چگونه رو اعصاب باشیم:با گذاشتن کامنت "یه روز دلت براش تنگ میشه"

خدا میلیون ها سال گشت و بیشعورترین خلقتش تو این دنیا و دو سه تا دنیای موازیش رو پیدا کرد و کردش خواهر من.(و به این نکته توجه کرد که بیشعوریش موقعی که من خوابیدم به اوج خودش برسه)

۱

247

خیلی زندگی در حالت فعلی غم انگیزه … اسکولترین بچه های مدرسه دارن در مورد شاهکار بودن قسمت دوم شرلوک حرف می زنن و این در حالیه که من حتی نمی تونم به دیدنش فک کنم.چون کانون لعنتی , شونصدتا فصل جلوتر آزمون گذاشته و پس فردا امتحان ادبیات دارم و چیزی که این وضعیتو حتی مسخره تر , غم انگیز تر و بی رحمانه تر می کنه اینه که شرلوک جزو چیزاییه که من روش تعصبی انکارنشدنی دارم و این که این هم مدرسه ای های داغونم ببیننش باعث میشه بخوام به خودکشی فک کنم.چون اونا حقیقتا لیاقت دیدنشو ندارن 

ولی بیا به جنبه ی مثبتش فک کنیم : من یکشنبه ساعت چار صبح پا میشم و شرلوک رو در کمال آرامش می بینم , من فیلم می بینم و در پس زمینه هوا کم کم روشن میشه.می ارزه به کل این بدبختیا.

۷

*با حیرت به لپ تاپ خیره می شود*

مردم بعضی وقتا مایه ی شگفتی من میشن ؛ اون از دیروز که کشف کردم بعضیا تصویر زمینه ی موبایلشونو ، عکس خودشون میزارن (و هنوزم نمی تونم این حجم از خودشیفتگی رو بپذیرم) ، اینم از امروز که داشتم از خیابون رد می شدم و یه خانومه داشت از اون طرف می دوید و وقتی به من رسید در حین دویدن گفت :"مقنعه تو بکش جلو" بعدشم تو افق محو شد.خدای من.صحنه ی عجیبی بود جدا.
۵

آخه من عاشق اینم که با یه کوله پشتی پر تحت فشار جمعیت له شم …

بیاین یاد بگیرین که توی اتوبوس به دخترای دبیرستانی ایستاده ای که دارن از مدرسه میان و از خستگی رو به موتن بابت کیفاشون چشم غره نرین و تیکه نندازین.


پ.ن:به خدایان هفتگانه ی آندلس سوگند , که به محض رسیدن به لپ تاپ کامنتا رو جواب میدم.

۴

تو چرا انقدر خوبی؟چرا من حتی با شنیدن تیتراژت گریه ام می گیره؟

من دوتا آدم بیکار دارم دور و برم که هی میرن شرلوک می بینن و تمام جیغ و داداشونو برای من میارن و من شرلوک ندیده رو به گریه میندازن از شدت ذوق و شوق و بیچارگی.


پ.ن: شماها هم که هی ازش پست بزارین.

۵

243

اگر شما کودکی دو ساله و نابغه هستید که خواندن و وبگردی رو با کمک هوش سرشار خود یاد گرفتید و به اینجا رسیدید و منتظر پندی چیزی هستید که زندگیتان را دگرگون کند , من فقط یه نصیحت براتون دارم : یاد بگیرین قهرای خانوادگیتونو جوری تنظیم کنید که به وعده های غذاییتون آسیب نزنه

مثلا من الان خیلی دوست دارم که خیلی شاهزاده وارانه تا فردا صبح تواتاقم بمونم تا مخالفتم نسبت به سیاست های اتخاذ شده ی خانوادگی رو اعلام کنم ولی حقیقتا گرسنمه و یقین دارم که اگه شام نخورم می میرم.الانم تو اتاقمم و خیلی عمیق دارم فک می کنم که کدوم حالت بدتره.

خب , خلاصه  که بچه جان اول غذا , بعد قهر.

۲

بله , امتحان دینی دارم و نتونستم در برابر غرغر کردن مقاومت کنم

منطق خدا تو دینی خیلی منو یاد منطق مامانم موقع انتخاب رشته ام میندازه."تو آزادی که هر چی دلت میخواد انتخاب کنی ولی اگه چیز غیر از تجربی انتخاب کنی , از فرداش باید دنبال یه جای دیگه برای زندگی بگردی" البته اعتقاد داشت من دارم تیکه ی دومش از خودم در میارم ولی خب , وقتی برای این که من می خواستم برم ریاضی سه روز باهام قهر کرد و آخرشم من کوتاه اومدم , بیش از پیش به درستی تیکه ی دوم پی بردم.

تو دینی هم همونه.تو آزاد آفریده شدی ولی اگه راهی غیر از اسلام رو انتخاب کنی , خودم بیچاره ات می کنم.

۴

240

تو راه شمال بودیم.صبح بود و چون شب قبلش درست حسابی نخوابیده بودیم , گرفتیم و خوابیدیم.وقتی از خواب بیدار شدم , ساعت نه شده بود و ما وسط جنگل بودیم , در واقع وسط کوه های خیلی خیلی سبز

من اون لحظات رو یادم نمیره … وقتی مامان و حمزه جلو بودند و داشتند حرف می زدند و می خندیدند , و من با تمام خستگیم و رخوتم با حیرت تمام به کوه ها نگاه می کردم.چون اولین بار بود که چنین صحنه ای رو می دیدم  و می دونی , اون باشکوه ترین صحنه ای بود که من تو زندگیم دیده بودم.

دلم برای اون موقع تنگ شده , الان اونقدر خسته نیستم که به اون صحنه و اون احساسات احتیاج داشته باشم ... ولی خب , الان که چار ماه از اون موقع گذشته باید اعتراف کنم که اون لحظات جزو لحظاتین که برای همیشه می مونن.و من نمی تونستم به حافظه ام اطمینان داشته باشم , در نتیجه باید می نوشتمش.


پ.ن:همگان مستحضرید که جواب کامنت دادن با داغونترین گوشی منظومه ی شمسی , جزو سخت ترین کارای دنیاس , مخصوصا اگه مجبور باشی در مورد بیماری های روانی خواهرت توضیح بدی.

۰

239

بزارین حرکتی که تازگیا صبا عاشقش شده رو شرح بدم ، چون باعث میشه فک کنین که که چقدر خوشبختین که چنین آدمی تو زندگیتون ندارین.

دستشو شکل منقار پرنده ها می کنه ، بعدش تا جای معده اش تو حلقش می کنه بعدشم درش میاره و می گیرتش جلوی من و یه جوری که انگار تازه کشف کرده که دست داره زمزمه می کنه:"شگفتا !! تف .."بعدشم با حیرت تمام به من خیره میشه.
۵

238

داشتم فکر می کردم که اگه کدوم سلبریتی بمیره ، ناراحت می شم در حدی که بخوام گریه کنم و مثلا تا مدت های مدید با به یاد آوردنش غمگین بشم.
کلی فک کردم و آخرشم این لیست برام جور شد : اگه جوزف گوردن لویت (و باور کنید که هربار ما میخوایم ازش نام ببریم دقیقا همینو می گیم، نه حتی ذره ای خلاصه تر) بمیره من واقعا افسوس می خورم ولی احتمالا گریه نمی کنم ... فقط شاید به خاطر گذر عمرم اشک تو چشمام جمع بشه... اگه بازیگرای فرندز بمیرن ، من صد در صد گریه می کنم ولی اونم اصولا به خاطر گذر عمره.

بعد به سیا رسیدم.و فک کردم که اگه این بشر بمیره (خدا نکنه) و من اندازه ی امروزم دوستش داشته باشم می شینم کل روز گریه می کنم ... می دونی ، عمق وابستگی من به این بشر واقعا غیر قابل درکه و من به هیچ وجه اغراق نمی کنم.ولی خب ، این جمله ی بالایی که پررنگش کردم خیلی چیز مهمیه.

منظورم اینه که من واقعا یه مدت طولانی عاشق یه چیز نمی مونم.هیچ وقت یه چیز برام یه مدت طولانی اسطوره نمی مونه.و این درسته که چیز خوبیه ولی غم انگیز و نا دوست داشتنیه.

قبلا عاشق آلبوم 1989 تیلور ، هری پاتر و آنی شرلی بودم ، بعدش ایمجین دراگونز و نایت ساید و الان بازی تاج و تخت و سیا و بعدشم خدا می دونه.
و خب آره ، هری پاتر و نایت ساید و همه ی چیزایی که برام شاهکار و موجب اشک ذوق بودند تو قلبم می مونن و توی لیست مقدساتمم ولی در عین حال مرده ان.با اطمینان میگم که اگه جی کی رولینگ بمیره کوچکترین احساسی (جز یکم تعجب ) به من دست نمیده.من خیلی وقته که دیگه آهنگای ایمجین دراگونزو گوش نمیدم.و آهنگای تیلور.و فک نکنم که هیچوقت دوباره نایت ساید ـو بخونم هر چند که مقدسترین کتاب زندگیمه.یه روزم می رسه که من به سیا احساس خاصی نخواهم داشت و اگه بمیره (خدا نکنه بازم) فقط به خاطر گذر عمر گریه خواهم کرد.
اینا همش نشونه ی بزرگ شدن و پیشرفت سلیقه و فلان و بهمانه ولی خیلی مزخرفه.خیلی.

پی نوشت : اگه دارین تو دلتون می پرسین چرا این دختره انقدر بیکاره و انقدر داره چرت و پرت می گه باید بگم که امتحان ریاضی دارم و شاید تا حالا با این همه بوق و کرنا کردنای من نفهمیده باشین ولی من میون این همه اسکول خدای ریاضی محسوب میشم.
۲

داشتم براش تعریف می کردم که چه رنگیم.شما چه رنگی این؟

colors

۳

235

من اگه قرار بود زن بگیرم می رفتم آذین ـو می گرفتم.هم خیلی خیلی خوشگله (و از اون خوشگل ـاییه که به دل می شینه قیافه اش) هم بوی خوبی میده هم موهاش قشنگه هم به شدت مهربونه هم تیپش خیلی خوبه ... خلاصه من از یه هفته پیش تا الان دنبال تغییر جنسیتم.
فقط یکم خنگه که اصن به چشم نمیاد.مهم نیس جدا.
۲

234

می دونی ، به جایی از زندگی رسیدم که خیلی از خاطرات ، فیلما ، آهنگا و دوره هایی که گذروندم یادم میره ... قبلا این شکلی نبود ؛ زندگیم محدودتر بود.همه جاشو می تونستم از حفظ بگم.اینجاس که اهمیت نوشتن مشخص میشه.سارا می گفت نمی تونه که ننویسه.من هیچوقت یه رابطه ی مشخص با نوشتن نداشتم.و به خاطر همین این وابستگی سارا به نوشتن برام حسرت برانگیزه.

داشتم اینجا و وبلاگ قبلیمو می خوندم ... به این پست رسیدم.این حقیقتا شگفت انگیزه که نوشتن می تونه تا این حد همه چیزو به یاد آدم بیاره.حتی می تونه حس اون لحظه رو منتقل کنه. و خداااایااااا ... من چقدر به آدمایی که طوری می نویسن که بقیه می تونن اون احساس رو بدون تجربه ی قبلی ای ازش داشته باشن ، حس کنن ، حسودیم میشه.



من بزرگ شدن و تغییر کردن رو حس می کنم.این خاصیت زمستونه برای من.بزار پارسال رو برات مثال بزنم ، پاییز پارسال من یه موجود پررو و حقیقتا عجیب غریب بودم که سر چیزای کوچک می تونستم سال ها بحث کنم (ولی با این وجود حال به هم زن و نا دوست داشتنی نبودم) زمستون پارسال برام سخت ترین دوره ای بود که می شد وجود داشته باشه و بهار، من تبدیل شده بودم به یه موجود نسبتا آروم ، منطقی و در یک کلام صدها برابر بهتر از پاییز

امسالم همون شکلی میشه.سال بعدم همینطور ؛ و سال بعدش ...

کلا زندگی همینه.هی از خودت خوشت میاد ، هی از خودت متنفر میشی و تنها تغییری که این دوره ها می کنه اینه که هی برای بقیه مبهم تر و نامشخص تر میشه ، که خب خدا رو شکر واقعا.


داشتم درباره ی بزرگ شدن می گفتم.یه دو ماهی میشه که اینو تو نوشتنمم حس می کنم.حداقلش این بود که قبلنا پست کوتاه نوشتن برام راحت بود و سر پست بلند نوشتن جونم در میومد.الان کلا فلج میشم وقتی می خوام بنویسم :)) و به خاطر اینه که همه چیز انقدر نامرتبطه :)) می تونین دعا کنین که اینم خاصیت زمستون باشه.

۱

233

کسی یه وبلاگ خوب سراغ داره که معرفی کنه؟ 

فردا امتحان فیزیک دارم و بزارین از این فرصت استفاده کنم و بگم که من به دخترایی که از فیزیک خوششون میاد بیشتر اعتماد می کنم , ربطی نداره ولی به هرحال.

راستی , اگه دلتون میخواد خودپسند باشین و و وبلاگ خودتونو بگین ولی فقط یه چیزی بگین.

۹

232

سال دوم راهنمایی که بودم ، کنار نگین می نشستم ، تمام سال
ما رابطه ی خوبی داشتیم.تمام زنگ ها رو با هم حرف می زدیم.درباره ی فیلمای کره ای (اون تعریف می کرد و من گوش می کردم و می خندیدم) ، درباره ی کابوسامون ، درباره ی خواهرش ، درباره ی معلما و هر چیز بی ربطی که پیدا می کردیم.نشستن کنارش فوق العاده بود چون من مجبور نبودم حرف بزنم ؛ اون حرف می زد و من می خندیدم و بهش تیکه مینداختم.زنگ تفریحا من با متینا بودم و اون با مهدیه.ولی وقتی سر کلاس ، فقط من و اون بودیم.
امتحانات ترم که شروع شد اوضاع حتی بهتر شد.اون بافتنیش رو میاورد و همونطور که داشت تعریف می کرد تو قسمت قبلی های دریم چی شده ، می بافت. فک کردن به اون دوران برای من مثل این می مونه که خودمو تو پتو بپیچم و کنار آتش لم بدم در حالی که یه لیوان کاپوچینو رو بغل کردم.
امروز قبل از امتحان ما کنار هم نشسته بودیم و طبیعتا حتی به هم نگاهم نمی کردیم.همونطور که داشتم تعریف داده رو حفظ می کردم ، تمام اون خاطرات از ذهنم گذشت و جدا غمگین شدم ، فکر این که دیگه دوستی مثه اون ندارم و دیگه دورانی مثه اون موقع رو تجربه نمی کنم واقعا قشنگ نیس.
و خب ، سر تمام روابط دوم راهنماییم همین بلا اومده.هم من و هم متینا تا حد امکان به هم نگاه نمی کنیم و حتی فکر سلام کردن از ذهنمون نمی گذره.همین طور برای اون یکی نگین و مطهره.
زندگی چقدر غم انگیز میشه بعضی وقتا.
۲

231

آدما در مواجهه با من دو دسته میشن : یکی ، دسته ای که فک می کنن که درسته که من عجیب غریبم ولی دوس داشتنی و قابل تحسینم هستم ، آدمیم که به رویاهام اهمیت میدم ، همیشه تلاش می کنم که خودم باشم و فلان و بهمان. من پیش این دسته از افراد راحتم.خودمو دوس دارم.از خودم خوشم میاد و حس می کنم که به شکل خوشایندی خاصم.
دسته ی دوم افرادین که از این عجیب غریب بودن من بدشون میاد ، به کارام و رویاهام و آرزوهام با شک نگاه می کنن ، و فک می کنن که من از روی خودنمایی همه ی این کارا رو می کنم یا نمی دونم ، انگیزه های دیگه
من با اینا راحت نیستم ، وقتی با اینام از خودم خوشم نمیاد ، من در واقع یه شخصیت فوق چند بعدی دارم و وقتی با اینام حس می کنم که دوروعم. من کمتر به نظرات بقیه اهمیت میدم و وقتی با اینام حس می کنم که مغرور و نادوست داشتنیم.
افراد دسته ی دومو دوس ندارم ، ازشون متنفرم؛ همونطور که آریا از سانسا متنفر بود.آشفته ام می کنن و این اثرشون رو همه ی شخصیتم حس میشه.و من اینم دوس ندارم.
۲

229

فک کنین توی اتوبوس ، نشستین کنار کسی که هیچ آشنایی ای باهاش ندارین ، بعد اون بعد از سرک کشیدن به دفترچه تون (که دارین توش برنامه ی روزانه تونو می نویسین ) و فهمیدن این که سال سومین و کدوم مدرسه این و خونتون کجاس ، درباره ی این نظر بده که جوشای صورتتون رو چی کار کنین !! خدای من !! دیگه وقت منقرض شدنمون رسیده.
۲

حس می کنم اون قلمی که زهرا ازش تعریف می کرد به کل داره نیست و نابود میشه :|

یکی از فلسفه های اساسی زندگی من اینه که "درس می خونم به دو دلیل :1. نمی خوام افکارم متوجهش شه 2.نمی خوام بعدا حسرتشو بخورم"
هیچکسم اولی رو نمی فهمه که در واقع مهمتره.

من کلا انسان های وارسته از نمره را عاشقم و می پرستم ، منظورم جدا وارسته از نمره اس ... ینی این که واقعا نمره هاش براش مهم نباشه یا خودشو سرزنش نکنه یا آرامشش رو مختل نکنه و من اصن چنین فردی رو به عمرم ندیدم.ینی کلا افراد یا می خونن یا نمی خونن که مشخصا هرکس می خونه انتظار داره نمره اش خوب باشه !! هیچکسو ندیدم که بخونه و توقع اونقدرا خاصی نداشته باشه یا حداقل در مورد نتیجه بی خیال باشه.

نمی دونم چرا اصن همه ی اینا رو گفتم.اومده بودم که بگم آرامش من به صورت مطلق و پایه به دو تا چیز بستگی داره : یکی رابطه ام و با مامان بابام و یکی نمره هام ( وقتی که کامل کاملن)
امروز بعد از مدت ها اولین روزی بود که من هر دوتا رو داشتم در نتیجه امروز اولین روزی بود بعد از مدت ها که عمیقا آروم بودم.
۲

226

اوه ، خدایا ، من چقدر به هنرمندا ، پولدارا و جهانگردا حسودیم میشه.
۱

اگه به دنبال کمیکی می گردید که تمام فجایع زندگیتونو یادتون بیاره :))

Adulthood

از اینجا

۲
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان