Coffee Baby - Nataly Dawn

بعضی از روزها همه چی سرجاشه انگار یا حداقل من می‌دونم هر چیزی باید کجا باشه. دوست دارم جای حرف زدن آهنگ گوش بدم و می‌گم «بریم کم‌کم؟» یا کاری که فکرش عذابم می‌ده، چند دقیقه بعد از بیدار شدن انجام می‌دم که فکرش برای بقیه‌ی روز اذیتم نکنه. به فرزانه می‌گم باید جای شروع‌های باشکوه به ادامه دادن‌های شلخته علاقه پیدا کنیم. این همون کاریه که دارم می‌کنم، به صورت شلخته ادامه می‌دم تا وقتی موقعیتش پیش اومد، بتونم مرتب ادامه بدم.

کاش توی نوشتن بهتر بودم و می‌تونستم توصیف کنم توی ذهنم چه خبره. اگه می‌تونستم ازش بنویسم، اگه می‌تونستم یک تصویر جامع از تمام این روزها داشته باشم، چیز قشنگی می‌شد احتمالا، با این که بخش قابل‌توجهیش خفه شدن از گرما و نزدیک شدن به جنون از دست بابام و دانشگاهه. بابام در عین حال که مدام شماره تلفن بهم می‌ده که زنگ بزنم و برای مدرکم پیگیری کنم، تلاش می‌کنه باهام مهربون باشه و می‌پرسه حالم چطوره و من هم تلاش می‌کنم در جواب مهربون باشم و بی‌حوصلگی عمیقم کم‌تر به چشم بیاد.

بعضی اوقات عصبانی و بی‌حوصله‌ام، ولی غمگین نیستم معمولا. بعضی اوقات وسط خیابون و مترو خنده‌ام می‌گیره از فکر کارهای احمقانه‌ای که توی این ماه‌ها انجام دادیم. گاهی اوقات هم مهربونم و به بقیه محبت می‌کنم. به زمستون فکر می‌کنم بعضی اوقات. معمولا چند ماه بعد از این که یک دوره تموم می‌شه، تازه یک تصویر ازش شکل می‌گیره توی ذهنم که قشنگه معمولا. یک سری آهنگ‌ها بود که موقع ایمیل دادن گوش می‌کردم. چندتا آهنگ هست که اون دوره که پذیرشم اومده بود و نمی‌فهمیدم چه خبره، گوش می‌کردم. من واقعا خوشحال بودم اون دوره. یعنی اصلا خوشحالی زودگذری نبود برام.

با حمید و سپید زیاد حرف می‌زنم. می‌ترسیدم اگه وانمود نکنم، اکثر اوقات بداخلاق و بی‌حوصله باشم، ولی حتی بدون وانمود کردن هم چیزها خوبه. دیروز وسط کارهای دانشگاه تنهایی کافه رفتم و یک چیز عجیب خوردم که شامل بستنی و توت‌فرنگی و دارچین و سبزی (احتمالا ریحون) بود و کتاب خوندم و خوش گذشت. از پریروز یک مستند راجع به جنگ جهانی اول شروع کردیم و خوشاینده دیدنش. حمید یک کتاب راجع به اقتصاد بهم داده که اونم برام جالبه.

دارم یک ردپایی از زندگی قبلی توی این زندگی جدید پیدا می‌کنم و این سیستم جدید قابل‌پذیرش‌تر می‌شه برام. هنوزم وقتی تنهام و توی دانشگاه راه می‌رم و آهنگ گوش می‌دم، بهم خوش می‌گذره و حس می‌کنم به شکل خوشایندی از دنیا جدام. از فکر این که دو ماه دیگه ممکنه توی اولین تقریبا-آپارتمان زندگیم باشم و نیازی نباشه برای دیدن یوتیوب فیلترشکن وصل کنم، واقعا خوشحال می‌شم. قراره گوشی جدید بگیرم و اینم خوشحالم می‌کنه. دلم برای درس خوندنِ جدی یک ذره است و کل روز دارم تلاش می‌کنم بفهمم چه حسی دارم و باید چی کار کنم.

پرتقال

این‌جا روی مبل نشستم و تقریبا تاریکه. حمید و سپید برخلاف من با نور مصنوعی در طول روز مشکل ندارند، و هر بار دقیقا بعد از رفتنشون همه‌ی لامپ‌ها رو خاموش می‌کنم و مشکلی با ادامه‌ی این وضعیت، حتی الان که ساعت یک ربع به نهه، ندارم. کتابی که خریدیم که با هم بخونیم، می‌خونم و واقعا کتاب مناسبیه برای من. نمی‌دونم کتاب فلسفی خوندن کار مناسبیه یا نه. فکر می‌کنم تهش باید خودت فکر کنی و یک خرده پروسه‌ی انتخاب کردن کتاب و نگاه جامعه بهش در نهایت احتمالا واقعا به فکر کردنت کمک نکنه. 

فکر کنم در گذر زمان چون نوشتن از فکرهام ساده‌تر بود، درباره‌شون بیش‌تر نوشتم. احساساتم واقعا نامشخص‌اند و همیشه هم حس می‌کنم با نوشتن ازشون به پست نامفهومی می‌رسم که خودم ازشون فراری‌ام. ولی اگه همین‌طوری ادامه بدم، در نهایت بیش‌تر چیزی نمی‌فهمم.

یکم می‌ترسم شاید؟ دلیل برای ترس کم ندارم. نگرانم هستم. دوست دارم به مشهد برگردم. دوست دارم پیش صبا و مامانم باشم. این‌ها نکات قابل‌انتقالی از احساساتم بودند. نکات غیرقابل‌انتقال بیش‌تر مربوط به اینه به On the Nature of Daylight رسیدم و بهم حس عجیبی می‌داد که چقدر من دوران‌های مختلفی گذروندم. نمی‌دونم بعدا چطوری به این روزها نگاه می‌کنم، و فقط امیدوارم پر بودن قلبم یادم بیاد.

 

بعضی اوقات که به آهنگ مینا یا رویا گوش می‌دم، تلاش می‌کنم خاطراتی که دارم، کنار هم بذارم و یک موزیک‌ویدئوی ذهنی درست کنم. مطمئنم اگه واقعا می‌شد همچین کاری کرد، موزیک‌ویدئوی محشری می‌شد. 

بچه‌تر که بودم، چیزها ساده‌تر بود به نظرم، یا حداقل من با سیستم خودم آشناتر بودم. با خیال راحت احمق بودم و فکر کنم انرژی بیش‌تری هم داشتم و شاید منطقیه، چون الان واقعا انرژی زیادی می‌ذارم روی کنترل کردن خودم. بدون این که حتی خودم تصمیم گرفته باشم، محتاط‌تر و مراقب‌ترم. برای اطرافیانم و خودم دردسر کم‌تری دارم و احتمالا در کل هم چیز خوبی باشه. یک عیبی داره که من حتی دقیقا نمی‌فهمم چیه. انگار نمی‌تونم خودم رو ابراز کنم؟ همچین چیزی. 

 

با در نظر گرفتن سابقه‌ام، کاملا منطقیه که من این‌قدر فکر کنم که توی رابطه بودن بهتره یا نبودن. برام واقعا مهمه که از نظر منطق مطلق به نتیجه برسم، و نمی‌رسم، چون تصورم اینه که بعضی اوقات حتما واقعا خوش می‌گذره، و بعضی اوقات هم برای چند ساعت گریه می‌کنی. رابطه‌ای هم که این شکلی نباشه، حتما خسته‌کننده است و واقعا عشقی توش نیست. از یک لحاظ دیگه هم قبلا راحت‌تر بودم؛ در معرض فیلم‌ها و سریال‌ها و کتاب‌های کم‌تری بودم و تصاویر و استریوتایپ‌ها و تروپ‌هایی که داشتند، باعث نشده بودند دیدم از تنوع دنیای واقعی این‌قدر محدود باشه.

۰

از تیر.

ننوشتن برام مثل شونه نکردن می‌مونه. قشنگ حس می‌کنم که فکرهام به هم گره خورده و هیچ فکری به جایی که باید، نمی‌رسه. حس خوشایندی نیست. وقت‌هایی که با فرزانه حرف می‌زنم، کمک می‌کنه؛ مثل اینه که یک دستی لای موهام می‌برم و باز حالا طوفان‌زده نیست حداقل، ولی اثر ننوشتن هنوز محسوسه.

 

امروز صبرم عمیقا توسط بابام به چالش کشیده شد. سر چیزی که تقصیر من نبود، باهام شروع کرد دعوا کردن و منم همین‌طوری بهت‌زده پای تلفن موندم و چیزی نگفتم و بعدش هم یکم به میز کافه خیره شدم و تلاش کردم درک کنم چی شده، بعدش غر زدم و یکم هم به گریه نزدیک شدم، یکم حواسم پرت شد، و باز آخرهای شب دوباره با بابام حرف زدم و این دفعه دیگه گریه کردم و از خودم دفاع کردم. مکالمه‌مون به هیچ‌جا نرسید و تموم که شد، بازم بیش‌تر گریه کردم. به حمید و سپید حتی گفتم که ازش متنفرم. واقعا جزو عصبانیت‌های once in a lifetimeام بود. باهام حرف زدند و آرومم کردند و خنده‌ام انداختند. کینه‌ام پاک شد تا حد زیادی. بعدش بابام پیام داد «سلام جگر بابا» :))) و منم تلاش کردم خوب باشم و گفتم کارهایی که گفته بود انجام بدم، انجام می‌دم و نگران نباشه. گفتش که الان پیام داده که حالم رو بپرسه. خیلی جالب بود برام. یعنی واقعا حرفی نیست که بابام بزنه. نمی‌دونم، در کل اذیت شدم، ولی ماجرای جالبی بود. 

 

دوست داشتم برات از همه‌ی این چند ماه تعریف می‌کردم. امروز یک صحنه بود که داشتم توی ون برمی‌گشتم خونه و هوا داشت تاریک می‌شد. In Love پخش می‌شد و من خوشحال بودم فکر کنم؟ حس خوبی داشتم. لحظاتی نیستند که با تعریف کردنشون، بتونم یک تصویر بسازم ازشون. چند روز پیش هم داشتیم توی خیابون اصلی راه می‌رفتیم و همین‌طوری رندوم گفتم که بریم توی یک کوچه، و احتمالا قشنگ‌ترین کوچه‌ای بوده که توی زندگیم دیدم. یک ساختمون اولش بود که ازش صدای سه‌تار می‌اومد. آهسته از کنارش رد می‌شدیم و ذوق می‌کردیم از جزئیاتش. می‌ترسم این صحنه‌ها و احساساتم از یادم برن. کاملا ممکنه. 

از یاد بردن چیزها، تقریبا هر چیزی، غمگینم می‌کنه. انگار زندگیش نکردم و سال‌هام هدر رفته باشه. یک چیزی چند وقت پیش خوندم که فکر کردن بهش یکم آرومم می‌کنه. که تمام این خاطرات مثل تمام وعده‌های غذایی‌ای که خوردی، توی رشدت نقش داشتند. بدنت در نهایت از این مواد ساخته شده، چه تو یادت بیاد، چه نیاد. 

sad days

باید فرم‌های سفارت رو پر کنم و هی میندازمش عقب. باید بیوانفورماتیک بخونم و هی میندازمش عقب. باید آلمانی بخونم و چون خیلی دوستش دارم، صرفا نامنظم می‌خونمش و دیگه عقب نمیندازمش حداقل. واقعا یک خوبی دانشگاه داشتن اینه که به انسان برنامه می‌داد قشنگ. خیلی نبودش برای من حس می‌شه. مخصوصا این که نمی‌تونی هم با خودت بحث کنی. یعنی گاهی اوقات نشستم و با خودم فکر می‌کنم که «من الان فقط دوست دارم به سقف نگاه کنم.» و نمی‌تونی برای خودت دلیل بیاری که چرا نمی‌تونی به سقف نگاه کنی و باید درس بخونی. اگه امتحان داشتی، می‌تونستی، ولی الان تا که مایل‌ها هیچ امتحانی اطرافت نیست، واقعا دلیل زیادی نداری. بعد به خودم می‌گم که چرا تو اصلا این‌قدر دوست داری یک کاری کنی؟ آیا تو معنای زندگیت رو توی درس و کار می‌بینی؟ آیا واقعا نگاه کردن به سقف هدر دادن وقته یا تو صرفا کوته‌فکری؟ بعد به خودم جواب می‌دم که نه، نگاه کردن به سقف ممکنه واقعا هم کار خوبی باشه، ولی آره، من واقعا فکر می‌کنم با درس خوندن‌هام می‌تونم در نهایت کار معناداری کنم. حتی خودش هم برام معناداره. درس خوندن هم متاسفانه یک ساعت در هفته‌اش فایده نداره، باید متعهد باشی بهش که به یک جایی برسه.

خوبی این مدت این بود که حسابی به همه چی فکر کردم. در نهایت متاسفانه در بعضی موارد حتی گیج‌تر از قبلم. ولی حداقل در مورد این مسائل به جاهای خوبی رسیدم. کورکورانه کاری نمی‌کنم. از بنیاد تمام کارهای دیگه‌ای که می‌شه کرد، در نظر گرفتم و می‌دونم چرا این‌جام. در این حد شجاع بودم که فکر کردم من که این‌قدر بچه‌دار شدن و حتی کار خونه رو دوست دارم؛ چرا هیچ‌وقت برای آینده‌ام همچین چیزی تصور نمی‌کنم؟ و می‌دونم چرا. 

دوست ندارم گیج باشم، دوست ندارم استرس داشته باشم، دوست ندارم چیزها در کنترلم نباشند، دوست ندارم قواعد این دنیای جدید این‌قدر برام پیچیده باشند. گاهی اوقات همه‌ی این‌ها روی هم جمع می‌شه و چندان ترکیب خوشایندی نیست. به سختی تحملش می‌کنم. 

بهار تموم شد و تا حالا هشت روز از تابستون گذشته و من این‌جا ننوشتم و خودم یادم نبود. الان که دارم می‌نویسم یادم میاد چرا این‌جا می‌نوشتم. همون‌طور که وقتی با فرزانه سه ساعت حرف زدم، یادم اومد که چرا هست. می‌دونم که توی این ماه‌ها بی‌نقص و در کنترل چیزها نبودم، ولی امیدوارم در مسیر خوبی باشم. خودم که دقیقا نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم و بقیه هم احتمالا ایده‌ای نداشته باشند خیلی. به تلاش همیشگیم برای انجام دادن کار درست اعتماد می‌کنم.

 

نکات مختلفی از بهار بعضی اوقات به ذهنم میاد. مثل این که اسپاتیفای نداشت چون Windscribe نداشت، و من موقع درس خوندن و کار کردن به آلبوم‌های آملی و در دنیای تو ساعت چند است، گوش می‌کردم. یک آهنگ از آلبوم آملی بود که قبلا اصلا به چشمم نیومده بود تقریبا، ولی خیلی دوستش داشتم. اسمش Les jours triste بود و ترجمه‌اش می‌شد «روزهای غمگین» و اتفاقا آهنگ نسبتا شادی به نظر میاد. من رو خیلی یاد خودم توی این مدت میندازه. حتی ترجمه‌ی اسمش رو که دیدم، فکر کردم که «هومم، درسته.»

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان