516

عزیزم، دارم تلاش می‌کنم به خودم باور داشته باشم. و کاری که به نظرم درسته انجام بدم. از جمله این کارها اینه که تصمیم گرفتم وقتی حوصله ندارم درس نخونم. خودم رو مجبور به کاری نکنم کلا. مثلا به این نتیجه رسیدم که واقعا چرا وقتی Black Mirror صرفا منزجرم می‌کنه و هیچ اشتیاقی برای دیدنش ندارم، ادامه بدم به دیدنش؟ چرا وقتی فرانکشتاین به نظرم خسته‌کننده‌ترین کتاب دنیاست، ادامه بدم به خوندنش؟

نه این که تلاش نکنم، صرفا به نظرم تلاش باید برای چیزهای مهم‌تری باشه. و وقتی حوصله ندارم که درس بخونم، نمی‌تونم خودم رو عذاب بدم. قرار نیست رشته‌ام رو، که ازش انقدر انقدر لذت می‌برم، نابود کنم.

تفکر انقلابی‌ای بود به هر حال، و نتیجه خیلی زیبایی هم داشت. درسته که تونستم عمیق درس بخونم و کلی کارهای مهم انجام بدم، ولی به هر حال امروز کلاس شیمی‌فیزیکی خیلی زیبایی رو نتونستم بگذرونم، تمرین‌هایی که قرار بود انجام بدم، انجام نداده بودم، و بهتره به کوییز ریاضی مهندسی‌م اشاره نکنم. ینی به زبان سلیس فارسی، کاملا گند زدم. و با این که تصمیم گرفته بودم خودم رو ابدا سر هیچی سرزنش نکنم و صرفا واکنشم این باشه که یک راه جبران در نظر بگیرم، نتونستم از خودم عصبانی نباشم. اگه ولم می‌کردند یه گوشه توی خودم مچاله می‌شدم. نمی‌دونم چه چیزی توی امروز بود که انقدر بهم فشار آورد.

کلی طرح توی ذهنم هست. مثلا به فاضل گفتم که یک طرح بذاریم که بریم توی مدارس راجع به رشته خودمون حرف بزنیم. با راهنمایی استاد شیمی تجزیه فرزانه، به ذهنم رسید که یک Review Article بنویسم. صرفا باید یک موضوع پیدا کنم که ازش خوشم بیاد. دارم توی مجله‌ای که گفته بودم، کار نی‌کنم و بازم می‌ترسم عزیزم، این ترس از هیچی نشدن چیه که انگار توی کل ساختمون گروهمون پیچیده؟

دیروز که داشتم با فرزانه حرف می‌زدم، داشتیم راجع به این بحث می‌کردیم که چقدر باید حواسمون باشه که داریم چی کار می‌کنیم. راجع به این حرف زدیم که باید به چه چیزایی دقت کنیم. از همه نظر. و امروز داشتم فک می‌کردم که «در نهایت، تو فقط نوزده سالته، و there's nothing wrong with making mistakes.» و عزیزم، مهم‌ترین درسی که من از هیجده سالگی یاد گرفتم، این بود که واقعا چیزهای اندکی هستند که ارزشش رو دارند که به خودت آسیب بزنی به خاطرشون.

۰

19.19 سالگی

امروز داشتم درس می‌خوندم، و این آهنگ پلی شد. مثل هر باری که تا حالا شنیدمش، فک کردم که این رو باید وقتی تنها توی اتوبوسی، یک اتوبوسی که وسط جنگل‌های سبزه، و اون جنگل‌ها مرطوبند، انگار که بارون اومده، (مثل جنگلی که توی فصل دوم The End of the F*** World بود) گوش داد. و بعدش دیگه دلم نمی‌خواست درس بخونم (قبلش هم البته دلم نمی‌خواست به هر حال).

این همه تصاویری که تو ذهنمند، بعضی اوقات غمگینم می‌کنند. مثلا سوم دبیرستان که بودم، یک شخصی توی ذهنم بود که اسمش رو گذاشته بودم «پسر شماره پنج». قرار بود با ماشینش که شبیه به وانت بود، من رو ببره به قطب شمال یا یه جایی نزدیک به قطب شمال که شفق‌های قطبی رو ببینم. من ازش خوشم میومد، و حتی قرار بود وقتی بالاخره شفق‌های قطبی رو دیدم، ببوسمش. توی ذهنم این طوری بود که آهنگ‌های تام رزنتال عذابش می‌داد، و آهنگ‌های خودش هم واقعا زیبا نبودند. مادرش خیلی زیبا بود و مریض بود و پسر شماره پنج نمی‌خواست بره پیشش. یه بار نوشته بودم که پشت وانت نشسته بودیم و داشتیم چایی می‌خوردیم و ناراحت بود و اون‌جا بالاخره راجع به مادرش حرف زد.

و عزیزم، نمی‌دونم اشکالی داره یا نه، ولی من واقعا به استفاده ابزاری از آدم‌ها علاقه‌مندم. مثلا همیشه دوست دارم یه فردی رو پیدا کنم که معماری می‌خونه و می‌تونه من رو یه مدت نسبتا زیادی تحمل کنه. و با هم بریم اصفهان. و شیراز. صحبت از این موضوع من رو یاد این انداخت که اگه بشه و بتونم برای ارشد یا حتی دکترا از ایران برم، دیگه نمی‌تونم ایران رو بگردم. و خدا می‌دونه که من چقدر دوست دارم تا جایی که می‌شه این‌جا رو بگردم. برم کویر، برم شیراز، تنهایی برم شمال. دوست دارم برم لبنان بالاخره. و هند. 

می‌دونی عزیزم، داشتن همه اون تصاویر و همه این آرزوها به عنوان یه دبیرستانی ساده‌تر بود. می‌تونستم به خودم بقبولونم که وقتی برم دانشگاه خیلی می‌تونم بیش‌تر بگردم. الان ولی واقعا خودم در جریانم که اگر این چند سال بگذره، بعدش دیگه واقعا به ندرت وقت پیدا می‌کنم. و موضوع فقط این نیست. دوست ندارم بیست سالم بشه. بیست سالگی خیلی زیاده انگار.

۳

و موضوع دقیقا حرف‌های مسخره نیست، موضوع فردیه که باهاش می‌تونی درباره‌شون حرف بزنی.

می‌دونی عزیزم، وقتی دبیرستانی بودیم، فاطمه وقتی عصبی بود از دستم، بهم می‌گفت که یکم آروم‌تر حرف بزنم، و یا این که خیلی جیغ جیغ می‌کنم. از وقتی اومدم دانشگاه هیچ‌کس همچین چیزی بهم نگفته. ممکنه بخشی‌ش به خاطر این باشه که مردم خیلی مهربان‌تر و باملاحظه‌ترند؛ ولی خب، از اون‌جایی که من می‌بینم، واقعا این طوری نیست. صرفا دیگه به ندرت کسی پیدا می‌شه که من موقع حرف زدن باهاش چنین هیجان و اشتیاقی داشته باشم، که جیغ جیغ کنم. یعنی پگاه، مریم و فریبا رو از ته دلم دوست دارم، ولی واقعا حسش شبیه دبیرستان نیست. حسش شبیه اون وقتی نیست که غرق شده در فرم دبیرستان، توی اتاق دیتای فرزانگان یک مشهد و روی زمین نشسته بودیم و و نور زمستونی افتاده بود روی بخشی که ما بودیم و بقیه اتاق تاریک بود. و چهار نفر بودیم و فاطمه دراز کشیده بود و یادم نمیاد راجع به چی حرف می‌زدیم. یا اون موقع که تولد فاطمه بود و داشتیم تجربیات مربوط به چگونگی قرار دادن پر رو با هم به اشتراک می‌ذاشتیم (واقعا چطور ممکنه انقدر پیچیده باشه؟). می‌تونم تا ابد ادامه بدم، به اشاره کردن به لحظاتی که دلم براشون تنگ شده از دبیرستان.

و عزیزم، من دلم بی‌نهایت برای دبیرستان تنگ شده. مطمئنم تا آخرین لحظه زندگی‌م بی‌نهایت دلم برای اون دوره تنگ خواهد بود. برای تک تک بارهایی که سر کلاس خندیدیم و تمام کارهای احمقانه یلدا، برای وقت‌هایی که می‌تونستم بدون هیچ تلاشی هر روز هشت ساعت پیشت باشم. برای تمام ناهارهای سال کنکور. و برای وقت‌هایی که می‌تونستم به جای «ساعت» بگم «زنگ» و به جای «استاد» بگم «معلم» و مجبور نباشم اصلاحش کنم. برای اون لحظاتی که پشت ساختمون مدرسه نشسته بودیم و داشتم Autumn Day اولافور آرنالدز رو گوش می‌کردیم. و برای اون لحظاتی که بازم پشت ساختمون مدرسه ولی روی سکو نشسته بودیم و من یه چیز خیلی احمقانه‌ای راجع به ایدز گفتم بهت و خندیدی. برای Another Love و تمام آهنگ‌هایی که توی راه مدرسه گوش می‌دادم. برای وقت‌هایی که هنوز مونا رو داشتم، و برای وقت‌هایی که با فاطمه دعوا می‌کردیم. برای وقت‌هایی که با مونا سر آهنگ‌هامون بحث می‌کردم، و برای وقتی که توی گروه تلگرام نازنین یهو اسم گروه رو تغییر داد به free love و من یادم نمیاد داشتیم به طور دقیق سر چی بحث می‌کردیم، ولی من ساعت دوازده شب تو اتاقم از خنده گریه‌ام گرفته بود.

و پگاه، حرف زدن با تو من رو غمگین می‌کنه اکثر اوقات. دلم می‌خواست این‌جا قبول می‌شدی. اگه تو بودی، من کم‌تر به این چیزا فک می‌کردم. احتمالا کلا حتی فک نمی‌کردم. فک کنم می‌تونم تا ابد از دستت عصبانی باشم که قبول نشدی این‌جا. می‌تونم از دست فرزانه هم عصبانی باشم. و صرفا می‌دونی، واقعا نیاز دارم که کسی یا بهتر، کسانی رو داشته باشم، که وقتی فک کنم که دوست دارک برم پارک لاله، بتونم بهشون بگم. (و زهرا، خوشحالم که سر و کله‌ات پیدا شد و بالاخره بعد از یک سال دانشجوی دانشگاه تهران بودن، من پارک لاله رو دیدم، و حتی توی بارون قدم زدم توش)

عزیزم، سارا می‌گفت دوستی‌های دبیرستان به کل با دانشگاه متفاوتند، و به نظرم این رو پذیرفته بود. من هنوز دوست ندارم بپذیرمش. نمی‌تونم. افرادی که این‌جا دارم، برام بی‌اندازه مهمند، ولی به کسی نیاز دارم که بهم بگه «سارا تو رو خدا یکم آهسته‌تر حرف بزن».

 

پ.ن: متنفرم از این که قدرت نوشتنم از قدرت فک کردنم و تصور کردنم به مراتب کم‌تره. دقیقا حس مهرسا رو دارم، وقتی می‌خواست یه چیزی رو به ما بفهمونه و هر چی می‌گفت ما نمی‌فهمیدیم.

۰

یا به طور کلی یه چیزی بگو.

بیاین برای من تعریف کنین که چه خبر. (پیشنهادهایی برای چگونگی فرار کردن از خواب، به انسان‌های غمگینی که فردا هشت صبح کلاس ریاضیات مهندسی دارند). (و ارائه میکروبشون رو آماده نکردند).

۶

512

می‌دونی، گاهی اوقات هم واقعا دوست دارم صرفا پنج دقیقه از سی سالگی‌م رو ببینم. 

ببینم که تا اون موقع چه پیشرفتی در رقصیدن کردم، توی خونه زیبا و عجیب غریب معمولی‌نمایی زندگی می‌کنیم یا نه، موهام به چه اندازه‌ای رسیدند، که توی خونه‌مون بوی چایی و دارچین میاد یا نه، که بالاخره کی آشپزی می‌کنه، که آشپزخونه‌مون پر از مواد خوراکی عجیب غریب و پر از ادویه‌های مختلف هست یا نه، که بالاخره دانشمند خوبی شدم یا نه، که بالاخره تو و خانواده‌ام رو به طور همزمان و آشکارا دارم یا نه. که در نهایت آیا اصلا پیشم هستی یا نه.

+ داشتم با مریم راجع به این حرف می‌زدم که دقیقا  کوچک‌ترین ایده‌ای ندارم که چطور می‌تونم بعد از شش سال درباره رابطه‌ام به مامان و بابام بگم. و مریم گفت که اصلا چرا بگم. صرفا از ایران برم. و چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستای دیگه‌ام راجع به این طرح درخشان حرف می‌زدم و جواب‌هایی که باید به سوال‌های مامان و بابام بدم، وقتی که از ایران برای دیدن من میان، آماده می‌کردم:

«چرا من و ایکس با هم زندگی می‌کنیم؟ خب دوست صمیمی‌ایم دیگه، بالاخره دوست برای همین وقتاس»

«چرا یه تخت هست و یک اتاق خواب؟ خب به هر حال هزینه‌های زندگی بالاست، ایکس هم گفت رو زمین می‌خوابه»

«چرا حلقه دارم؟» دوتا پاسخ احتمالی و پیشنهادی هست (حتی سه‌تا اگه «واسه این که بقیه مزاحمم نشند»)) ۱. «سلف پارتنرد» ۲. « تزیینیه صرفا»۰

«این بچه این وسط چی کار می‌کنه؟ بچه یکی از دوستامه، به همه هم می‌گه مامان، ما هم چون مسئولیت‌پذیری بالایی داریم، علی‌رغم فشار مالی زیادی که رومون هست، واسش تخت و کالسکه خریدیم حتی.»

۵

خب، حداقل سلام کردن رو مثه من از 18 سالگی، یا مثه 96ایامون از 20 سالگی یاد نگرفته.

داشتم با مهرسا تلفنی حرف می‌زدم، و یه جاش ازم پرسید که "تو وقتی می‌ری مدرسه، به دوستات چی می‌گی؟" من هم در راستای روحیات لطیفی از یک کودک شش ساله توقع داشتم، گفتم که "می‌رم به دوستام سلام می‌کنم، ازشون می‌پرسم حالشون چطوره، بهشون می‌گم که چقدر دوسشون دارم، تو به دوستات چی می‌گی؟" و گفت که "من می‌گم سلام، از جای من برو کنار، برو کنار."

۰

بعدش تعریف می‌کنند که چقدرررر طب سنتی معجزه می‌کنه و اصلا خودشون سرطان داشتند و درمان شدند

واقعا هر وقت یه نفر می‌گه «قدیما مردم خیلی سالم‌تر بودند و آمار مرگ و میر خیلی کم‌تر بود» میل عمیقی پیدا می‌کنم که آرزو کنم که کاش یه تب طاعونی چیزی بیاد، یا دو سه‌تا بچه رو بر اثر بیماری از دست بده، یا خودش/همسرش بر اثر زایمان بمیره، تا دقیقا متوجه بشه که نباید این همه تلاش از این همه انسان رو کاملا ندیده بگیره.

 

عنوان: یه بار توی قطار با یک خانم نسبتا مسنی هم‌کوپه‌ای بودم که تعریف می‌کرد که پرکاری/کم‌کاری تیروئید داشته، و رفته پیش دکتر و دکتر بهش گفته که مثلا فلان قرص رو باید همیشه بخوری. و این هم به این نتیجه رسیده که خیلی سخته که همیشه مجبور باشه قرص بخوره. در نتیجه رفته سراغ یه فرد متخصص توی طب سنتی و اون بهش گفته که باید فلان شربت گیاهی رو استفاده کنی، در ادامه هم گفت که باید همیشه بخوری‌ش. و من تا همین‌جاش واقعا نمی‌فهمیدم چرا باید خوردن شربت تا آخر عمر، با قرص فرق کنه واقعا. ولی خب، خودش معتقد بود که خدا رو شکر که مواد شیمیایی رو مصرف نکرده و به دامان طبیعت برگشته. که در نهایت، من ازش پرسیدم که آیا اصلا آزمایش داده که ببینه شربت اثر می‌کنه یا نه، و واقعا هنوز باورم نمی‌شه. ولی گفت نه. انگار صرف این که به دامان طبیعت برگشته کافیه. تیروئید دیگه چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه.

۵

Love, won't you listen to my heart?

به صورت عمیقی می‌ترسم.

 

احتمالش هست که بتونم به زودی توی یه مجله‌ای بنویسم. مقاله‌های تازه مربوط به بیوتک پزشکی رو ترجمه کنم. بابتش واقعا هیجان دارم عزیزم. احتمالش هم هست که بتونم تدریس کنم و حقوق بگیرم. که با توجه به این که به این نتیجه رسیدم که در آینده احتمالا به پس‌انداز نیاز دارم، چیز زیباییه.

کلش از این شروع شد که می‌خواستم لینکدینم رو درست کنم، چون دیوانه‌ام کرده بود از بس عکس پروفایل می‌خواست. و بعدش دیگه همین‌طور زنجیروار بقیه اطلاعاتم رو هم دادم. در نهایت، دیدم که باید یه کاری بکنم. یادم اومد که یکی از بچه‌های سال بالاییمون یه مجله درست کرده که اخبار بیوتک رو توش پوشش می‌داد. از سجاد پرسیدم که آیا ما هم می‌تونیم بریم کار کنیم توش (بله، باید تک تک جزییات رو بگم، تا بلکه حس کنم آروم شدم) و در نهایت بالاخره رزومه فرستادم و حالا هم احتمالا باید دوره آموزشی رو برم. و دیروز و امروز به این فک می‌کردم که من این کار رو به خاطر رزومه یا لینکدین نمی‌کنم (نه این که کار پستی باشه، کلا). این کار رو می‌خوام شروع کنم، چون مقاله خوندن در این زمینه رو بی‌نهایت دوست دارم. چون من تا حالا هزاران ساعت صرف گزارش کار آزمایشگاه شیمی عمومی، شیمی تجزیه و شیمی آلی کردم و واقعا بدم میومد که حتی در ساده‌ترین موضوعات، هیچ صفحه مرجع فارسی خوبی وجود نداره (و نه، من حاضر نیستم توی گزارش کارم به ویکی‌پدیا ارجاع بدم) و می‌دونی، دقیقا راجع به الان حرف نمی‌زنم؛ می‌ترسم کلا یادم بره که دقیقا دارم چی کار می‌کنم. که تنها چیزی که توی ذهنم باشه، طویل کردن رزومه‌ام باشه. و از این واقعا و عمیقا می‌ترسم. چون عزیزم، واقعا اهمیتی نداره چندتا مقاله بنویسم و توی چه شرکت‌هایی کار کنم، در نهایت ارزش خاصی نداره.

و می‌دونی، فقط درس نیست. اون روز که با پگاه رفته بودم کاخ سعدآباد، از راه برگشت پیاده تا میدون تجریش اومدیم، داشتیم کاملا ضعف می‌کردیم و از شانسمون یه کافه بی‌نهایت زیبا و آروم پیدا کردیم، و نشستیم و توی نور زمستونی پاستا خوردیم. و یه جاییش به پگاه گفتم که این‌طوریه که آدم داره در کمال بی‌خیالی زندگی‌ش رو می‌کنه، و یه لحظه یه چیزی، یه صحنه‌ای پیش میاد که فقط می‌تونه به این فک کنه که دقیقا داره چی کار می‌کنه؟ توی دنیایی به این شگفت‌انگیزی زندگی می‌کنی و دقیقا هیچ کار خاصی نمی‌کنی. منظورم از کار خاصی کردن این نیست که بری بانجی جامپینگ مثلا، صرفا یه کاری بکنی. برای من همیشه تاریخ هنر خوندن یه کاری کردن محسوب می‌شده. این احساسات رو برای یه روز داری، و بعد یادت می‌ره. انگار هیچ‌وقت نبوده.

یا اون روز جمعه‌ای که فصل دوم The End of the Fucking World  رو دیده بودم، و بعدش داشتم میکروب می‌خوندم، که در ثانیه به این نتیجه رسیدم که این کار درست نیست. کاپشنم رو برداشتم و رفتم محوطه پشت خوابگاه که سکوها بودند و بزرگراه. عمیقا خوشحال بودم، یه جور خوشجالی وحشی درونی. هوا فوق‌العاده سرد و آهنگ‌هام کاملا فوق‌العاده بود. عزیزم، من اون موقع فک می‌کردم یادم می‌ره، یادم نرفته هنوز به هر حال.

بزرگسالی چیز خوبیه به نظرم. معمولی بودن هم. می‌دونم که می‌تونم وقتی رو که برای سریال و فیلم و کتاب آخر هفته‌ام می‌ذارم به درس و کار اختصاص بدم. ولی این هم می‌دونم که این جزو بزرگ‌ترین اشتباه‌هایی می‌شه که توی زندگی‌م می‌کنم. موضوع اینه که مثه پارسال، من کتاب زیادی نمی‌خونم و توی تابستون از لحظه‌ای که دستم به کتاب‌هام می‌خوره، واقعا نمی‌تونم ولعم برای کتاب خوندن رو کنترل کنم. نمی‌تونم خوشحال نشم از این که بالاخره حس می‌کنم خودمم. که چیزهایی که دوست دارم، کنار خودم دارم.

و می‌دونی عزیزم، وقتی داشتم به نرگس راجع به فرزانه می‌گفتم، می‌گفت که من نباید خودم رو محدود کنم و شاید همین ویژگی‌های فرزانه توی یه فرد مذکر باشه، و من در واقع باید دنبال نسخه مذکر فرزانه باشم(من اون شب داشتم دیوانه می‌شدم دیگه واقعا، یکی سر همین، یکی هم سر رفتارهای معمول دهه‌شصتیا، احتمالا یه بار یه پست خیلی خیلی طویل بنویسم راجع به این که چقدر بعضی از چیزای دهه‌شصتیا رو درک نمی‌کنم) و همین، نمی‌تونستم بفهمونم که قطعا من می‌تونم چند هزار نفر دیگه رو پیدا کنم که باهاشون خوش و خرم زندگی کنم. صرفا اون زندگی‌ها برای من دقیقا زندگی نیست. من این‌جا و توی این رابطه حس می‌کنم توی مسیر درستی‌ام.

و کل حرفم همینه، شاید پزشکی واقعا بهتر از رشته من بود، شاید فلان، شاید بیسار، ولی من می‌فهمم که جای درستی‌ام. می‌فهمم که چقدر رشته‌ام رو می‌پرستم. و کاش یادم بمونه که خودم رو اسیر رزومه و رنک و اینا نکنم. در نهایت، حتی بعد از این همه نوشتن، هنوز نگرانم عزیزم. فک می‌کنم این اشتباه اجتناب‌ناپذیر باشه. در هر صورت، حتی اگه گم بشم، بالاخره راه درست رو پیدا می‌کنم. 

۲

508

من راه خوابگاه تا دانشگاه رو تا الان، حداقل هزار بار رفتم و اومدم. این‌طوریه که از خوابگاه، که انتهای کارگر شمالیه، میای تا دانشگاه، که حدودا آخر کارگر و اول کارگر جنوبیه. معمولا شلوغه، و معمولا من کل راه فقط دارم فک می‌کنم که چطور ممکنه انسان انقدر بی‌فکر باشه، که بیاد توی یه خیابون دوطرفه واقعا شلوغ، از لاین طرف مقابل بره و راه اونا رو هم کاملا ببنده؟ ینی واقعا نمی‌فهمم خیلی چیزها رو. فقط در کارگر شمالی هم نیست که به تنها چیزی که فک می‌کنم، اینه که چطوری بعضی‌ها (که تعدادشون زیاده واقعا) تا این ابعاد بی‌فکرند. همه‌جا هست. وقتی توی خوابگاه، صبح جمعه، با صدای حرف زدن بلند چندتا دختر توی راهرو بیدار می‌شم. وقتی می‌بینم یه نفر اول صبح یه روز خیلی خیلی سرد، پنجره‌های راهرو رو تا ته باز کرده، وقتی که افراد زیادی توی توییتر دارند به خواهر و مادر فلانی فحش می‌دن، در حالی که واقعا به نظرم هیچ فایده خاصی نداره این قضیه. 

و این من رو خیلی خیلی خیلی بیش‌تر از خود حکومت می‌ترسونه. منظورم اینه که این حکومت یه روز می‌ره احتمالا، ولی مردم که به این زودی‌ها عوض نمی‌شند. همه اون افرادی که بعد از هفت روز قطعی اینترنت و کشتار اون همه آدم اومدند و راجع به چیزای کاملا بی‌ربط استوری گذاشتند، می‌مونند.

و من نمی‌خوام فراموش کنم جدا هیچ کدوم این‌ها رو. این همه آدم کشته شدند. تنها کاری که می‌شه کرد، اینه که این‌ها فراموش نشه. و من شاید نرم توی تظاهرات، شاید جراتش رو نداشته باشم که شبیه دختر خیابان انقلاب بشم، ولی حداقلش کسی نمی‌شم که پیام‌رسان ایرانی نصب کنه، یا اعتقاد داشته باشه که «از اون‌جایی که گرون‌تر شدن بنزین منطقیه، پس دیگه اعتراضات بی‌مورده.»، یا بیاد بگه «از وقتی که اینترنت قطع شد، من هفت‌تا کتاب خوندم و ...»

چون وقتی اینترنت قطع شده بود، من واقعا هیچ کاری نکردم. من که هیچ چیزم در خطر نبود تقریبا (خودم توی خوابگاه بودم، و خانواده‌ام و افرادی که اهمیت می‌دادم، توی مشهد و حتی با این که رفته بودند دنبال جای تظاهرات، پیدا نکرده بودند) داشتم از استرس خفه می‌شدم. روزی که تظاهرات «خودجوش» علیه اغتشاشگرها بود، من ساعت یک و نیم برای یه کاری توی انقلاب بودم و یادم نبود تظاهراته. و هنوز هم شروع نشده بود چیزی. فقط خیابون‌های منتهی به انقلاب رو بسته بودند، و کلی پلیس اون‌جا بود. تا ساعت سه و نیم توی دانشگاه منتظر سینا مونده بودم، و وقتی اومد، با هم تا سر در دانشگاه رفتیم، و به مردم نگاه کردیم. ازشون واقعا متنفر بودم عزیزم. واقعا.

۲

507

یکی از عجیب‌ترین نکات در مورد من اینه که از صدای خودم واقعا خوشم میاد :)) حالا دقیقا هیچ چیز خاصی نداره، و نه تنها همه این رو قبول دارند، که خودم هم قبول دارم، و با این حال بازم هر جا که وویس می‌دم، خودم حداقل دو سه بار گوش می‌کنم. آخرش دیگه واقعا به سختی جدا می‌شم.

به هر حال، این قضیه باعث نشده من توی هر فرصتی و سر هر چیزی وویس بدم، که این باعث می‌شه کل قضیه کم‌تر کریپی باشه.

۲

این اواخر دیگه خیلی راحت می‌گم «زیست»

به طرز عجیبی، اکثریت فک می‌کنند من دارم میکروبیولوژی می‌خونم. ینی یه بار سر کلاس ریاضی دویست نفره، یکی از همکلاسیام از استادمون پرسید که چک کنه و ببینه که آیا بیوتکنولوژیا هم باید سر همین کلاس باشند. و استادمون اسم یه نفر رو خوند و ازش پرسید که چی می‌خونه. و اون فرد گفت «میکروبیولوژی» و استادمون این شکلی بود که «بله، دیدین که بیوتکنولوژیا همه‌شون سر همین کلاسند.»

اول دانشگاه هم که برای خوابگاه رفته بودم دفتر اصلی کوی، خانومی که مسئول بود، ازم پرسید چی می‌خونم، و من گفتم «بیوتکنولوژی» و خانومه رو به یه نفر کرد و داشت می‌گفت که «ببین، این نانوتکنولوژی می‌خونه ...» بعد من باز تصحیح کردم که «نه نه، بیوتکنولوژی» و خانومه گفت «آهان» و باز سرش رو کرد سمت همکارش گفت «ببین، این دختره نانوبیوتکنولوژی می‌خونه ...» و من اون لحظه دلم خواست سرم رو واقعا به جایی بکوبم.

واقعا تا حالا هیچ‌وقت نشده اسم رشته‌ام رو جایی بگم و ماجرا نشه. به هر حال، این هم جزو چیزایی می‌شه که بعدا برات تعریف می‌کنم. فقط باید بدونی که واقعا لذت‌بخش نبود این ماجراها، و من هم واقعا دیگه خسته شدم از سوال با لحن تحقیرآمیز «چرا پزشکی نرفتی؟». 

۱۰

کل مدت هم ساکته و با خودش می‌خنده.

هی می‌خوام به فرزانه بگم که حس می‌کنم تو بهم اهمیت نمی‌دی و توجه نمی‌کنی، این جمله کاملا راحت و صریح رو هر موقع می‌خوام بیان کنم، می‌گم:«ببین، حس می‌کنم تو بی‌اهمیتی».

هی فک می‌کنم که یه جای این جمله مشکل داره.

۳
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان