموم می‌کنم، و اصلا برام مهم نیست که چقدر زیاد طول می‌کشه. حتی زیاد طول کشیدنش خوشاینده. امروز Shining رو تموم کردم، که دقیقا روز پروازم به ایران شروعش کرده بودم، و اتفاقا سرش هم خیلی عذاب کشیدم، چون آخرهاش از سر ترس نمی‌تونستم بیش‌تر از دو سه صفحه بخونم و به‌خاطر همین لعنتی تموم نمی‌شد. بعد از این پست، فیلم‌نامه‌ی "در دنیای تو ساعت چند است" رو شروع می‌کنم.

 

معمولا ساعات زیادی توی آزمایشگاهم. نمی‌تونم پروتئینم رو توی سلول پیدا کنم و ذهنم درگیرشه. گاهی اوقات اشتباهات زیادی توی آزمایشگاه می‌کنم و خیلی اوقات شک دارم که آیا این همه اشتباه طبیعیه یا نه. 

خوشایند نیست واقعا. نمی‌دونم، حس می‌کنم واقعا روحم رو توی آزمایش‌هام می‌ذارم و وقتی جواب نمی‌دن، یکم از ته دل ناراحت می‌شم :)) عجیبه، ولی درعین آزار روحی قابل‌توجهی که از این ماجرا می‌بینم، کمی زندگی رو برام عمیق‌تر کرده، که مدت زیادیه نداشتمش. این ذره‌ی کوچک از عمیقا اهمیت دادن و تلاش کردن و سمج بودن، توی دلم نشسته و نمی‌دونی چقدر دوست دارم که جا بگیره. که حیفه کسی مثل من هیچ شوقی ته دلش نباشه.

 

توی مدتی که ننوشتم، ارغوان به دنیا اومد. قشنگ‌ترین بچه‌ی دنیاست. مهرسا داره تلاش می‌کنه ثابت کنه ارغوان به اون رفته. عکسش پس‌زمینه‌ی گوشی‌مه. فکر کردم شاید اگه هی عکسش رو ببینم، واقعا باور کنم که وجود داره. 

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان