نزدیک به سپتامبر

چند شب پیش با انوجا بیرون بودم و توی اتوبوس براش تعریف می‌کردم که چقدر دلم تنگه و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود :)) دلتنگیم در این حد مشخصه یعنی. دو ثانیه فکر کنم گریه‌ام می‌‌گیره. دیشب صبا عکس دختر دخترخاله‌مون رو فرستاده و این‌قدر بچه بزرگ و قشنگ شده که نمی‌تونم صبر کنم برای بغل کردنش. 

قبلا راجع به پرهام می‌گفتم که کنارش دنیا یک احساس دیگه داره، نمی‌دونم چطوری بگم، ولی به صورت بنیادینی فرق می‌کنه. دیگه اون دنیایی که من می‌شناسم نیست. قشنگ‌تره. الان انگار اون دنیایی که من کنار دیگران داشتم، کنار دختر دخترخاله‌ام حتی، برام چنان دور و متمایز از این‌جاست که مجموع همه‌شون با هم شبیه بهشته. امروز امتحانم رو دادم و فقط مصاحبه‌هام موندند و حتی نمی‌تونم برای امتحان خوشحال باشم، نمی‌تونم روی چیزی جز برگشتن تمرکز کنم.

 

قبلا یک کانال‌نویسی رو می‌شناختم که اون موقع که می‌خوندمش می‌گفت که سه سال ایران نبوده و منم با همون طرز فکر  لگاریتمی خودم می‌گفتم که سه سال همون یک ساله و یک سالم که سخت نیست خیلی (من واقعا باید یک مشکل داشته باشم، این تخمین‌هام طبیعی نیست اصلا) و این مدت هرازگاهی یادش می‌افتادم و دلم کباب می‌شد به حالش که سه سال این وضع رو تحمل کرد. صرفا آلمان رفتم چون شد، ولی الان واقعا خوشحالم که هر سال یک ماه ایران بودن ممکنه، چون من دیگه نمی‌تونم و هدفمم این نیست که بتونم.

۱
Me ^_^
۳۱ مرداد ۱۵:۲۴

ایشالا که اوکی میشه آره دلتنگی هست :) و به نظرم ببینیشون هیجان زده میشی :))

پاسخ :

آره :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان