334

من از انتخابات خوشم میاد.از این شور و شوق مردم خوشم میاد.کودکانه است که من وقتی می بینم مردم خوشحالند درست به اندازه ی وقتی مامانم خوشحاله , آروم میشم و در عین حال ذوق زده.

ولی می دونی , همکلاسیام باعث میشن بخوام سرمو به دیوار بکوبم.منظورم اینه که همه مشخصا تاثیرپذیر خانواده هاشونن و عینا میان نظرات خانوادشونو تکرار می کنن و این جدا چندش آوره.برای مثال من یه دوستی دارم که بدون اغراق نصف زندگیش داره از حقوق همجنسگراها دفاع می کنه و کلا به مقنعه اعتقادی نداره.بعد میره ستاد رییسی تبلیغ می کنه !!(لطفا این جا دچار سو تفاهم نشین) که این به اندازه ی کافی مسخره اس.ولی این که میاد در مورد واردات و صادرات اظهار نظر می کنه باعث میشه من بخوام گریه کنان به فرزانه التماس کنم که یه کاری کنه.چون اهمیتی نداره موافق کدوم جناح بشین؛اظهار نظر یه دختر شونزده ساله در مورد مطلبی که کوچکترین سر رشته ای ازش نداره , مسخره اس.جدا مسخره اس.

بنابراین من اینجا به پاتون می افتم و التماس می کنم که تو گروهی که برای مثال برای پرسش و پاسخ زیسته ,مطلب سیاسی فوروارد نکنین.جدا بهتون التماس می کنم.مخصوصا اگه کمتر از هیجده سال دارید.چون من نمی تونم تضمینی بدم که شمشیرمو تو شکمتون نکنم.البته من شمشیری ندارم , شاید این بتونه کمی مانعم بشه.

۵

333

به نظر میاد که من باید یه سری مشکلات روحی روانی داشته باشم. منظورم اینه که نود و نه درصد آدمایی که من دیدم (به خصوص مامان بابام) اعتقاد دارن که اگه یه روز دیگه کاری اینجا نداشتند ، بازنشسته شدند یا هر چی ، همه چیز رو ول می کنند و میرن تو جنگل، طبیعت، ساحل، غرب وحشی، فلان و بیسار زندگی می کنند و حتی یک لحظه عم تو این باکتری سیار (که اینجا استعاره از شهرهای بزرگ و مدرنیته اس و دیگه خودتون بفهمین دیگه)(چه جالب، الان به ذهنم رسید که تا جایی که دانش زیست شناسی من به عنوان دانش آموز سوم تجربی اجازه می ده همه ی باکتری ها سیارند) نمی موندند.

من می دونم که این طرح مامان بابای من و بقیه ی آدما قراره به زباله دونی تاریخ بپیونده ولی به هر حال نمی تونم درکش کنم.

من از شهر های کوچک (ینی هر جایی جز تهران، مشهد، اصفهان،شیراز) متنفرم و مثه چی ازشون می ترسم. من از فک کردن به چیزای دورافتاده می ترسم.از به فک کردن به آرزوهای کوچک، اهداف کوچک تر و درجا زدن هم همینطور.می دونی، مردم تو شهرای بزرگ بیشتر به فکر پیشرفتند(و البته حسرت ـای بیشتری هم دارند) و من از این خوشم میاد.

همبن قضیه در مورد طبیعت هم هست.به علاوه ی این که من از حشرات متنفرم(اینجا احتمالا براتون سوال پیش اومده که من چرا رفتم تجربی، سوال خوبیه) بنابراین من از جنگل چندان دل خوشی ندارم.گندمزارو اینا رو حرفشم نزن.و در نتیجه من فقط با دریا،کوه،جنگل سرو و کویر کنار بیام و دوسشون داشته باشم.در بقیه ی موارد؟مرسی ، ترجیح میدم تو ماشین بمونم حتی اگه قرار باشه از مهرسا مراقبت کنم.

در مقابل همه ی اینا عشق عمیق من به شهرای بزرگه. مردم از دود،آلودگی صوتی،حتی آلودگی روانی و تنها بودن حرف می زنند و همه اش برای من مثه کیک شکلاتی دوست داشتنی و خواستنیه. من کل زندگیم اینجا بودم.همه ی اینا برام یادآور خونه اس.خونه ای که هیچ حشره ای نداره.خونه ای که همسایه ها رو نمی شناسی و فک کنم ذوق و شوق من مشخص باشه.

یه همچین مقایسه ای بین زندگی سنتی و مدرن هست.زندگی سنتی مهربون ـه، امکان نداره توش بیش تر از دو دقیقه تنها باشی و به خاطر همین غم کم رنگ تره، خبری از موبایل نیست !! و همه وقتی با همند حواسشون همونجاست.ولی من اینا رو دوس ندارم.برای من نیست.

در عوضش زندگی مدرن شلوغه، پر از تنهاییه، پر از امراض روحی روانیه، مردم بیش تر تو دنیای مجازیند.کمتر حوصله ی هم رو دارند.ولی با همه ی اینا به نظر من مهربون تر از زندگی سنتیه. اینجا تفاوت ها راحت تر پذیرفته میشه.غم بیشتره ولی در عوض خوشحالی ها واقعی ترند.من دوسش دارم ، با تمام وجودم.


پ.ن : عنوان ـو :))

۵

و من باید یه روز اونجا برم

انقدر دارم فیلم و انیمیشن ایرلندی می بینم و کتاب ایرلندی می خونم که بیمش می ره به زودی ایرلند رو بهتر از ایران بشناسم.
۱

331

من نباید الان اینجا می بودم.نباید تو این سن می بودم.


من باید یه دختر شیش ساله می بودم.باید یه عمارت بزرگ برای ولگردی می داشتم.احتمالا هم باید عاشق مرد غمگین مهربونی می شدم که تو یکی از اتاقا پیانو می زنه.

۰

330

من اینجا نشستم ،با تمام دنیا قهرم (باید بگم تمام دنیا اول شروع کرد، بنابراین جایی برای سرزنش من نیست) ،Brooklyn رو دانلود می کنم، آهنگای Frozen رو گوش می دم.


و این وضعیت جرو عجیب ترین صحنه های زندگیم محسوب میشه.

۱

329

تو زبان فارسی ما یه بخشی هست که تلفظ درست کلمات رو نوشته و خب , من واقعا حکمتش رو درک نمی کردم. تا این که مناظره ها رو شنیدم.

۱

از سری پست های"چیزهایی که بعد از شونصد سال زندگی باید فهمیده باشید "

پروردگارا , به زنان سرزمینم این درک و بصیرت را ببخش که خب لعنتیا , کی با کفش پاشنه بلند میاد مراقب آزمون باشه ؟!

۲

چون دلم برای خوشحال بودن تنگ شده بود

من خوشحالم چون ایمجین داره آلبومشو بیرون میده که کاورش معرکه اس و هر ترکش منو به گریه میندازه ازشدت ذوق , من ناراحتم چون امیدم رو به خوشحالی های بلند مدت از دست دادم , من خوشحالم که دارم یه دوره ی موسیقیایی جدید رو شروع می کنم , من ناراحتم چون احتمالا دیگه من سال بعد دبیرستانی محسوب نمی شم , من خوشحالم چون اون بخش پسرانه ی وجودم بعد از ماه ها ساکت موندن و تو خودش بودن باز داره مسخره بازی در میاره , من ناراحتم از این نگرانیم برای به هم خوردن این دوره ی موسیقیایی شاهکار و قشنگم , من خوشحالم که اون کانالم رو دارم که هر چقدر دوس دارم می تونم توش چرت و پرت بنویسم و ناراحتم که همه چیز انقدر گیج کننده اس که حتی نمی فهمم منطقا باید خوشحال باشم یا ناراحت. و اگه بخوایم از بعد روحی فلان نگاه کنیم من خیلی خوشحالم از این که حالتم متمایل به خوشحالیه.

۱

326

می دونی ، من همیشه از ته دل از مسخره کردن پسرایی که ابروهاشونو بر می دارند و فلان و بهمان بدم میومد. 

و خب ، این جدا عجیب به نظر می رسه که بخش زیادی از جامعه به این نتیجه رسیدند که پوشش هر کس به خودش مربوطه ولی من محض رضای خدا یه نفر تو زندگی واقعی ندیدم که به این مسخره کردن اعتراض کنه.

۱

Her

... چند روز پیش رفته بودیم پیش یکی از آشناهامون. همین جمله تا همین جاشم خیلی غم انگیزه. من از آشناهامون (و نه آشناهام) بدم میاد. چون خوش صحبت و خوش خنده و راحتند و این در حینیه که من شبیه کودکی سه ساله و ترسیده ام و حاضرم قرن ها رو دستام راه برم ولی حرف نزنم. چون اصولا من در نهایت خجالتی بودنمم رکم. و خب ، کلا همه چی خیلی قاراشمیش میشه اگه بخوام اجتماعی باشم.

در نتیجه ی کاهش اعتماد به نفسی که از این دیدار زیبا و لذت بخش حاصل شد ، مونا در یک اقدام خواهرانه لیست ویژگی های خاص منو نوشته تا بلکه کم تر غر بزنم و حدس بزنین چی نوشته :

- تنها آدم روی زمین که تام رزنتال گوش میده

- به دنیا اومدن بین روز جهانی تخم مرغ و روز روستا

و یه سری چیزای دیگه که من ترجیح می دم ننویسم چون فراموش کردنش سخت تر میشه‌.

همون یه ذره اعتماد به نفسمم بر باد رفت.

۶

324

خدایا ، منو تو دراز گودال ماریانا غرق کن ، تو اسید بنداز ، حتی حتی حتی می تونی یه کاری کنی که من یه صحبت «منطقی» با مامانم داشته باشم ؛ ولی لطفاااااا صدای غر غر شکمم رو سر جلسه ی آزمون در نیار ، یا حداقلش یه کاری کن اکو نداشته باشه و یکم آبرو برای من بمونه.

۱

این از تاثیرات آزمون فرداس احتمالا

خیلی از آدما هستن که دنبال دختر/پسر پولدار می گردن که باهاشون ازدواج کنن و آیندشونو تامین کنن. شاید این برای بعضیاشون حتی یک Goal باشه. 


منم یه چیزی تو همین مایه هام. ینی دنبال یکی می گردم (البته مسلما نه برای ازدواج(عقلتونو از دست دادید یا تو عصر حجر زندگی می کنید؟)) که جای من هم دل و جرات داشته باشه و بزاره که من هم ازش سو استفاده کنم و زندگیمو تغییر بدم. کنکور ندم. دختر خوبی نباشم. از نود و نه درصد مخلوقات خدا نترسم. و اجازه بدم زندگیم یکم متفاوت و بهتر از بقیه باشه.


داشتم فک می کردم بین همه ی موفقیت ها و شکست هایی که تو زندگیم به دست آوردم , من شیفته ی کلاس طراحی پارسالم بود. با ذوق ثبت نام کردم و تو اون کلاس پر از گیاه و طراحی و رنگ یکم بیشتر از هنر یاد گرفتم. توی راهش کتابفروشی کشف کردم. بیشتر اجتماعی شدم و خلاصه , بهشت بود برای خودش.


و خب , من تمام شجاعتمو به کار می برم که بگم اصلا ایده ای ندارم که قراره چی کار کنم و حتی چی کار کردم. بحث ریاضی , تجربی یا انسانی یا هیچ چیز دیگه ای نیست. حتی بحث هنرستان هم نیست. از بدو زندگیم می دونستم که من عمرا اگه برم هنرستان. فقط این غم انگیزه که شونزده سال زندگی کرده باشی و فقط از یه فصلش راضی باشی. 


و دنیا پره از آدمای سرگردون.توییتر پره از توییتای واقعا غمگین در مورد بیکاری , بی اعتقادی و نفرت که هیچ طنزی نمی تونه مهارش کنه.

من همیشه بر اساس یه سری الهامات الهی فک می کردم من عمرا این شکلی نمی شم.من هدف دارم , من در حد خودم تلاش می کنم , و شاید بخوام کسایی که اسپری تند سر آزمون و سر کلاس می زنن رو بکشم ولی خب , سرشار از نفرت نیستم به هر حال , ولی الان دارم فک می کنم نکنه این راهیه که به ناکجا آباد می ره؟ نکنه من هیچوقت اون محققی که می خوام نشم , و گرفتار یه سری ترسوتر از خودم بیفتم؟

۴

آدما یکی نیستند , هدفا یکی نیستند , زندگیا یکی نیستند.

می دونی , من از دسته بندی کردن آدما چندان خوشم نمیاد. منظورم اینه که مثلا اکثر مردم , دخترا رو به دو دسته ی "به خودشون نمی رسن" و"به خودشون می رسن " تقسیم می کنن و با همین فرمون میرن جلو , دسته ی اول درس خونن و بالعکس , دسته ی دوم سطحین , دسته ی اول تنبل و شلخته ان در حالی که دسته ی دوم چند بعدی , نمونه و فلانند.بستگی داره از کی بپرسی , جواب های مختلفی پیدا می کنی.

و خب این دیگه داره کم کم مزخرف میشه.

ینی خب , خیلی ساده اس , بعضیا به ظاهرشون می رسن چون این طوری راحتند و بعضیا به ظاهرشون نمی رسن چون اینطوری راحتند.نمی فهمم چرا فهمش این قدر سخت باید به نظر بیاد.

من تو زندگیم با آدمای خیلی خیلی زیادی برخورد کردم که بر اساس تصور عموم از واژه ی "درس خون" باور نمی کردن که من نصف زندگیم دارم آهنگ گوش می دم یا مثلا شیفته ی مدم. و یا مثلا همین ذهنیت در مورد افراد مذهبی هم وجود داره. در واقع از هر چیزی یه پیشفرضی هس که عمرا اگه اصلاح بشه.

و اینستا و تلگرام پره از متنایی در مدح دخترایی که آرایش نمی کنن و مجبور نیستن موقع غذا خوردن رژشون رو پاک کنن و تو سبزه ها غلت می زنن بدون این که به لباساشون اهمیت بدن و فلان و بیسار و کاماااان , تا کی می خواد این دسته بندی دخترای راحت و ناراحت ادامه پیدا کنه ؟؟ 

۱

ولی تصورم از بهار این نبود

من دلم برای این روزای عجیب غریب تنگ میشه.


برای کلاسمون وقتی امروز داشتند نقشه می ریختند که پاهاشونو نامحسوس به زمین بکوبند و به معلم عربیمون تلقین کنند که زلزله اومده تا امتحان نگیره , برای این جاهایی که بازی تاج و تخت می خونم و گریه می کنم و لبخند می زنم و نفسم رو حبس می کنم , برای مهتا که بعد از یه سال دوستی تازه فهمیدم سلیقه ی موسیقیاییش به عینه سلیقه ی موسیقیایی منه , برای غم عمیق و کودکانه ی نارنیا , برای حس عمیق و بی حد و حصرم به Chainsmokers , برای همه چی. دقیقا همه چی.

۷

320

یکی از بزرگ ترین ترس های من در زندگیم اینه که جرج آر آر مارتین بمیره و بازی تاج و تخت رو تموم نکنه.

۶

319

فراری چند وقت پیش تو یکی از پستاش گفته بود شخصیت آدم مثه یه تیم والیباله ؛ از اجزای متفاوت تشکیل میشه ولی کاپیتان تیمه که همه ی اون اجزا رو کنترل می کنه.

شبیه یه همچین چیزی در مورد خود زندگی هم هست. منظورم اینه که آدمایی مثه نازنین و احسان هستند که باید (روی باید تاکید می کنم) دنبال علاقشون برن وگرنه امکان نداره به جایی برسن.نازنین اول تجربی بود و اول نسبت به زیست خنثی بود و آخرش از زیست متنفر بود ، امسال رفت ریاضی و مرحله ی اول المپیاد ریاضی و کامپیوتر قبول شد. و مهم تر از همه ، خوشحال و راضی بود.

آدمایی هم مثه مهشاد هستند که جدا به علایقشون ارزش خاصی نمی دن.مهشاد می گفت اگه حتی ذره ای به زیست علاقه داشت میومد تجربی چون بازار کارش عالیه.

و من جزو هیچ کدوم نیستم.کاپیتان زندگی من دسته ی چیزاییه که بهشون احساسات مثبت اسرار آمیزی دارم : مثه رنگ سبز و اگه من بخوام علایقم رو به ترتیب بنویسم شاید زیست جزو بیست تای اول هم نباشه. ولی به هر حال من از انتخابم راضیم چون زیست جزو همین دسته اس برای من. و به همین ترتیب عشق های آتشین و تنفر تا سر حد مرگ تو زندگیم جای چندانی ندارن.

و خب ، من به نارنیا هم همچین حسی دارم. و باورت نمیشه من چقدر آرومم وقتی آخر هفته میشه. صرفا چون سنت نسبتا تازه ای پیدا کردم که هر آخر هفته ، بعد از ظهر ، می شینم و یه جلدشو می خونم و در عین حال برای هر جلدش یه آهنگ جدید پیدا می کنم که در حین خوندن اون جلد ، آهنگشم هی ریپیت می شه‌.

و خب ، من خیلی خوشحالم بابت این سنت های جدیدم.

از دیگر سنت هام میشه به خوندن آرتمیس فاول و بازی تاج و تخت در طول هفته اشاره کرد.پرود آو مای سلف.

(بله ، یه ماه دیگه هم نهایی دارم)

۲

318

من دیروز سرما خوردم.

شاید فک کنین این اونقدر ترسناک نیس و واسه هر کسی پیش میاد و دیگه من چقدر می خوام خودمو لوس کنم و فلان و بیسار اما باید بدونین سرماخوردگیای من عملا منو از پا می ندازن چون دقیقا از هر مجرای تعبیه شده در صورت من سه متر مکعب بر ثانیه مایعات متفاوت تراوش می کنه.

من دختر کوری میشم که از بس از چشمام آب رفته و کبود شده که بیشتر به قربانیان خشونت خانگی شبیهه. و خب با توجه به این که من یا دارم درس می خونم ، یا دارم کتاب می خونم و یا تو تلگرامی جاییم، میشه گفت که در چنین وضعیتی کاملا فلجم.


در نتیجه دیشب من برای گذران وقت مانند شیوخ قدیم رو تختم نشستم و آهنگای جدیدمو با صدای بلند پلی کردم.که اشتباه مهلکی بود. من دماغم کاملا آسیب دیده بود و نمی تونستم بخندم چون صورتم از هم می گسست و با وجود اون آهنگ دیسکوی حنا میون اون همه آهنگ ملایم و فلسفی نخندیدن جدا غیر ممکن بود

.

و با توجه به اون افسردگی شدیدم نباید هیچکس منو با خودم تنها میزاشت چون واقعا ممکن بود بزنم خودمو لت و پار کنم ولی خب همه ی اون وضعیت و شور و شعف درونی که من تو خودم پیدا کردم و پیتزای مامانم باعث شد من حداقل تا الان شارژ باشم و این خیلی خوبه. من دلم واسه این خوشحال درونی تنگ شده بود 

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان