میگفت میتونی از روی اشارات گذرای آدمها به پارتنرشون بفهمی رابطهشون چطوریه. من سر چیزهای زیاد و بیربطی بهش اشاره میکنم. شبیه این مادرهاییام که هر حرفی رو به بچهشون میکشونند. وقتهایی که توی خودمام و به چیزها فکر میکنم، نظر اونم یک دور مرور میکنم راجع به همهی اون چیزها. یادم میاد از این آهنگها خوشش میاد، از این آدمها خوشش میاد، فلان موضوعها براش جالباند. دقیقا دارم به یک آدم فکر میکنم و فکر نمیکردم به اینجا برسم.
دوست داشتن آدمها و فهمیدن این که دقیقا احساسم چیه، راه سختی بوده برای من. جدا از این که خیلی سخت میتونم به آدمها خیلی نزدیک باشم، هیچوقت هم دقیقا نمیتونم بفهمم آیا دارم از دوست داشته شدن لذت میبرم یا واقعا کسی رو دوست دارم.
جالبه که مطمئن باشی که کسی رو دوست داری و بهخاطر خودش دوستش داری.
با این که ایران نبودم، ولی روزهای جنگ خیلی خیلی سخت گذشت. اینقدر گریه کردم که نمیدونی. اون موقع که اینترنت قطع شده بود ولی، افتضاح بود. کسی نگاه میکرد میگفت لابد نگرانشام، یا مثلا ناراحتم که تنها مونده، ولی بیشتر خودم داشتم عذاب میکشیدم از نبودنش. و حالا شاید همهی اینها برای همهی شما خیلی عادی باشه، ولی روابط انسانی خیلی نزدیک اینقدر همیشه برای من موضوع پیچیدهای بوده که اون روزها در عین احساس بدبختی و بیچارگی، حیرتزده بودم که من واقعا به یک نفر وابستهام. نمیدونم، بدم هم نمیاد.
الان داشتم فکر میکردم چقدر امروز بهخاطر بارون و ورزش و همهچیز یخ زدم، بعد فکرم رسید به این که دستشویی سوییتمون توی استانبول چقدر همیشه سرد بود، بعدم فکر کردم چقدر دلتنگم. مشخصا به دلتنگی هم عادت ندارم.