من قبلا خیلی متمدنانه و فلان میگفتم درسته که من به اسلام اعتقاد ندارم ولی مسلمانان روی چشمم جا دارند و فلان. حالا نه با این شدت، ولی کلا خیلی مهربان و باز بودم. الان دیگه نمیتونم. واقعا آخرای صبرمه. حتی مامانم دیشب وسط جاده شالش رو درآورده بود که برای اون واقعا اولین باره. مامانم تنها لینک من به اسلام بود. افراد مذهبی خار توی چشمم نیستند، ولی تلاش برای ترویج اسلام روانیم میکنه. این تلاش اولیهشون برای نشان دادن اسلام بهعنوان دین مهربانی و حرکت تدریجیش به سمت سرکوب زنان و اندیشهی آزاد ته ذهنم نقش بسته.
این چند روز یاد زهرا افتادم باز و دوباره نفرت اومد به قلبم. که هر بار راجع به ایران حرف میزدیم، با جدیت تمام میگفت که نه، اوضاع چندان هم بد نیست و همین ایتالیا اصلا اقتصادش افتضاحه و فلان. من واقعا مینشستم فکر میکردم آیا درست یادم میاد یا نه. فکر میکردم شاید من اصلا اشتباه یادمه و شاید اصلا فقط توی ذهن من اینطوری بوده. اینطوری با قطعیت حرف میزد. میگفت که مشکلات ایران و آلمان فقط متفاوتاند، وگرنه ایران بدتر نیست که. هی فکر کردم و آخرش هنوز نتیجه همون بود. احساس gaslight شدن میکنم راجع به اون موقع. هی تلاش کردم بگم این اوضاع عادیه، که نبود. با هیچ متر و معیاری نبود.
فکر میکنم مشکل مهاجرت همینه. هیچوقت هیچجا همهچی برای یک ثانیه هم کامل نیست. توی ذهنم از اون طرف این صدا هست که میگه که یک سال خوب بود، خوش گذشت، حالا دیگه برگشتیم خونه و بیا دیگه نریم، همهچی اینجاست. از اون طرف دلم برای رفاه و آرامش تنگ شده و گذشتن ازشون برای من سخته، مخصوصا آرامشش.