بذار من بهت بگم چی تو روزام دارم.
(این پست خسته کننده ترین (و در صورتی که حساس باشین، چندش ترین) پست این وبلاگ خواهد شد و من توصیه می کتم برای رفع بی خوابی حتما تلاش کنین بخونینش)
اول این که لپ تاپ و موبایلم با هم سوخت.
می تونی باور کنی؟
یعنی این کافی نبود که من فردی بودم که متوجه شده بود یا اول افسردگیه یا به شکل خطرناکی در معرضشه، و فردی بود که هر چند ساعت یک بار حدودا یک ساعت گریه می کرد، و فردی بود که یه پروژه حجیم قانون اساسی داشت که همین طوریش هم تموم کردنش سخت بود، که لپ تاپ و گوشی م هم سوخت. و الان من این جا با یه گوشی واقعا نفرت انگیز گیر افتادم که حتی نیم فاصله نداره. و پروژه قانون اساسیش هم سوخته.
و موقعی که لپ تاپم سوخت، گریه کردم و وقتی گوشیم سوخت، گریه کردم و در نهایت به قدری گریه کردم که دیگه دیدم واقعا برام مهم نیست، و بعدش خوب که نه، ولی بهتر شدم. به هر حال، یاد سارا افتادم و دیدم تنها چیزی که من نیاز ندارم، اینه که سکته کنم یا آپاندیسم بترکه.
و بذار از این بگم که من دیروز امتحان زیست عمومی 2 داشتم که دوتا استاد داریم براشون و یکی تکامل رو درس می داد و یکی فیزیولوژی گیاهی. قابل باور نیست که من شبش، فقط می خواستم بخوابم و انقدر می خواستم بخوابم که حتی با قهوه هم، از شدت خواب بیهوش می شدم کاملا، و می خوام اینجا ثبت بشه که من، شب رو بیدار موندم که گیاهی بخونم و به تکامل درست نرسیدم و باورت نمی شه، ولی گیاهی مون اصلا نیومد. ینی کلا نیومد. منظورم اینه که واقعا شده که کسی در این ابعاد بدشانس باشه؟
و در کنار این ها می تونم به این اشاره کنم که از وقتی من از خوابگاه اومدم بیرون، زینب و محدثه با کراشاشون رفتند سر دیت. منظورم افرادیه که از بس ازشون صحبت شده، من الان بهتر از فرزانه می شناسمشون. و من واقعا سنگ صبور بودم. ینی مثلا ساعت چار نصفه شب، ما نظرسنجی داشتیم که آیا زینب به رزیدنتشون تو اینستا یه پست رو بفرسته؟ و یا خسته و کوفته از دانشگاه بر می گشتی و می نشستی سر میز و می شنیدی که امیر امروز با یه دختری بوده و به محدثه می خواسته سلام کنه که محدثه روش رو برگردونده، و بعد من و پگاه می نشستیم و تلاش می کردیم به محدثه بفهمونیم که در روزگار مدرن، سلام کردن جزیی از آداب معاشرت محسوب می شه و این که کسی بهت سلام کنه، واقعا نشونه این نیست که روت کراش داره، ولی مگه می فهمید؟ در نهایت، اگه دیدین به محبوبتون نمی رسین، فقط ارتباطتون رو با من قطع کنین. به نظر می رسه واقعا موثره.
و حالا که به خوابگاه رسیدیم، می خوام واستون خاطره خیلی زیبایی تعریف کنم از دو هفته پیش حدودا، که از دانشگاه اومده بودم و می خواستم برم دوش بگیرم و اینا (حمام های خوابگاه ما، تو اتاقا نیستند، همه با هم توی زیرزمینند) که یکی از سرایدارامون خفتم کرد و حدودا یه ربع صحبت کرد که «برو روی کاغذ بنویس که این جا توالت نیس و یه جوری هم بنویس که از خودشون خجالت بکشن» خب من اولش گفتم که امکان نداره و اینا، بعد فک کردم که این جا خوابگاهه و هیچ چیز غیرممکن نیست. در نتیجه گفتم باشه، و توی حمام فقط تو سر خودم می زدم که چرا قبول کردم و اصلا چرا اومدم و حالا چی کار کنم. چون من واقعا فحش دهنده خوبی نیستم. ینی اون شبی که هم چراغ های کوچه کار نمی کرد و اون مرد واقعا نفرت انگیز دنبالم و من می خواستم سرش داد بزنم تا دست از سرم برداره، گفتم «بی تربیت». و بعدش دیگه اون مرد مشکلم نبود، داشتم از دست خودم گریه می کردم که این چی بود که گفتم واقعا.
به اصل مطلب برگردیم. نمی خواستم زیر قولم بزنم، در نتیجه تلاش کردم به خودم امید بدم که چار سال دبیرستان دخترانه به هر حال یه فایده ای داره. وقتی برگشتم تو اتاق، با پگاه و زینب اتاق فکر تشکیل دادیم. طرح اولمون این بود که بنویسیم که «این جا هر چی فحش دارین بنویسین خطاب به کسی که بهداشت رو در حمام رعایت نمی کنه» و زینب این پیشنهاد رو داد که خودمون کلی فحش بنویسیم اولش که یه وقت ضایع نشیم. بعد من گفتم نمی شه، چون پایین میارنش. و به طور کلی همه طرح های زینب که شامل فحش های عجیبی بود، رد کردیم و زینب که گفت که ما هر غلطی دلمون خواست بکنیم و اون در نهایت می ره خودش فحش می نویسه.
در نهایت من با مشاوره پگاه همچین چیزی نوشتم:
که از نظر خودم و فرزانه واقعا تاثیرگذار بود، ولی پگاه اعتقاد داشت که عمرا کسی بفهمه داری چی می گی. (به خط زیبا و استثنائا خوانام توجه کنین)
در ادامه خاطرات عجیبم می خوام به این اشاره کنم که سر امتحان ریاضی، مقنعه ام رو در آورده بودم و انداخته بودم رو موهام، و جام جلوی کولر بود. و وسط امتحان به مراقب گفتم که «دارم اینجا فریز می شم دقیقا، می شه برم یه جا دیگه» و زیر لبی گفت که «وقتی با این وضع می شینی همین می شه دیگه». واقعا می خواستم براش توضیح بدم که من الان مچ دستم رو دارم بر اثر سرما از دست می دم و قطعا می تونم مقنعه ام رو دور دستم بپیچم، ولی در اون صورت، واقعا مطلوب دانشگاه نخواهد بود. ولی به هر حال جام رو عوض کرد.
در پایان، باید بگم دو پست پیش، می خواستم شما برام بنویسین، از واقعا هر چی که دوست دارین، ولی تازه امروز متوجه شدم که کامنتاش بسته بود. متاسفانه بهره هوشی انسان هیچ وقت در کنترل خودش نبوده. برام ولی همین جا بنویسین، خصوصی یا عمومی، هر طور که دوست دارین. ولی بنویسین. و من قول می دم از نهایت هوش و درایتم استفاده کنم که کامنت ها رو نبندم.