چگونه مونا را خر کنیم؟ با ذکر "بانو استارک" در ابتدای درخواست خود.
چگونه مونا را خر کنیم؟ با ذکر "بانو استارک" در ابتدای درخواست خود.
می دونی ، همزمان بلاگر بودن و خوندن افکار آدمای نسبتا مدرن و منطقی و هشت ساعت در روز تو مدرسه بودن یکم تو روند زندگی آدم اختلال ایجاد می کنه ، مثلا ما یه سری خل و چل (راستش من اصلا نمی تونم صفت مناسب پیدا کنم) داریم اینجا که درس می خونن که برن دانشگاه که شوهر پیدا کنن.می پرسین کی می خوان منقرض شن؟ به خدا اگه بدونم.
من یه دفترچه دارم که توش کارای روزانه امو می نویسم و هر روزم می برم مدرسه و تقریبا همیشه روی میزمه.حالا فک کنین که من داخل کلاس شدم و می بینم که همکلاسیام دفترچه رو برداشتن و دارن می خونن.و این همکلاسیایی که دارم ازشون حرف می زنم با من هیچگونه روابط صمیمی ای ندارن که بخوام بگن راحت باشن و خب ... این مسخره نیس چدا؟
مجله ی آزمون کانون یه بخشی داره که توش با پدر و مادر رتبه های برتر صحبت می کنن و خب همیشه ی خدا این دیالوگا برقراره :" فاطمه / علی / سعید یا ... در بدو تولدش تاریخ جهانگشای جوینی رو حفظ بود !! انتگرالم تازه می گرفت !! اگه دو هفته زودتر به دنیا نیومده بود ، لیسانس فیزیکشم از شریف گرفته بود !! و ... "
من جدا هیچ وقت نفهمیدم هدف از گذاشتن این بخش چیه.چون متاسفانه بخش اعظم جامعه از افراد کند ذهنی مثه من تشکیل شده که نمی تونن با یه بار شنیدن یک شعر اونو حفظ کنن.. متاسفانه من در بدو تولد خوندن و نوشتن بلد نبودم و تا هفت سالگیم ، در جاهلیت موندم !! و خب خیلی وقتا پیش اومده که شونصد بار یه مسئله رو خوندم برای این که فقط یه ذره بفهممش !! و احساس مبهمی بهم میگه 99% مردم مثه منن !!
و احتمالا دقیقا به خاطر همین بخشه که من کوچکترین امیدی در خودم نمی بینم.برای پزشکی تهران (که در واقع هدف من بیوتکنولوژیه ولی همیشه قبولی تو پزشکی رو ملاک قرار می دم) و دیروز وقتی دیدم با تراز فعلیم (که درواقع حاصل 15 ساعت مطالعه در هفته بود) می تونم پزشکی تهران قبول شم حقیقتا ذوق زده شدم و خب ، الان یه ذره امید هست ، شاید در ابعاد میکروسکوپی ...
زندگی در دو سال آخر دبیرستان به شکلیه که داری از شدت گریه کور می شی و همزمان با هجوم همه درد های عالم تست شیمی عم میزنی که یه درد دیگه اضافه نشه به دردات …
این خیلی احمقانه اس که زندگی آدم به قدری از چیزای احمقانه تشکیل شده باشه که حتی صحبت کردن در مورد اون چیزا , احمقانه به نظر برسه
با موبایل کار کردن تو مدرسه عم مقوله ی جالبیه در نوع خودش ... مثلا می بینی چار نفر یه جا جمع شدن و به شلوار فرد میانی با دقت نگاه می کنن و یهو شروع می کنند به قهقهه زدن
بابای من کتابایی رو برام میخره که مطمینم حتی خود نویسنده هاشونم خبر دارن چنین چیزایی رو نوشتن.
نشستم اینجا ، روی تختم ، پرکز آو فلان ـو تازه دیدم ، بعد از سال ها دارم آلبوم رد ـو گوش می دم و همزمان با فرزانه حرف می زنم ... بعد از ظهرای جمعه ها و پنجشنبه هادوس داشتنی ترین لحظات یه دبیرستانی مثه من رو تشکیل میدن.
خدایا ، یا منو بکش یا اینایی که وقتی میخوای زیرنویس دانلود کنی میان و آخر فیلم ـو در مختصرترین و مفیدترین شکل ممکن می گن.
از معجزات آن بانوی فرهیخته این بود که هر آهنگی رو برای اولین بار براش میزاشتی و با هم گوش می کردین ، چه خوشش می اومد و چه بدش می اومد ، لام تا کام حرف نمی زد.و این باعث می شد که آدم بخواد بغلش کنه.
- من هیچ وقت از مدرسه متنفر نبودم ، مخصوصا دبیرستانم (و حتی به شدت دوستش داشتم و دلم واسش تنگ می شد) ، مثل هر دانش آموز نرمالی از کنکور متنفرم و از نهایی متنفرم ولی هیچوقت به اندازه ی الان ازشون بیزار نبودم.
- گفته بودم که برای درس خوندن میرم زیرزمین و در نتیجه بیشتر کتابای درسیم اونجا می مونه، در نتیجه اتاقم در یک ماه اخیر چیزی شبیه بهشت شده بود ، پر از نشانه هایی از هری پاتر و بازی تاج و تخت و کتاب ـای دوس داشتنیم.پر از آهنگ.هیچ نشونه ای از استرس و روزانه چار ساعت درس خوندن نبود.یا هیچ نشونه ای از کنکور و نهایی
دو روز پیش با صبا سر این که کی برا درس خوندن بره زیرزمین دعوام شد و می دونین ، من به شدت آدم آروم و دعواگریزی هستم اما اون موقع به قدری عصبی شده بودم که صدای جیغ جیغام از اطراف خونه شنیده می شد ( حقیقتا موجوداتی آزاردهنده تر از خواهرای کوچیکتر پیدا می شن؟!) در نتیجه مجبور شدم کتابام و همه ی درس خوندنامو بیارم اتاقم ... شاید درک نکنین ولی از نظر من این که جایی که قرار بود پوستر کلدپلی باشه ، برنامه ی راهبردی کانونو بچسبونی ، یه تراژدی محسوب میشه و من اون لحظه حقیقتا گریه ام گرفت.
اتاق قشنگ و آروم و بهشت مانندم الان خود جهنم شده.مدرسه الان با وجود دهمیای جو زده و معاونای جدید جو زده تر که به شلوار مشکی غیر فرم آدم گیر می دن ، جهنم شده . همکلاسیام که یه زمانی به نظرم انسان های معقولی بودن دارن منو از خودشون پاک ناامید می کنن چون از یه بز کوهی بی منطق تر شدند. همه دست به دست هم دادن تا باعث شن من فکر کنم نکنه تا الان خواب بودم و این همه بیشعوری ـو نمی دیدم ؟
نمی فهمم چطور ممکنه یه آزمون لعنتی انقدر آدما رو تغییر بده؟
- من حاضر بودم همه ی این رنج و عذابو تحمل کنم اگه مطمئن بودم که این چیزایی که می خونم بعدا به دردم می خوره و یا حداقل از نظر علمی درسته ، من اولین نفری نیستم که اینو می گم و صد در صد آخرین نفرم نخواهم بود ولی هیچ کدوم از اینا منصفانه نیس ، هیچ کدوم حتی ذره ای عقلانی نیس و من نمی خوام جزئی از اون دسته افراد باشم که واسه بیست و پنچ صدم از هر چی که قبولش دارن می گذرن.
دیدن یک دقیقه از برنامه های جم یا من و تو می تونه باعث بشه امید من به نسل انسان ها به کل از بین بره …