June

می‌دونی، این نیست که خوددار باشم یا از غم گفتن برام خجالت داشته باشه. فقط همه‌اش تکراریه، و دوست ندارم به غمم بی‌توجهی دیگران هم اضافه بشه. می‌دونم که وقتی ناراحتم، از حالت عادی ده برابر حساس‌‌ترم و انگار در گذر سال‌ها، عمیقا توی ذهنم رفته که نگه داشتنش پیش خودم، کم‌تر درد داره تا گفتنش به بقیه و وابسته بودن راجع بهش.

برام جالبه که با وجود تمام خوش‌بینی‌ای که به انسان‌ها و زندگی دارم و این‌قدر هم تبلیغش می‌کنم، ته ذهنم این‌قدر محافظه‌کارم. دورویی نیست برام، فقط اگه اشتباه کنم آسیبش واقعا جدی‌تر از اونه که بتونم به راحتی از پسش بربیام.

نمی‌دونم البته، شاید هم دورویی باشه. یعنی یک زمانی حداقل تلاش می‌کردم طبق اصولم برم جلو و به بقیه اعتماد کنم. الان فکر می‌کنم حتی تلاش نمی‌کنم. البته در دفاع از خودم، به‌شدت خسته‌ام و گناه دارم و واقعا انرژی‌ای برای تلاش کردن برام نمونده.

 

از این البته ناراحتم که نوشتن این‌قدر برام سخت شده و بهش اولویت نمی‌دم. توی زندگی‌م همه‌چی تغییر می‌کنه و همه گذران، و نوشتن ده سالی هست که باهام مونده. هی تلاش می‌کردم بنویسم توی این مدت، و وسط حوصله‌ام سر می‌رفت، یا خوابم می‌برد، یا به این نتیجه می‌رسیدم که دیگه خیلی غر زدم و بسه.

 

می‌دونم که انسان خوشایندی نیستم در حال حاضر. یعنی از غمم نمی‌گم، ولی خب از دست بقیه هم ناراحت می‌شم انگار ته ذهنم که خودشون دنبال غمم نمی‌گردند. وقتی هم کسی دنبال غمم می‌گرده، این‌قدر اذیت می‌کنم که خودش دست از سرم برداره. انگار که دنبال اثبات این باشم که "ببین، نمی‌تونی. هیچ‌کس نمی‌تونه." که خب قطعا رفتار اشتباهیه، ولی این‌قدر در عمق وجودم فرو رفته که به این راحتی نمی‌تونم تغییرش بدم.

۱

June

در حالت عادی دارم از صد درصد توانم استفاده می‌کنم. اگه حالم خوب باشه، مشکلی ندارم و سخت نیست. ولی اگه مثل این هفته سر چیزی ناراحت باشم، تعادلم به هم می‌خوره و بعدش دیگه خدا می‌دونه چطوری ممکنه حالم خوب بشه. 

با استراحت کردن خودم اوکی‌ام. ولی از قضاوت بقیه می‌ترسم. یکی از دوست‌هام هست که توی طبقه‌ای که من کار می‌کنم، کار می‌کنه، و تا می‌بینه که من قهوه درست می‌کنم، یک شوخی می‌کنه توی این مایه‌ها که چرا من بیش‌تر کار نمی‌کنم. ممکنه کاملا شوخی باشه، ولی خب هزاران بار تکرار کردنش طبعا روی من تاثیراتی گذاشته. 

 

الان خورشید حدودا نه‌ غروب می‌کنه. من اوایل خوشحال بودم بابت این روزهای همیشه روشن. الانم مشکل عمیقی ندارم باهاش، ولی سر کلاس آلمانی احساس عجیبی دارم. هم‌زمان به‌شدت خسته‌ام و انگار ساعت چهار باشه. انگار تخمین دقیقی ندارم و توی ذهنم این باشه که من باید تا تاریکی هوا کار کنم و وقتی کار نمی‌کنم، عذاب وجدان می‌گیرم و وقتی استراحت نمی‌کنم، نمی‌تونم کار مفیدی کنم.

همه‌چی قشنگه و تابستون خنکیه و کلی بستنی می‌خورم، ولی برای این هفته حداقل، خسته و بی‌انرژی و غمگین بودم و ذهنم نمی‌تونه درک کنه و وقتی همه‌چی خوبه، من چرا باید این‌قدر غر بزنم. در نتیجه به خودم می‌گم لوس‌بازی درنیار و اون یک فشار مضاعف می‌شه. بعدش به خودم می‌گم که به استراحت نیاز دارم تا خوب بشم، بعدش دوستم سروکله‌اش پیدا می‌شه که بهم عذاب وجدان بده.

۰

اوایل تابستون

کتابی که پرهام برای تولدم بهم داده بود، دیشب تموم کردم. بعد شاید فکر کنی که مثلا توی کتابخونه‌ام بود و نمی‌خوندمش تا مثلا یک هفته پیش که بالاخره شروع کردم. ولی نه، متاسفانه یا خوشبختانه خوندنش ماه‌ها طول کشید. انگلیسی بود و هزاران واژه داشت که من نمی‌شناختم. من انسان کار پیوسته نیستم و مهم‌ترین انگیزه‌ام این بود که تولد بعدی‌م انسانی نباشم که در طول یک سال نتونسته یک کتاب بخونه، و البته بازم کادو بگیرم.

دیروز رفته بودیم hike و توی قطار داشتم پنجاه صفحه‌ی پایانی رو پیش می‌بردم. اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد از داستان کتاب. فکر می‌کنم به‌عنوان کسی که برادری داره که حدودا دردسر خانواده است، زندگی ون گوگ و رابطه‌اش با برادرش عمیق‌تر توی ذهنم می‌رفت. از یک طرف هم به خودم افتخار می‌کردم که تونستم چند ماه به یک کتاب بچسبم. فکر این که هنوز از کتاب خوندن دست نشستم. برام احتمالا اولین تجربه‌ی این شکلی بود.

کتاب بعدی‌ای که قراره بخونم، زندگی‌نامه‌ی فاینمنه که چند ماه پیش خریدم و کنار گذاشتمش تا همین کتاب رو تموم کنم.

 

پریروز توی فرم نون پختم. تمام کاری که کردم البته این بود که خمیر رو از بسته‌اش درآوردم و گذاشتم توی فر. این فر رو هم چند ماه پیش از یکی از بچه‌های توی ساختمونمون خریدم. یک مدت زیادی به شکل عجیبی توی کمدم بود، چون جایی براش نداشتم. بعدش به ذهنم رسید از پاتختی‌م (اگه اسمش این باشه) به‌عنوان میز مخلوط‌کن و فر استفاده کنم. به طرز عجیبی این تغییر انگار قدم نهایی بود برای این که حس کنم این اتاق واقعا خونه‌مه. یک بار توش برای بچه‌های آژمایشگاه قبلی‌م براونی پختم و دو سه روز پیش هم پیتزای آماده. که البته بعدش چون بلافاصله گذاشتم توی ظرف، موقع ناهار انگار داشتم سوپ پیتزا می‌خوردم. ولی نونم خیلی خوشمزه شد. من همیشه به فر به چشم میکروسکوپ الکترونی نگاه می‌کردم، به‌خاطر همین هم خوشمزه شدن نونی که خودم جز گذاشتنش توی فر کاری نکردم، برام غرور‌آفرینه.

 

همون‌طوری که گفتم، دیروز رفتم hike و دقیقا صبح که از خونه‌ام راه افتادم، پریود شدم. واقعا زمان‌بندی محشر. ولی پا پس نکشیدم و همچنان رفتم hike و بیش‌تر از پونزده کیلومتر راه رفتم. بعد از این پونزده کیلومتر و با دیدن این که هنوز زنده‌ام، و خستگی قابل کنترلی دارم، به این نتیجه رسیدم که بالاخره فرد قوی‌ای هستم و دو ماه دویدن جواب داده.

 

چیزی که در مورد این‌ها عمیقا خوشحالم می‌کنه، اینه که هرکدومشون چیزهایی بودند که انگیزه‌ی اصلی‌م از انجام دادنشون این بوده که دلم می‌خواسته. کاری رو به‌خاطر این نکردم که بقیه می‌کردند. صبح که بیدار شدم، راجع به چین و ایتالیا ویدئو دیدم و بعدش راجع به هنگ‌کنگ کنجکاو شدم. مخصوصا چون یک بار استادم سر میز ناهار به دوتا هم‌آزمایشگاهی چینی‌م گفته که ازشون توقع نداشته سر درگیری هنگ‌کنگ و چین، طرف چین رو بگیرند. 

انگار که اثرات دور بودن از علم و هنر توی ایران و توی خانواده‌ام از تنم رفته باشه و دیگه برام وظیفه یا خارجی نباشند. کتاب خوندن و یاد گرفتن برام یک چیزی باشه در درجات راحتی سریال دیدن.

۱

Philosophers guess, but they just don't know

امروز با همسایه‌ام که یک دختر ایرانیه، رفتیم توی جنگل. کلی راه رفتیم و نمی‌دونی چقدر چقدر قشنگ بود. همه‌جا سبز. بعدش با هم رفتیم مرکز شهر و بستنی خوردیم. خیلی چسبید. دختر خوبیه و دوستش دارم و عصر فوق‌العاده‌ای بود، ولی وسطش چند لحظه فکر کردم که محشر می‌شد اگه اون‌جا با تو بودم. 

من توی لذت بردن از زندگی واقعا استعداد دارم. یعنی فکر کردم این‌جا که بیام برام عادی می‌شه، ولی نه، هنوزم از طبیعت و آسمون کیف می‌کنم. الانم که بهار اومده، هر روز تعطیل بهشته. اگه بیای، برات کیک درست می‌کنم و با چایی می‌خوریم، توی جنگل می‌گردیم، توی مرکز شهر بستنی می‌خوریم. یک جایی از مرکز شهر هست که قهوه‌های خوبی داره و با انوجا صبح‌های شنبه می‌ریم اون‌جا. پریروز در نبودش رفتم بازم روتین صبح‌های شنبه رو انجام دادم که شامل پرسه زدن و رفتن توی هر مغازه‌ی رندوم می‌شه و دلم براش تنگ شد خیلی.

نوشتن و جمع کردن احساسات پراکنده‌ای که در طول روز دارم سخته. میزبان airbnb هامبورگمون یک دختر جوونی بود که آپارتمان مینیمالی و به‌شدت قشنگی داشت. فکر می‌کنم نقاش بود. آپارتمانش کلی بالکن داشت و طبقه‌ی پنجم بود. شب که برگشته بودیم، دوست‌پسرش هم بود، و با هم داشتند فیلم می‌دیدند. این‌قدر قلبم مچاله شد با دیدنش که نمی‌دونی. 

تنهایی زندگی کردن بد نیست. یعنی به‌اندازه‌ی زمستون ازش متنفر نیستم، ولی هنوزم شک دارم برای من باشه دقیقا. الان خوبه، در طول روز صدای مردم رو می‌شنوم از پنجره‌ی باز و نمی‌دونم چرا تاثیر خوبی داره روم. سریال می‌بینم و آشپزی می‌کنم و کتاب می‌خونم. آزادیش لذت‌بخشه قطعا. ولی تقریبا مطمئنم بودن تو حداقل ده برابر بهترش می‌کنه.

۱

اواخر می

فردا یک ارائه‌ی مهم دارم و هی می‌ترسم برم سراغش. دارم تلاش می‌کنم دقیقه‌ی نودی نباشم، که لازمه‌ش این بود که اول درک عمیق‌تری از زمان پیدا کنم، چون همیشه ته ذهنم اینه که هر کاری دو دقیقه طول می‌کشه و طبعا چندان تخمین دقیقی نیست. به نظرم دارم پیشرفت می‌کنم، چون همین الانم ارائه‌ام تقریبا کامله و باید فقط تمرینش کنم. ولی ببینم که آیا می‌تونم تا دوازده شب عقبش بندازم یا نه.

امروز میشل اومده بود توی دفترم که ازم راجع به پیشرفتم بپرسه، و با بنیامین یک بحثی رو شروع کردند، و دیدنش واقعا زیبا بود. این بچه یک چیزی می‌گفت، اون یکی می‌گفت maybe, I don't know، بعد طرف مقابل می‌گفت I don't know, I don't know, I'm just guessing، و همین دیالوگ به صورت متداوم برای ده دقیقه. ترکیبی از دو نفر از آکواردترین افرادی که می‌شناسم کنار هم.

خیلی دوست دارم می‌دونستم آیا این‌جا پذیرفته شدم یا نه. نمی‌دونم، دیگه چندان اهمیتی به نظر بقیه نمی‌دم و عادت کردم به اهمیت ندادن. ولی من این آزمایشگاه رو دوست دارم، فکر می‌کنم برام مهمه که اون‌ها هم دوستم داشته باشند.

 

می‌دونی، دقیقا در حین نوشتن این پست، حس کردم که چقدر تغییر کردم. نمی‌دونم، به شکل بنیادینی صبورتر و منظم‌تر و آروم‌تر شدم انگار. اهمیت دادن به این که بقیه چه فکری راجع بهم می‌کنند، اساس شخصیتم بود، و الان نه این که اهمیتی ندم، ولی خب چیز مطرحی هم نیست. 

شایدم دارم این که ظرف‌ها رو دقیقا بعد از استفاده می‌شورم، بزرگ می‌کنم. شایدم دارم از تمرین کردن ارائه‌ام فرار می‌کنم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان