عزیزم، هزارتا چیز هست تو ذهنم که دقیقا هیچ ربطی ندارند به هم، و بازم دوست دارم برات تعریف کنم که چی شده، و در نهایت، باید همه این جزئیات خستهکننده و ناضروری رو تحمل کنی.
بذار اولش از این شروع کنم که در ادامه تلاشهای چند ماههام برای ارتقای سطح زندگیم، شروع کردم به خیلی بیشتر تلاش کردن و کارهای جدیدی رو به لیست اضافه کردن. مثلا، یک ساعت قبل از این که بخوابم، به صفحه گوشی نگاه نمیکنم (امشب استثناست البته) یا وقتی که بیدار میشم بلافاصله گوشی رو چک نمیکنم (قبلا بلافاصله بعد از این که چشمم رو باز میکردم میفتادم روی گوشی)، فک کنم مثلا هر پنج شیش ساعت تلگرامم یا کلا گوشیم رو چک میکنم و دهانشویه میزنم که واقعا قابل ستایشه، و کلش به خاطر اینه که من با مرگ رابطه بدی ندارم (بذار اینجا یه نکته کوتاه بگم که توی تهران، من به مرگ به عنوان راه نجات نگاه میکردم، ینی نه این که از خودکشی خوشم بیاد، ولی خب، رها شدن از همه اینا خوب و لذتبخش به نظر میرسید، ولی الان، واقعا فکرش واقعا آزار دهندهاس، این طوریه که میفهمی که به طور موقتی خوشبختی) ولی واقعا، حتی فکر این که بیمار باشم، عذابم میده. فک کنم نصف این ترسم از بیماری هم مدیون مامانه، که چون کل مدت باهاش توی بیمارستان بودم، ذرهای دیرتر میرفتم دستشویی، سرش رو با تاسف تکون میداد و با قطعیت میگفت که ناراحته که من قراره دیالیزی شم.
ولی کل این پروسه، بینهایت خستهکنندهاس. ینی این زندگی سالم و بدون هیجان، و بدون ترس از دیالیز، برام واقعا عجیب و غیر قابل تحمله. به هر حال، همچنان قراره این سبک زندگی رو ادامه بدم، چون با اون همه شعاری که اولش دادم، واقعا به این زودیا نمیتونم عقبنشینی کنم.
و به عنوان موضوع دوم، میخوام برات تعریف کنم که دیشب چه اتفاقاتی افتاد. به عنوان پیشزمینه باید بگم که بینهایت شب بدی بود. ینی بدین صورت بود که من ساعت پنج با فرزانه توی یک کافهای نزدیک پارک ملت قرار داشتم، و اولا این که اتوبوس کمیابم از کنارم رد شد و من بهش نرسیدم و مدت زیادی مجبور شدم بشینم و به اطراف نگاه کنم، و تلاش کنم اخم کنم و ترسناک و زشت باشم که کسی مزاحم نشه (واقعا چقدر لذتبخشه زندگی به عنوان یه فرد مونث تو ایران، من یه بار مجبور شدم ادای دیوانهها رو در بیارم تا یه مزاحمی دست از سرم برداره، باورت میشه؟ نه، حتی خود من هم باورم نمیشه) و بالاخره اتوبوس اومد و متوجه شدم که مسیری رو که خط مستقیم بود شیش دور، چرخید، تا بالاخره رسید و اونجا دیگه من واقعا داشتم عصبی میشدم، چون هوا گرم بود و گوگل مپم خراب شده بود به شکل احمقانهای، و حدس بزن چی شد؟ بله، یه مردی از توی ماشین پیاده شد همین طوری که من داشتم راه میرفتم، و اومد نزدیک و من اولش فک کردم کاری داره، و گفتش که یه کاری باهام داره و من گفتم که الان وقت ندارم و اینا (احتمال دادم ممکنه نظرسنجی و اینا باشه) و بعد گفت که بیام توی ماشینش و انقدر خودم رو لوس نکنم. حالا، من اینجا باید یه بحث دیگه رو باز کنم. عزیزم، من هشت ساله که فرزانه رو میشناسم، هفت سال دوست فوقالعاده صمیمیش بودم، یک سال پارتنرش بودم و تو این مدت حدودا ده هزار بار دعوا کردیم، و تو این مدت چند بار داد و فریاد کردن من رو دیده؟ دو بار، یکی روی ترن هوایی، و یه بار وقتی یکی از همکلاسیامون، جامون رو گرفت (به دومی افتخار نمیکنم)، دقیقا در همین ابعاد من نمیتونم دعوا کنم. و اصلا نمیتونم داد بزنم. ولی اونجا، در یه لحظه من به این نتیجه رسیدم که قرار نیست من این نکبت رو تحمل کنم. و نمیخوام. و میدونی، بابا همیشه میگه که چیزی نگو و راه خودت رو برو. چرا بابا این رو میگه؟ چون مطلقا تجربهای در این زمینه نداشته. نمیفهمه که چقدر سخته و چقدر ترسناکه. و عزیزم، من سه بار این طوری رفتار کردم که داد و بیداد کردم و این دفعه از ته حنجرهام داد زدم، و به همون اندازه عمیق از خودم راضیم. واقعا راضیم. که قویم. که میدونی، تصور کن که یه مزاحم خیابونی باشی و سراغ هر دختری که بری، در بدترین حالت بهت توجه نکنه و راه خودش رو بره، خب تو تا ابد به این آزار و اذیت ادامه میدی، چون هیچوقت واقعا نتیجه بدی برات نداشته. ولی اگه همه، یا حتی عده کمی این طوری کنند، خب به نظرم، خیلی کمتر میشه این جور چیزا. و عزیزم، کل دنیا هم بهت گفتند که سلیطهای ( که البته کسی هم نمیگه) واقعا هیچ اهمیتی نداره. در ادامه این میخوام بگم قبل از این که اون روش ادای دیوونهها رو در آوردن رو امتحان کنم، به نظرم ایدهی خیلی خوبی میومد، ولی بعدش، متوجه شدم که کاملا افتضاحه، چون طرف میبینه تو داری میخندی، و داری نخ میدی از نظر اون. این تجربیات گرانقدرم رو باید بفروشم جدا.
و در ادامه این شروع زیبا، بالاخره اون کافه احمقانه رو پیدا کردم، و بری شیک خوشمزهای خوردم که باعث شد کمتر خشمگین باشم (ضمن این که به نظرم منوی کافه باید قیمت داشته باشه، نمیدونم این چه مسخرهبازیایه که قیمت نمیزنند) و بعدش پا شدیم که بریم توی بلوار سجاد کتابفروشی پیدا کنیم. اولین کتابفروشیای که پیدا کردیم از در و دیوارش اسباببازی و اینا آویزون بود و ما همون دم در کلا ناامید شدیم و به راهمون ادامه دادیم و به یه کتابفروشی دیگه رسیدیم که احتمالا نمایندگی جوجو مویز توی مشهد بود و باز هم ادامه دادیم و به بهنشر رسیدیم. توی راه فرزانه برام توضیح داد که آستان قدس هزاااارتا چیز و کلی زمین و اینا داره، در اینجا من باید توضیح بدم که بهنشر هم یکی از اون چیزاس، یه سری کتابفروشی در سطح شهر که فک کنم مربوط به آستان قدسند. و اونجا، هر چند که شیش کلاغ بود، موج پنجم بود، طریق پادشاهان بود و تنتن بود، ولی برای یه مثال یه کتاب کودک بود راجع به دوستی امام خمینی با کودکان که باعث شد من حقیقتا از اون کتابفروشی متنفر باشم. عکس حرم، و چیزای مذهبی و افراد مذهبی از در و دیوار میبارید، و به نظرم اگه تا اینجا رو خوندید، ینی اونقدر دوسم دارین و مهمتر این که اونقدر تحمل دارین که نظرهای مخالف رو بشنوید، و باید بگم این چیزا، مخصوصا چیزای سیاسی مذهبی، نه چیزای مذهبی صرف، اونم توی مکان محبوبم، بینهایت روی روحیهام تاثیر دارند. و اونجا حقیقتا دیگه من به این نتیجه رسیدم که کلا نباید چنین سبک زندگیای رو دنبال کنم، بلکه زودتر بمیرم و یادم بره بلوار سجاد چه شکلیه. و خب، در هر صورت اونجا نه جلد اول تنتن رو داشت، نه موج پنجم، و من هم انقدر به کاغذهای ناسفید عادت کردم که تو اون وضعیت روحی ترجیح دادم طریق پادشاهان رو نخرم و روحم که به فنا رفت، ولی چشمم در امان باشه.
در نهایت، وقتی داشتیم برمیگشتیم، فرزانه که دید ممکنه از شدت خستگی خودم رو از روی پل فلکه پارک پرت کنم، پیشنهاد داد که بریم و از توی اون کتابفروشی کودکانه، حداقل تنتن رو بگیریم، و رفتیم، و حدس بزن چی شد؟ رفتیم تو و دیدیم تمام کتابهای موج پنجم، شیش کلاغ، تیمارستان، و هر چی که میخواستیم داره، صرفا جایی نبود که اولش بتونیم ببینیم. عزیزم، من صندل پوشیده بودم و واقعا راه زیادی رو رفته بودیم، و خیلی زیاد خسته شده بودم و ناراحت بودم، ولی ارزشش رو داشت. مثلا من برای اولین بار کتاب کورالین رو پیدا کردم، که خیلی زیبا بود برام و حتی دختری با تمام موهبتها رو گرفتم. در نهایت توی راه برگشت، گم شدم، نمیدونستم با چه اتوبوسی باید برم و خیلی میترسیدم، چون شب بود، و خیلی شب بود و من کنار پارک ملت بودم. خیلیاتون توی مشهد نیستین و هیچوقت هم اینجا رو ندیدین. برای این که فضا رو کامل درک کنین، میتونم بگم که پارک ملت اینجا یه جاییه که تمام تیکهاندازها و متجاوزها در سطح شهر جمع میشن، تا احتمالا یه گردهماییای چیزی بذارند. جایی نبود که من بخوام هشت و نیم شب باشم. تنها. و بدتر از همه این بود که شارژ گوشیم هشت درصد بود.
و فک کنم نیم ساعت منتظر اتوبوس بودم، و اتوبوس بینهایت شلوغ بود و من حتی بهش فک میکنم، خسته میشم ولی در نهایت تموم شد و درسته که من با پدری کمی خشمگین مواجه شدم، ولی مهم اینه که تموم شد. و عزیزم، کل اون مدت داشتم فک میکردم لعنت به من اگه دختری داشته باشم، و اینجا بزرگ بشه. حتی لعنت به من اگه پسری داشته باشم و اینجا بزرگ بشه. و بخواد ترافیکهای ناشی از ایستادن مردم توی صف شربت و این جور چیزا و صداهای بلند، در این وقت از شب رو (الان ساعت یک نصفهشبه) تحمل کنه.
و در نهایت، این که حرف بزنین، خدا میدونه که چقدر دوس دارم بشنوم (و البته چقدر دوست دارم جواب ندم، ولی خب، بهاییه که باید بپردازم) و هیچکس باهام حرف نمیزنه، چون فک میکنند که بیعلاقهام. خدای من، من هزار ساعت حرفهای محدثه رو، راجع به امیر و ماجراهای دقیقا هر روزه بابت این که امیر سلام کرد، یا نکرد یا میخواست بکنه و محدثه رفت و ضایعش کرد و این که محدثه اصلا از امیر خوشش نمیاد و همه اینها، دووم آوردم، چه چیز دیگهای توی دنیا هست که من رو شکست بده؟
دقیقا الان فهمیدم، یه عروسی شبانگاهی توی کوچهمون