می دونی , تصویری که من از آینده ام دارم (داشتم) مشخص و باشکوه بود.من ویالون می زنم , آلمانی می خونم , موهام بلندن , موهام کلی موج دارن(که البته این الانم هست و کلا همیشه بوده) ... این تصویر برام مهم بود.چیزی بود که اکثر تصمیمامو با توجه به اون می گرفتم.اکثر حرکاتم و رفتارامو با فک کردن به اون انتخاب می کردم.
اون تصویر هدف من تو زندگیم بود.
تا این که فهمیدم این آینده مال من نیست.دقیقا نمی دونم چه اتفاقی افتاد که به همچین نتیجه ای رسیدم ولی چیزی نیست که حتی ذره ای درباره اش شک داشته باشم.و خب از همونجا بود که ناراحت و ناراحت تر شدم چون چیزی نبود که برام مشخص کنه چی کار کنم.
من شخصیت فوق العاده متناقضی دارم تو واقعیت , وقتی حالم خوبه می تونم بفهمم هر کجا , چطوری باشم ولی وقتی هیچی نمی دونم , مثل این می مونه که رنگای آبرنگ رو قاطی کنم.قهوه ای و آبی و اوه , مزخرف بودنش مشخص میشه ؟
من خود درگیری های زیادی داشتم و می دونم که خود درگیریا چیزای خوبین.تو رو شکل میدن.ولی این درگیری فعلی هیچ کمکی به من نمی کنه , فقط غمگینم می کنه.