You've seen it all before, And you've knocked on all the doors, But tomorrow is a funny looking one

داشتم می‌گفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقت‌های خوبی هست که خیلی تلاش می‌کنه و می‌خونه و از خودش راضیه و وقت‌های خیلی خیلی بیش‌تری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمی‌کنه، یا حتی اصلا تلاش نمی‌کنه، و وضعیت جالب نیست کلا.

و می‌دونی، موضوع اینه که وقت‌های خوب، کلا خیلی هم مهم نیستند. خیلی هم هیجان‌انگیز نیست. داری تلاش می‌کنی، چون خوشت میاد که تلاش کنی. ولی توی وقت‌های بد، پشیمون و غمگینی و می‌ترسی، و دلت می‌خواد فقط توی تخت قایم شی و فیلم ببینی تا تموم شه. یا هم این که این‌قدر خودت رو سرزنش کنی، که دیگه توقع خاصی هم از خودت نداشته باشی.

و عزیزم، موضوع اینه که دقیقا همین وقت‌ها مهمند. لازم نیست خودت رو مجبور کنی، که بشینی و دوازده ساعت مداوم برای امتحان فردات بخونی. لازم نیست وانمود کنی که حالت خوبه و لازم نیست خودت رو عذاب بدی. فقط باید تلاش کنی که با همه‌ی اون افکار احمقانه‌ای که توی ذهنته، مقابله کنی. تلاش کنی امید رو نگه داری و تلاش کنی که منطقی فک کنی. وقتی با تمام وجودت می‌خوای که بشینی و از بقیه‌ی راه صرف نظر کنی، لازم نیست که شروع کنی به دویدن که فرد مقاوم و موفقی محسوب بشی؛ فقط یکم بایست و یکم آب بخور و یکم آهسته راه برو. هر چقدر هم که روزها، هفته‌ها و ماه‌های افتضاح و سختی داشتی، هر چقدر هم که کارهای احمقانه‌ای کردی، و هر چند بار هم که ناامید شدی، بالاخره یک جا، تلاش کن که بفهمی که یک روز قراره که همه چیز خوب بشه، یک روز به آرزوت می‌رسی، و کسی که توی اون روز هستی، ازت توقع داره که ادامه بدی. ازت توقع داره که خودت رو جمع و جور کنی، قلب و ذهنت رو از همه‌ی چیزهای غمگین و عذاب‌آوری که توشون هست، پاک کنی، و امیدت رو حفظ کنی.

۷

540

می‌دونی عزیزم، مشکلم اینه که خیلی از همه‌ی این‌ها، در واقع تقصیر من بود. توی این مدت، خیلی خیلی وقت‌ها، کاملا بی‌توجه بودم.

یک بار در وصف یک نفر، به فرزانه گفتم که «خودخواه نیست، ولی خودمحوره.» انگار که دنیاش بیش از حد راجع به خودش باشه. و یک بار که توی کتابخونه کنارش درس می‌خوندم، یک لحظه حس کردم که خودم هم چقدر خودمحورم. و کاملا وحشت‌زده شدم. نمی‌خواستم این‌طوری باشم. اصلا نمی‌خواستم. نمی‌خواستم فقط خودم در نظر خودم باشم. این که مرکز دنیای خودت باشی، هیچ اشکالی نداره، و به نظر من درسته. ولی واقعا نمی‌تونی تنها فرد دنیای خودت باشی.

و من خیلی خیلی خودمحور بودم. خیلی وقت‌ها. و اولین بار، وقتی متوجه این شدم که داشتم پشت تلفن به فرزانه می‌گفتم که حس نمی‌کنم با بقیه هیچ فرقی داشته باشم. فرزانه چیزهای خوبی می‌گفت، ولی بعد از این که حرف‌هامون تموم شد، هنوز یک گوشه‌ای از ذهنم درگیر حرفی بود که زدم. و مدت نسبتا زیادی که گذشت (چون گفتم، قبول کردن اشتباهاتم به شدت کار سختیه برای من) به خودم می‌گفتم که «سارا، چه‌ته واقعا؟». باورم نمی‌شد که چنین تصوری داشتم که من با بقیه به شکل شگفت‌انگیزی فرق دارم. باورم نمی‌شد که حاضر نبودم قبول کنم و ببینم که چقدر انسان‌های شگفت‌انگیزی اطرافم وجود دارند. این اولین چیزی بود که یاد گرفتم.

دومین چیزی که یاد گرفتم، ریشه‌اش از اون‌جا شروع می‌شد که یک بار، زهرا جارو برقی گرفته بود، و می‌خواست اتاق رو جارو کنه. و خب، جارو کردن من و پگاه، یک ربع طول می‌کشید کلا. ولی زهرا، به شکل عجیبی، تک‌تک نقاط اتاق رو، که ما هیچ‌وقت درست جارو نمی‌کشیدیم، چون خیلی مهم نبود، جارو کشید، و من کل جارو کشیدنش داشتم بهش نگاه می‌کردم. و خب، کل این مدتی که وارد دانشگاه شدم، بهم یاد داد که واقعا آدم مسئولیت‌پذیری نیستم. یعنی تا حالا کسی رو دیوانه نکردم، ولی خب، خیلی پیش اومده که به مسئولیتم، درست و کامل اهمیت ندادم. الان دیگه دارم تلاش می‌کنم که خودم رو این‌قدر حق‌به‌جانب ندونم. مسئولیتم رو کامل و درست انجام بدم، و تلاش کنم که تصور نکنم که چیزی مهم نیست. چون اکثر جزئیات، به شدت مهمند.

سومین چیزی که یاد گرفتم، این بود که ملاحظه‌ی بقیه رو بکنم. نمی‌دونم چطوری، ولی الان که دارم نگاه می‌کنم، من جدا می‌تونم فردی بی‌صبر، لجباز و بی‌ملاحظه باشم، تنها چیزی که باعث می‌شه که این‌ها برای بقیه دیده نشه، اینه که مهربونم نسبتا، امیدوارم ربطش حداقل کاملا ناواضح نباشه. من به طور مشخص، واقعا فکر نمی‌کردم به این که بقیه چه وضعیتی دارند. از اون‌جا این رو دیدم، که من کلا با یکی از هم‌اتاقی‌هام، ارتباط خاصی ندارم، چون اکثر اوقات نیست و خب، کلا هیچ چیز مشترکی نداریم. و یک بار گفتم که وقتی داشت با نرگس حرف می‌زد، فهمیدم که واقعا استرس داره به خاطر دفاع و عروسی‌ش و وضعیت اقتصادی، و خب، احساس خوبی بابت حرف نزدنم نداشتم. همه‌ی این‌ها به اندازه‌ی کافی بد هست، یک هم‌اتاقی نوجوان کم‌حرف دیگه واقعا افتضاحه.

 

به طور کلی، درسته که ترم قبل گند زدم، ولی خب، به نظرم یاد گرفتن این‌ها ارزشش رو داشت.

۳

و دوست دارم خوب باشم، یکم کم‌تر خشمگین.

یک بار هم گفتم که دوست ندارم به هیچ وجه شبیه مامانم باشم. بذار یکی از دلایلش رو بگم؛ این که هیچ‌وقت جایی نبود که بتونی بهش پناه ببری.

یعنی من خیلی از افراد رو دیدم، که وقتی ناراحتند، با مادرشون حرف می‌زنند. یا نمی‌دونم، توی بغلش گریه می‌کنند یا هر چی. برای من، هیچ‌وقت چنین پدیده‌ای رخ نداد حقیقتا. من تقریبا هیچ‌وقت از چیزهای واقعی‌ای که غمگینم می‌کنند و نگرانم می‌کنند حرف نمی‌زنم. و این شکلی نیست که حرف نزنیم، یا بعضی اوقات خوش نگذره، یا دلتنگشون نشم؛ صرفا هیچ‌وقت، نمی‌تونم روشون حساب کنم که پشتم باشند. هیچ‌وقت متوجه ناراحتی‌م نمی‌شند حتی. یعنی یک دوره‌ای توی سال کنکورم بود که من به معنای واقعی کلمه، هر روز گریه می‌کردم، و هیچ‌وقت کسی متوجه نشد.

یا می‌دونی، یک روزی توی همون سال کنکور بود، که من به جای رتبه‌ی یک و دوی معمولم توی مدرسه، چهارم شدم توی آزمون قلم‌چی. و بابام باهام قهر کرد تقریبا. که خب، حقیقتا هنوز نمی‌فهمم. یعنی اگه من یک دختر داشتم، که می‌دیدم یک سال آزگاره که داره خودش رو می‌کشه، و حتی الان هم داره می‌خونه، و بی‌نهایت استرس داره (جدا از همه‌ی این‌ها وضعیت روحی نامناسبی داره، ولی خب، حتی این رو در نظر نمی‌گیرم) آخرین کاری که به ذهنم می‌رسید که انجام بدم، این بود که باهاش قهر کنم.

یعنی می‌فهمی؟ این شکلیه که وقتی من موفقم، وقتی همه چیز خوبه، تشویق می‌کنند و این کارها، ولی اگه اوضاع دقیقاااا ذره‌ای تغییر کنه، همیشه در مقابلم قرار می‌گیرند. و از این خوشم نمیاد که مامانم تفکر چندان مستقلی نداره. یعنی اگه مثال بزنم، مثلا یک ویدئویی بود که نشون می‌داد که توی فرودگاه، دو فرد روی پیشونی مردم دماسنج می‌ذارند تا ببینند که به کرونا مبتلائه یا نه. و مامانم این شکلی بود که «چه کار خوبی»، بعدش که نظر بقیه رو خونده بود و اخبار دیده بود، این شکلی بود که «واقعا چقدر احمقانه، این طوری که چیزی مشخص نمی‌شه، و ویروس منتقل می‌شه» و این در حالیه که مامانم رشته‌ی دانشگاهی‌ش کاملااا مرتبط با همین‌هاست. حالا دقیقا همین واکنش رو در بقیه جنبه‌های زندگی تصور کنید.

و می‌دونی، من کینه‌ای نیستم. احساسات بدم فراموشم می‌شند، دلخوری‌هام خیلی زود رفع می‌شند، و این در عین این که خیلی کمک می‌کنه به آرامش روحی‌م، خیلی هم باعث می‌شه که فراموش کنم. در نتیجه چند سال پیش یک روش برای خودم ساختم که چیزهای خیلی مهم که می‌دونم که دردشون از یادم می‌ره، به صورت جملات کوتاه حفظ می‌کنم. مثلا توی بهار، به خودم هزار بار تاکید کردم که «سارا، هیچ‌وقت به احسان اعتماد نکن».

و یادم اومد که یک روز بود که از مدرسه به خونه برمی‌گشتم و وقتی که داشتم در حیاط رو باز می‌کردم، به خودم گفتم که «سارا، هر اتفاقی پیش اومد، هر حسی که پیدا کردی، هر رتبه‌ای که داشتی، هر جایی رو بزن، جز مشهد».

چون، موضوع این نیست که خونه سراسر عذاب و غمه. ولی به هر حال، من ترجیح می‌دم که شادی‌ش رو از دست بدم، تا غمش رو تحمل کنم.

۴

List 10 things that make you really happy

یک مسئله‌ای پیش اومده، و بابتش ناراحتم، و استرس دارم. می‌نویسم که شاید بتونم یکم بهتر فکر کنم.

۱. زیست‌شناسی. نیاز به شناختن عمیق من نیست حقیقتا. من عمیقا شیفته اینم که بدونم توی سلول چی می‌گذره، هورمون‌های گیاهی چطور عمل می‌کنند، بیان ژن چطوری تنظیم می‌شه، رفتارشناسی جانوری بخونم، ببینم که چطوری حشره نر حشره‌ی ماده رو گول می‌زنه، درباره تکامل بخونم، ببینم که چطوری تمام قطعات پازل دور هم جمع شدند. دوست دارم یک روزی بفهمم، یا یک ایده‌ای داشته باشم که حیات چیه اصلا.

۲. مزه‌های خاص شاید. اول تابستون، از طرف همکار بابام که توی سوئد زندگی می‌کرد، چندتا بسته شکلات رسید. مزه‌ی دقیقشون یادم نیست. ولی خب، مزه خیلی خاص و عمیقی داشت انگار :)) ینی، نمی‌تونم توضیح بدم، ولی خب، خوشمزه بود. و من حقیقتا متاسفم از این که تموم شد. برنامه‌های آشپزی انگلیسیا رو هم به خاطر همین خیلی دوست دارم. از مزه‌های چیزهای طبیعی و مرغوب خوشم میاد. از این که بدونم که چیزی که می‌خورم، توش مواد فرآوری‌شده یا نگه‌دارنده نداره.

۳. تدریس. تازه دارم می‌فهمم که من چقدر خوشم میاد از این که به کسی در مورد چیزی یاد بدم. مخصوصا زیست. فکر این که من باشم که تمام این شگفتی رو به کسی یاد می‌ده، خیلی خیلی ذوق‌زده‌ام می‌کنه.

۴. این که ازم تعریف بشه. خب برای همین هم واقعا شناخت زیادی لازم نیست. من واقعا از این که ازم تعریف بشه، و مخصوصا، برای یک سری تعریف‌های خاص، عمیقا می‌میرم. 

۵. وقت‌هایی که یک دید جدید از یک مسئله‌ای رو می‌بینم. مثلا همون موقعی که گفتم که دنیا تاریکه و راه‌های روشن، راه‌های دیگرانند؟ خب من یادم رفته بود کاملا. و از وقتی که یادم افتاده، هی وقت‌هایی که ناامید می‌شم، بهش فک می‌کنم، و فک می‌کنم که باید به گشتن ادامه بدم. قطعا راه من هم هست. صرفا هنوز پیداش نکردم.

۶. وقت‌هایی که مهرسا بغلم می‌کنه. و وقت‌هایی که کلا یک بچه‌ای پیدا می‌شه که من رو دوست داره. مثلا فک کنم تعریف کردم که یک بار از تهران به مشهد برگشته بودم، و روی مبل و خواب‌و‌بیدار بودم، مهرسا یهو با لکنت گفت که «عمه سارا، من دلم برات تنگ شده بود». 

۷. وقت‌هایی که یک صحبت خوب و روون با یک نفر دارم. صحبتی که وسطش لازم نیست فک کنم که باید چی بگم. فقط همین‌طوری حرف می‌زنم، و می‌خندم، و نمی‌تونم خندیدن رو بس کنم.

۸. وقت‌هایی که می‌بینم که توی یک زمینه‌ای که توش به شکل مفتضحانه‌ای ضعیف بودم، رشد زیادی کردم. مثلا من زیست کنکورم رو ۸۰ درصد زدم. که خیلی درصد خوبی بود حقیقتا. در حالی که تابستون قبلش، درصدم روی ۲۰ درصد می‌چرخید. یا مثلا من وقتی که خونه خودمون بودم و دانشگاه شروع نشده بود، نصف وسایل صبا رو به خاطر وسواسم بیرون می‌ریختم. (و البته کار خیلی اشتباهی نبود، چون صبا هیچ‌وقت متوجه نشد) اما توی دانشگاه این تقریبا غیرممکن بود. در نتیجه تلاش کردم بفهمم که هر کس حق داره که طوری که دوست داره زندگی کنه. و یک بار پگاه بهم گفت که همیشه با خودش می‌گه که «مثلا سارا خیلی مرتبه، ولی به وسایل بقیه کاری نداره». و من خیلی خوشحال شدم، چون هیچ‌وقت فک نمی‌کردم به این درجه برسم.

۹. وقت‌هایی که چیزی رو می‌خونم که دوست دارم. وقتی که اولین صورت فلکی‌م رو پیدا کردم. وقتی که توی سرمای زمستون، توی حیاط خوابگاه بودم و تلاش می‌کردم صورت‌های فلکی اسفند رو پیدا کنم. وقتی که سر کلاس شیمی‌فیزیکم.

۱۰. وقت‌هایی که حس می‌کنم زیبائم. شجاعم. که همه چیز یا حتی نزدیک بهش نیستم، ولی درستم. و خودم رو دوست دارم. 

و یک چیز دیگه هم فک می‌کنم باید اشانتیون بگم. وقت‌هایی که جایی، هر چند جزیی و کوچک، ازم یاد می‌شه. وقت‌هایی که آرمینا می‌گه، یا الی، چون این‌طوری حس می‌کنم هستم. حس می‌کنم تاثیر دارم. یک جور آگوستوس در درونم دارم که متنفره از این که فراموش بشه.

 

+ بازم بخونید: مهشاد، الی و بنویسید خودتون :) مخصوصا وقتی که استاد عمومی‌تون داره کاملا روانی‌تون می‌کنه.

۴

صبر.

این شکلی نیست که من نتونم صبر کنم برای چیزی. این شکلیه که من اصلا با مفهوم صبر در قدم اول آشنا نیستم.

اولین روزهایی که با فرزانه بودم، یک بار توی اتاق دیتای زیرزمین، که نور روی زمینش میفتاد، ازش پرسیدم که کی بهم می‌گه که دوسم داره. یکم به پنجره‌ای که ازش نور میومد نگاه کرد و گفت «فک کنم تابستون». دقیقا یادم نمیاد که چطوری بود. ولی تقریبا توی این مایه‌ها بود. و اون موقع اسفند بود. و خب، اگه از من می‌پرسید، احتمالا جواب می‌دادم که «نمی‌دونم، هفته دیگه؟». 

واقعا نمی‌تونم صبر کنم. باید هر چیزی که می‌خوام در لحظه فراهم بشه. وگرنه تا موقعی که درست نشه، نمی‌تونم تمرکز کنم، نمی‌تونم به چیز دیگه‌ای فک کنم و نمی‌تونم عصبی نباشم.

و این قضیه خیلی جاها خودش رو نشون می‌ده. این که کلا به سختی تمرکز می‌کنم. این که اگه خودم دوست نداشته باشم، نمی‌تونم درس بخونم. به طور کلی نمی‌تونم خودم رو مجبور به کاری بکنم. این که بیش‌تر از بقیه به آینده فک می‌کنم. این که وقتی سریالی می‌بینم، یا کتابی می‌خونم، دنبال اینم که زودتر تموم بشه. و نمی‌تونم پروژه‌های طولانی رو ادامه بدم.

یکی از دلایلی که این‌جا برام مهمه و دوست‌داشتنیه، اینه که من حدودا سه ساله که این‌جا می‌نویسم. برای من نوزده ساله، این خیلی خیلی زیاده. یا مثلا توی سوم و چهارم دبیرستان، توی هر بازه زمانی یک دفترچه داشتم که توش کارهای روزانه‌ام رو می‌نوشتم، و یک دفترچه بود که وقتی می‌خواستم تست بزنم، توش وارد می‌کردم. و به مدت دو سال، من تقریبا هر روز این کار رو می‌کردم. هنوز همه دفترچه‌هایی که پر کردم، دارم. یا مثلا چرا How I met your mother رو دوست دارم؟ چون این شکلی نبود که ببینم و تموم شه، و من صرفا بتونم تیکش بزنم توی کارهایی که کردم. توش غرق شدم کاملا.

دوست ندارم این طوری باشم. بازم حس زندگی نکردن بهم می‌ده. دوست دارم یه چیز طولانی رو شروع کنم، که توش فیلم‌های فرانسوی، آهنگ‌های آلمانی و کتاب‌هایی که همیشه می‌ترسیدم که بخونم، بالاخره ببینم، بشنوم، و بخونم. یکم بیش‌تر دنیا رو ببینم. ولی از این ویژگی می‌ترسم. هی فک می‌کنم که نکنه باز هم فقط به تموم کردن فک کنم.

۱

536

مامان من دقیقا برترین مادر دنیا نیست. حتی نزدیک به اون هم نیست. در حدی که قبلا گفتم، اگه قرار باشه، ذره‌ای شبیه حسی که من گاهی اوقات به مامانم داشتم، دخترم به من داشته باشه، دوست ندارم مادر باشم.

اما تو یک سری چیزها، واقعا بدون این که خودش بفهمه، کمک بزرگی به من کرد. مثلا، شما به احتمال قوی من رو ندیدید، ولی از نظر عموم، من زیبایی خاص و چشم‌گیری ندارم. مخصوصا از نظر نژاد آریایی که فقط براشون مهمه که طرف مقابل بلوندی چیزی باشه، که دقیقا اصلا هیچی برای ارائه ندارم. و درباره بدنم، می‌تونم بگم که حداقل از نظر اکثریت افراد، مطلقا هیچ‌گونه جذابیتی یا چیزی ندارم. و واقعا اغراق نمی‌کنم، و واقعا راستش مشکل خاصی هم باهاش ندارم.

ولی مامانم همچین نظری نداشت هیچ‌وقت. یعنی معتقد بود که من قطعا همین‌طوریش مدلی چیزی هستم. و طوری با من برخورد می‌کرد انگار تا قبل از این با هیچ انسانی برخورد نداشته. دیروز زهرا بهم گفت انگشت‌های قشنگی دارم، و یاد این افتادم که وقتایی که کنار مامانم می‌نشستم و تلویزیون می‌دیدیم، همین‌طوری دستام رو می‌گرفت و حسرت می‌خورد که چرا من بلد نیستم پیانو بزنم. یک وقت‌هایی که همین‌طوری توی خونه می‌چرخم، به موهام نگاه می‌کنه و می‌گه که موهای من خیلی خیلی زیباست. تا حالا تعریف‌هایی کرده که حتی یادم نمیاد، از بس که جزیی بودند.

و این خیلی به من کمک کرده. من به طور طبیعی با خودم خیلی راحتم. توی آینه دستشویی به خودم نگاه می‌کنم گاهی اوقات، و به نظر خودم به شکل شگفت‌انگیزی زیبائم. با وجود این که، واقعا قابل باور نیست که چقدر افرادی زیادی از بدنم ایراد گرفتند، ولی همچنان بدنم رو دوست دارم.

میون همه این افراد زیبایی که با خودشون راحت نیستند، از خودشون خوششون نمیاد، من قطعا خوش‌شانس بودم.

 

۴

I know nothing more than you

می‌دونی عزیزم، دوست دارم بتونم چیزی بگم که آرومت کنه. که این روزها رو یکم قابل‌تحمل‌تر کنه. نمی‌تونم بگم که درست می‌شه، نمی‌تونم بگم که بهش فک نکنی، نمی‌تونم واقعا چیزی توی این مایه‌ها بگم. نه خودم تحملش رو دارم، و نه قطعا تو رو خوشحال می‌کنه.

تو می‌دونی که من از گذشته دل نمی‌کنم، هی فک می‌کنم که کاش برای امتحانات سال پیش‌دانشگاهی‌م خونده بودم. هی فک می‌کنم که کاش شب امتحان شیمی تجزیه خونده بودم، هی فک می‌کنم کاش اون شب که فرداش کوییز آزمایشگاه شیمی عمومی داشتم، به جای این که مقاله بخونم، می‌نشستم برای کوییز بخونم. کاش انقدر وسواس نداشتم که نتونم اولویت‌ها رو تشخیص بدم. کاش کوشاتر بودم، یا نمی‌دونم عزیزم، هزارتا کاش دیگه. 

چارلی یک بار بهم گفت که همیشه انگار اوایل پست‌هام یه مشکلی هست، و بعد، انگار می‌تونم باهاش کنار بیام، یا حلش کنم، و بعدش امید هست.و موضوع اینه که من واقعا چیزی ندارم عزیزم. واقعا هیچ چیزی پیدا نمی‌کنم که بهت نشون بدم، و بگم که «ببین، اشکالی نداره که این ترم این طوری شد، باز هم ادامه می‌دیم». هی دارم پاک می‌کنم و باز می‌نویسم. چون باید تموم بشه همه این دو هفته‌ای که نتونستیم درست حرف بزنیم.

و می‌دونی، یادته که سال سوم هی تلاش کردی و هی تلاش کردی و نمی‌شد؟ که امتحان‌هات بد شده بود، با این که واسه اولین بار توی زندگی‌ت داشتی برای درس و مدرسه تلاش می‌کردی. و من بهت گفتم که وسط همه این افرادی که چنین کارهای احمقانه‌ای می‌کنند، تو تنها کسی هستی که آرامشت رو حفظ می‌کنی. تنها کسی هستی که اصالتت رو حفظ می‌کنی. 

و می‌دونی عزیزم، من واقعا نمی‌دونم، ذهنم به هیچ‌جا نمی‌رسه. ولی، الان دارم فک می‌کنم که تو دقیقا متفاوت‌ترین موجودی هستی که تا حالا دیدمش. و فک کنم تا حالا خیلی کم بهت گفتم که چنین حسی دارم. همونقدر که پگاه به نظرم زیباترین فرد دنیاست، و بازم بهش نگفتم، یا حداقل این طوری نگفتم، به تو هم نگفتم. چون نمی‌تونم دقیقا بهت بفهمونم که چقدر جدیه. تو با بقیه آدم‌های روی زمین، هزاران سال نوری فاصله داری.

به آرمینا می‌گفتم که انگار فقط ماییم که با یه جفت دیوار توی رابطه‌ایم. که واقعا کی میاد در جواب این که «قربون صدقه‌ام برو» (دقیقا همین قدر صریح)، بگه که «من نمی‌دونم که قربون صدقه چیه»، و این حتی عجیب‌ترین چیزی نیست که در مورد تو هست. تو تنها کسی هستی که صبح‌ها می‌تونه چای سبز داشته باشه. تنها کسی هستی که انقدر مشکلات پوستی داره، تنها کسی هستی که می‌تونه انقدر اهمیت نده به این که زیر نور صحنه نباشه. که حتی روی صحنه هم نباشه. تنها کسی هستی که می‌تونه انقدر خردمند باشه. که بهت نگفتم، چون غرورم جریحه‌دار می‌شد، ولی واقعا راس می‌گفتی، و من از قاب جدید گوشی‌م خیلی راضی نیستم. که تو تنها کسی هستی که می‌فهمه چرا دارم توی هوا با سر انگشتم دایره می‌کشم. تنها کسی هستی که می‌تونم در کمال صداقت بهت بگم که اگه هر شانسی بود که می‌تونستم استاد تکامل ترم پیشم رو باهات عوض کنم، شاید روش واقعا فک می‌کردم. و مطمئنم تو درک می‌کنی.

عزیزم، دارم همه این‌ها رو می‌گم، چون باید بدونی که متفاوتی، که شاید این همه تفاوت، باعث شه که این همه مدت نفهمی که باید چی کار کنی. که تو شبیه هیچ‌کس نیستی، هیچ‌کس واقعا شبیه هیچ‌کس نیست البته، ولی تو کلا شبیه آدم‌ها نیستی عزیزم. 

و قرار نیست این اوضاع ادامه پیدا کنه. قرار نیست تا ابد هیچ تصویری نداشته باشیم که داریم چی کار می‌کنیم. بهت گفتم از حسودی کردن متنفرم. و واقعا هستم عزیزم. به اکثر افرادی که در حال حاضر موفقند، و تلاش می‌کنند، و می‌درخشند، حسودی‌م می‌شه عزیزم، هی فک می‌کنم که کدوم دانشمندی ریاضیات مهندسی‌ش رو ممکنه بیفته، یا رنک یک کلاسشون نباشه، یا نمی‌دونم، درس براش اولویت اولش نباشه، و بعدش فک می‌کنم که قرار نیست راه همه یکی باشه عزیزم.

که یک بار، خیلی سال پیش، وقتی که فک کنم دوم دبیرستان بودم، داشتم فک می‌کردم که زندگی کلا یه جاییه که کاملاااا تاریکه، و باید از بین تاریکی، راه خودت رو پیدا کنی. هر راهی که پیدا می‌شه، روشن می‌شه، و طبیعیه که به جای گشتن توی تاریکی، فک کنی که «این راه‌هایی که پیدا شدند، و روشنند، راه‌های خوبی به نظر میان، و من هم خسته‌ام از گشتن» که نیستند عزیزم. که نباید ناامید بشیم، نباید فک کنی تا ابد اوضاع همینه. یک روز راه خودمون رو پیدا می‌کنیم عزیزم، فقط نباید خسته بشیم. نباید ناامید بشی. 

پ.ن: و عزیزم، من واقعا بین تو و استاد تکامل ترم پیشم، تو رو انتخاب می‌کنم.

تهران - اصفهان

یک بار بود که با پگاه، توی فلافلی میدون انقلاب، سر کارگر، نشسته بودم، و فلافل می‌خوردیم. پنجشنبه شب بود، و ما هم به خاطر این اون‌جا بودیم که در نهایت تن‌پروری، میدون انقلاب رو به عنوان جای جدیدی که هر پنجشنبه باید می‌دیدیم، انتخاب کرده بودیم. که به عنوان دو دانشجوی دانشگاه تهران کار عجیبی بود. استدلالمون این بود که ما هنوز با دقت میدون انقلاب رو ندیدیم.

قبلش توی یک پاساژ، یک شال‌فروشی کوچک پیدا کرده بودیم و من یک شال سبز کم‌رنگ خریده بودم، که بعدا پگاه بهم گفت که خیلی بهم میاد.

وقتی داشتیم فلافل می‌خوردیم، به پگاه گفتم که هر وقت می‌بینم که یک نفر گوشی‌ش آیفونه، انگار یه طوری خیالم راحت می‌شه. فکر می‌کنم که این فرد حداقلش مشکلات مالی نداره.یا حداقل شدید نیست. یا اگر هم داره، و بازم رفته به زحمت آیفون خریده، احمقه دیگه.

شال‌فروشی‌ای که قبلش رفته بودیم، روی شیشه‌هاش برچسب فروش خورده بود، و فروشنده مغازه یک گوشی چند قرن قبل هواوی رو داشت. و من نگران بودم. حس می‌کردم مشکلات مالی شدیدی داره، و من از مشکلات مالی واقعا می‌ترسم.

چند روز پیش هم‌اتاقی‌هام داشتند با هم نون و پنیر می‌خوردند، و حرف می‌زدند. و یکی‌شون که عقد کرده و به زودی عروسی‌شه، از مشکلات مالی‌ش می‌گفت، و یک جاش گفت که همسرش (که مدرک حقوق داره) فعلا چون کاری پیدا نکرده، توی زمینه MDF و کابینت‌سازی کار می‌کنه. و من باز هم همون احساسات توی مغازه رو داشتم.

ولی از اون روز گذشت، و چند بار دیگه پیش اومد که حرف به همسرش کشید. یک بار بهم گفت که اون موقعی که شش ماه دانمارک بوده، همسرش دلش خیلی تنگ شده، و با این که سخت بوده، اما دو ماه آخر، رفته که دانمارک باشه. 

یک وقتایی هم از حرف‌های همسرش می‌گه، سر چیزای ساده، این که موتور سوار بوده و کارهای احمقانه‌ای می‌کرده، این که ریشش رو کی می‌زنه، این که غمگینه. 

لحن حرف زدنش این شکلی نیست که انگار قصد داشته باشه که چیزی رو نمایش بده، صرفا داره تعریف می‌کنه.

و شب‌ها هم با هم ویدئو کال دارند همیشه (ویدئو کال داشتن از نظر من خیلی عاشقانه‌اس واقعا، چون خودم به سختی می‌تونم ویدئوکال با هر کسی رو تحمل کنم)، و نمی‌دونم چطوری حالتش رو شرح بدم، ولی قشنگه.

و داشتم فک می‌کردم که چه چیزی می‌تونه دلگرم‌کننده‌تر از این باشه که کسی رو داشته باشی که بتونی باهاش حرف بزنی؟ که پیشت باشه؟ که وقتی همچین فردی رو پیدا کردی توی زندگی‌ت، واقعا مشکلات زیادی نیستند که از پسشون برنیای.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان