فرزانه یک بار بهم گفت که نمیفهمه من چطوری اینقدر راحت با بقیه دوست میشم. من هم انکارش کردم، چون اکثر اوقات خیلی میترسم که رد بشم، و بنابراین قدم جلو نمیذارم. ولی خب، چیزی که میگفت جور درمیاومد. وقتهایی که حماقتم فرمان رو به دست میگیره، شروع میکنم به حرف زدن. و من میدونم که چطوری حرف بزنم، و میدونم که چطور از دید بقیه به چیزی نگاه کنم. بنابراین میتونم هم راحت دوست بشم. راستش تازگیها فهمیدم خیلی چیزها به خاطر همین حماقت گاهبهگاهیه، و دیگه از این قسمت از خودم بدم نمیاد. یکم هیجان هم گاهی اوقات خوشاینده.
و آره، من نسبتا خوشاخلاقم، نصف زندگیم به این گذشته که چیزهای مختلف رو از دید بقیه ببینم، و آدمها رو هم دوست دارم به صورت کلی.
داشتم به فریبا و مریم فکر میکردم که همکلاسیهام و دوستهای دانشگاهیمند. فکر میکردم مثلا وقتی با فرزانه راجع به بقیه حرف میزنم، این دو تا آخرین افرادیاند که بهشون میرسم. جفتشون رو دوست دارم. ولی موضوع اینه که دنیاشون و چیزی که دنبالشند، با من و با هم متفاوته. مریم اندازهی موهای سر من دوست داره، و حقیقتا من فکر نکنم پیش بیاد که یک ساعت در روز هم تنها باشه. فریبا هم واقعا کم حرف میزنه و بهخصوص من و مریم اوایل ازش میترسیدیم، و صرفا نمیدونم، پیش نمیاد که راجع به چیزی غیر از دانشگاه حرف بزنیم. که اونم صرفا یا غر میزنیم یا سوال میپرسیم. حس نمیکنم هیچوقت پیششون واقعا خودم بوده باشم. میدونی؟ بیشتر حرف رو به دوستهای مریم کشوندم یا یکی از کراشهامون. عذابآور نبود اصلا، ولی خب، چیزی هم نبود که برای من مطرح باشه. فکر نکنم چیزی هم باشه که برای مریم یا فریبا مطرح باشه.
برای انتخاب واحد این ترم به فریبا استاد دانش خانوادهی خودم رو معرفی کرده بودم که بهم بیست داده بود. (همین که من، یک بنبست تکاملی، توی دانش خانواده بیست شدم با وجود این که همون روز امتحان شیمی آلی هم داشتم، برای تبلیغش کافی بود.) و امروز من رو لعنت میکرد که مجبور شده بیست و نه شهریور سر کلاس دانش خانواده باشه و بگه مزایای ازدواج چیه. و من همیشه موقع حرف زدن با فریبا یا مریم تلاش میکنم زودتر در برم. شاید چون هیچوقت درست حرف نمیزنیم. و شاید چون من به صورت کلی از حرف زدن استقبال نمیکنم. ولی این بار، تلاش نکردم. و راجع به این حرف زدیم که چطور زمان اینقدر زود میره و چرا ما اصلا شبیه سال سومیها نیستیم؟ چرا اینقدر بیسوادیم؟ و قراره به کجا برسیم؟
بهش راجع به کارهای این تابستونم گفتم که برای یکی از اولین بارها یک برنامه رو کامل کردم. کم بود، ولی من تمومش کردم و همین کافیه برای این که از خودم راضی باشم و یک قدم دیگه هم بردارم. گفتم که من هم توی کلاسمون خیلی احساس insecure بودن میکنم و این به خاطر اینه که هر کدوم یک زمینهای داریم میخونیم و هر کسی توی زمینهی خودش خوبه و سوالات تخصصی میپرسه و بقیه حس میکنند که چقدر پرتند. و مثلا من که وضعیت چند نفر رو از نزدیک دیدم، میتونم با اطمینان بگم که واقعا فاصلهای نداریم، و این خطای دیده بیشتر.
بهم گفت که هر روز عصبیه و وقتهایی که استراحت میکنه، پنبک میکنه. و من کاملا درک میکنم که از چی حرف میزنه. گفتم که من همهاش تلاش میکنم خودم رو با بقیه مقایسه نکنم، چون فایدهای نداره. آخرش گفتیم که اگه راه درست رو بریم، حداقل به یک بخشی از رویامون میرسیم، و همین هم کافیه. و میدونی؟ ما هیچوقت با هم راجع به این چیزها حرف نمیزنیم. تا حالا یادم نمیاد به هم این طوری روحیه داده باشیم. انگار خیلی دورتر از اینهاییم.
ولی امروز خیلی حالم خوب شد. و خیلی خندیدم.
از موقعی که پستی که راجع به ترسیدنم بود، نوشتم، تازه دارم میبینم که چقدر خودم رو از همه چیز محدود میکنم تا نکنه اشتباهی بکنم. امروز داشتم سریال میدیدم و یک جاییش یک نفر میخواست به دوستهاش از چیزی بگه که اذیتش میکنه و من این طوری بودم که «نگو، نگو، نگو، نقطهی ضعف دست کسی نده.» نگاهم به روابط انسانی کلا همین شده. قانون اول اینه که حواست باشه به کسی مدیون نباشی، قانون دوم هم اینه که نقطهی ضعفی دست کسی ندی.
نمیدونم چرا همچین چیزی توی ذهنم هست. فقط انگار دنبال اینم که هر چی هم شد، من ایمن باشم. من کار درست رو کرده باشم و کسی هیچوقت نتونه بهم آسیب بزنه. نمیدونم که تعادل کجاست. و دلم میخواد که بقیه خودم رو ببینند. یک شب توی تابستون من و زهرا کشف کردیم یکی از سال بالاییهامون هم توی بیان مینویسه (در واقع خودش به زهرا گفت.) و میدونی، داشتم فکر میکردم با دیدن وبلاگم چه حسی بهم پیدا میکنه. چون اینجا دقیقا خودمم. و توی دانشکده، راستش دقیقا نمیدونم کیم. تظاهر نمیکنم به چیزی، ولی قسمتهایی از خودم رو حذف میکنم تا پذیرفته بشم.
بعد از این، دوست دارم بیشتر خودم باشم. بیشتر به این حماقتم اعتماد کنم، چون نمیتونم به پنهان کردن و نادیده گرفتنش ادامه بدم. و چون دوست ندارم که این قسمتم رو از دست بدم. چون دلم برای سارایی که بدون شناختن مهدی، براش کامنتهای طولانی میذاشت، یا بدون هیچ پیشزمینهای به پگاه پیام داد، تنگ شده. و کمتر روی تفاوتهام با بقیه تمرکز کنم. و باید یکم نگاهم به روابطم انسانی تغییر کنه، ولی هنوز نمیدونم چطوری.