دوست دارم برای خودم یک دانشجو داشته باشم. دوست دارم حواسم به یک نفر باشه و آموزشش بدم. تقریبا مطمئنم که توش خوب خواهم بود. هنوز خودم کوچک و ناتوان و گمشدهام، ولی در مقایسه با انسانهای دیگر، حداقل تازهکار نیستم و میتونم معلم باشم برای مدت محدودی.
و این جنبهی تازهای ازم برای خودمه حتی. من همیشه از زیر مسئولیتش فرار میکنم. همیشه دربارهی این شوخی میکنم که چقدر از هیچی ایدهای ندارم. شاید برای همین که دوست ندارم چیزی جدی بشه. دوست ندارم من راجع به چیزی تصمیم بگیرم. دوست ندارم تاثیری روی چیزی داشته باشم.
و درست نیست. توی بیستوسهسالگی ارشدم رو تموم کردم و جای خوبی کار میکنم. خونهی خودم رو دارم و پایههای زندگیم بهنسبت مستحکماند. کیکهای خوشمزهای درست میکنم حتی. توی فراموش کردن اینها واقعا خوب شدم، و البته ترجیح میدم خوب هم باشم، چون move on already. ولی دوست ندارم رها کردن گذشته باعث بشه من سرجام بمونم. دوست دارم ببینم جلوتر چه خبره.
نامرئی بودن راحته، ولی این میل رو توی خودم حس میکنم که زندگی واقعی رو لمس کنم. به خودم مغرور نیستم، ولی فکر میکنم صلاحیت فاعل بودن رو داشته باشم. عطش تغییر دادن دنیا رو البته اصلا ندارم. فکر میکنم صرفا یک کنجکاوی کودکانه است؛ که حالا اگه من دستش بزنم چی میشه.