من خیلی انسان ترسویی هستم و خودم کاملا واقفم. سر فیلم ترسناک دیدنهامون این خیلی به چشمم میاد. اتاق فرار که رفته بودیم ولی به شکل حیرتانگیزی شجاع شده بودم و جلوتر از بقیه میرفتم. دلیلش هم این بود که اولهاش فکر کردم من واقعا فقط دو دقیقه با سکته فاصله دارم و اگه تلاش نکنم برای شجاع بودن، دووم نمیارم.
دیروز یکی از این خانمهای ولیعصر جلوم رو اومد بگیره که بهم گیر بده که سریع رد شدم. پشت سرم داد زد و قلبم واقعا منفجر میشد چون مشخص بود این دفعه دیگه جدی بودند و فقط تذکر نبود. به خیر گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد بعدش. ولی اگه بدونی چقدر سخت بود و چقدر به خودم افتخار کردم بابتش. به مامانمم میگم باید بهم افتخار کنه. میدونم هیچی نیست در برابر کارهای بقیه، ولی برای من واقعا خیلیه.
اینقدر عصبانیام، اینقدر عصبانیام که نمیدونی. اینقدر فکر این سالها اذیتم میکنه. فکر این همه تحقیری که تحمل کردیم. تجربهی زندگی آزاد کاری کرده که هی فکر کنم چطور ممکنه جرات کنی به من بگی چی کار کنم و نکنم.
از دست بقیه هم عصبانیام که شال میپوشند. هی تلاش میکنم درک کنم و نمیتونم. یعنی یک جاهاییه که من میفهمم نپوشیدنش شجاعت لازم داره و نمیتونی توقعی داشته باشی که هر فردی در شرایطش باشه که از عهدهی هزینهاش بربیاد. ولی اکثر جاها اصلا خبری نیست و مردم به شالهای ته سرشون چسبیدند. پرهام موافقم نیست، ولی هی فکر میکنم و بازم اشتباهی توی استدلالم و عصبانیتم نمیبینم؛ همچین تغییر بزرگی شکل گرفته و همچین کارهایی هی محوترش میکنه.