482

باید بگم که به نظرم خیلی خیلی مسخره‌اس که جای وبلاگ با کانال تلگرام عوض شد.

منظورم اینه که چند نفر هستند که من واقعا نوشتنشون رو دوست دارم و واقعا می‌خوام که بخونمشون، و به خاطر همین، مجبورم که کانالشون رو داشته باشم. و موضوع اینه که گاهی اوقات هست که من صرفا توی مود اون چیزی نیستم که نوشته شده. گاهی اوقات سطحی‌ام، و صرفا دارم همین‌طوری سریع تلگرامم رو چک می‌کنم، و می‌بینم که متنی هست که نباید سطحی خونده بشه و واقعا متن عمیق و زیباییه و در عین حال با توجه به وسواسم نمی‌تونم بذارم نخونده باقی بمونه،  و یا صرفا حوصله ندارم که فعلا چیزی بخونم، کلا به نظرم برای هر کسی هزاران موقعیت هست که نمی‌تونه توش درست توجه کنه. وبلاگ به نظرم برای نوشتن هزار برابر مناسب‌تره. کانال تلگرام شاید صرفا برای عکس‌ها، یا نوشته‌های کوتاه خوب باشه. و می‌دونم که برای همه اینا توی تلگرام راه حل وجود داره، ولی همچنان به نظرم عجیبه جای به این مناسبی رو ول کنی، بری اون‌جا بنویسی.

۸

یا تو رو خدا کتاب‌های چرند به من هدیه ندین.

اگه هر کس می‌تونست با خودش یه اعلامیه حمل کنه و توش فقط یه نکته کوچک خیلی مهم ارائه بده از خودش، مال من می‌شد این که «تو رو خدا به من پیکسل «من مهرماهی هستم» هدیه ندین، با توجه به میزان کاربردش (دقیقا صفر) حتی یکی‌ش هم برای من زیاد و اتلاف مطلق وقت و هزینه‌اس و کاملا نشون می‌ده که واقعا چه اطلاعات عمیقی از من دارین.» و من الان دقیقا یه کلکسیون دارم جمع می‌کنم ازش با این اطرافیان کاملا نزدیکم.

۵

جرات هم ندارم به این اشاره کنم که من واقعا ترجیح می‌دم دوتا بچه داشته باشم، نه یکی

خب عزیزم، خدا و همه مخلوقاتش می‌دونند که من چقدر خوشم میاد که ازم تعریف بشه. و خدا و همه مخلوقاتش منهای اون همکلاسی مذکر عجیب غیر سلام‌کن من می‌دونند که چقدر بدم میاد که یک نفر در وصفم بگه که «دختر خوبیه» (همکلاسی مذکور طی ویدیویی که برای توصیف صفات هر فرد از نظر همکلاسیاش در جشن ورودی‌مون ساخته شده بود، در وصف من، مریم و فریبا به ترتیب گفته بود «دختر خوبیه» «دختر خوبیه» «دختر خوبیه») و خب، فقط خودم می‌دونم که تنها کسی که تعریف‌هاش رو تمام و کمال باور می‌کنم و می‌پذیرم، تویی.

اون متنی که توی دفتر آبی نوشته بودم، توی روزی که سوگل و زهرا اخراج شدند؟ من هنوز هم دارم لذت می‌برم از این که انقدر تحت تاثیر قرارت دادم. و وقتی بهت گفتم دلم می‌خواد یه پست خیلی خیلی زیبا بنویسم، پیش خودم منظورم پستی بود که بازم تو رو تحت تاثیر قرار بدم. متاسفانه با وجود این مقدمه قرار نیست پست شاهکاری تحویل جامعه بدم. ولی نصفه‌شب به نظرم رسید که قطعا خوشحال می‌شی اگه من تلاش کنم و فک کنم و مشخص کنم که چی می‌خوام. و انقدر پنیک نکنم و توی خونه راه نرم، و از شدت اضطراب گریه نکنم (من هنوز باورم نمی‌شه بلدم همچین کاری کنم، و اینا معجزات چی می‌تونه باشه جز دانشگاه؟)

می‌دونی، داشتم فک می‌کردم من می‌خواستم توی تابستون هم بطالت کنم، هم تحقیق کنم، هم آشپزی یاد بگیرم، هم فیلم زیاد ببینم، هم فانتزی زیاد بخونم، هم تاریخ بخونم و هم نجوم بخونم. بحث سر اهداف زیاد و نرسیدن بهشون نیست. نکته اصلی اینه که ببینی واقعا چقدر دوران دانشگاه رفتن به نظرم بیهوده‌اس که همه این کارها رو برای تابستون گذاشتم. توی نه ماه مربوط به دانشگاه، من هر روز به طور متوسط تا سه دانشگاهم، تا پنج باید استراحت کنم، بعدش باید تمیز کنم، توی خوابگاه انسان نمی‌تونه روابط اجتماعی نداشته باشه و به هر حال با وجود پگاه عمرا نمی‌شه. من خوشحال می‌شدم اگه بالاخره امیر می‌مرد یا ازدواج می‌کرد، یا هر چی که محدثه دست از سرش برداره و من هم وقتم سر فردی که هیچ سودی به من نمی‌رسونه، نره، بعدش شام بود، بعدش دو ساعت درس خوندن، اگه شانس میاوردم و بعدش هم باید باهات حرف می‌زدم. واقعا نمی‌دونم چرا توی خوابگاه این‌طوریه. کلا چرا توی دانشگاه این طوریه. همه کارها به عهده خودته و در مورد من، کارای اتاق هم همین‌طور (واقعا اگه الان جلوم گرفته نشه، این پست کاملا مربوط به خوابگاه می‌شه، انقدر من دوست دارم یه گوش شنوا گیر بیارم و نق بزنم) چون خب، کسی با دیدن میز کثیف اذیت نمی‌شه، و در نتیجه تو همه‌اش مجبوری میز رو تمیز کنی، قفسه‌ها رو پاک کنی، تراس رو بشوری و تمیز کنی (هنوز نمی‌فهمم چطوری بین ده نفر صاحب اون تراس در طول کل سال من همه‌اش اون‌جا رو تمیز کردم). 

و عزیزم، در عین حال که خوشحالم که برام مشخص شده که می‌خوام برم گرایش پزشکی، واقعا از حجم درس‌هایی که توی چارت درسی‌مون نیست، و باید خودم بخونم، و همچنین درس‌های اختیاری‌ای که فک کنم باید داشته باشم و نمی‌دونم که می‌تونم یا نه، و دروس اجباری‌ای که واقعا نمی‌فهمم چرا باید داشته باشم (واقعا شیمی فیزیک؟!) اعصابم خورد می‌شه. نمی‌دونم که می‌تونم حتی اصول پایه رو یاد بگیرم. برای الان می‌دونم که باید فیزیولوژی بخونم. صرفا همین و باید براش برنامه داشته باشم و امیدوارم یادم نره عزیزم. 

و بهت گفتم که می‌تونم برای یه دانشمند واقعی شدن حتی بچه‌ای هم نداشته باشم. و فک می‌کنم که کاملا چرند گفتم. فک نمی‌کنم بتونم از بقیه زندگی‌م بگذرم. چون می‌دونم که خوشحال نخواهم بود و واقعا نمی‌دونم چطور انقدر به همه چیز علاقه دارم. واقعا باید ورزش کنم، بی‌نهایت دوست دارم که شنا یاد بگیرم و خودت می‌دونی که چقدر دوست دارم نقاشی کنم (نه حرفه‌ای) و چقدر بیش‌تر دوست دارم یه روز یاد بگیرم که پیانو بزنم، فک کنم هر انسانی که دور و برم باشه و باهاش نسبتا راحت باشم و بدونم که بهم نمی‌گه «از حالا به چه چیزایی فک می‌کنی» می‌دونه که چقدر دوست دارم یه روز بچه داشته باشم، حتی محتاط نباشم و بگم داشته باشیم. این که من نمی‌تونم مثه اون دانشمندای شلخته‌تون باشم و متاسفانه واسه‌ام مهمه که شب ظرف کثیفی نمونه. خونه همیشه مرتب باشه، و فرد همیشه نسبتا تمیز و آراسته باشه.

عزیزم، جدا حق دارم از اضطراب گریه کنم. حقیقتا ایده‌ای ندارم که چطوری قراره از پس همه اینا بربیام. حتی بربیایم. و می‌دونی، من دارم می‌گم اینا حتی برای یه فرد بااراده و کوشا سخته. جرات ندارم به این اشاره کنم که چقدر بطالت‌خواه و تنبل می‌تونم باشم من.

و عزیزم در نهایت، من می‌دونم که از پس همه اینا برمیایم. ولی خب، در حال حاضر ایده‌ای ندارم که چطوری. 

۲

18.91 سالگی

عزیز دلم، من نمی‌خوام خوب باشم، نمی‌خوام خیلی خوب باشم، و حتی نمی‌خوام خیییییییییلی خوب باشم. من می‌خوام، و باید، درخشان باشم. نمی‌خوام همه معیارها رو داشته باشم، دلم می‌خواد معیارهای جدیدی رو بسازم.

۳

شهریور یا «چطور به صورت حرفه‌ای پست کاملا بی در و پیکر و بی‌ربطی بنویسیم»

چه می‌دونم عزیزم، شاید یه روزی بالاخره تونستم بفهمم که این مهم نیست که سریالی که داری می‌بینی، در روزهای خاصی و در ساعات خاصی ببینی (وقتی از وسواس‌های مسخره‌ام حرف می‌زنم، دقیقا از چه کوفتی حرف می‌زنم) و این مهمه که فقط اگه دوس داری ببینی‌شون و خودت رو مجبور نکنی. و مهم نیست اگه از غلط‌گیر استفاده کنی و شش ساعت دور اشتباه نوشتاری‌ت مستطیل نکشی و رنگش کنی، و مهم نیست اگه توی گودریدزت ریویوهایی داشته باشی که ازشون خوشت نمیاد، همه ریویوهایی دارند که ازش خوششون نمیاد، مهم نیست اگه همه کتاب‌های زندگی‌ت رو با دقت نخوندی، و مهم نیست که سریال‌های نصفه زیادی داری. مهم نیست اگه خط کسر صاف نیست یا حلقه بنزن کاملا شیش ضلعی نیست و خط‌هاش خمیده است.

ولی متاسفانه، اصلا فک نمی‌کنم چنین روزی نزدیک باشه حتی.

فک کنم توی ذهنم همچین سوالیه که پس چی مهمه. خب، در حال حاضر به نظرم این مهمه که کنار افرادی که برات مهمند و براشون مهمی، بمونی. در هر شرایطی. نترسی از هیچی، و وقتی می‌خوان بعد از خوردن زنگ کلاس برن آب بخورن و یه زن نعره‌کشان و جیغ‌زنان جلوی دره، باهاشون بری. به طور ناگهانی در اواخر هیجده سالگی‌م همچین چیزی رو فهمیدم. 

۰

و متاسفانه شب اونقدر هم ستاره نداره.

امروز انتخاب واحد داشتم و پس از مدتی گفت‌و‌گو با همکلاسیام و یکی از سال بالاییامون، کاملا پنیک کردم. می‌تونم بگم ترسیدم ولی نمی‌گم. چون نترسیدم، پنیک کردم. خاطرات همه اون نه ماه به شکل کاملا شفاف، اومد توی ذهنم، و بی‌نهایت غمگینم کرد.

هزارتا چیز توی تهران هست که عمیقا آزارم می‌ده. مثلا یه بار زینب ازم پرسید که چندبعدی‌ام، یا یک‌بعدی، و من گفتم چند‌بعدی، چون کتاب می‌خونم و فیلم می‌بینم و اینا و زینب گفت که اینا رو که همه می‌کنند، و من ناراحت شدم، چون عمیقا متنفرم از این که بخوام شخصیتم رو برای یک نفر اثبات کنم. و از دانشکده‌مون، و از پردیس علوم بدم میاد. می‌تونم با اطمینان بگم که هیچی از هم رو نمی‌فهمیم. هیچی از آدمای اون‌جا نمی‌فهمم. هیچ‌وقت نمی‌تونم باهاشون راجع به شیش کلاغ حرف بزنم، یا راجع به How I met your mother حرف بزنم. آدمایی‌اند که طوری رفتار می‌کنند انگار کتاب‌هایی که خوندند بهترینه، و فیلم‌هایی که می‌بینند شاهکاره و حتی اگر هم فیلمی ندیده باشند یا کتابی نخونده باشند، باز هم همین طوری رفتاری می‌کنند و این برای من که یک سال از عمرم رو با فرزانه و مونا داشتم راجع به نایت‌ساید و زیبایی‌های متعددش حرف می‌زدم، بی‌نهایت سخته. دلم بی‌نهایت تنگ شده بود برای کسی که باهاش بتونم فن‌گرلی کنم و سلایق ذره‌ای مشترک داشته باشم. مثلا من و پگاه کل اسفند داشتیم راجع به این بحث می‌کردیم که چرا من دارم سریالی به نام Sex Education رو می‌بینم، و هر چی من بهش می‌گفتم فقط اسمش اینه و در واقع مفاهیم عمیقی داره، نمی‌فهمید، به هر حال من از دستش دلخور نشدم، چون اصولا ما سر همه چی با هم اختلاف داشتیم ولی خب، زبان طنزمون یکسان بود و این، همه چی رو جبران می‌کرد. زبان طنز یکسان به نظرم خیلی مهمه، مثلا من هر وقت محدثه یه چیز خنده‌داری رو از توی اینستا می‌خواست بخونه، وحشت‌زده می‌شدم، چون هیییییچ‌وقت به نظرم خنده‌دار نبود. حتی ذره‌ای. و نمی‌تونستم همین طوری بهش خیره شم.

از بحث اصلی کاملا منحرف شدم. بله، من از تهران متنفرم، چون اون‌جا مجبورم همیشه یه طوری وانمود کنم که مریم و فریبا رو به یک اندازه دوست دارم، در حالی که من مریم رو خیلی بیش‌تر از فریبا دوست دارم (خدای دغدغه) و یا مجبورم وانمود کنم که از رابطه مریم و ماهان خیلی خوشحاله (و کی مریم رو تشویق کرد به ایجاد این رابطه؟ بله، من) و هر روز دعا می‌کنه که جدا شند، چون مریم خیلی از ماهان سره و ضمنا من دلم برای مریم تنگ شده. و اون‌جا هر وقت درباره کتابی بحث می‌شه، و تو نخونده باشیش، کاملا می‌خوای بمیری، چون می‌دونی از پسش چقدر واقعا با حالت این که «چطور اینو نخوندی؟» تحقیر می‌شی و واقعا انسان در چه مقطع سنی‌ای همچین رفتاری از خودش نشون می‌ده؟

من از تهران متنفرم عزیزم. ولی بذار بگم ستاره‌هام توی شب چیان. این که نشر باژ یک دفتر فروش توی خیابون دانشگاه یا فلسطین داره، این که من احتمال می‌دم از خیابون فلسطین خیلی خوشم بیاد، این که از دخترای ورودی ۹۶مون خیلی خوشم میاد، چون خیلی روحیه می‌دن و خیلی مهربونند و خیلی مثه ما توی سایه‌اند. و از این خوشم میاد که تهران انقدر بارون میاد، و خوشم میاد که خانم مسئول آموزشمون با من انقدر مهربونه و دوسش دارم، و وقتایی که با ماهان سر کراش‌های زیادم بحث می‌کنم و کافه‌های زیبایی که خیلی وقته ندیدمشون. و عزیزم، با وجود همه اینا، من باز هم پنیک می‌کنم. چون اون‌جا ذره ذره من رو مسموم می‌کنه. خونه و تو برای من مثه کوه‌های آلپین، و تهران، ... هم مثه تهران، و منم کسیم که مشکل تنفسی داره.

۳

475

عزیزم، هزارتا چیز هست تو ذهنم که دقیقا هیچ ربطی ندارند به هم، و بازم دوست دارم برات تعریف کنم که چی شده، و در نهایت، باید همه این جزئیات خسته‌کننده و ناضروری رو تحمل کنی. 

بذار اولش از این شروع کنم که در ادامه تلاش‌های چند ماهه‌ام برای ارتقای سطح زندگی‌م، شروع کردم به خیلی بیش‌تر تلاش کردن و کارهای جدیدی رو به لیست اضافه کردن. مثلا، یک ساعت قبل از این که بخوابم، به صفحه گوشی نگاه نمی‌کنم (امشب استثناست البته) یا وقتی که بیدار می‌شم بلافاصله گوشی رو چک نمی‌کنم (قبلا بلافاصله بعد از این که چشمم رو باز می‌کردم میفتادم روی گوشی)، فک کنم مثلا هر پنج شیش ساعت تلگرامم یا کلا گوشی‌م رو چک می‌کنم و دهانشویه می‌زنم که واقعا قابل ستایشه، و کلش به خاطر اینه که من با مرگ رابطه بدی ندارم (بذار این‌جا یه نکته کوتاه بگم که توی تهران، من به مرگ به عنوان راه نجات نگاه می‌کردم، ینی نه این که از خودکشی خوشم بیاد، ولی خب، رها شدن از همه اینا خوب و لذت‌بخش به نظر می‌رسید، ولی الان، واقعا فکرش واقعا آزار دهنده‌اس، این طوریه که می‌فهمی که به طور موقتی خوشبختی) ولی واقعا، حتی فکر این که بیمار باشم، عذابم می‌ده. فک کنم نصف این ترسم از بیماری هم مدیون مامانه، که چون کل مدت باهاش توی بیمارستان بودم، ذره‌ای دیرتر می‌رفتم دستشویی، سرش رو با تاسف تکون می‌داد و با قطعیت می‌گفت که ناراحته که من قراره دیالیزی شم. 

ولی کل این پروسه، بی‌نهایت خسته‌کننده‌اس. ینی این زندگی سالم و بدون هیجان، و بدون ترس از دیالیز، برام واقعا عجیب و غیر قابل تحمله. به هر حال، همچنان قراره این سبک زندگی رو ادامه بدم، چون با اون همه شعاری که اولش دادم، واقعا به این زودیا نمی‌تونم عقب‌نشینی کنم. 

و به عنوان موضوع دوم، می‌خوام برات تعریف کنم که دیشب چه اتفاقاتی افتاد. به عنوان پیش‌زمینه باید بگم که بی‌نهایت شب بدی بود. ینی بدین صورت بود که من ساعت پنج با فرزانه توی یک کافه‌ای نزدیک پارک ملت قرار داشتم، و اولا این که اتوبوس کم‌یابم از کنارم رد شد و من بهش نرسیدم و مدت زیادی مجبور شدم بشینم و به اطراف نگاه کنم، و تلاش کنم اخم کنم و ترسناک و زشت باشم که کسی مزاحم نشه (واقعا چقدر لذت‌بخشه زندگی به عنوان یه فرد مونث تو ایران، من یه بار مجبور شدم ادای دیوانه‌ها رو در بیارم تا یه مزاحمی دست از سرم برداره، باورت می‌شه؟ نه، حتی خود من هم باورم نمی‌شه) و بالاخره اتوبوس اومد و متوجه شدم که مسیری رو که خط مستقیم بود شیش دور، چرخید، تا بالاخره رسید و اون‌جا دیگه من واقعا داشتم عصبی می‌شدم، چون هوا گرم بود و گوگل مپم خراب شده بود به شکل احمقانه‌ای، و حدس بزن چی شد؟ بله، یه مردی از توی ماشین پیاده شد همین طوری که من داشتم راه می‌رفتم، و اومد نزدیک و من اولش فک کردم کاری داره، و گفتش که یه کاری باهام داره و من گفتم که الان وقت ندارم و اینا (احتمال دادم ممکنه نظرسنجی و اینا باشه) و بعد گفت که بیام توی ماشینش و انقدر خودم رو لوس نکنم. حالا، من این‌جا باید یه بحث دیگه رو باز کنم. عزیزم، من هشت ساله که فرزانه رو می‌شناسم، هفت سال دوست فوق‌العاده صمیمی‌ش بودم، یک سال پارتنرش بودم و تو این مدت حدودا ده هزار بار دعوا کردیم، و تو این مدت چند بار داد و فریاد کردن من رو دیده؟ دو بار، یکی روی ترن هوایی، و یه بار وقتی یکی از همکلاسیامون، جامون رو گرفت (به دومی افتخار نمی‌کنم)، دقیقا در همین ابعاد من نمی‌تونم دعوا کنم. و اصلا نمی‌تونم داد بزنم. ولی اون‌جا، در یه لحظه من به این نتیجه رسیدم که قرار نیست من این نکبت رو تحمل کنم. و نمی‌خوام. و می‌دونی، بابا همیشه می‌گه که چیزی نگو و راه خودت رو برو. چرا بابا این رو می‌گه؟ چون مطلقا تجربه‌ای در این زمینه نداشته. نمی‌فهمه که چقدر سخته و چقدر ترسناکه. و عزیزم، من سه بار این طوری رفتار کردم که داد و بیداد کردم و این دفعه از ته حنجره‌ام داد زدم، و به همون اندازه عمیق از خودم راضیم. واقعا راضی‌م. که قوی‌م. که می‌دونی، تصور کن که یه مزاحم خیابونی باشی و سراغ هر دختری که بری، در بدترین حالت بهت توجه نکنه و راه خودش رو بره، خب تو تا ابد به این آزار و اذیت ادامه می‌دی، چون هیچ‌وقت واقعا نتیجه بدی برات نداشته. ولی اگه همه، یا حتی عده کمی این طوری کنند، خب به نظرم، خیلی کم‌تر می‌شه این جور چیزا. و عزیزم، کل دنیا هم بهت گفتند که سلیطه‌ای ( که البته کسی هم نمی‌گه) واقعا هیچ اهمیتی نداره. در ادامه این می‌خوام بگم قبل از این که اون روش ادای دیوونه‌ها رو در آوردن رو امتحان کنم، به نظرم ایده‌ی خیلی خوبی میومد، ولی بعدش، متوجه شدم که کاملا افتضاحه، چون طرف می‌بینه تو داری می‌خندی، و داری نخ می‌دی از نظر اون. این تجربیات گرانقدرم رو باید بفروشم جدا. 

و در ادامه این شروع زیبا، بالاخره اون کافه احمقانه رو پیدا کردم، و بری شیک خوشمزه‌ای خوردم که باعث شد کم‌تر خشمگین باشم (ضمن این که به نظرم منوی کافه باید قیمت داشته باشه، نمی‌دونم این چه مسخره‌بازی‌ایه که قیمت نمی‌زنند) و بعدش پا شدیم که بریم توی بلوار سجاد کتاب‌فروشی پیدا کنیم. اولین کتابفروشی‌ای که پیدا کردیم از در و دیوارش اسباب‌بازی و اینا آویزون بود و ما همون دم در کلا ناامید شدیم و به راهمون ادامه دادیم و به یه کتابفروشی دیگه رسیدیم که احتمالا نمایندگی جوجو مویز توی مشهد بود و باز هم ادامه دادیم و به به‌نشر رسیدیم. توی راه فرزانه برام توضیح داد که آستان قدس هزاااارتا چیز و کلی زمین و اینا داره، در این‌جا من باید توضیح بدم که به‌نشر هم یکی از اون چیزاس، یه سری کتاب‌فروشی در سطح شهر که فک کنم مربوط به آستان قدسند. و اون‌جا، هر چند که شیش کلاغ بود، موج پنجم بود، طریق پادشاهان بود و تن‌تن بود، ولی برای یه مثال یه کتاب کودک بود راجع به دوستی امام خمینی با کودکان که باعث شد من حقیقتا از اون کتابفروشی متنفر باشم. عکس حرم، و چیزای مذهبی و افراد مذهبی از در و دیوار می‌بارید، و به نظرم اگه تا این‌جا رو خوندید، ینی اونقدر دوسم دارین و مهم‌تر این که اونقدر تحمل دارین که نظرهای مخالف رو بشنوید، و باید بگم این چیزا، مخصوصا چیزای سیاسی مذهبی، نه چیزای مذهبی صرف، اونم توی مکان محبوبم، بی‌نهایت روی روحیه‌ام تاثیر دارند. و اون‌جا حقیقتا دیگه من به این نتیجه رسیدم که کلا نباید چنین سبک زندگی‌ای رو دنبال کنم، بلکه زودتر بمیرم و یادم بره بلوار سجاد چه شکلیه. و خب، در هر صورت اون‌جا نه جلد اول تن‌تن رو داشت، نه موج پنجم، و من هم انقدر به کاغذهای ناسفید عادت کردم که تو اون وضعیت روحی ترجیح دادم طریق پادشاهان رو نخرم و روحم که به فنا رفت، ولی چشمم در امان باشه.

در نهایت، وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، فرزانه که دید ممکنه از شدت خستگی خودم رو از روی پل فلکه پارک پرت کنم، پیشنهاد داد که بریم و از توی اون کتابفروشی کودکانه، حداقل تن‌تن رو بگیریم، و رفتیم، و حدس بزن چی شد؟ رفتیم تو و دیدیم تمام کتاب‌های موج پنجم، شیش کلاغ، تیمارستان، و هر چی که می‌خواستیم داره، صرفا جایی نبود که اولش بتونیم ببینیم. عزیزم، من صندل پوشیده بودم و واقعا راه زیادی رو رفته بودیم، و خیلی زیاد خسته شده بودم و ناراحت بودم، ولی ارزشش رو داشت. مثلا من برای اولین بار کتاب کورالین رو پیدا کردم، که خیلی زیبا بود برام و حتی دختری با تمام موهبت‌ها رو گرفتم. در نهایت توی راه برگشت، گم شدم، نمی‌دونستم با چه اتوبوسی باید برم و خیلی می‌ترسیدم، چون شب بود، و خیلی شب بود و من کنار پارک ملت بودم. خیلیاتون توی مشهد نیستین و هیچ‌وقت هم این‌جا رو ندیدین. برای این که فضا رو کامل درک کنین، می‌تونم بگم که پارک ملت این‌جا یه جاییه که تمام تیکه‌اندازها و متجاوزها در سطح شهر جمع می‌شن، تا احتمالا یه گردهمایی‌ای چیزی بذارند. جایی نبود که من بخوام هشت و نیم شب باشم. تنها. و بدتر از همه این بود که شارژ گوشی‌م هشت درصد بود.

و فک کنم نیم ساعت منتظر اتوبوس بودم، و اتوبوس بی‌نهایت شلوغ بود و من حتی بهش فک می‌کنم، خسته می‌شم ولی در نهایت تموم شد و درسته که من با پدری کمی خشمگین مواجه شدم، ولی مهم اینه که تموم شد. و عزیزم، کل اون مدت داشتم فک می‌کردم لعنت به من اگه دختری داشته باشم، و این‌جا بزرگ بشه. حتی لعنت به من اگه پسری داشته باشم و این‌جا بزرگ بشه. و بخواد ترافیک‌های ناشی از ایستادن مردم توی صف شربت و این جور چیزا و صداهای بلند، در این وقت از شب رو (الان ساعت یک نصفه‌شبه) تحمل کنه.

و در نهایت، این که حرف بزنین، خدا می‌دونه که چقدر دوس دارم بشنوم (و البته چقدر دوست دارم جواب ندم، ولی خب، بهاییه که باید بپردازم) و هیچ‌کس باهام حرف نمی‌زنه، چون فک می‌کنند که بی‌علاقه‌ام. خدای من، من هزار ساعت حرف‌های محدثه رو، راجع به امیر و ماجراهای دقیقا هر روزه بابت این که امیر سلام کرد، یا نکرد یا می‌خواست بکنه و محدثه رفت و ضایعش کرد و این که محدثه اصلا از امیر خوشش نمیاد و همه‌ این‌ها، دووم آوردم، چه چیز دیگه‌ای توی دنیا هست که من رو شکست بده؟

دقیقا الان فهمیدم، یه عروسی شبانگاهی توی کوچه‌مون

۴
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان