یکی از جالبترین نکات فریبا برای من، این سمج بودنشه. یعنی به عنوان همگروهی آزمایشگاهش کمی من رو به جنون نزدیکتر کرد، ولی برام همیشه قابل تحسین هم بود. من از اون دسته افرادیام که صفحهی دوم گوگل رو در طول زندگی پر از جستجوم، کمتر از تعداد انگشتهای دستم دیدم. اعتراضهام همیشه یک فرمت ثابت داشتند: «به نظر من نمرهام نامنصفانه است.»، «نمرهتون منصفانه است.» و من چی میگفتم؟ «آهان، ممنون.»
امروز سر کلاس اخلاقم، استادم هی به ارائهدهنده میگفت وبکمش رو روشن کنه. من هی بیشتر حیرت میکردم. اگه من بودم بعد از یک بار گفتن دیگه کلا رهاش میکردم. منشاء دقیقی نداره؛ مخلوطیه از اهمیت ندادن، اضطراب و تنآسا بودن.
از یک لحاظ خوبه، چون دیگران رو دیوانه نمیکنم. از یک لحاظ هم، به نظرم سمج بودن در کنار واقعا فکر کردن یکی از کلیدهای دریه که دارم تلاش میکنم بازش کنم.
خیلی شاید غیر قابل فهم و بیربط باشه، ولی فکر میکنم یکی از منشاء های اساسیش این باشه که ذهنم احتمال رو نمیفهمه. مثلا اگه به من بگی شصت درصد احتمال داره یک چیزی اتفاق بیفته، من میگم «ئه، شصت از چهل بیشتره، پس اتفاق میفته.» اصلا نمیدونم این توی بقیه هم هست یا نه. البته مطمئنم که توی مامان و بابام هست. امروز بهشون گفتم شاید تابستون برم سوئیس. چرا این رو گفتم؟ چون دیدم به مبحث Summer School علاقهمندم. دقیقا فقط همین. تاکید میکنم که فقط یک احتمال خیلی کوچک رو گفتم که تازه اشاره به تمایل خودم بود. وگرنه سوییس هیچ تمایلی نشون نداده تا الان. به هر حال، الان براشون قطعیه که من قراره برم. از سر شب تا حالا چند بار پرسیدند که «خبری نشد؟» و خب، نه، متاسفانه دانشگاههای سوییس عادت ندارند خیلی با افرادی که هیچ ارتباطی باهاشون نداشتند و فقط بهشون فکر کردند، نامهنگاری کنند.
به هر حال، مثلا ببین این شکلیه که خب، طبعا احتمالش کمه که توی صفحهی دوم گوگل چیز مفیدی باشه. ذهن من این رو تبدیل میکنه به این که پس قطعا نیست. و میدونم که این چیز کوچکی به نظر میاد و ممکنه فقط تصورات من باشه، ولی به نظرم خیلی میتونه چیز مهمی باشه. یعنی ببینید، اگه فریبا درصد اهمیت یک درصد رو برای اهمیت ندادن انتخاب کرده باشه، من قطعا روی سی درصدم. که خب، خیلی به اهدافم نمیخوره.
یعنی توی کتاب ژنتیکمون یک آزمایش بود که توش دیدند DNA ویروس و مقدار خیلی کمی از پروتئین همراهش، باعث تغییری شد که از مادهی وراثتی برمیاد و میخواستند بفهمند مادهی وراثتی کدومه. اگه من بودن، همونجا آزمایش رو تموم میکردم، چون دیگه معلوم بود که DNAست. ولی خوشبختانه من نبودم، و یک آزمایش دیگه هم انجام شد، که توش این مقدار پروتئین اندک هم نبود. و اونجا بالاخره اثبات شد.
به خاطر همین عاشق بزرگسالیام. خوشم میاد از این که بتونم خودم رو کنترل کنم. وقتهایی که از شدت خشم دوست دارم به دیوار مشت بزنم، همچنان فکرم درست کار کنه. این حجم impulsive و بیدقت بودنم رو کنترل کنم. به عمق کارهام توجه کنم، و از دیدهای مختلف به یک مسئله نگاه کنم. امیدوارم که یک روز خوابیدن رو هم یاد بگیرم و ساعت دوی شب در حال نوشتن نباشم.