می دونی ، به جایی از زندگی رسیدم که خیلی از خاطرات ، فیلما ، آهنگا و دوره هایی که گذروندم یادم میره ... قبلا این شکلی نبود ؛ زندگیم محدودتر بود.همه جاشو می تونستم از حفظ بگم.اینجاس که اهمیت نوشتن مشخص میشه.سارا می گفت نمی تونه که ننویسه.من هیچوقت یه رابطه ی مشخص با نوشتن نداشتم.و به خاطر همین این وابستگی سارا به نوشتن برام حسرت برانگیزه.
داشتم اینجا و وبلاگ قبلیمو می خوندم ... به این پست رسیدم.این حقیقتا شگفت انگیزه که نوشتن می تونه تا این حد همه چیزو به یاد آدم بیاره.حتی می تونه حس اون لحظه رو منتقل کنه. و خداااایااااا ... من چقدر به آدمایی که طوری می نویسن که بقیه می تونن اون احساس رو بدون تجربه ی قبلی ای ازش داشته باشن ، حس کنن ، حسودیم میشه.
من بزرگ شدن و تغییر کردن رو حس می کنم.این خاصیت زمستونه برای من.بزار پارسال رو برات مثال بزنم ، پاییز پارسال من یه موجود پررو و حقیقتا عجیب غریب بودم که سر چیزای کوچک می تونستم سال ها بحث کنم (ولی با این وجود حال به هم زن و نا دوست داشتنی نبودم) زمستون پارسال برام سخت ترین دوره ای بود که می شد وجود داشته باشه و بهار، من تبدیل شده بودم به یه موجود نسبتا آروم ، منطقی و در یک کلام صدها برابر بهتر از پاییز
امسالم همون شکلی میشه.سال بعدم همینطور ؛ و سال بعدش ...
کلا زندگی همینه.هی از خودت خوشت میاد ، هی از خودت متنفر میشی و تنها تغییری که این دوره ها می کنه اینه که هی برای بقیه مبهم تر و نامشخص تر میشه ، که خب خدا رو شکر واقعا.
داشتم درباره ی بزرگ شدن می گفتم.یه دو ماهی میشه که اینو تو نوشتنمم حس می کنم.حداقلش این بود که قبلنا پست کوتاه نوشتن برام راحت بود و سر پست بلند نوشتن جونم در میومد.الان کلا فلج میشم وقتی می خوام بنویسم :)) و به خاطر اینه که همه چیز انقدر نامرتبطه :)) می تونین دعا کنین که اینم خاصیت زمستون باشه.