اوایل تابستون

کتابی که پرهام برای تولدم بهم داده بود، دیشب تموم کردم. بعد شاید فکر کنی که مثلا توی کتابخونه‌ام بود و نمی‌خوندمش تا مثلا یک هفته پیش که بالاخره شروع کردم. ولی نه، متاسفانه یا خوشبختانه خوندنش ماه‌ها طول کشید. انگلیسی بود و هزاران واژه داشت که من نمی‌شناختم. من انسان کار پیوسته نیستم و مهم‌ترین انگیزه‌ام این بود که تولد بعدی‌م انسانی نباشم که در طول یک سال نتونسته یک کتاب بخونه، و البته بازم کادو بگیرم.

دیروز رفته بودیم hike و توی قطار داشتم پنجاه صفحه‌ی پایانی رو پیش می‌بردم. اشک توی چشم‌هام جمع می‌شد از داستان کتاب. فکر می‌کنم به‌عنوان کسی که برادری داره که حدودا دردسر خانواده است، زندگی ون گوگ و رابطه‌اش با برادرش عمیق‌تر توی ذهنم می‌رفت. از یک طرف هم به خودم افتخار می‌کردم که تونستم چند ماه به یک کتاب بچسبم. فکر این که هنوز از کتاب خوندن دست نشستم. برام احتمالا اولین تجربه‌ی این شکلی بود.

کتاب بعدی‌ای که قراره بخونم، زندگی‌نامه‌ی فاینمنه که چند ماه پیش خریدم و کنار گذاشتمش تا همین کتاب رو تموم کنم.

 

پریروز توی فرم نون پختم. تمام کاری که کردم البته این بود که خمیر رو از بسته‌اش درآوردم و گذاشتم توی فر. این فر رو هم چند ماه پیش از یکی از بچه‌های توی ساختمونمون خریدم. یک مدت زیادی به شکل عجیبی توی کمدم بود، چون جایی براش نداشتم. بعدش به ذهنم رسید از پاتختی‌م (اگه اسمش این باشه) به‌عنوان میز مخلوط‌کن و فر استفاده کنم. به طرز عجیبی این تغییر انگار قدم نهایی بود برای این که حس کنم این اتاق واقعا خونه‌مه. یک بار توش برای بچه‌های آژمایشگاه قبلی‌م براونی پختم و دو سه روز پیش هم پیتزای آماده. که البته بعدش چون بلافاصله گذاشتم توی ظرف، موقع ناهار انگار داشتم سوپ پیتزا می‌خوردم. ولی نونم خیلی خوشمزه شد. من همیشه به فر به چشم میکروسکوپ الکترونی نگاه می‌کردم، به‌خاطر همین هم خوشمزه شدن نونی که خودم جز گذاشتنش توی فر کاری نکردم، برام غرور‌آفرینه.

 

همون‌طوری که گفتم، دیروز رفتم hike و دقیقا صبح که از خونه‌ام راه افتادم، پریود شدم. واقعا زمان‌بندی محشر. ولی پا پس نکشیدم و همچنان رفتم hike و بیش‌تر از پونزده کیلومتر راه رفتم. بعد از این پونزده کیلومتر و با دیدن این که هنوز زنده‌ام، و خستگی قابل کنترلی دارم، به این نتیجه رسیدم که بالاخره فرد قوی‌ای هستم و دو ماه دویدن جواب داده.

 

چیزی که در مورد این‌ها عمیقا خوشحالم می‌کنه، اینه که هرکدومشون چیزهایی بودند که انگیزه‌ی اصلی‌م از انجام دادنشون این بوده که دلم می‌خواسته. کاری رو به‌خاطر این نکردم که بقیه می‌کردند. صبح که بیدار شدم، راجع به چین و ایتالیا ویدئو دیدم و بعدش راجع به هنگ‌کنگ کنجکاو شدم. مخصوصا چون یک بار استادم سر میز ناهار به دوتا هم‌آزمایشگاهی چینی‌م گفته که ازشون توقع نداشته سر درگیری هنگ‌کنگ و چین، طرف چین رو بگیرند. 

انگار که اثرات دور بودن از علم و هنر توی ایران و توی خانواده‌ام از تنم رفته باشه و دیگه برام وظیفه یا خارجی نباشند. کتاب خوندن و یاد گرفتن برام یک چیزی باشه در درجات راحتی سریال دیدن.

۱
هلن پراسپرو
۱۵ خرداد ۰۰:۲۰

سوپ پیتزا و زندگی‌نامه فاینمن خیلی وسوسه انگیزن:*)))

 

ولی منم جدی نمی‌تونم به کسی که بین چین و هنگ‌کنگ طرف چین رو می‌گیره اعتماد کنم. همونطور که نمی‌تونم به طرفداران روسیه بین روسیه و اوکراین اعتماد کنم...

پاسخ :

زندگی‌نامه‌ی فاینمن اوکیه تا این‌جاش، ولی سوپ پیتزا افتضاح بود واقعا. 

به نظرم این که چینی‌اند و یک عمر اطلاعات رو از رسانه‌های دولتی می‌گرفتند باید یک تاثیر داشته باشه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان