آخر جولای

دیروز سپید عمل داشت و در شرح خستگی و بی‌حوصلگی امروز من همین بس که اگه کسی ندونه، نمی‌تونه تشخیص بده کدوممون عمل داشتیم. تا یک ربع پیش که احساس کردم دیگه بسه و لباسم رو عوض کردم، موهام رو بستم، نسکافه درست کردم، فکر کردم که نوشتن احتمالا کمک کنه و الان می‌بینم نکته‌ای که در نظر نگرفتم کیبرد جدیدمه. بنابراین حال بهتر احتمالا کنسله، ولی به هر حال، ببینیم چی می‌شه. تا الان هنوز دوباره دراز نکشیدم که نشونه‌ی خوبیه.

 

دارم تلاش می‌کنم به افراد نزدیکم توجه کنم و نذارم فاصله بیفته. بعضی اوقات خیلی موفقم. دقیقا می‌دونم توی زندگی و ذهنشون چه خبره. این‌قدر به خودم افتخار می‌کنم و احساس بزرگسالی می‌کنم که نمی‌دونی. بعضی اوقات هم نه. ولی به نظرم دارم پیشرفت می‌کنم. جالبم هست که احساس تنهایی نمی‌کنم. من واقعا دیگه روی بودنش تا ابد حساب کرده بودم.

معمولا وقت‌هایی که این‌طوری‌ام، فاصله میفته بین مکالماتم. حتی این شکلی نیست که مکالمه داشتن انرژی‌بر باشه برام. فقط هی فکر می‌کنم که بذار یکم بهتر بشم، بعد. به‌خاطر همین رابطه باید دوطرفه باشه که طرف مقابلم این‌جا مکالمه رو شروع کنه و دور نشیم. مثلا معمولا خودم به صبا زنگ می‌زنم و هر بار حداقل یک ساعت حرف می‌زنیم و پنجاه و پنج دقیقه‌اش هم برای صباست، ولی بازم چون عادت کردیم که من زنگ بزنم، این‌طوری می‌شه. 

 

دلم برای مشهد تنگه. برای همه‌چیزش. دلتنگی برای من توی این یکی دو سال خیلی چیز نادری شده. به‌خاطر همین وقتی دلم تنگ می‌شه، یکم هم خوشحال می‌شم که جدا نیستم و آدم‌ها و چیزها برام به‌قدری اهمیت دارند که رنج بکشم به‌خاطر این اهمیت دادن. دوست دارم مشهد بودم و می‌رفتم دوچرخه‌سواری. با صبا می‌رفتم بیرون. با صبا حرف می‌زدم. دقیق‌ترش این که صبا حرف می‌زد و من می‌خندیدم.

 

یک میل ذاتی دارم برای این که من اون کسی باشم که اهمیت می‌ده. اگه قرار باشه ببینم کسی داره اهمیت می‌ده، بعدش قراره از خودم بپرسم چرا، و من هنوز نفهمیدم باید به این سوال چطوری جواب بدم. نمی‌دونم باید دقیقا چی کار کنم. در ظاهر مشکلی ندارم، فکر نکنم آکوارد برخورد کنم یا ردش کنم. ولی در درون اکثر اوقات حسش شبیه همون موقعیت که همکارهای مامان یک هدیه‌ی آشپزی پیشرفته‌ای بهش دادند که مامانم در جواب گفت مرسی و بعدش گذاشت توی جعبه بمونه برای مدت‌ها. در نهایت هم مشخص شد که کاربردی‌ترین دستگاه ممکنه و مامان عاشقش شد. منم امیدوارم یک روز بدونم باید چی کار کنم باهاش. 

۲
__PARNIAN __
۰۹ مرداد ۲۰:۴۶

سارا‌ چقدر پست‌هات رو دوست‌ دارم.

و اینکه اگه اومدی مشهد و دوست داشتی، منم در جریان بذار:)

پاسخ :

ممنونم پرنیان :) آره آره، حتما.
Mey ‌‌‌‌‌‌‌
۱۰ مرداد ۰۹:۵۱

آه سارا. منم خیلی این‌روزا دلم برای خونمون و اتاقم تنگ می‌شه. برای تک تک درخت‌های اونجا. 

پاسخ :

می‌فهمم، من ناراحتم که بهار حیاطمون رو از دست دادم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان