خدا میلیون ها سال گشت و بیشعورترین خلقتش تو این دنیا و دو سه تا دنیای موازیش رو پیدا کرد و کردش خواهر من.(و به این نکته توجه کرد که بیشعوریش موقعی که من خوابیدم به اوج خودش برسه)
خدا میلیون ها سال گشت و بیشعورترین خلقتش تو این دنیا و دو سه تا دنیای موازیش رو پیدا کرد و کردش خواهر من.(و به این نکته توجه کرد که بیشعوریش موقعی که من خوابیدم به اوج خودش برسه)
خیلی زندگی در حالت فعلی غم انگیزه … اسکولترین بچه های مدرسه دارن در مورد شاهکار بودن قسمت دوم شرلوک حرف می زنن و این در حالیه که من حتی نمی تونم به دیدنش فک کنم.چون کانون لعنتی , شونصدتا فصل جلوتر آزمون گذاشته و پس فردا امتحان ادبیات دارم و چیزی که این وضعیتو حتی مسخره تر , غم انگیز تر و بی رحمانه تر می کنه اینه که شرلوک جزو چیزاییه که من روش تعصبی انکارنشدنی دارم و این که این هم مدرسه ای های داغونم ببیننش باعث میشه بخوام به خودکشی فک کنم.چون اونا حقیقتا لیاقت دیدنشو ندارن
ولی بیا به جنبه ی مثبتش فک کنیم : من یکشنبه ساعت چار صبح پا میشم و شرلوک رو در کمال آرامش می بینم , من فیلم می بینم و در پس زمینه هوا کم کم روشن میشه.می ارزه به کل این بدبختیا.
بیاین یاد بگیرین که توی اتوبوس به دخترای دبیرستانی ایستاده ای که دارن از مدرسه میان و از خستگی رو به موتن بابت کیفاشون چشم غره نرین و تیکه نندازین.
پ.ن:به خدایان هفتگانه ی آندلس سوگند , که به محض رسیدن به لپ تاپ کامنتا رو جواب میدم.
من دوتا آدم بیکار دارم دور و برم که هی میرن شرلوک می بینن و تمام جیغ و داداشونو برای من میارن و من شرلوک ندیده رو به گریه میندازن از شدت ذوق و شوق و بیچارگی.
پ.ن: شماها هم که هی ازش پست بزارین.
اگر شما کودکی دو ساله و نابغه هستید که خواندن و وبگردی رو با کمک هوش سرشار خود یاد گرفتید و به اینجا رسیدید و منتظر پندی چیزی هستید که زندگیتان را دگرگون کند , من فقط یه نصیحت براتون دارم : یاد بگیرین قهرای خانوادگیتونو جوری تنظیم کنید که به وعده های غذاییتون آسیب نزنه
مثلا من الان خیلی دوست دارم که خیلی شاهزاده وارانه تا فردا صبح تواتاقم بمونم تا مخالفتم نسبت به سیاست های اتخاذ شده ی خانوادگی رو اعلام کنم ولی حقیقتا گرسنمه و یقین دارم که اگه شام نخورم می میرم.الانم تو اتاقمم و خیلی عمیق دارم فک می کنم که کدوم حالت بدتره.
خب , خلاصه که بچه جان اول غذا , بعد قهر.
منطق خدا تو دینی خیلی منو یاد منطق مامانم موقع انتخاب رشته ام میندازه."تو آزادی که هر چی دلت میخواد انتخاب کنی ولی اگه چیز غیر از تجربی انتخاب کنی , از فرداش باید دنبال یه جای دیگه برای زندگی بگردی" البته اعتقاد داشت من دارم تیکه ی دومش از خودم در میارم ولی خب , وقتی برای این که من می خواستم برم ریاضی سه روز باهام قهر کرد و آخرشم من کوتاه اومدم , بیش از پیش به درستی تیکه ی دوم پی بردم.
تو دینی هم همونه.تو آزاد آفریده شدی ولی اگه راهی غیر از اسلام رو انتخاب کنی , خودم بیچاره ات می کنم.
تو راه شمال بودیم.صبح بود و چون شب قبلش درست حسابی نخوابیده بودیم , گرفتیم و خوابیدیم.وقتی از خواب بیدار شدم , ساعت نه شده بود و ما وسط جنگل بودیم , در واقع وسط کوه های خیلی خیلی سبز
من اون لحظات رو یادم نمیره … وقتی مامان و حمزه جلو بودند و داشتند حرف می زدند و می خندیدند , و من با تمام خستگیم و رخوتم با حیرت تمام به کوه ها نگاه می کردم.چون اولین بار بود که چنین صحنه ای رو می دیدم و می دونی , اون باشکوه ترین صحنه ای بود که من تو زندگیم دیده بودم.
دلم برای اون موقع تنگ شده , الان اونقدر خسته نیستم که به اون صحنه و اون احساسات احتیاج داشته باشم ... ولی خب , الان که چار ماه از اون موقع گذشته باید اعتراف کنم که اون لحظات جزو لحظاتین که برای همیشه می مونن.و من نمی تونستم به حافظه ام اطمینان داشته باشم , در نتیجه باید می نوشتمش.
پ.ن:همگان مستحضرید که جواب کامنت دادن با داغونترین گوشی منظومه ی شمسی , جزو سخت ترین کارای دنیاس , مخصوصا اگه مجبور باشی در مورد بیماری های روانی خواهرت توضیح بدی.
می دونی ، به جایی از زندگی رسیدم که خیلی از خاطرات ، فیلما ، آهنگا و دوره هایی که گذروندم یادم میره ... قبلا این شکلی نبود ؛ زندگیم محدودتر بود.همه جاشو می تونستم از حفظ بگم.اینجاس که اهمیت نوشتن مشخص میشه.سارا می گفت نمی تونه که ننویسه.من هیچوقت یه رابطه ی مشخص با نوشتن نداشتم.و به خاطر همین این وابستگی سارا به نوشتن برام حسرت برانگیزه.
داشتم اینجا و وبلاگ قبلیمو می خوندم ... به این پست رسیدم.این حقیقتا شگفت انگیزه که نوشتن می تونه تا این حد همه چیزو به یاد آدم بیاره.حتی می تونه حس اون لحظه رو منتقل کنه. و خداااایااااا ... من چقدر به آدمایی که طوری می نویسن که بقیه می تونن اون احساس رو بدون تجربه ی قبلی ای ازش داشته باشن ، حس کنن ، حسودیم میشه.
من بزرگ شدن و تغییر کردن رو حس می کنم.این خاصیت زمستونه برای من.بزار پارسال رو برات مثال بزنم ، پاییز پارسال من یه موجود پررو و حقیقتا عجیب غریب بودم که سر چیزای کوچک می تونستم سال ها بحث کنم (ولی با این وجود حال به هم زن و نا دوست داشتنی نبودم) زمستون پارسال برام سخت ترین دوره ای بود که می شد وجود داشته باشه و بهار، من تبدیل شده بودم به یه موجود نسبتا آروم ، منطقی و در یک کلام صدها برابر بهتر از پاییز
امسالم همون شکلی میشه.سال بعدم همینطور ؛ و سال بعدش ...
کلا زندگی همینه.هی از خودت خوشت میاد ، هی از خودت متنفر میشی و تنها تغییری که این دوره ها می کنه اینه که هی برای بقیه مبهم تر و نامشخص تر میشه ، که خب خدا رو شکر واقعا.
داشتم درباره ی بزرگ شدن می گفتم.یه دو ماهی میشه که اینو تو نوشتنمم حس می کنم.حداقلش این بود که قبلنا پست کوتاه نوشتن برام راحت بود و سر پست بلند نوشتن جونم در میومد.الان کلا فلج میشم وقتی می خوام بنویسم :)) و به خاطر اینه که همه چیز انقدر نامرتبطه :)) می تونین دعا کنین که اینم خاصیت زمستون باشه.
کسی یه وبلاگ خوب سراغ داره که معرفی کنه؟
فردا امتحان فیزیک دارم و بزارین از این فرصت استفاده کنم و بگم که من به دخترایی که از فیزیک خوششون میاد بیشتر اعتماد می کنم , ربطی نداره ولی به هرحال.
راستی , اگه دلتون میخواد خودپسند باشین و و وبلاگ خودتونو بگین ولی فقط یه چیزی بگین.