رسول travel anxiety داره و من تا مدتها مسخرهاش میکردم که همچین چیزهایی از خودت درنیار، ولی الان خودم تقریبا از استرس حالت تهوع دارم و واقعا کارما. نکتهی واقعا عجیب اینه که هیچکس به من کاری نداره. حتی بابام بهم گیر نداده که "پاسپورتت رو برداشتی؟ گوشیت رو برداشتی؟ چمدونت رو برداشتی؟ کفش پوشیدی؟" که واقعا شاید نشونهی این باشه که انسانها من رو بهعنوان یک انسان بزرگسال پذیرفتند، که شاید همینم استرس به جونم انداخته.
امشب که از پیش انوجا برگشته بودم و ساعت یازده شب منتظر اتوبوس بودم، فکر کردم که اینجا خونه است. یاد روزهای اولی میفتم که اینجا اومده بودم و چقدر کودک بودم. مثلا آشغالهام رو هم جمع شده بود و من یک بار نشستم با حوصله تا ته آشغالهام رفتم و جداشون کردم :)))) خیلی برام بامزه است که رها نکردم و اینقدر متعهد بودم :))) که برای اولین بار از بارهای خیلی خیلی زیاد رفتم کافلند و یک سس آمادهی پاستا خریدم و درست کردم و باورت نمیشه چقدر به خودم افتخار کردم :)))) دقیقا فقط سر مخلوط کردن سس پاستا. که بدون بالشت میخوابیدم، که مدت زیادی ظرفهام رو روی یک حوله خشک میکردم. اولین باری که از خونه اومدم بیرون و بدون اینترنت و سیمکارت و هیچی و با گوگلمپ آفلاین رفتم کلاس زبان. نگاه که میکنم، هم دلم میسوزه هم بامزهاست و هم ثبات الانم بیشتر به چشمم میاد.
نمیتونم تمام این سالی که گذاشت، توی یک پست خلاصه کنم. نه این که دقیقا افتخار کنم، ولی خودم رو بابتش دوست دارم. هرجا که نگاه میکنم، داشتم یک شکلی حرکت میکردم، کلش داشتم زندگی میکردم. یک دلیلی داره که با همهی دلتنگیم اینجا هنوز خونه است.
فردا هم حتما به خیر میگذره. توی راه Shining میخونم و آخر شب مهرسا رو بغل میکنم.