بچهها، من واقعا نمیفهمم شما چطوری اینجا زندهاید :)) یعنی واقعا هی میام خودداری کنم، ولی نمیشه. چنان تعطیلات بهیادماندنی و زیبایی برای من شد که شش ماه باید بذارم برای ریکاوری ازش. غم اینقدر بهم چیره شده که جا برای چیز دیگهای نمونده و حتی ذرهای امید و روشنی توی ذهنم نیست. من که ساعت یازده شب شروع به درس خوندن میکردم اینقدر مبارز و انعطافپذیر بودم، رویهی فعلیم همینه که صبر کنم تا برگردم. فعلا فقط اسکرول و درخودفرورفتگی.
مامانم میگه نباید مغلوب بشم، ولی واقعا سخته و منم یادم رفته چطوری. دیدن مشهد سختترش هم میکنه. مردمی که انگار از پارسال چیزی ندیدند. هر دو قدم هم مزاحمت خیابونی و نگاه خیرهی مردها. یعنی توی مشهد یکی باید اول علیه مردم قیام کنه، واقعا حکومت مانع دومه.
یکی از افراد نزدیکم بازداشت شده و احتمالا به زودی آزاد میشه. بقیه میگن که این که کاری نکرده. عصبانی میشم از دستشون. فکر میکنم بقیه مگه کاری کردند؟ عوض این که شجاعتشون الهامبخشت باشه، بهعنوان مجرم بهشون نگاه میکنی؟
برای خودم نگران میشم. الان که بیحسم، ولی ته دلم میدونم نوجوونی که بودم، دوست نداره اینطوری باشم. چیزهای خوب وجود دارند. موهام رو رنگ کردم و تجربهی جالبیه؛ شاید بپرسید چه رنگی و باید بگم رنگ خودش :)))) گوشهام رو سوراخ کردم و یک کافهی محشر توی مشهد و چند آهنگ از قربانی پیدا کردم که شنیدنشون توی اتوبوس و اسنپ کیف میده. چند روز پیش فکر کنم وارد شعاع سه کیلومتری حرم شدم و اختیار خودم رو از دست ندادم که جای تقدیر و تحسین داره.
ذوق اصلیم مهرساست و پیشرفتی که توی کتاب خوندن میکنه. دیروز یک عکس ازش گذاشتند که روی تختش و تنها داره "قصههای من و بابام" رو میخونه. الان میشه باهاش حرف زد. بهش قارهها رو یاد دادم و ایران رو روی نقشه پیدا کرد. بعضی اوقات احساساتش فوران میکنه و میاد تکتک همه رو بغل میکنه. بهم میگفت رفتنم ناراحتش میکنه و یک جملهی معنادار بود، نه حرفهای احمقانهی معمول بچهها.
خلاصه اینطوری. چیزهای خوب و خوشحالکننده هستند، ولی نمیدونم، امید نیست.