One Step at a Time

از اون‌جایی که برنامه‌ام برای سال جدید این‌جاست، بذارید بگم که چطوری می‌گذره. و بیش‌تر به خاطر می‌نویسم که ذهن خودم خالی بشه. 

آرمینا یک هشتگ داره توی Flares به اسم «یک قدم جلوتر» که من عمیقا ازش خوشم میاد. و این شکلیه که هر روز چیزهایی که یاد می‌گیره، کارهای تازه‌ای که انجام می‌ده، و چیزهای شبیه به این‌ها رو می‌نویسه. و می‌دونی، چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که یک صفحه از جزوه‌ام رو بکنم و دوباره بنویسمش، یا یک چیزی شبیه به این، صرفا چون یک جایی‌ش یک کلمه رو اشتباه نوشته بودم. و یک لحظه فکر کردم که اگه من تلاش کنم و با این اشتباهم کنار بیام و بپذیرمش، یک قدم جلوتره برای من. و ازش گذشتم و یک قدم جلوتر رفتم. فرداش می‌خواستم یک چیزی بنویسم و از یک کلمه‌ای خیلی خوشم نمی‌اومد، وسواس شدیدی نداشتم ولی ترجیح می‌دادم که نباشه، و بازم فکر کردم که می‌تونم ازش استفاده کنم و یک قدم جلوتر برم. و رفتم. فرداش فکر کردم که اگر موقع ورزش حواسم فقط و فقط به بدنم باشه و به چیزی فکر نکنم، یک قدم به جلوئه. و تمرکز کردم.

راستش از کلش خوشم میاد. می‌دونم که ممکنه درک نکنید که چطور ممکنه که استفاده از یک کلمه، حتی یک حرکت محسوب بشه، ولی برای من مهمه، چون کمِ کمش باعث می‌شه که وسواسم پیش‌روی نکنه. به غیر از این‌ها، قدم‌های زیادی برداشتم. دیروز، روز به شدت افتضاحی داشتم. و ورزش نکرده بودم و خب، من معمولا فکر می‌کنم که از فردا خوب شروع می‌کنم. ولی دیشب نذاشتمش برای امروز، همون آخر شب از توی اپی که از روش ورزش می‌کنم، ست شبانگاهی‌ش رو رفتم. چون به قول النا، پیوستگیه که مهمه.

برای کتاب‌هام که برنامه نوشته بودم، واقعا افتضاح شد. چون برنامه‌ام حتی با این که تلاش کردم که کم باشه، زیاد بود و این که استادهامون هم مثلا تکلیف‌هایی می‌دند که یک روز طول می‌کشه مثلا :/ و این که بعضی از روزها، صرفا واقعا نمی‌تونم که بخونم. و موضوع اینه که من زیاد تصمیم ندارم که وقتی که دوست دارم که فیلم ببینم، درس بخونم. چون وقتی که در ابعاد من پیر و باتجربه می‌شید، می‌فهمید که شوق کتاب خوندن و فیلم دیدن، حقیقتا چیزهای نادری‌اند و باید ازشون استفاده کنی. ولی در هر صورت همچنان دارم تلاشم رو ادامه می‌دم که برنامه‌های خیلی واقع‌بینانه بریزم و حتما اجراشون کنم.

چیز دیگه‌ای هم که درگیرشم، Quizlet ئه. رشته‌ی من مرتبط به زیست‌شناسیه، و خدا می‌دونه که چند هزار آیتم توی علم ژنتیک وجود داره که من باید بشناسمشون و موضوع اینه که فهمیدم که من دقیقا تا به هر یک از این آیتم‌ها هزار بار بر نخورم، یاد نمی‌گیرمشون. این شکلیه که فرزانه می‌گه که استاد مورد علاقه‌اش داره روی آپتامرها کار می‌کنه و من بار اول، دوم، سوم تا بار دهم با خودم می‌گم «Cool، تا حالا اسمشم به گوشم نخورده، برم ببینم چیه.»، و بار یازدهم تا هزارم فکر می‌کنم «من قطعا تا حالا این رو سرچ کردم، چطور ممکنه که حتی کلیاتی ازش یادم نیاد؟» و من الان هم یادم نمیاد که آپتامرها چیند. ولی یک سیستمی طراحی کردم که توش مثلا مفاهیم جدید که کلا هر روز یاد می‌گیرم، توی Quizlet وارد می‌کنیم و ده‌تا ست آخر رو مرور می‌کنم و خب، سیستم خوبی بود و مثلا نیم‌ساعت وقت می‌گرفت در روز که قطعا مناسب بود. (البته من مفاهیم رو فقط مرور می‌کردم، کلمه به کلمه از بر نبودم.) ولی فعلا چون نمی‌تونم همزمان با forest ازش استفاده کنم، یک خورده همه چیز به هم گره خورده.

و از اون‌جایی که من هر ماه یک مراسمی دارم که توش خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا محض رضای خدا سه روز یک بار، یک سر به مجله‌ی Nature نمی‌زنم تا بفهمم چه خبره و بعد فرداش یادم می‌ره تا ماه بعد، برنامه‌ریزی کردم که هر روز یک مقاله، خبر یا دیدگاه مرتبط با رشته‌ام بخونم. و شاید تا الان فکر کرده باشید که چطور می‌تونم رد همه‌ی این‌ها رو نگه دارم. (احتمال قوی‌تر من اینه که شما از بند دوم کلا رها کردید، چون از show offهای ورزشی من خسته شدید.) که باید بگم که من یک ورد درست کردم که همه‌ی برنامه‌ریزی‌هام رو توش نگه می‌دارم. و خب، هر کاری که می‌کنم، جلوش ستاره می‌ذارم (برنامه‌های توش واقعا جزئی‌اند، در حد مثلا ده صفحه از کتاب مرجع بیوشیمی‌م) و توی برنامه‌ی روزانه‌ام، یک کاری دارم هر روز، که فقط این فایل ورد رو باز کنم و کارهایی که کردم ستاره بذارم. اگه کاری نکردم، فقط یک بار این فایل رو تا آخر بخونم (خوندن خیلی سریع و در واقع نخوندن). فقط همین. و این طوری می‌تونم تیکش بزنم. چون می‌دونی، باعث می‌شه که یادم بمونه که چه برنامه‌هایی دارم. که چقدر آخرش روشنه.

و این که چند روز پیش مائده یک پست گذاشت درباره‌ی این که سریال‌های محبوبمون رو نباید سریع ببینیم. و می‌دونی، سریال‌های (و در واقع مینی‌سریال‌ها) زیادی بودند که من موقع دیدن‌شون واقعا احساس به یاد ماندنی و عمیقی داشتم، و الان فقط ازشون یک اسم مونده توی ذهنم. به خاطر همین. برای مائده هم کامنت گذاشتم، ولی بذارید این‌جا هم بگم که بمونه؛ که دوست دارم تلاش کنم که بین سطرهای کتاب‌ها گم بشم. اسم‌های شخصیت‌ها یادم بمونه، و دنبال آهنگ‌های مورد علاقه‌ام از فیلم‌ها باشم. دوست دارم که فیلم ببینم در قدم اول البته. از ترسیدن از فیلم دیدن، به خاطر این که فیلم‌ها تازگی‌ها خیلی سطحی شدند، خسته شدم. اهمیتی نداره که فیلم‌های زیادی نبینم، خیلی از چیزهای مطرح رو ندیده باشم. فقط واقعا دوست دارم که دو ساعتی که جلوی لپ‌تاپم، فقط اندکی تاثیر داشته باشه، یکم فکرم بهش چنگ بندازه. و دوست دارم که ماجراها و متن‌های آهنگ‌هایی که می‌شنوم، بدونم.

و می‌دونی، چند روز پیش یک پست از یک بلاگر(توکا) (من لینکی ندارم راستش، اگر کسی می‌دونست، بگه که بذارم) خوندم که راجع به این می‌گفت که انسان‌ها اولش که قراره زبان یاد بگیرند، روندش خیلی کنده، چون پایه است. هر چقدر که پیشرفت کنند، سریع‌تر می‌شه. فکر می‌کنم اشکالی نداره که دیشب خودم رو باخته بودم، صبح‌های نسبتا زیادی، ظهر بیدار شدم  و فکر می‌کنم اشکالی نداره که دیروز به جای بعد از ظهر شب ورزش کردم. دارم جلو می‌رم و همین، به اندازه‌ی کافی خوبه.

 و پ.ن: چیز دیگه‌ای که هست، اینه که من می‌دونم و کاملا موافقم که چیزهایی شبیه به این صحبت‌هایی که الان کردم، به شدت مهمه و این لحطات در هر صورت زندگی مائند و باید هدف‌مند باشند و فلان و بیسار. ولی در هر صورت، همون طوری که زهرا یک بار گفت، چیزهای کمی توی زندگی هستند که عمیق‌تر و مهم‌تر از مکالمات نیمه‌شبی باشند که وسطشون مجبوری سرت رو توی بالش فرو کنی، چون ممکنه که با قهقهه‌ات کل خونه بیدار بشند. کلش اینه که حواست باشه که کل زندگی‌ت، توی ساعت مطالعه، ورزش و چیزهای خسته‌کننده خلاصه نشه. (زهرا و مهدی، این به این معنی نیست که من مایلم که حتی یک دقیقه‌ی دیگه از خواب شبم رو به شما دوتا اختصاص بدم.)

پ.ن.ن: یک چیز دیگه هم هست که دارم تلاش می‌کنم که جزئی از روتین باشه؛ این که هر شب خیلی کوتاه می‌نویسم که چی کار کردم. یعنی در این حد که «صبح دیر بیدار پا شدم، درس خوندم، فیلم فلان رو دیدم، خداحافظ.» از این هم خوشم میاد.

۵

'Cause I am done with my graceless heart

من دوست دارم از روزهام بگم. دوست دارم بگم امشب خیلی گریه کردم، چون حس می‌کردم که انگار نباید کلا وجود داشته باشم. انگار که خواسته‌شده نیستم. همین‌طوری گریه می‌کردم و می‌دونی، ریشه‌های افسردگی هنوز توی من هست. من نمی‌تونم هنوز از پسشون بر بیام. و سر مهرسا داد زدم و فقط همه چی بدتر شد. مهرسا رفت و یکم بعدش برگشت و همین‌طوری نگران بهم نگاه کرد و پرسید که دارم چی کار می‌کنم. تلاش کردم که گریه نکنم و گفتم که هیچی. بعدش صداش زدم و گفتم که «ببخشید که سرت داد زدم.» و دست دادیم. یکم بعدش دوباره پیشم اومد و گفت که «سارا، ببخشید که خودکار بنفش رو روی میز کوبیدم.» و بازم دست دادیم. بعدش نشستیم به حرف زدن. که در واقع واقعا خسته‌کننده بود، ولی تونستم از پسش بر بیام. یکی از چیزهایی که درباره‌ی بچه‌داری گفته نمی‌شه، اینه که باید به مقادیر زیادی از چیزهای بی‌مزه که از نظر خود بچه واقعا بامزه است، گوش بدی. و بخندی.

فرزانه بهم گفت که چیزهای شگفت‌انگیزی رو درباره‌ی خودم پیدا می‌کنم. به نظرم یکی از چیزهای شگفت‌انگیز درباره‌ی من اینه که حضورم مطلوبه. یعنی حرف زدنم نه، کلا هیچی‌م نه، فقط این که جایی باشم. یا چیز شگفت‌انگیز بعدی اینه که من دوست دارم فکر کنم که احساسات و صحنه‌ها رو خوب توصیف می‌کنم. یعنی من همیشه فکر می‌کنم که فلان آهنگ به چه جایی می‌خوره، به چه کسی. مثلا این‌قدر امتحان کردم که می‌دونم آهنگ‌های The End of F*** World خیلی خیلی سخت توصیف می‌شه. توصیفش رو پیدا کردن، مثل فهمیدن طعم یک غذای هندی پر از ادویه برای کسیه که تا حالا فقط سفیده‌ی تخم مرغ خورده. دوست دارم که توصیف کنم و فرد مقابلم بفهمه که از چی حرف می‌زنم. به طور کلی تازگی‌ها از فهمیده شدن خیلی استقبال می‌کنم. 

یا مثلا من خیلی پر از امید و انگیزه‌ام. صبح‌هایی که دیر بیدار می‌شم، دوست دارم که خودم رو بکشم؛ واقعا می‌گم. دوست دارم داوطلبانه سرم زیر گیوتین بره. ولی یک ربع بعدش، بازم امیدوار می‌شم. بازم می‌تونم به خودم احساس نیمه‌مثبتی داشته باشم. و می‌دونی، من فکر می‌کنم که انسان واقعا بی‌اراده‌ایم. چند روز پیش ولی، یک کامنت برای زهرا گذاشتم و گفتم که از هر چهار روز یک روزش واقعا ناراحتم و کار خاصی نمی‌کنم و زهرا گفت که واقعا خوشحال شده از این که می‌شنوه که فردی مثل من که توانایی‌هایِ یادم نمیاد چی چی داره، هم، چنین مشکلی داره. حالا از این بگذریم که زهرا کلا یک خورده تصورات غریبی از من داره، ولی امروز دوست داشتم که حرفش رو باور کنم. چون می‌دونی، توی ورزش روزانه‌ای که دارم، هر روز مثلا نیم دقیقه باید حرکت پلانک رو انجام بدم. و واقعا برای من سخته. من واقعا از نظر بدنی قوی نیستم و این، به نظر من واقعا حرکت سختیه. و هی طولش بیش‌تر می‌شه و امروز پنجاه ثانیه شده بود و من واقعا می‌خواستم از ثانیه‌ی 20 به بعد ولش کنم. ولی ولش نکردم. به زحمت تا آخر رسوندمش و از خودم خوشم اومد. از این که این‌قدر قوی بودم. از این که تازگی‌ها، انگار یاد گرفتم که مقاومت یا صبر کنم.

این طوری نیست که سراسر نکات شگفت‌انگیز باشم. من اگه واقعا قصد داشته باشم که رک باشم، فکر می‌کنم که بعضی اوقات واقعا توی روابط انسانیم حماقت خاصی رو از خودم نشون می‌دم. یعنی می‌دونی، من واقعا انسانی نیستم که هیچ‌وقت قصد داشته باشم که کسی رو ناراحت کنم، فقط واقعا خیلی از چیزها رو تجربه نکردم، و این تجربه نکردنم، باعث می‌شه که واقعا درکی نداشته باشم از این که بقیه ممکنه چه احساسی نسبت به کار من پیدا کنند. جدا از این، واقعا همیشه تلاش می‌کنم که رک باشم، و این همه چی رو بدتر می‌کنه انگار. راستش من واقعا نمی‌دونم چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم. اولش فقط اومدم بنویسم که واقعا احمقم، بعدش خواستم به مهرسا اشاره کنم، بعدش هم خواستم بهت نشون بدم که من واقعا چندان هم بد نیستم. و تازه، یک چیز دیگه، من خیلی هم خودمحورم ذاتا. یعنی ترکیب خودمحوری و حماقت ذاتی و بی‌تجربگی‌م واقعا گاهی بد می‌شه.

و این که می‌دونی، با پدر و مادرم واقعا خوب کنار میایم. ولی وقت‌های زیادی هست که حس می‌کنم صبا ازم متنفره. و تک تک اون ثانیه‌ها برای من واقعا سختند. چون صبا دومین فرد کل زندگی‌مه. و من واقعا تحمل این رو ندارم که از انسان‌های مهم زندگی‌م همین‌طوری دور بشم. و می‌دونی، فقط واقعا خیلی فرد غیر قابل تحملیه و مجبوریم که زیاد دعوا کنیم. این که عاشق افراد غیر قابل تحمل باشی، واقعا طاقت‌فرساست. و صرفا امیدوارم که وقتی بزرگ‌تر شد، بیش‌تر درک کنه، و امیدوارم که واقعا از من متنفر نباشه. آه، خیلی همه چیز هندی شد واقعا. ولی باید بدونید که من همه‌ی گریه‌هام رو کردم و الان حالم نسبتا خوبه.

بذار که یکم هم از روزهام بگم؛ صبح‌ها بدون استثنا با صبا دعوا می‌کنم. در اکثر ثانیه‌های شبانه روز مشغول اینیم که خانوادگی به مهرسا یاد بدیم که اندکی برای ما حریم شخصی قائل باشه و محض رضای خدا این‌قدر همه چیز ما رو پایین (یا بالا، بستگی به منطقه داره) نکشه؛ که واقعا کار سختیه. راستش الان احساس می‌کنم که کلا روزهام به همین دو مورد می‌گذره. ولی خب، یک سری کارهای جزئی دیگه هم هست. مثل این که زبان می‌خونم. هر روز ورزش می‌کنم و هر روز انگار حرکاتم روون‌تر و ظریف‌تر می‌شه. به شکل عجیبی ریاضی می‌خونم. و دارم هر روز قله‌های آهنگ‌های خییلی و عمیقا پاپ رو در می‌نوردم و ممکنه که به زودی بگم که از جاستین بیبر خوشم اومده، بنابراین بهتره که آماده باشیم، و همین تقریبا. دوست ندارم که به این اشاره کنم که امروز دوازده و نیم ظهر بیدار شدم. چون از واکنش النا می‌ترسم یکم. ولی فردا قراره که زود بیدار بشم و زیاد بخونم. راستش من الان جلوی لپ‌تاپ و توی زیرزمین خونه‌مون نشستم و دارم فکر می‌کنم که چطوری این پست رو تموم کنم که شما بعدش با خودتون فکر نکنید که «پسر، این چه چیز احمقانه‌ای بود که خوندم؟» ولی واقعا هیچ پایان خاصی به ذهنم نمی‌رسه. پس همین‌طوری بریم.

۷

Let them be them, let us be us

می‌دونی، تصوری که من از خودم داشتم، اینه که در مقابل ضربه‌ها، فرد مقاومیم. یعنی خب، من یک دختر بودم در قدم اول. از نظر برخی افراد من هوش کافی ندارم به خاطر دختر بودن، و در قدم دوم تمام چیزهای ظاهری بود. تمام «چقدررر لاغری»ها، و در قدم سوم، این که از یک دختر خوشم میومد؛ تمام جملات، با زیرساخت «دوجنس‌گراها حتی از هم‌جنس‌گراها پست‌ترند.» هیچ‌کدومشون خیلی من رو اذیت نکرد؛ بنابراین از بقیه هم توقع داشتم که از این که به افرادی که اضافه وزن دارند، توهین‌های مستقیم و غیر مستقیم می‌شه، ناراحت نشند.

نکته‌ی مهمی که بهش توجه نکرده بودم، این بود که خب، تمام چیزهایی که من به خاطرشون خودم رو مقاوم می‌دونستم، از طرف افرادی بود که توی ذهن من بی‌اهمیت‌ترین افراد و احمق‌ترینشون بودند. (به جز تمام چیزهای راجع به بدنم، که ممکن بود اصلا شوخی باشند و واقعا منظور خاصی پشتشون نباشه و اتفاقا همین هم من رو بیش‌تر از همه اذیت کرد.)

ولی یک بار بود که فکر می‌کنم ۱۶ سالم بود، و توی قطار بودیم، و به مامانم گفتم که از ابروهام خیلی خوشم میاد. و مامانم گفت که به نظرش ابروهای صبا کمونی‌تر و قشنگ‌ترند. من واقعا جدی نگرفتم، ناراحت نشدم و همچنان هم نیستم. ولی تا حالا نشده که با خودم فکر کنم که ابروهام قشنگند و بعدش یاد اون نیفتم، و بعدش هم فکر نکرده باشم که «نه، معمولی‌اند دیگه.»

یعنی می‌فهمی، یک چیز واقعا کوچک، که سال‌ها قبل هم بوده، هنوز این‌طوری توی ذهن من مونده. چطور می‌تونم توقع داشته باشم افرادی که اضافه وزن دارند، بی‌خیال نظرات هر روزه‌ی مردم و رسانه باشند؟

۵

و من دوست دارم که این‌قدر حوصله داشته باشم که با دوست‌هام تماس تصویری بگیرم.

امروز هوا یک طوری بود. خنک و تاریک. یکم شبیه سال کنکورم.

یک چیز دیگه بود که باعث می‌شد که بیش‌تر به دبیرستان فکر کنم. و می‌دونی، هی به این فکر می‌کنم که چقدر عجیب غریب و شجاع بودم. چقدر نادان و جاهل حتی :)) چقدر دراما کویین. الان که بهش فکر می‌کنم حتی گریه‌ام می‌گیره از این که چقدر احساسات مختلف داشتم. برای خودم هزاران داستان داشتم. هزارتا آینده رو تصور می‌کردم. کارهای احمقانه‌ی زیادی هم می‌کردم؛ توی کلاس شیمی همین‌طوری گریه می‌کردم و با معلمم دعوا می‌کردم (الان امکان نداره که همچین کاری کنم) (و نمی‌گم سر چی، بار حماقتش دیگه واقعا غیر قابل تحمل می‌شه.) با فرزانه اطراف مدرسه ول می‌گشتیم، هر شب از ساعت شش تا هشت حرف می‌زدیم. می‌گفتیم که سال دوم دانشگاه، با هم به روسیه بریم. حتی تازگی‌ها یک شعری پیدا کردم که درباره‌ی فرزانه سر کلاس ادبیات نوشته بودم :)) عاشقانه نبود قطعا، ولی وزن داشت به شکل عجیبی. نصفه‌شب 500 Days of Summer می‌دیدم، Room می‌دیدم، لباس‌های عجیب می‌پوشیدم، خیلی گریه می‌کردم، خیلی پر از احساسات مختلف بودم.

چند هفته‌ی پیش، به فرزانه گفتم که با خودم خوبم و زندگی‌م به نسبت جالبه. و کل این قرنطینه، باعث شد بفهمم که من حاضرم هر چیزی باشم، جز یک معمولی جالب.

وسط گریه کردنم، فکر کردم که من واقعا خیلی وقته که از خودم خوشم نمیاد. خودم رو دوست دارم، ولی ازش خوشم نمیاد. از این که این‌قدر معمولی و صرفا جالبه. من نمی‌خواستم که این باشم. نمی‌خواستم که درباره‌ی زندگی‌م، بگم که «آره، می‌تونستم فلان کار رو بکنم، ولی من حسرتی ندارم.»

من هر روز درس می‌خونم. تقریبا یک هفته است که بازم دارم ورزش می‌کنم. زبانم رو تقویت می‌کنم. تلاش می‌کنم که انسان قوی‌تر و موفق‌تری باشم. واقعا هم دارم پیشرفت می‌کنم. ولی کل مدت، حس می‌کنم که یک چهارم دوران دبیرستانم زنده‌ام. امروز با فرزانه، فهمیدیم که انگار پیر شدیم. یعنی واقعا حوصله‌ی کارهای زیادی رو نداریم. باورت می‌شه که چند ماهه که داریم از فیلم دیدن فرار می‌کنیم؟ یا کلا از هر کاری که قبلا دوستش داشتیم؟ 

داشتم عکس‌هامون رو می‌دیدم، و تقریبا توی هر عکسمون، یک نوشابه بود. هر روز نوشابه داشتیم. باورت نمی‌شه که من چقدر قهر می‌کردم :))) هر روز با یک نفر قهر می‌کردم. الان چند ساله که من با کسی قهر نکردم؟ دلخوری بوده، ولی هیچ‌وقت این‌قدر حوصله نداشتم که قهر کنم. توی دبیرستانم، لحظه‌ای تنها نبودم. لحظه‌ای نبود که ما در حال مزخرف محض گفتن نباشیم. الان دیگه انگار هر روز مزخرف گفتن سخت‌تر می‌شه.

دلم برای دختر روشن، احمق، شجاع و احساساتی‌ای که بودم، به شدت تنگ شده.

۳

اسمش چی می‌تونه باشه؟ دختره یا پسر؟ ممکنه من رو بیش‌تر از صبا دوست داشته باشه؟

داشتم به فرزانه می‌گفتم که دوست دارم حمید و سپید بچه‌دار بشند. احساس می‌کنم که توی قلبم، مقداری محبت عمیق وجود داره، کنار عشقی که به مهرسا دارم، که همین‌طوری بدون استفاده مونده. دوست دارم یک نوزاد رو بغل کنم، ببوسمش، عکس‌هاش رو ببینم، و هر روز بیش‌تر از روز قبل دوستش داشته باشم. همین الانش مهرسا داره توی دستشویی با لحنی واقعا بشاش می‌شمره و آواز می‌‌خونه. درسته که بچه‌ها مقدار خیلی زیادی فقط مصیبتند، و فقط کمی زیبایی، ولی دوست دارم یک اسم تازه به قشنگی مهرسا توی خونواده‌مون باشه. من دلم هم برای بوی نوزادها تنگ شده.

۲

نیمه‌شبی که دلم پر بود از دوست داشتنت.

نصفه‌شبی، یادم افتاد که یک بار توی کتابخونه، بهش گفتم که حس می‌کنم که امروز دوستم نداره. و گفت که «نه، اتفاقا امروز به شکل غیر قابل باوری دوستت دارم. یعنی سر زنگ مطالعه، هی به پاهام نگاه می‌کردم و هی تعجب می‌کردم از این که این‌قدر دوست دارم.»

امشب، من شبیه همون موقع توئم. هی فکر می‌کنم بهت، و هی تعجب می‌کنم از این که این‌قدر دوستت دارم. یک جورهایی بامزه‌اس کلش.

تا حالا چند بار شده که ازم پرسیدند یا خودم از خودم پرسیدم که چطوری انسان می‌فهمه که عاشق شده. مثلا بقیه از این حرف می‌زنند که اگه عاشق کسی باشی، به نظرت زیباترین فرد دنیا می‌شه. خب من همیشه بابت این عذاب وجدان داشتم که فرزانه به نظرم زیباترین فرد دنیا نیست. مشخصا از همه‌ی مشخصاتش عمیقا خوشم میاد، ولی به نظر من زیباترین فرد دنیا، نمی‌دونم، اون دختری که توی موزیک‌ویدئوی فراموشی بود؟ یا پگاه؟ یا نمی‌دونم، یک نفر دیگه است. به خود فرزانه گفتم، و گفت که اتفاقا به نظر اون هم من زیباترین فرد دنیا نیستم. و کاملا جفتمون با این جریان خیلی مناسب برخورد کردیم. من همیشه وقتی با این جور چیزها برخورد می‌کنم، فکر می‌کنم که خب، چه اهمیتی داره؟ من که دوستش دارم. یعنی مثه همون گفته‌ای که عشق شبیه سوارکاری با مانع است که فلان، یا عشق صرفا میل جنسیه و فلان، اولش مشوش‌کننده است، ولی بعدا انسان فکر می‌کنه که خب، باشه، اصلا همین، ولی من دوست دارم با این فرد سوارکاری با مانع داشته باشم.

به مهدی و آرمینا گفتم یک بار، که عشق شبیه یک جهتیه برای زندگی. که وقتی به فرزانه فکر می‌کنم، همیشه فکر می‌کنم که یک چیزی داره، که هدف زندگی منه. حرکت کردن در راستای اون چیز هدف زندگی منه، این طوری زندگی‌م معنی پیدا می‌کنه. 

نمی‌فهمم که آدم چطوری می‌فهمه که عاشق کسیه دقیقا. مثلا برای من این‌طوری بود که صبح‌ها، همیشه دیر میومد کتابخونه. من هم روانی می‌شدم کاملا. یعنی هر بار که صدای در میومد، من نگاه می‌کردم که کیه. به نظرم فهمیدنش کار سختی نیست. صرفا می‌فهمی.

۳

Tell the world you are ready, and it replies

گفتم که برای امسال آرزویی ندارم؟ واقعا نداشتم. واقعا با خودم فکر کردم که هیچ‌وقت برنامه‌هام به جایی نرسید، بنابراین بذار همین‌طوری برم و ببینم که چی می‌شه. ولی دیشب یک قدم بزرگ برداشتم، و پادکستی که النا گذاشته بود و روش تاکید کرده بود، گذاشتم، که احتمالا می‌دونید که من واقعا رابطه‌ی خوبی با پادکست ندارم.

و خیلی خوب بود. و راستش در نتیجه‌ی همه‌ی چیزهایی که گفت، دلم خواست برای امسال بنویسم، آرزو کنم، و برنامه بنویسم و تلاش کنم. ضمن این که زهرا هم چندتا پست گذاشته بود که الان که دوباره مرورشون کردم، بیش‌تر دلم خواست که بنویسم، و واقعا برای امسال تلاش کنم. و نوشتن همه‌ی این‌ها، بهم کمک می‌کنه که یادم بمونه. مثلا یادتونه که راجع به این نوشتم که وقت‌هایی که حس می‌کنی خسته‌ای و هیچی به هیچ‌جا نمی‌رسه و اصلا صبحت خوب نبوده و بی‌خیال بعد از ظهر، مهم‌ترین وقت‌هاست؟ که مهم نیست اگه واقعا یکم خسته باشی، ولی نباید خودت رو ببازی؟ خب من از وقتی که اون رو نوشتم و چنین دیدی به دست آوردم، واقعا بهتر شدم.

پس بذارید شروع کنم.

توی پادکستی که النا گذاشته بود، می‌گفت که مثلا تو میای می‌گی که (در این مثال، من) «من امسال کل کمپبل رو می‌خونم، کل توماس رو می‌خونم، کل لنینجر رو می‌خونم، ...» و خب، همون طوری که همه‌مون می‌دونیم، امکان نداره که من واقعا به چنین اهدافی برسم. نه وقتی این‌طوری برنامه‌ریزی کردم. از طرف دیگه، بیاید باهاش مواجه بشیم، زندگی ما توی ایران، پذیرای هیچ‌گونه برنامه‌ریزی‌ای نیست. زندگی من به عنوان یک خوابگاهی که دیگه هیچی اصلا؛ تا به یک چیز عادت می‌کنم، مجبور می‌شم که جا‌به‌جا بشم. مثلا به برنامه‌ی استفاده از Face Wash ام دقت کنید. به طور خلاصه، برنامه‌ی من زیاد تغییر می‌کنه، نمی‌تونم برای سال بعدم برنامه‌ریزی خاصی داشته باشم. توی پادکست، می‌گفت که برای سال بعد تم تعریف کنید. که من واقعا توقعش رو نداشتم، ولی تم‌های واقعا جالبی رو تعریف می‌کرد؛ مثلا نظم بیرونی، نظم درونی، اصالت، تعهد، حتی توجه به رنگ‌ها، بوها، صداها :) که خب، برای من، یادگیری، نظم درونی و این که کارها رو سطحی انجام ندهم، واقعا ضروری بود. ولی در اولین قدم در سال جدید، (در واقع دومین قدم، قدم اولم گوش کردن به پادکست بود) تصمیم گرفتم که یک بار مثل انسان‌های متمدن، فقط روی یک چیز تمرکز کنم، و اونم سطحی انجام ندادن کارهاست. من افتضاحم توی این. یعنی نمی‌دونم، اگه کسی کانالم رو ببینه، متوجه این می‌شه احتمالا. من توی دقیقه به هزارتا چیز مختلف فکر می‌کنم. به خاطر قدرت پردازش فوق‌العاده‌ی ذهنم نیست، احتمالا از اینترنت‌گردی‌ها، و اسکرول کردن‌های فراوانم ناشی شده.

و خب، تاثیراتش واقعا مزخرفه، چون همون‌طوری که گفتم، تمرکز کردن برای من به شدت سخته. و من برای این همه درس، تمرکزم رو نیاز دارم. در نتیجه، این از تم. تلاش می‌کنم که توی هر لحظه به کاری که می‌کنم دقت کنم. دیگه احتمالا اینستا یا توییتر رو چک نکنم، یا به احتمال قوی‌تر، خیلی خیلی محدودش کنم.

چیز دیگه‌ای که شنیدم، این بود که باید به هر قیمتی به برنامه‌ریزی‌هات عمل کنی، دقیقا هر قیمتی. و خب، ما که وقت بی‌نهایت یا توان بی‌نهایت نداریم، پس باید درست برنامه‌ریزی کنیم. برای من که ملکه‌ی برنامه‌ریزی‌های نصفه‌نیمه هستم، این به شدت مهمه. چون همون‌طوری که فرد دانای پشت پادکست می‌گفت، به تدریج دیگه باورت به خودت رو از دست می‌دی، و دقیقا همین‌طوره!! اگه من یک برنامه‌ی حتی طولانی مدت می‌ریختم، و مطمئن بودم که تا اون موقع این برنامه، که شاید می‌شد توی برنامه‌س کوتاه مدت‌تر جمع شه، قطعا اجرا می‌شه، می‌تونستم برنامه‌های جامع‌تری برای زندگی‌م بریزم. و خب، این خیلی چیز جالبیه دیگه. من ازش خوشم میاد. در نتیجه، قراره که از این به بعد، برنامه‌های خیلی ساده‌ی روزانه برای خودم بنویسم، و به هر قیمتی انجامشون بدم، و خب، کم‌کم سختشون کنم.

خیلی چیزها هست که کم‌کم باید درستشون کنم. و کم‌کم درست می‌شند. مثلا الی می‌گفت که باید به ازای هر چیزی که حذف می‌کنی، یک چیزی بیاری. به ازای هر چیزی که میاری، یک چیز حذف کنی. و باید این رو بفهمیم بچه‌ها، ما یک ظرفیت مشخص داریم. کاملا مشخص. اگه قراره رنک یک باشید، باید کم‌تر با دوست‌هاتون باشید.

زهرا از قول یک نفر می‌گفت که به جای مثلا از پنج تا شش خوندن، از ۵:۰۳ تا ۶:۰۳ درس بخونید. و واقعا درست به نظر میاد. عزیزم، ما به اون سه دقیقه نیاز داریم. و موضوع اینه که باید قدر زمان رو بدونی، هر چقدر هم که کم باشه.

بقیه‌ی چیزهایی که به ذهنم میاد، جزئی‌اند بیش‌تر. یک چیزی که توی پست قبل بهش اشاره نکردم، این بود که سوختن جنگل‌ها، از بین رفتن همه‌ی اون زیست‌بوم، خیلی زیاد روی من تاثیر گذاشت. من نمی‌خواستم کسی باشم که همچین فاجعه‌ای رو به وجود آورده، و به عنوان دختر مادری که کوچک‌ترین قطرات آب سرد اول حمام کردن، آب شستن سبزی‌ها یا هر چی رو نگه می‌داره تا توی باغچه بریزه، من نمی‌تونم از اون دسته افرادی باشم که فکر می‌کنند «۹۵٪ مصرف آب مصرف خانگی داره، پس من هر چقدر هم صرفه‌جویی کنم، به هیچ‌جا نمی‌ره.» چون عزیزم، گفتم که، همین جزئیات مهمه. جزئیات مهم‌ترین چیزه. اگه به آب موقع شستن برنج اهمیت بدی، این اهمیت به آب‌های بزرگ‌تر هم می‌رسه. خیلی پیشرفت کردم. دائما دارم به صبا و مهرسا می‌گم که برق اتاق‌هاشون رو خاموش کنند. لوازم پلاستیکی احمقانه بازی که فقط برای یک هفته مهرسا رو سرگرم می‌کنند، نمی‌گیریم. هنوز البته واقعا خوب نیستم، ولی بهتر شدم.

خیلی تصویرهای معرکه‌ای از ۹۹ توی ذهنم دارم. این که با زهرا، همه‌ی کافه‌های انقلاب و ولیعصر رو امتحان کنیم، این که زیر بارون خیس بشم، این که یک ایستگاه تصادفی توی مترو پیاده بشم، هنر رو پیدا کنم، سینمای جهان رو ببینم، نقدشون رو بخونم، آهنگ‌های بیش‌تری از مهدی بگیرم، با بقیه بیش‌تر دعوا کنم و کارهای غیرضروری احمقانه‌ای که فقط وقتم رو هدر می‌دهند، انجام ندم. قدم به قدم پیش برم، و در نهایت، ببینیم که این مسیر به کجا می‌رسه.

 

+ پادکست

+ یک چیز جالبی که شنیدم، ایده‌ی جعبه بود. این که یک جعبه داشته باشید و هر کار زیبایی که توی سال ۹۹ انجام دادید، بنویسید و بندازید توی جعبه. حتی خیلی جزئی. همه‌ی این چیزها از این جزئیات شروع می‌شه.

۷

برای هواپیما، آبان، کرونا، گزارش کارهای شیمی تجزیه و شب‌هایی که توی بغلت خوابیدم.

فکر کنم آرمینا بود که می‌گفت که آرزو می‌کنه که سال پری در پیش باشه.

۹۸ برای من سال خیلی پری بود؛ بخشی‌ش به خاطر خودم، بخشی‌ش به خاطر همه‌ی بلاهایی که سرمون اومد. بذار مرور کنم که چی شد.

درباره‌ی این گفتم و پست‌های بهارم هم این‌جا هست، که بهار حجم زیادی از درس بود، و گزارش کار. شب‌ها تا ساعت سه بیدار می‌موندم و گزارش می‌نوشتم در حالی که فرداش ساعت هشت صبح کلاس ریاضی داشتم. توی ماه رمضون کلی غر زدم. با پگاه بازار قزل قلعه رو پیدا کردیم و دیگه توش موندگار شدیم، چون چیزهای خوشمزه دوست داشتیم و من شیفته‌ی بامیه‌ی بدون زولبیا هستم. با پگاه، باغ نگارستان رو دیدم، انقلاب رو گشتم، یک برگه‌ی اعتراضی در جهت استفاده نکردن از حمام به جای سرویس بهداشتی نوشتم. فرزانه رو توی تهران گردوندم، تجریش رو دیدیم و توی شلوغی‌ش گشتیم، شب کنارش خوابیدم، صبح کنارش بلند شدم، انقلاب رو بهش نشون دادم، کافه عباس رو بهش نشون دادم، وقتی که رفت، توی چمن‌های خوابگاه ایستاده بودم و تلاش می‌کردم که گریه نکنم. لپ‌تاپ و گوشی‌م هم‌زمان سوختند و پروژه‌ی قانون اساسی‌م از بین رفت، و من کاملا زیر استرس داشتم له می‌شدم. امتحان قانون اساسی‌م رو بد دادم و توی شیرینی فرانسه شیک شکلات خوردم و گریه کردم.

تابستون، کلی سریال دیدم، یک هفته با فرزانه زندگی کردم، برای اولین بار و قطعا آخرین بار ترن هوایی سوار شدم، تکامل خوندم، نام باد رو خوندم و وه، که چقدر دوستش داشتم :) مارول رو دیدم و تمام کردم، به شکل لذت‌بخشی وقتم رو می‌گذروندم.

پاییز، اجبارا توی خوابگاه دکترا اتاق گرفتم. هم‌اتاقی‌هام به معنای واقعی کلمه دو برابر من سن داشتند. برای تولدم گردنبند کوارتز هدیه گرفتم، و برای اولین بار تئاتر رفتم و کاملا مسحورش شدم. برای اولین بار کاخ سعدآباد رو دیدم، محوطه‌ی پشت خوابگاه رو کشف کردم و یک شب با دختر ۹۶ایمون، کلی از ته دل خندیدم و چایی‌های خوشمزه رو تموم کردم. یاد گرفتم که مراقب خودم باشم، یاد گرفتم که مرتب باشم. بعدش آبان بود و تمام ماجراهاش، و من فقط بهت‌زده بودم. برای آرمینا نگران بودم که چطوری قراره با خانواده‌اش تماس بگیره، برای دانشجوهایی نگران بودم که آمبولانس برده بودنشون، شب و روز فقط حیرت می‌کردم، و نگران بودم. بعدش تموم شد و من نقص‌های زیادی دارم، ولی این چیزها یادم نمی‌ره. ۱۷۶ نفر نمی‌تونه ۱۵۰۰ نفر رو از یادم ببره و این سیاسی نوشتن نیست. هیچ‌وقت. و توی جایی که ازش عمیقا خوشم میومد کاری پیدا کردم که عمیقا دوستش دارم و توش خیلی خوب بودم، و تا الان خیلی پیشرفت کردم. یک دوره‌ی مقدماتی پایتون هم امتحان کردم؛ شروع مناسبی برای برنامه‌نویسی.

زمستون، اول دی دقیقا، برای اولین بار یک مسافرت تنهایی به یک شهری نزدیک تهران داشتم تا مهدی رو ببینم، و البته برف‌ها. و شگفت‌انگیز بود، کل لحظاتش جادویی بودند، حتی با این که مهدی قبول نمی‌کرد که خودش دست داره و می‌تونه برای خودش سس بریزه. توی فرجه‌ها، با فرزانه، از صبح تا ظهر، توی یک کتابخونه‌ی روشن و خلوت بودیم، هر روز از یک کافه‌ای نزدیک کتابخونه قهوه‌های مختلف بیرون‌بر می‌گرفتیم. و من تلاش می‌کردم که بالاخره بفهمم لاته یا موکا چه فرقی دارند. در نهایت هم نفهمیدم. اولین روزی که توی مشهد از خواب بیدار شدم سلیمانی مرد، چند روز بعدش هم هواپیما رو با موشک زدند. من هم نشستم و همین‌طوری گریه کردم و تلاش کردم ریاضیات مهندسی بخونم و در نهایت هم که فاجعه شد، ولی به یاری خدا، پاس شدم. نمرات ترم سه‌م افتضاح شد. الان که بهش نگاه می‌کنم، خودم رو مقصر نمی‌دونم، شرایط روحی افتضاحی داشتم و صرفا هیچ رمقی نداشتم. من هیچی یادم نمی‌ره. هیچ‌وقت نمی‌تونم از این دید بهش نگاه کنم که اتفاقی بود که افتاد و باید ازش گذشت. توی بین دو ترم بود که کرونا اومد. از چین داشت شروع می‌شد، و من وقتی قهمیدم که شبیه سرماخوردگیه، اعصابم خورد شد از این که این‌قدر ساده و ابتداییه؛ چه می‌دونستم که همچین بلایی قراره سرمون بیاره؟ ترم شروع شد، برای دومین بار با سینا پیاده از خوابگاه تا دانشگاه رفتم، آرتمیس رو شروع کردم، و اخبار کرونا کم‌کم در اومد و دانشگاه تعطیل شد. بعدش هم که تا عید تصویب شد. برگشتم به مشهد. شرح روزهای مشهد هم نوشتم. دیروز تولد مهرسا بود. تازگی‌ها تربیت و پرورشش گردن من افتاده و یک روز راجع بهش می‌نویسم. دارم فیلم‌های نولان رو می‌بینم. تلاش می‌کنم که یک روتین برای خودم درست کنم. توی لینکدین به محققهای مورد علاقه‌ام پیام می‌دم، فرزانه می‌گه که من راه درست رو انتخاب کردم، فقط باید ادامه‌اش بدم. من هم دارم تلاش می‌کنم که بهتر باشم.

واقعا دیدی از سال بعد ندارم. آرزویی هم ندارم. فقط دوست دارم که خیلی زیاد یاد بگیرم. لازم نیست که همیشه موفق باشم، اما دوست دارم که به قدری قوی باشم که بتونم شکست‌هام رو قبول کنم و همچنان امیدوار باشم. مشکلی ندارم که خودم کرونا بگیرم. فقط نمی‌خوام به خانواده‌ام برسه.

۴
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان