توی شهری که من زندگی میکنم، زمستون کلی اعتصاب رانندههای اتوبوس داشتیم. کل شهر هم برپایهی اتوبوس. واقعا دیوانهکننده بود گاهی. رانندهها حقوق بیشتر میخواستند و راهشون هم همین بود تا این که در نهایت هم فکر میکنم واقعا حل شد. البته من هیچوقت دنبالش نرفتم تا قطعی بدونم. توی این ماجرا برای من خیلی جالب بود که ببینم با وجود همهی غرها، کسی نمیاد بگه که خب "بیاید کار کوفتیتون رو انجام بدید و اینقدر نمکنشناس نباشید". واقعا مردم انگار پذیرفته بودند از اولش و اصلا همچین تفکری من ندیدم که زیبا بود.
من از وقتی اومدم insecurity جدیدم این شده که میترسم کسی حس کنه من خودم رو میگیرم و اینها، چون واقعا خودم رو خیلی میگیرم گاهی ولی جزئی از شخصیتمه و نه ارمغان اونجا. این جوکها راجع به نژاد و لهجه و فلان رو میشنوم، واقعا فقط دیگه نمیتونم. اصلا نمیتونم توصیف کنم چقدر نمیتونم.
امروز من به شکل حیرتانگیز و غمانگیزی با گوشیم بودم. یک توییت وسط هزاران توییتی که خوندم، از یک دختری بود راجع به باباش که از پنهان کردن پد و این کارها بدش میاد. بعد یاد مامان خودم افتادم که اصلا خوشش نمیاد پد جلوی چشم باشه حتی. باید توی کمد باشه. واقعا انسان فقط از خودش میپرسه که چرا؟
همیشه پد رو به صورت واضحی میبرم دستشویی از سر آسودگیطلبی و دیگه توی ذهنم نمیگنجه که الان چرا من باید بابت دیدهشدن با این جسم خجالت بکشم.
بعضی اوقات به چشمم میاد چقدر شجاع شدم. آدم ته ذهنش فکر میکنه که داره فداکاری میکنه و چیزی هم عایدش نمیشه؛ بعدش میبینه که حرفش رو محکم و واضح میزنه و دیگه تایید شدن یا نشدن توسط بقیه اهمیت خاصی نداره. که توی چشم مزاحمهای خیابونی محتمل نگاه میکنه و نمیترسه.