برای هواپیما، آبان، کرونا، گزارش کارهای شیمی تجزیه و شب‌هایی که توی بغلت خوابیدم.

فکر کنم آرمینا بود که می‌گفت که آرزو می‌کنه که سال پری در پیش باشه.

۹۸ برای من سال خیلی پری بود؛ بخشی‌ش به خاطر خودم، بخشی‌ش به خاطر همه‌ی بلاهایی که سرمون اومد. بذار مرور کنم که چی شد.

درباره‌ی این گفتم و پست‌های بهارم هم این‌جا هست، که بهار حجم زیادی از درس بود، و گزارش کار. شب‌ها تا ساعت سه بیدار می‌موندم و گزارش می‌نوشتم در حالی که فرداش ساعت هشت صبح کلاس ریاضی داشتم. توی ماه رمضون کلی غر زدم. با پگاه بازار قزل قلعه رو پیدا کردیم و دیگه توش موندگار شدیم، چون چیزهای خوشمزه دوست داشتیم و من شیفته‌ی بامیه‌ی بدون زولبیا هستم. با پگاه، باغ نگارستان رو دیدم، انقلاب رو گشتم، یک برگه‌ی اعتراضی در جهت استفاده نکردن از حمام به جای سرویس بهداشتی نوشتم. فرزانه رو توی تهران گردوندم، تجریش رو دیدیم و توی شلوغی‌ش گشتیم، شب کنارش خوابیدم، صبح کنارش بلند شدم، انقلاب رو بهش نشون دادم، کافه عباس رو بهش نشون دادم، وقتی که رفت، توی چمن‌های خوابگاه ایستاده بودم و تلاش می‌کردم که گریه نکنم. لپ‌تاپ و گوشی‌م هم‌زمان سوختند و پروژه‌ی قانون اساسی‌م از بین رفت، و من کاملا زیر استرس داشتم له می‌شدم. امتحان قانون اساسی‌م رو بد دادم و توی شیرینی فرانسه شیک شکلات خوردم و گریه کردم.

تابستون، کلی سریال دیدم، یک هفته با فرزانه زندگی کردم، برای اولین بار و قطعا آخرین بار ترن هوایی سوار شدم، تکامل خوندم، نام باد رو خوندم و وه، که چقدر دوستش داشتم :) مارول رو دیدم و تمام کردم، به شکل لذت‌بخشی وقتم رو می‌گذروندم.

پاییز، اجبارا توی خوابگاه دکترا اتاق گرفتم. هم‌اتاقی‌هام به معنای واقعی کلمه دو برابر من سن داشتند. برای تولدم گردنبند کوارتز هدیه گرفتم، و برای اولین بار تئاتر رفتم و کاملا مسحورش شدم. برای اولین بار کاخ سعدآباد رو دیدم، محوطه‌ی پشت خوابگاه رو کشف کردم و یک شب با دختر ۹۶ایمون، کلی از ته دل خندیدم و چایی‌های خوشمزه رو تموم کردم. یاد گرفتم که مراقب خودم باشم، یاد گرفتم که مرتب باشم. بعدش آبان بود و تمام ماجراهاش، و من فقط بهت‌زده بودم. برای آرمینا نگران بودم که چطوری قراره با خانواده‌اش تماس بگیره، برای دانشجوهایی نگران بودم که آمبولانس برده بودنشون، شب و روز فقط حیرت می‌کردم، و نگران بودم. بعدش تموم شد و من نقص‌های زیادی دارم، ولی این چیزها یادم نمی‌ره. ۱۷۶ نفر نمی‌تونه ۱۵۰۰ نفر رو از یادم ببره و این سیاسی نوشتن نیست. هیچ‌وقت. و توی جایی که ازش عمیقا خوشم میومد کاری پیدا کردم که عمیقا دوستش دارم و توش خیلی خوب بودم، و تا الان خیلی پیشرفت کردم. یک دوره‌ی مقدماتی پایتون هم امتحان کردم؛ شروع مناسبی برای برنامه‌نویسی.

زمستون، اول دی دقیقا، برای اولین بار یک مسافرت تنهایی به یک شهری نزدیک تهران داشتم تا مهدی رو ببینم، و البته برف‌ها. و شگفت‌انگیز بود، کل لحظاتش جادویی بودند، حتی با این که مهدی قبول نمی‌کرد که خودش دست داره و می‌تونه برای خودش سس بریزه. توی فرجه‌ها، با فرزانه، از صبح تا ظهر، توی یک کتابخونه‌ی روشن و خلوت بودیم، هر روز از یک کافه‌ای نزدیک کتابخونه قهوه‌های مختلف بیرون‌بر می‌گرفتیم. و من تلاش می‌کردم که بالاخره بفهمم لاته یا موکا چه فرقی دارند. در نهایت هم نفهمیدم. اولین روزی که توی مشهد از خواب بیدار شدم سلیمانی مرد، چند روز بعدش هم هواپیما رو با موشک زدند. من هم نشستم و همین‌طوری گریه کردم و تلاش کردم ریاضیات مهندسی بخونم و در نهایت هم که فاجعه شد، ولی به یاری خدا، پاس شدم. نمرات ترم سه‌م افتضاح شد. الان که بهش نگاه می‌کنم، خودم رو مقصر نمی‌دونم، شرایط روحی افتضاحی داشتم و صرفا هیچ رمقی نداشتم. من هیچی یادم نمی‌ره. هیچ‌وقت نمی‌تونم از این دید بهش نگاه کنم که اتفاقی بود که افتاد و باید ازش گذشت. توی بین دو ترم بود که کرونا اومد. از چین داشت شروع می‌شد، و من وقتی قهمیدم که شبیه سرماخوردگیه، اعصابم خورد شد از این که این‌قدر ساده و ابتداییه؛ چه می‌دونستم که همچین بلایی قراره سرمون بیاره؟ ترم شروع شد، برای دومین بار با سینا پیاده از خوابگاه تا دانشگاه رفتم، آرتمیس رو شروع کردم، و اخبار کرونا کم‌کم در اومد و دانشگاه تعطیل شد. بعدش هم که تا عید تصویب شد. برگشتم به مشهد. شرح روزهای مشهد هم نوشتم. دیروز تولد مهرسا بود. تازگی‌ها تربیت و پرورشش گردن من افتاده و یک روز راجع بهش می‌نویسم. دارم فیلم‌های نولان رو می‌بینم. تلاش می‌کنم که یک روتین برای خودم درست کنم. توی لینکدین به محققهای مورد علاقه‌ام پیام می‌دم، فرزانه می‌گه که من راه درست رو انتخاب کردم، فقط باید ادامه‌اش بدم. من هم دارم تلاش می‌کنم که بهتر باشم.

واقعا دیدی از سال بعد ندارم. آرزویی هم ندارم. فقط دوست دارم که خیلی زیاد یاد بگیرم. لازم نیست که همیشه موفق باشم، اما دوست دارم که به قدری قوی باشم که بتونم شکست‌هام رو قبول کنم و همچنان امیدوار باشم. مشکلی ندارم که خودم کرونا بگیرم. فقط نمی‌خوام به خانواده‌ام برسه.

۴

کارولینسکا.

چند وقت پیش، یک روزی که فرزانه اومده بود خونه‌مون و ناراحت بود، رنکینگ دانشگاه‌های مختلف رو می‌دیدیم و سایتشون رو چک می‌کردیم که ببینیم باید چی کار کنیم.

یک جا، به جای رنکینگ کل، رنکینگ علوم زیستی رو سرچ کردم و موسسه‌ی کارولینسکای سوئد رو آورد به عنوان رتبه‌ی دوم. کارولینسکا جاییه که برنده‌ی نوبل رو مشخص می‌کنند. ایمیلم رو دادم که اطلاعات بیش‌تر رو به ایمیلم بفرستند و بعدش جاهای دیگه رو چک کردم و راه‌های دیگه‌ای رو امتحان کردم تا فرزانه رو بهتر کنم.

فرداش که ایمیلم رو چک کردم، دیدم که ایمیلش اومده. و می‌دونی، دیدنش، خوندنش، مثه هوای اردیبهشت لذت‌بخش بود. یعنی به احتمال قوی من نمی‌تونم از اون‌جا پذیرش بگیرم، ولی تصور همچین زندگی‌ای، جای سرد، آزاد، تمیز، و قوی‌ای، خوشحالم می‌کنه. این که Biomedicine بخونم، یک جایی باشم که درخت‌های کاج باشند، کلا خیلی تصویر رویایی‌ای بود.

دلم برای روزهای قبل قرنطینه تنگ نشده، ولی برای رویاهای اون موقع، قطعا چرا.

الان دیگه نمی‌تونم خیلی به این چیزها فکر کنم. راستش دیگه می‌ترسم. صرفا دارم درس می‌خونم، که اون هم مدیون اینه که حوصله‌اش رو دارم. ضمن این که یکم فراتر از خود سابقم عمل کردم و یکم فراتر از نوک دماغم رو دیدم، و به این نتیجه رسیدم که احتمال زیادی وجود داره که از این، سالم در بیایم. بعدش قطعا به خودم افتخار خواهم کرد که این زمان رو از دست ندادم. ممکن هم هست که سالم در نیام، و بمیرم، که در اون صورت مردم، و دیگه احتمالا به چیز خاصی فکر نخواهم کرد.

راستش اکثر قسمت‌های روز واقعا بد نیست. تازگی‌ها در اثر قرنطینه احتمالا، فرد خیلی مسخره‌ای شدم و موقع درس خوندن با خودم جوک می‌گم و به جوک‌های خودم می‌خندم، که خیلی احمقانه است، دارم تلاش می‌کنم داستان‌ها و توجیه‌ها و راه‌های بیش‌تری برای پیچوندن مهرسا یاد بگیرم. مثلا امروز فهمیدم برای این که از خودکارهام کم‌تر استفاده کنه، باید بهش بگم که خودکارها باید بخوابند و استراحت کنند. یکم بیش از حد حرفم رو جدی گرفت و خودکارهام رو گذاشت توی جامدادی‌م و در جامدادی رو بست که نور نره. به هر حال من این حالت رو ترجیح می‌دم.

در طول روز با صبا یا قهرم، یا دعوا می‌کنیم، یا داریم کل دنیا رو مسخره می‌کنیم و باز هم به جوک‌های خودمون می‌خندیم. راستش خوش می‌گذره، صرفا می‌دونی، در عمق، عصبانی‌ام. امشب یک لحظه، که اتفاق خیلی خاصی هم نیفتاده بود، گریه‌ام گرفت، و کل بدنم می‌لرزید. می‌دونی، دوست دارم بتونم برای آینده برنامه‌ریزی کنم. خیلی احمقانه است، ولی من می‌خواستم باشگاه برم، بعد از این همه مدتی که طول کشید، تا ثبت نام کنم.

پی‌نوشت: این پست برای دیشب بود، اما به دلیل سیستم‌های اخیرا خیلی حرفه‌ای بیان، امشب تونستم بالاخره پستش کنم.

۰

Oh, we just died curious

یک صحنه از زنان کوچک بود که من رو عمیقا ترسوند. این شکلی بود که مگ، که با مرد مورد علاقه‌اش که معلم بود و فقیر بود، ازدواج کرده بود و بعد از مدت‌ها، یک چیزی که قیمتش بالا بود، خریده بود و پشیمون شده بود و عمیقا نگران بود که شوهرش چه واکنشی نشون می‌ده. بعد از دیدنش، به این فکر کردم که واقعا بهتره که منطقی فکر کنی یا دنبال علاقه‌ات بری؟

دیروز بعد از یک سال و نیم، دلم برای Call Me by Your Name تنگ شده بود و نشستم به دوباره دیدنش، و خب، دیدنش خیلی خوب بود. با دیدنش عمیقا دلم می‌خواست که خیلی در آینده خانواده‌ی مرفهی داشته باشم، خیلی لباس‌های زیبایی داشته باشم. بعد از دیدنش، هی نشستم فکر کردم، و بیش‌تر متنفر شدم از این که چقدر معمولی‌ام. می‌دونی، چون من کل وقتم، به جز استراحتم و کارهای انسان مدرن و کارهای انسان ایرانی، به درس‌های رشته‌ام، مجله و درس‌های مرتبط با رشته‌ام می‌گذره، و خدا می‌دونه که من حتی به نصف درس‌هایی که دوست دارم بخونم هم نمی‌رسم. چه برسه به این که یک روز بالاخره یکم دیدم به هنر گسترده بشه. نه این که هنرمند بشم، اصلا حتی رویای اون رو هم ندارم. صرفا یکم بیش‌تر بفهمم. سال‌های متمادی آرزو می‌کردم که یاد داشته باشم پیانو زدن بلد باشم. دوست داشتم فقط یک انسان نیمه کتابخون، نیمه فیلم‌بین، و صرفا همیشه هندزفری در گوش نباشم. جدا از هنر، دوست دارم که بالاخره آلمانی یاد بگیرم، شاید یکم فرانسوی. دوست دارم که بالاخره بلد بشم که حرفه‌ای شنا کنم. چیزهای خیلی زیادی‌اند که حسرتشون رو دارم.

اون روزی که خونه‌ی فرزانه بودم و آسمون ابری بود و کنار پنجره نشسته بودیم و چایی داشتیم، یادم اومد که یک بار بهش گفتم که فلانی نوشته که دبیرستانش رو این‌طوری گذرونده، و از این که وقتش رو سر این چیزها گذاشته، ناراضی نیست، و فرزانه بهم گفته بود که وقتی کسی با همچین لحنی راجع به چیزی حرف می‌زنه، اتفاقا بیش‌تر این‌طوری به نظر میاد که به شدت ناراضیه، که حسرت داره. و فکر کردم که من الان همچین حسی درباره‌ی زندگی‌م دارم. و می‌دونی، صرفا هیچ راه نجاتی ازش نمی‌بینم. می‌ترسم که تا همیشه این حسرت‌ها توی دلم بمونند. آخرش دانشمند بشم و فکر کنم که آیا این چیزی بود که من واقعا می‌خواستم؟

۱

اسفندها

با صبا کلا زیاد حرف نمی‌زنم در حالت معمول، ولی به هر حال نصف حرف‌هامون به مهرسا برمی‌گرده. امروز که داشتم از پله‌ها پایین میومدم، یاد هزاران دفعه‌ای افتادم که مهرسا رو -از وقتی که یکی دو ماهش بود، تا وقتی که یک سال و نیمش شده بود- می‌آوردم طبقه‌ی پایین. مطمئن بودم که یک روز از پله‌ها میفتم، و مشخصا نگران خودم نبودم، فقط نمی‌خواستم مهرسا کاریش بشه. نصف حافظه‌ی من خاطراتیه که با مهرسا داشتم. اولین بارهایی که راه رفت، یادمه، و این که دسته‌ی مبل‌ها رو می‌گرفت. این که به شدت سست می‌دوید و من قلبم می‌ریخت کاملا. وقت‌هایی که هنوز نمی‌تونست حرکت کنه و فهیمه می‌گفت که یک روز توی اتاق‌هاتون میاد و اعصابتون رو خورد می‌کنه و من واقعا نمی‌تونستم تصورش کنم (و خب، واقعا همین هم شد.)

وقت‌هایی که با صبا دعوا می‌کرد و صبا کاملا روانی می‌شد :)) وقت‌هایی که من باید ازش مراقبت می‌کردم و جلوی تلویزیون خوابش می‌برد. همه‌ی وقت‌هایی که ازش می‌پرسیدیم که «مامانت رو بیش‌تر دوست داری یا بابات؟» و می‌گفت که «نوشابه!» و حتی وقتی که مامانم سر سفره بود و داشت ناهار می‌خورد و مهرسا کاملا ناگهانی کف پاش رو گاز گرفت. و همه‌ی دفعاتی نمی‌تونست عشقش رو به حیوانات مناسب ابراز کنه، و لاک‌پشتمون رو برمی‌داشت و پرت می‌کرد. من نباید ادامه بدم، چون کم‌کم دارم از دستش عصبانی می‌شم.

مهرسا آخر اسفند به دنیا اومده بود. یادمه که اون موقع یک جین مشکی قشنگ داشتم که توی بیمارستان هی قدم می‌زدم و هی بهش نگاه می‌کردم :)) و یادمه که مهرسا اولش شبیه ماهی بود و من و صبا که خیلی ذوق داشتیم، با دیدن قیافه‌اش، این‌طوری بودیم که "We're done with this shit"

وسط همه‌ی این‌ها، فکر می‌کنم که الان اسفنده، و اولش فقط خاطرات اسفندی که توی سالن مطالعه بودم، یادم میاد. این که چقدر گریه کردم، و چقدر می‌ترسیدم و چقدر خوش می‌گذشت و چقدر با فاطمه سر این که ما نباید کنارش اسپری بزنیم (ما در نهایت بالاخره اسپری رو می‌بردیم توی دستشویی که بزنیم، و گس وات؟ فاطمه هم اون‌جا بود) و این که چقدر برای هم نامه نوشتیم :)) حالا ممکنه که فکر کنید نامه‌ی عاشقانه بود، ولی نه، توی اون‌ها هم دعوا می‌کردیم. ما اصولا از هر فرصتی برای دعوا کردن استقبال می‌کردیم. 

یاد About Weather تام رزنتال میفتم. شب‌ها وقتی که با فاطمه به خونه برمی‌گشتم، گوش می‌دادمش. هنوزم غمگینم می‌کنه. یاد این هم میفتم که به قدری کناری‌م که میزم باهاش مشترک بود، میز رو تکون می‌داد، که بعضی وقت‌ها سر زنگ مقنعه‌م رو جلو می‌کشیدم و تلاش می‌کردم گریه نکنم از شدت عصبانیت :)) ولی عزیزم، این یک داستان دیگه‌اس، و به نظرم مال فروردینه.

اگه از همه‌ی این‌ها بگذریم، سالم و زنده باشیم، بعدا احتمالا یک روزی که حوصله‌ات سر رفت، تعریف می‌کنم که یک اسفندی بود که من و مادرت چون یک بیماری اومده بود، در عین حالی که برای یکی از معدود وقت‌ها کم‌تر از نه‌صد کیلومتر فاصله داشتیم، نمی‌تونستیم هم رو ببینیم. ضمن این که باید یادم باشه که بهت بگم که من روز پونزدهم همون اسفند، هفت ساعت درس خوندم، که از موقع کنکورم بی‌سابقه بود. خوشبختانه عزیزم، فک می‌کنم که تو هم به اندازه ی من و مادرت بی‌تمرکزی، و هفت ساعت برای تو هم زیاده، و مثل خوانندگان این پست، من رو در اعماق ذهنت تحقیر نمی‌کنی.

۴

Our love is a river long, the best right in a million wrongs

فکر کنم می‌تونم از این شروع کنم که خونه‌ام، شب با صبا در حین ویدئویی که از یوتیوب گذاشته بود، می‌خوندم و این خیلی شبیه خونه بود. با هم راجع به صورت‌های فلکی حرف زدیم و مامان رو مسخره کردیم و خندیدیم. می‌دونم که به زودی روانی‌م می‌کنه، ولی خب، فعلا داریم با هم کنار میایم.

ضمن این که همین روزها، می‌شه دو سال که توی رابطه‌ایم. فکر می‌کنم از دور طوری به نظر میام که انگار مطمئنم که این رابطه می‌تونه برای همیشه باشه، ولی اصلا نیستم. در واقع هیچ‌وقت نبودم. از همون موقعی که هدی و حمید جدا شدند و آتنا گفت که دوره‌ی خوب روابط فقط هفت ماه تا یک سال اولشه، از روابط ترسیدم. 

به آینده خیلی فکر می‌کنم؛ که اگه همه چی خوب پیش بره، خونه‌مون چه شکلی می‌شه، بر چه سیستمی قراره که روزانه تمیزش کنیم، چایی دم می‌کنیم یا کیسه‌ای می‌ذاریم، تو چقدر قراره عجیب باشی، روی چه چیزهایی از تربیت کودکان باید تاکید داشته باشیم، کی رانندگی می‌کنه، صبح‌ها کی صبحانه درست می‌کنه، آیا تو بالاخره به آشپزی من اطمینان می‌کنی؟ بر حسب سلیقه‌ی کی خونه رو درست می‌کنیم، شب‌ها باید چه داستان‌هایی رو برای لی‌لی تعریف کنم (نه، داستان تعریف کردن قطعا مال منه، اصرارت به هیچ‌جا نمی‌رسه)، به نظرت اگه از نوزادی لی‌لی لالایی بخونم، ممکنه که حتی وقتی بزرگ شد فکر کنه که صدای من قشنگه؟ 

به همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم و کلش رو تصور می‌کنم و قطعا که لذت‌بخشه، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم که حتمیه. زندگی چیزهایی رو توی زندگی‌ت میاره که هیچ‌وقت تصورش رو نمی‌کنی. ترجیح می‌دم که انسان پررویی محسوب نشم و تو رو از دست ندم.

شب آخری که تهران بودم، با حمید و سپید و احسان و مجید تا ساعت چهار صبح حرف زدیم؛ راجع به مامان و بابا و صبا و خویشاوندهای سمی‌مون. یک جاش سپید بهم گفت که فراتر از چیزی که بتونم تصور کنم، حمید ذوقم رو داره. یک بار برای تولدم، با حمید و سپید شهر کتاب دانشگاه بودیم و کلی حرف زدیم و سپید داشت می‌گفت که حمید تا مدت‌ها بعد از تولدم از انگشتری که دستم بود و کادوی تولد فاطمه بود حرف می‌زد، که به سپید می‌گفت که من چقدر به همه چیز دقت می‌کنم و عاقلم. و من قلبم ریخت کاملا، چون می‌فهمیدم که سپید داره بدون اغراق حرف می‌زنه و دلم گرم شد.

و من خیلی می‌ترسم، از این که ازت دور بشم، از این که نتونم تحت تاثیر قرارت بدم، از این که اذیتت کنم، از این که توی آینده‌ام نباشی. می‌دونی ولی بزرگ‌ترین ترسم چیه؟ این که تو تمام زیبایی‌ای هستی که من توی زندگی‌م پیدا کردم. موقعی که فکر می‌کردم که دیگه ندارمت، به گیره‌ی سری که بهم داده بودی نگاه کردم، و فکر کردم که یعنی الان دیگه نباید به هیچ زیبایی‌ای نزدیک بشم، چون که همه‌اش به تو راه داره؟

نگران تقریبا همه‌ی انسان‌های حساسم. دوست دارم که الان که می‌تونم، به بقیه کمک کنم که آروم باشند. قبلا وقت‌هایی که مثه الان همه چی به هم می‌ریخت، از بابام می‌پرسیدم که آیا قراره همه چی خراب بشه، و بابام یک نگاه به تلویزیون مینداخت و می‌گفت که «نه، هر از گاهی این‌طوری شلوغ می‌شه، بعدش باز به حالت عادی برمی‌گرده.» کل این‌ها تموم می‌شه. فقط مراقب باش.

۳

You've seen it all before, And you've knocked on all the doors, But tomorrow is a funny looking one

داشتم می‌گفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقت‌های خوبی هست که خیلی تلاش می‌کنه و می‌خونه و از خودش راضیه و وقت‌های خیلی خیلی بیش‌تری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمی‌کنه، یا حتی اصلا تلاش نمی‌کنه، و وضعیت جالب نیست کلا.

و می‌دونی، موضوع اینه که وقت‌های خوب، کلا خیلی هم مهم نیستند. خیلی هم هیجان‌انگیز نیست. داری تلاش می‌کنی، چون خوشت میاد که تلاش کنی. ولی توی وقت‌های بد، پشیمون و غمگینی و می‌ترسی، و دلت می‌خواد فقط توی تخت قایم شی و فیلم ببینی تا تموم شه. یا هم این که این‌قدر خودت رو سرزنش کنی، که دیگه توقع خاصی هم از خودت نداشته باشی.

و عزیزم، موضوع اینه که دقیقا همین وقت‌ها مهمند. لازم نیست خودت رو مجبور کنی، که بشینی و دوازده ساعت مداوم برای امتحان فردات بخونی. لازم نیست وانمود کنی که حالت خوبه و لازم نیست خودت رو عذاب بدی. فقط باید تلاش کنی که با همه‌ی اون افکار احمقانه‌ای که توی ذهنته، مقابله کنی. تلاش کنی امید رو نگه داری و تلاش کنی که منطقی فک کنی. وقتی با تمام وجودت می‌خوای که بشینی و از بقیه‌ی راه صرف نظر کنی، لازم نیست که شروع کنی به دویدن که فرد مقاوم و موفقی محسوب بشی؛ فقط یکم بایست و یکم آب بخور و یکم آهسته راه برو. هر چقدر هم که روزها، هفته‌ها و ماه‌های افتضاح و سختی داشتی، هر چقدر هم که کارهای احمقانه‌ای کردی، و هر چند بار هم که ناامید شدی، بالاخره یک جا، تلاش کن که بفهمی که یک روز قراره که همه چیز خوب بشه، یک روز به آرزوت می‌رسی، و کسی که توی اون روز هستی، ازت توقع داره که ادامه بدی. ازت توقع داره که خودت رو جمع و جور کنی، قلب و ذهنت رو از همه‌ی چیزهای غمگین و عذاب‌آوری که توشون هست، پاک کنی، و امیدت رو حفظ کنی.

۷

540

می‌دونی عزیزم، مشکلم اینه که خیلی از همه‌ی این‌ها، در واقع تقصیر من بود. توی این مدت، خیلی خیلی وقت‌ها، کاملا بی‌توجه بودم.

یک بار در وصف یک نفر، به فرزانه گفتم که «خودخواه نیست، ولی خودمحوره.» انگار که دنیاش بیش از حد راجع به خودش باشه. و یک بار که توی کتابخونه کنارش درس می‌خوندم، یک لحظه حس کردم که خودم هم چقدر خودمحورم. و کاملا وحشت‌زده شدم. نمی‌خواستم این‌طوری باشم. اصلا نمی‌خواستم. نمی‌خواستم فقط خودم در نظر خودم باشم. این که مرکز دنیای خودت باشی، هیچ اشکالی نداره، و به نظر من درسته. ولی واقعا نمی‌تونی تنها فرد دنیای خودت باشی.

و من خیلی خیلی خودمحور بودم. خیلی وقت‌ها. و اولین بار، وقتی متوجه این شدم که داشتم پشت تلفن به فرزانه می‌گفتم که حس نمی‌کنم با بقیه هیچ فرقی داشته باشم. فرزانه چیزهای خوبی می‌گفت، ولی بعد از این که حرف‌هامون تموم شد، هنوز یک گوشه‌ای از ذهنم درگیر حرفی بود که زدم. و مدت نسبتا زیادی که گذشت (چون گفتم، قبول کردن اشتباهاتم به شدت کار سختیه برای من) به خودم می‌گفتم که «سارا، چه‌ته واقعا؟». باورم نمی‌شد که چنین تصوری داشتم که من با بقیه به شکل شگفت‌انگیزی فرق دارم. باورم نمی‌شد که حاضر نبودم قبول کنم و ببینم که چقدر انسان‌های شگفت‌انگیزی اطرافم وجود دارند. این اولین چیزی بود که یاد گرفتم.

دومین چیزی که یاد گرفتم، ریشه‌اش از اون‌جا شروع می‌شد که یک بار، زهرا جارو برقی گرفته بود، و می‌خواست اتاق رو جارو کنه. و خب، جارو کردن من و پگاه، یک ربع طول می‌کشید کلا. ولی زهرا، به شکل عجیبی، تک‌تک نقاط اتاق رو، که ما هیچ‌وقت درست جارو نمی‌کشیدیم، چون خیلی مهم نبود، جارو کشید، و من کل جارو کشیدنش داشتم بهش نگاه می‌کردم. و خب، کل این مدتی که وارد دانشگاه شدم، بهم یاد داد که واقعا آدم مسئولیت‌پذیری نیستم. یعنی تا حالا کسی رو دیوانه نکردم، ولی خب، خیلی پیش اومده که به مسئولیتم، درست و کامل اهمیت ندادم. الان دیگه دارم تلاش می‌کنم که خودم رو این‌قدر حق‌به‌جانب ندونم. مسئولیتم رو کامل و درست انجام بدم، و تلاش کنم که تصور نکنم که چیزی مهم نیست. چون اکثر جزئیات، به شدت مهمند.

سومین چیزی که یاد گرفتم، این بود که ملاحظه‌ی بقیه رو بکنم. نمی‌دونم چطوری، ولی الان که دارم نگاه می‌کنم، من جدا می‌تونم فردی بی‌صبر، لجباز و بی‌ملاحظه باشم، تنها چیزی که باعث می‌شه که این‌ها برای بقیه دیده نشه، اینه که مهربونم نسبتا، امیدوارم ربطش حداقل کاملا ناواضح نباشه. من به طور مشخص، واقعا فکر نمی‌کردم به این که بقیه چه وضعیتی دارند. از اون‌جا این رو دیدم، که من کلا با یکی از هم‌اتاقی‌هام، ارتباط خاصی ندارم، چون اکثر اوقات نیست و خب، کلا هیچ چیز مشترکی نداریم. و یک بار گفتم که وقتی داشت با نرگس حرف می‌زد، فهمیدم که واقعا استرس داره به خاطر دفاع و عروسی‌ش و وضعیت اقتصادی، و خب، احساس خوبی بابت حرف نزدنم نداشتم. همه‌ی این‌ها به اندازه‌ی کافی بد هست، یک هم‌اتاقی نوجوان کم‌حرف دیگه واقعا افتضاحه.

 

به طور کلی، درسته که ترم قبل گند زدم، ولی خب، به نظرم یاد گرفتن این‌ها ارزشش رو داشت.

۳

و دوست دارم خوب باشم، یکم کم‌تر خشمگین.

یک بار هم گفتم که دوست ندارم به هیچ وجه شبیه مامانم باشم. بذار یکی از دلایلش رو بگم؛ این که هیچ‌وقت جایی نبود که بتونی بهش پناه ببری.

یعنی من خیلی از افراد رو دیدم، که وقتی ناراحتند، با مادرشون حرف می‌زنند. یا نمی‌دونم، توی بغلش گریه می‌کنند یا هر چی. برای من، هیچ‌وقت چنین پدیده‌ای رخ نداد حقیقتا. من تقریبا هیچ‌وقت از چیزهای واقعی‌ای که غمگینم می‌کنند و نگرانم می‌کنند حرف نمی‌زنم. و این شکلی نیست که حرف نزنیم، یا بعضی اوقات خوش نگذره، یا دلتنگشون نشم؛ صرفا هیچ‌وقت، نمی‌تونم روشون حساب کنم که پشتم باشند. هیچ‌وقت متوجه ناراحتی‌م نمی‌شند حتی. یعنی یک دوره‌ای توی سال کنکورم بود که من به معنای واقعی کلمه، هر روز گریه می‌کردم، و هیچ‌وقت کسی متوجه نشد.

یا می‌دونی، یک روزی توی همون سال کنکور بود، که من به جای رتبه‌ی یک و دوی معمولم توی مدرسه، چهارم شدم توی آزمون قلم‌چی. و بابام باهام قهر کرد تقریبا. که خب، حقیقتا هنوز نمی‌فهمم. یعنی اگه من یک دختر داشتم، که می‌دیدم یک سال آزگاره که داره خودش رو می‌کشه، و حتی الان هم داره می‌خونه، و بی‌نهایت استرس داره (جدا از همه‌ی این‌ها وضعیت روحی نامناسبی داره، ولی خب، حتی این رو در نظر نمی‌گیرم) آخرین کاری که به ذهنم می‌رسید که انجام بدم، این بود که باهاش قهر کنم.

یعنی می‌فهمی؟ این شکلیه که وقتی من موفقم، وقتی همه چیز خوبه، تشویق می‌کنند و این کارها، ولی اگه اوضاع دقیقاااا ذره‌ای تغییر کنه، همیشه در مقابلم قرار می‌گیرند. و از این خوشم نمیاد که مامانم تفکر چندان مستقلی نداره. یعنی اگه مثال بزنم، مثلا یک ویدئویی بود که نشون می‌داد که توی فرودگاه، دو فرد روی پیشونی مردم دماسنج می‌ذارند تا ببینند که به کرونا مبتلائه یا نه. و مامانم این شکلی بود که «چه کار خوبی»، بعدش که نظر بقیه رو خونده بود و اخبار دیده بود، این شکلی بود که «واقعا چقدر احمقانه، این طوری که چیزی مشخص نمی‌شه، و ویروس منتقل می‌شه» و این در حالیه که مامانم رشته‌ی دانشگاهی‌ش کاملااا مرتبط با همین‌هاست. حالا دقیقا همین واکنش رو در بقیه جنبه‌های زندگی تصور کنید.

و می‌دونی، من کینه‌ای نیستم. احساسات بدم فراموشم می‌شند، دلخوری‌هام خیلی زود رفع می‌شند، و این در عین این که خیلی کمک می‌کنه به آرامش روحی‌م، خیلی هم باعث می‌شه که فراموش کنم. در نتیجه چند سال پیش یک روش برای خودم ساختم که چیزهای خیلی مهم که می‌دونم که دردشون از یادم می‌ره، به صورت جملات کوتاه حفظ می‌کنم. مثلا توی بهار، به خودم هزار بار تاکید کردم که «سارا، هیچ‌وقت به احسان اعتماد نکن».

و یادم اومد که یک روز بود که از مدرسه به خونه برمی‌گشتم و وقتی که داشتم در حیاط رو باز می‌کردم، به خودم گفتم که «سارا، هر اتفاقی پیش اومد، هر حسی که پیدا کردی، هر رتبه‌ای که داشتی، هر جایی رو بزن، جز مشهد».

چون، موضوع این نیست که خونه سراسر عذاب و غمه. ولی به هر حال، من ترجیح می‌دم که شادی‌ش رو از دست بدم، تا غمش رو تحمل کنم.

۴

List 10 things that make you really happy

یک مسئله‌ای پیش اومده، و بابتش ناراحتم، و استرس دارم. می‌نویسم که شاید بتونم یکم بهتر فکر کنم.

۱. زیست‌شناسی. نیاز به شناختن عمیق من نیست حقیقتا. من عمیقا شیفته اینم که بدونم توی سلول چی می‌گذره، هورمون‌های گیاهی چطور عمل می‌کنند، بیان ژن چطوری تنظیم می‌شه، رفتارشناسی جانوری بخونم، ببینم که چطوری حشره نر حشره‌ی ماده رو گول می‌زنه، درباره تکامل بخونم، ببینم که چطوری تمام قطعات پازل دور هم جمع شدند. دوست دارم یک روزی بفهمم، یا یک ایده‌ای داشته باشم که حیات چیه اصلا.

۲. مزه‌های خاص شاید. اول تابستون، از طرف همکار بابام که توی سوئد زندگی می‌کرد، چندتا بسته شکلات رسید. مزه‌ی دقیقشون یادم نیست. ولی خب، مزه خیلی خاص و عمیقی داشت انگار :)) ینی، نمی‌تونم توضیح بدم، ولی خب، خوشمزه بود. و من حقیقتا متاسفم از این که تموم شد. برنامه‌های آشپزی انگلیسیا رو هم به خاطر همین خیلی دوست دارم. از مزه‌های چیزهای طبیعی و مرغوب خوشم میاد. از این که بدونم که چیزی که می‌خورم، توش مواد فرآوری‌شده یا نگه‌دارنده نداره.

۳. تدریس. تازه دارم می‌فهمم که من چقدر خوشم میاد از این که به کسی در مورد چیزی یاد بدم. مخصوصا زیست. فکر این که من باشم که تمام این شگفتی رو به کسی یاد می‌ده، خیلی خیلی ذوق‌زده‌ام می‌کنه.

۴. این که ازم تعریف بشه. خب برای همین هم واقعا شناخت زیادی لازم نیست. من واقعا از این که ازم تعریف بشه، و مخصوصا، برای یک سری تعریف‌های خاص، عمیقا می‌میرم. 

۵. وقت‌هایی که یک دید جدید از یک مسئله‌ای رو می‌بینم. مثلا همون موقعی که گفتم که دنیا تاریکه و راه‌های روشن، راه‌های دیگرانند؟ خب من یادم رفته بود کاملا. و از وقتی که یادم افتاده، هی وقت‌هایی که ناامید می‌شم، بهش فک می‌کنم، و فک می‌کنم که باید به گشتن ادامه بدم. قطعا راه من هم هست. صرفا هنوز پیداش نکردم.

۶. وقت‌هایی که مهرسا بغلم می‌کنه. و وقت‌هایی که کلا یک بچه‌ای پیدا می‌شه که من رو دوست داره. مثلا فک کنم تعریف کردم که یک بار از تهران به مشهد برگشته بودم، و روی مبل و خواب‌و‌بیدار بودم، مهرسا یهو با لکنت گفت که «عمه سارا، من دلم برات تنگ شده بود». 

۷. وقت‌هایی که یک صحبت خوب و روون با یک نفر دارم. صحبتی که وسطش لازم نیست فک کنم که باید چی بگم. فقط همین‌طوری حرف می‌زنم، و می‌خندم، و نمی‌تونم خندیدن رو بس کنم.

۸. وقت‌هایی که می‌بینم که توی یک زمینه‌ای که توش به شکل مفتضحانه‌ای ضعیف بودم، رشد زیادی کردم. مثلا من زیست کنکورم رو ۸۰ درصد زدم. که خیلی درصد خوبی بود حقیقتا. در حالی که تابستون قبلش، درصدم روی ۲۰ درصد می‌چرخید. یا مثلا من وقتی که خونه خودمون بودم و دانشگاه شروع نشده بود، نصف وسایل صبا رو به خاطر وسواسم بیرون می‌ریختم. (و البته کار خیلی اشتباهی نبود، چون صبا هیچ‌وقت متوجه نشد) اما توی دانشگاه این تقریبا غیرممکن بود. در نتیجه تلاش کردم بفهمم که هر کس حق داره که طوری که دوست داره زندگی کنه. و یک بار پگاه بهم گفت که همیشه با خودش می‌گه که «مثلا سارا خیلی مرتبه، ولی به وسایل بقیه کاری نداره». و من خیلی خوشحال شدم، چون هیچ‌وقت فک نمی‌کردم به این درجه برسم.

۹. وقت‌هایی که چیزی رو می‌خونم که دوست دارم. وقتی که اولین صورت فلکی‌م رو پیدا کردم. وقتی که توی سرمای زمستون، توی حیاط خوابگاه بودم و تلاش می‌کردم صورت‌های فلکی اسفند رو پیدا کنم. وقتی که سر کلاس شیمی‌فیزیکم.

۱۰. وقت‌هایی که حس می‌کنم زیبائم. شجاعم. که همه چیز یا حتی نزدیک بهش نیستم، ولی درستم. و خودم رو دوست دارم. 

و یک چیز دیگه هم فک می‌کنم باید اشانتیون بگم. وقت‌هایی که جایی، هر چند جزیی و کوچک، ازم یاد می‌شه. وقت‌هایی که آرمینا می‌گه، یا الی، چون این‌طوری حس می‌کنم هستم. حس می‌کنم تاثیر دارم. یک جور آگوستوس در درونم دارم که متنفره از این که فراموش بشه.

 

+ بازم بخونید: مهشاد، الی و بنویسید خودتون :) مخصوصا وقتی که استاد عمومی‌تون داره کاملا روانی‌تون می‌کنه.

۴

صبر.

این شکلی نیست که من نتونم صبر کنم برای چیزی. این شکلیه که من اصلا با مفهوم صبر در قدم اول آشنا نیستم.

اولین روزهایی که با فرزانه بودم، یک بار توی اتاق دیتای زیرزمین، که نور روی زمینش میفتاد، ازش پرسیدم که کی بهم می‌گه که دوسم داره. یکم به پنجره‌ای که ازش نور میومد نگاه کرد و گفت «فک کنم تابستون». دقیقا یادم نمیاد که چطوری بود. ولی تقریبا توی این مایه‌ها بود. و اون موقع اسفند بود. و خب، اگه از من می‌پرسید، احتمالا جواب می‌دادم که «نمی‌دونم، هفته دیگه؟». 

واقعا نمی‌تونم صبر کنم. باید هر چیزی که می‌خوام در لحظه فراهم بشه. وگرنه تا موقعی که درست نشه، نمی‌تونم تمرکز کنم، نمی‌تونم به چیز دیگه‌ای فک کنم و نمی‌تونم عصبی نباشم.

و این قضیه خیلی جاها خودش رو نشون می‌ده. این که کلا به سختی تمرکز می‌کنم. این که اگه خودم دوست نداشته باشم، نمی‌تونم درس بخونم. به طور کلی نمی‌تونم خودم رو مجبور به کاری بکنم. این که بیش‌تر از بقیه به آینده فک می‌کنم. این که وقتی سریالی می‌بینم، یا کتابی می‌خونم، دنبال اینم که زودتر تموم بشه. و نمی‌تونم پروژه‌های طولانی رو ادامه بدم.

یکی از دلایلی که این‌جا برام مهمه و دوست‌داشتنیه، اینه که من حدودا سه ساله که این‌جا می‌نویسم. برای من نوزده ساله، این خیلی خیلی زیاده. یا مثلا توی سوم و چهارم دبیرستان، توی هر بازه زمانی یک دفترچه داشتم که توش کارهای روزانه‌ام رو می‌نوشتم، و یک دفترچه بود که وقتی می‌خواستم تست بزنم، توش وارد می‌کردم. و به مدت دو سال، من تقریبا هر روز این کار رو می‌کردم. هنوز همه دفترچه‌هایی که پر کردم، دارم. یا مثلا چرا How I met your mother رو دوست دارم؟ چون این شکلی نبود که ببینم و تموم شه، و من صرفا بتونم تیکش بزنم توی کارهایی که کردم. توش غرق شدم کاملا.

دوست ندارم این طوری باشم. بازم حس زندگی نکردن بهم می‌ده. دوست دارم یه چیز طولانی رو شروع کنم، که توش فیلم‌های فرانسوی، آهنگ‌های آلمانی و کتاب‌هایی که همیشه می‌ترسیدم که بخونم، بالاخره ببینم، بشنوم، و بخونم. یکم بیش‌تر دنیا رو ببینم. ولی از این ویژگی می‌ترسم. هی فک می‌کنم که نکنه باز هم فقط به تموم کردن فک کنم.

۱

536

مامان من دقیقا برترین مادر دنیا نیست. حتی نزدیک به اون هم نیست. در حدی که قبلا گفتم، اگه قرار باشه، ذره‌ای شبیه حسی که من گاهی اوقات به مامانم داشتم، دخترم به من داشته باشه، دوست ندارم مادر باشم.

اما تو یک سری چیزها، واقعا بدون این که خودش بفهمه، کمک بزرگی به من کرد. مثلا، شما به احتمال قوی من رو ندیدید، ولی از نظر عموم، من زیبایی خاص و چشم‌گیری ندارم. مخصوصا از نظر نژاد آریایی که فقط براشون مهمه که طرف مقابل بلوندی چیزی باشه، که دقیقا اصلا هیچی برای ارائه ندارم. و درباره بدنم، می‌تونم بگم که حداقل از نظر اکثریت افراد، مطلقا هیچ‌گونه جذابیتی یا چیزی ندارم. و واقعا اغراق نمی‌کنم، و واقعا راستش مشکل خاصی هم باهاش ندارم.

ولی مامانم همچین نظری نداشت هیچ‌وقت. یعنی معتقد بود که من قطعا همین‌طوریش مدلی چیزی هستم. و طوری با من برخورد می‌کرد انگار تا قبل از این با هیچ انسانی برخورد نداشته. دیروز زهرا بهم گفت انگشت‌های قشنگی دارم، و یاد این افتادم که وقتایی که کنار مامانم می‌نشستم و تلویزیون می‌دیدیم، همین‌طوری دستام رو می‌گرفت و حسرت می‌خورد که چرا من بلد نیستم پیانو بزنم. یک وقت‌هایی که همین‌طوری توی خونه می‌چرخم، به موهام نگاه می‌کنه و می‌گه که موهای من خیلی خیلی زیباست. تا حالا تعریف‌هایی کرده که حتی یادم نمیاد، از بس که جزیی بودند.

و این خیلی به من کمک کرده. من به طور طبیعی با خودم خیلی راحتم. توی آینه دستشویی به خودم نگاه می‌کنم گاهی اوقات، و به نظر خودم به شکل شگفت‌انگیزی زیبائم. با وجود این که، واقعا قابل باور نیست که چقدر افرادی زیادی از بدنم ایراد گرفتند، ولی همچنان بدنم رو دوست دارم.

میون همه این افراد زیبایی که با خودشون راحت نیستند، از خودشون خوششون نمیاد، من قطعا خوش‌شانس بودم.

 

۴

I know nothing more than you

می‌دونی عزیزم، دوست دارم بتونم چیزی بگم که آرومت کنه. که این روزها رو یکم قابل‌تحمل‌تر کنه. نمی‌تونم بگم که درست می‌شه، نمی‌تونم بگم که بهش فک نکنی، نمی‌تونم واقعا چیزی توی این مایه‌ها بگم. نه خودم تحملش رو دارم، و نه قطعا تو رو خوشحال می‌کنه.

تو می‌دونی که من از گذشته دل نمی‌کنم، هی فک می‌کنم که کاش برای امتحانات سال پیش‌دانشگاهی‌م خونده بودم. هی فک می‌کنم که کاش شب امتحان شیمی تجزیه خونده بودم، هی فک می‌کنم کاش اون شب که فرداش کوییز آزمایشگاه شیمی عمومی داشتم، به جای این که مقاله بخونم، می‌نشستم برای کوییز بخونم. کاش انقدر وسواس نداشتم که نتونم اولویت‌ها رو تشخیص بدم. کاش کوشاتر بودم، یا نمی‌دونم عزیزم، هزارتا کاش دیگه. 

چارلی یک بار بهم گفت که همیشه انگار اوایل پست‌هام یه مشکلی هست، و بعد، انگار می‌تونم باهاش کنار بیام، یا حلش کنم، و بعدش امید هست.و موضوع اینه که من واقعا چیزی ندارم عزیزم. واقعا هیچ چیزی پیدا نمی‌کنم که بهت نشون بدم، و بگم که «ببین، اشکالی نداره که این ترم این طوری شد، باز هم ادامه می‌دیم». هی دارم پاک می‌کنم و باز می‌نویسم. چون باید تموم بشه همه این دو هفته‌ای که نتونستیم درست حرف بزنیم.

و می‌دونی، یادته که سال سوم هی تلاش کردی و هی تلاش کردی و نمی‌شد؟ که امتحان‌هات بد شده بود، با این که واسه اولین بار توی زندگی‌ت داشتی برای درس و مدرسه تلاش می‌کردی. و من بهت گفتم که وسط همه این افرادی که چنین کارهای احمقانه‌ای می‌کنند، تو تنها کسی هستی که آرامشت رو حفظ می‌کنی. تنها کسی هستی که اصالتت رو حفظ می‌کنی. 

و می‌دونی عزیزم، من واقعا نمی‌دونم، ذهنم به هیچ‌جا نمی‌رسه. ولی، الان دارم فک می‌کنم که تو دقیقا متفاوت‌ترین موجودی هستی که تا حالا دیدمش. و فک کنم تا حالا خیلی کم بهت گفتم که چنین حسی دارم. همونقدر که پگاه به نظرم زیباترین فرد دنیاست، و بازم بهش نگفتم، یا حداقل این طوری نگفتم، به تو هم نگفتم. چون نمی‌تونم دقیقا بهت بفهمونم که چقدر جدیه. تو با بقیه آدم‌های روی زمین، هزاران سال نوری فاصله داری.

به آرمینا می‌گفتم که انگار فقط ماییم که با یه جفت دیوار توی رابطه‌ایم. که واقعا کی میاد در جواب این که «قربون صدقه‌ام برو» (دقیقا همین قدر صریح)، بگه که «من نمی‌دونم که قربون صدقه چیه»، و این حتی عجیب‌ترین چیزی نیست که در مورد تو هست. تو تنها کسی هستی که صبح‌ها می‌تونه چای سبز داشته باشه. تنها کسی هستی که انقدر مشکلات پوستی داره، تنها کسی هستی که می‌تونه انقدر اهمیت نده به این که زیر نور صحنه نباشه. که حتی روی صحنه هم نباشه. تنها کسی هستی که می‌تونه انقدر خردمند باشه. که بهت نگفتم، چون غرورم جریحه‌دار می‌شد، ولی واقعا راس می‌گفتی، و من از قاب جدید گوشی‌م خیلی راضی نیستم. که تو تنها کسی هستی که می‌فهمه چرا دارم توی هوا با سر انگشتم دایره می‌کشم. تنها کسی هستی که می‌تونم در کمال صداقت بهت بگم که اگه هر شانسی بود که می‌تونستم استاد تکامل ترم پیشم رو باهات عوض کنم، شاید روش واقعا فک می‌کردم. و مطمئنم تو درک می‌کنی.

عزیزم، دارم همه این‌ها رو می‌گم، چون باید بدونی که متفاوتی، که شاید این همه تفاوت، باعث شه که این همه مدت نفهمی که باید چی کار کنی. که تو شبیه هیچ‌کس نیستی، هیچ‌کس واقعا شبیه هیچ‌کس نیست البته، ولی تو کلا شبیه آدم‌ها نیستی عزیزم. 

و قرار نیست این اوضاع ادامه پیدا کنه. قرار نیست تا ابد هیچ تصویری نداشته باشیم که داریم چی کار می‌کنیم. بهت گفتم از حسودی کردن متنفرم. و واقعا هستم عزیزم. به اکثر افرادی که در حال حاضر موفقند، و تلاش می‌کنند، و می‌درخشند، حسودی‌م می‌شه عزیزم، هی فک می‌کنم که کدوم دانشمندی ریاضیات مهندسی‌ش رو ممکنه بیفته، یا رنک یک کلاسشون نباشه، یا نمی‌دونم، درس براش اولویت اولش نباشه، و بعدش فک می‌کنم که قرار نیست راه همه یکی باشه عزیزم.

که یک بار، خیلی سال پیش، وقتی که فک کنم دوم دبیرستان بودم، داشتم فک می‌کردم که زندگی کلا یه جاییه که کاملاااا تاریکه، و باید از بین تاریکی، راه خودت رو پیدا کنی. هر راهی که پیدا می‌شه، روشن می‌شه، و طبیعیه که به جای گشتن توی تاریکی، فک کنی که «این راه‌هایی که پیدا شدند، و روشنند، راه‌های خوبی به نظر میان، و من هم خسته‌ام از گشتن» که نیستند عزیزم. که نباید ناامید بشیم، نباید فک کنی تا ابد اوضاع همینه. یک روز راه خودمون رو پیدا می‌کنیم عزیزم، فقط نباید خسته بشیم. نباید ناامید بشی. 

پ.ن: و عزیزم، من واقعا بین تو و استاد تکامل ترم پیشم، تو رو انتخاب می‌کنم.

تهران - اصفهان

یک بار بود که با پگاه، توی فلافلی میدون انقلاب، سر کارگر، نشسته بودم، و فلافل می‌خوردیم. پنجشنبه شب بود، و ما هم به خاطر این اون‌جا بودیم که در نهایت تن‌پروری، میدون انقلاب رو به عنوان جای جدیدی که هر پنجشنبه باید می‌دیدیم، انتخاب کرده بودیم. که به عنوان دو دانشجوی دانشگاه تهران کار عجیبی بود. استدلالمون این بود که ما هنوز با دقت میدون انقلاب رو ندیدیم.

قبلش توی یک پاساژ، یک شال‌فروشی کوچک پیدا کرده بودیم و من یک شال سبز کم‌رنگ خریده بودم، که بعدا پگاه بهم گفت که خیلی بهم میاد.

وقتی داشتیم فلافل می‌خوردیم، به پگاه گفتم که هر وقت می‌بینم که یک نفر گوشی‌ش آیفونه، انگار یه طوری خیالم راحت می‌شه. فکر می‌کنم که این فرد حداقلش مشکلات مالی نداره.یا حداقل شدید نیست. یا اگر هم داره، و بازم رفته به زحمت آیفون خریده، احمقه دیگه.

شال‌فروشی‌ای که قبلش رفته بودیم، روی شیشه‌هاش برچسب فروش خورده بود، و فروشنده مغازه یک گوشی چند قرن قبل هواوی رو داشت. و من نگران بودم. حس می‌کردم مشکلات مالی شدیدی داره، و من از مشکلات مالی واقعا می‌ترسم.

چند روز پیش هم‌اتاقی‌هام داشتند با هم نون و پنیر می‌خوردند، و حرف می‌زدند. و یکی‌شون که عقد کرده و به زودی عروسی‌شه، از مشکلات مالی‌ش می‌گفت، و یک جاش گفت که همسرش (که مدرک حقوق داره) فعلا چون کاری پیدا نکرده، توی زمینه MDF و کابینت‌سازی کار می‌کنه. و من باز هم همون احساسات توی مغازه رو داشتم.

ولی از اون روز گذشت، و چند بار دیگه پیش اومد که حرف به همسرش کشید. یک بار بهم گفت که اون موقعی که شش ماه دانمارک بوده، همسرش دلش خیلی تنگ شده، و با این که سخت بوده، اما دو ماه آخر، رفته که دانمارک باشه. 

یک وقتایی هم از حرف‌های همسرش می‌گه، سر چیزای ساده، این که موتور سوار بوده و کارهای احمقانه‌ای می‌کرده، این که ریشش رو کی می‌زنه، این که غمگینه. 

لحن حرف زدنش این شکلی نیست که انگار قصد داشته باشه که چیزی رو نمایش بده، صرفا داره تعریف می‌کنه.

و شب‌ها هم با هم ویدئو کال دارند همیشه (ویدئو کال داشتن از نظر من خیلی عاشقانه‌اس واقعا، چون خودم به سختی می‌تونم ویدئوکال با هر کسی رو تحمل کنم)، و نمی‌دونم چطوری حالتش رو شرح بدم، ولی قشنگه.

و داشتم فک می‌کردم که چه چیزی می‌تونه دلگرم‌کننده‌تر از این باشه که کسی رو داشته باشی که بتونی باهاش حرف بزنی؟ که پیشت باشه؟ که وقتی همچین فردی رو پیدا کردی توی زندگی‌ت، واقعا مشکلات زیادی نیستند که از پسشون برنیای.

۰

533

چون که دوست دارم بیش‌تر حرف بزنم.

این‌جا.

۰

ریضمو.

بذار تعریف کنم که امتحان ریاضیات مهندسی‌م چطوری شد.

این طوری بود که من روز قبلش به زحمت تونستم به شکل حدودی بفهمم چه خبره، و اگه شب هم بیدار می‌موندم، احتمالا می‌تونستم کامل بفهمم که چه خبره. ولی ساعت دوی نصفه شب واقعا خسته شده بودم و یک بار یه جایی (فک کنم کامنت الی بود توی یک پستی) خونده بودم که اگه یه چیز کافئین‌دار بخوری و بعدش چهل و پنج دقیقه مثلا بخوابی، اندازه چهار ساعت خواب بهت انرژی می‌ده. من هم هزار بار تلاش کرده بودم که با خوردن کاپوچینو امتحانش کنم، اما کاپوچینو داغ بود و هر بار خواب من رو می‌پروند کامل، در نتیجه بی‌خیالش شدم. این بار ولی هایپ داشتم، و شد آن‌چه شد.

هایپ خوردم و ساعت گوشی‌م رو برای ساعت سه‌ی صبح کوک کردم و گرفتم خوابیدم.

صحنه بعدی، این بود که ساعت هشت و نیم صبح بلند شدم (ساعت ده امتحان داشتم). و نمی‌خوام خیلی واردش بشم، چون فک کردن بهش، حتی الان، بهم استرس خیلی زیاد و غیر‌قابل‌کنترلی می‌ده. ولی بدون اغراق، چند ساعت بعدش، جزو بدترین چند ساعت‌های زندگی‌م بود. 

وقتی داشتم از امتحان برمی‌گشتم، نمی‌تونستم حتی درست راه برم. و واقعا خسته بودم. به هر حال چند اپیزود از The Office تاثیر خوبی داشت.

ولی الان که بهش فک می‌کنم، کل وضعیت خیلی به خنده‌ام میندازه. می‌ترسم از این که پاس نشم، ولی هی فک می‌کنم که این تجربه واقعا محشری بود. این، زندگی کردن خالص بود. و می‌دونی، حجم استرسی که کشیدم به قدری زیاد بود، که فک کردم چه چیزی توی دنیا ممکنه ارزشش رو داشته باشم که این‌طوری باشم. به این نتیجه رسیدم که هیچی. واقعا هیچی. در نتیجه آروم شدم.

پ.ن: یه بار توی آزمون کانون یه گندی زده بودم که یادم نمیاد، به هر حال خطای بزرگی بود. داشتم برای سارا تعریفش می‌کردم و خیلی آسوده بودم موقع تعریف کردنش، و سارا گفت که «سارا، تو با این بی‌خیالیت قطعا به یه جایی می‌رسی». و نمی‌دونم، چیز خوبی بود. چیزی بود که من بعد از سه سال یادمه. و راستش الان دارم فک می‌کنم شاید با این اوکی‌ام که مدال طلای المپیاد جهانی زیست رو ندارم. رتبه یک کنکور تجربی نشدم، و حتی رنک یک کلاسم هم نیستم. شاید با وجود این که احتمال معقولی وجود داره که ریاضیات مهندسی رو بیفتم، واقعا به یه جایی برسم.

۵

531

یک بار من خواستم توی دوران امتحاناتم دراما کویین نباشم. ببین چی شد. کاش به همون دوران سوختن همزمان لپ‌تاپ و گوشی‌م برگردم. 

۱

530

فردا امتحان ریاضیات مهندسی دارم، سطحم در تبدیل فوریه فقط کمی از یک جلبک تک‌سلولی بیش‌تره، و چیزی که تمام ذهنم رو مشغول کرده، اینه که چطور ممکنه یک نفر بیاد بگه «صداقت سپاه در پذیرش اشتباهش ارزشمنده»؟ واقعا متاسفم بابت این که تصمیم گرفتم از واژه «ارزشی» استفاده نکنم. چون به نظرم بعد از همه این حوادث، تصمیم اشتباهیه.

اولین بار که من کلا نظریه رو شنیدم، از طرف مامانم بود که اومد توی اتاق و تعریف کرد که همچین شکی وجود داره. من و صبا مسخره‌اش کردیم که «باباااا، در این حد هم احمق نیستند دیگه». امروز صبح، وقتی که توی قطار خواب بودم، زنگ زد و گفت که دولت قبول کرده. همین طوری روی تخت نشستم و دیگه خوابم نبرد. 

پ.ن: فک کن، همین الانش دارید قربون صدقه این می‌رید که باهاتون صادقند، که مسئولیتش رو به عهده گرفته‌اند؛ اگه توی یک کشور آزاد، با مسئولان نافاسد و راستگو بودید، چقدر ممکن بود از وضعیت رضایت بیش‌تری داشته باشید.

۰

هر روز به پگاه پیام می‌دم که «پگاه، واقعا چه خبره توی این مملکت؟»

عزیزم، دیگه نمی‌فهمم واقعا.

و می‌دونی، من الان به جنگ خیلی فکر نمی‌کنم، ازش هم نمی‌ترسم، چون درکی ازش ندارم. چیزی که من الان ازش واقعا وحشت می‌کنم، اینه که من با این آدم‌ها از یک ملیتم. نزدیکم هستند. 

این آدمایی که بچه‌ها رو وارد سیاست می‌کنند (چقدر آدم باید احمق باشه که بچه دوازده ساله رو درگیر این چیزا کنه؟)، این آدمایی که معتقدند «چه اشکالی داره که جنگ بشه، وقتی که ما قراره ببریم؟» (حتی اگه قبول کنیم مایی که به خودی خود و بدون جنگ کشته می‌دیم، می‌تونیم ببریم، واقعا درک این که جنگ چه صدماتی به کشور وارد می‌کنه، انقدر سخته؟) و این آدمایی که آبان یادشون رفته، واقعا و عمیقا وحشت‌زده‌ام می‌کنند.

۱

ظهر به فرزانه گفتم که به معنای واقعی کلمه، با واژه «حزب باد» آشنا شدم.

توی زندگی من چند نفر هستند که طرفدار نظامند، و واسشون ناراحت‌کننده بوده ماجراهای اخیر. و برام مهمند اون چند نفر. به هر حال من خوشم نمیاد که خودم رو این‌جا سانسور کنم، و دلیلی هم نمی‌بینم به هر حال. فکر می‌کنم که ما ممکنه خیلی متفاوت باشیم، ولی دلیلی نداره که تلاشی برای درک هم نکنیم، چون به هر حال چیزی که مشخصه، اینه که بلاک کردن راه خیلی مفیدی نیست.

من مشکلی ندارم با این که یک نفر طرفدار حکومت باشه (نظام، هر چی) و تحت تاثیر مرگ این فرد کلی ناراحت شده باشه و فلان و اینا. حداقل در حالت فعلی مشکلی ندارم واقعا. مشکل اصلی من، و چیزی که در چند روز گذشته حدود نود درصد زمانم رو داشتم غر می‌زدم ازش، افرادی بودند که مخالف این نظام بودند، همه حوادث آبان رو دیدند، همه حوادث این چند سال رو دیدند، همه‌ی زندانیا رو دیدند، و باز هم اومدند و تسلیت گفتند. با این استدلال که این شخص ما رو از داعش حفظ کرده.

نمی‌فهمم عزیزم، واقعا دقیقا هیچی نمی‌فهمم. این فرد مشخصا فرد مهمی از نظام بوده، و این نظام، مردم رو به خاطر اعتراضاتشون، سر یک چیز کاملاااا منطقی، چند ساعت بعد از شروع، به تیرباران بست. این نظام اکثر حقوق طبیعی هر فردی رو کاملا ندیده گرفته. توی خوابگاه یک دانشگاه ریخته و دانشجوها رو از تراس پرت کرده. من نمی‌فهمم عزیزم، واقعا ممکنه که فردی، نفر شماره دوی همچین نظامی بوده باشه (احتمالا خیلی از حوادث قبل از این بوده که این فرد انقدر مهم بشه، ولی فرقی ایجاد نمی‌کنه) و واقعا این حوادث بهش ربطی نداشته باشند؟

من دانش سیاسی عمیقی ندارم. دارم تلاش می‌کنم که بیش‌تر ببینم، منطقی باشم، همه چیز رو زود قبول نکنم. اما نمی‌فهمم. واقعا به نظرم وقتی بچه‌های نود درصد مسئولان یک کشور خارج از کشورند، یک چیزی غلطه.

صبح جمعه که وسط هال و جلوی تلویزیون بیدار شدم، اولین چیزی که متوجهش شدم، این بود که مامانم، که یک فرد پنجاه و چند ساله و مذهبیه، طوری خوشحال شده بود که مطمئنم اگه یک نوه دیگه می‌داشت، انقدر خوشحال نمی‌شد. حالا من کاملا قبول دارم مامانم غیرمنطقیه. ولی باز هم، یه چیزی این‌جا درست نیست.

توی توییتر کلی نظرات مختلف هست. مردم از جنگ می‌گند. از این که کسایی که خوشحال شدند، بی‌شرف و این‌صحبت‌هائند. به هر حال من که ناراحت نشدم از این که انقدر فحش خوردیم (در نتیجه دختر بودن، حجاب نداشتن و با یک دختر دیگه در رابطه بودن بهش تقریبا عادت کردم)، صرفا واسم عجیب بود که چقدر افرادی مثه خانواده من، این‌جا اوضاع عجیبی دارند. این شکلی نیست که ما پست باشیم، چون نیستیم. باشرافت‌ترین افراد این کشور نیستیم، ولی پست نیستیم به هر حال. این شکلی هم نیست که یک سردار آمریکایی هر شب به خونه‌مون زنگ بزنه و خط بده. و این شکلی هم نیست که ما بخوایم، یا فکر کنیم که آمریکا به فکر ما باشه، چون معلومه که نیست. واقعا چرا باشه؟ به عنوان کسی که از سری کارهای مورد علاقه‌اش اینه که ویدیوهای جیمی کیمل رو ببینه و هر لحظه از دانش بی‌نهایت اندک آمریکایی‌ها حیرت کنه، حداقل من واقعا چشمم به این ملت نیست. و خب، لازمه که توضیح بدم که ما زیاد به ترامپ به عنوان فردی سالم و واجد شرایط رئیس جمهور بودن نگاه نمی‌کنیم؟ صرفا نفرته. و دل خنک شدن. از این که یک جنایت‌کار نیست دیگه حداقل. 

و من مسلما دوست نداشتم داعش وارد این‌جا می‌شد، ولی خب، واقعا چه فرقی ایجاد می‌کنه توی این که این فرد، خون‌های زیادی به گردنشه؟

من هیچ علاقه‌ای به جنگ ندارم. واقعا نمی‌فهمم چطور ممکنه یک مشکل انقدرررر بغرنج باشه، که نیاز ایجاد بشه که خون حتی یک نفر ریخته بشه. نمی‌فهمم که چرا انقدر این کشور توی درک متقابل ضعیفه. من می‌فهمم که یک نفر ممکنه معتقد باشه که این فرد فرد خییییلی خوبی بوده، اسلام دین رحمانیه، حجاب فلانه، فلان بیساره، ولی نمی‌فهمم چطور ممکنه حتی تلاش نکنه برای فهمیدن این که من هم این‌جائم. نه تنها من، که خیییییلیای دیگه شبیه به من. و من نمی‌تونم واقعا. واقعا نمی‌تونم که نگاه خیره‌ی هر فرد چادری رو توی متروی مشهد برای یک ربع تحمل کنم. من این‌جائم، و به نظرم احمقانه‌اس این که مردم برند و توی پروسه‌ای به نام جنگ حق زندگی کردن رو از هم بگیرند، اونم سر بازی‌های یه سری رده‌های بالاتر. 

این صرفا یک حکومته، و مهم‌ترین نقشش خدمت‌گزاری به مردمه، چرا انقدر دراما باید باشه راجع بهش؟

 

من از این حکومت از ته ته ته دلم متنفرم. و با این وجود، بازم تلاش کردم منطقی صحبت کنم. بارها تلاش کردم که درک کنم، و دیروز سر این که توی صحبتم با فرزانه از واژه «ارزشی» استفاده کردم، عمیقا احساس گناه کردم. فکر نکنم تا حالا از واژه «آخوند» استفاده کرده باشم، و چه چیزی به جز تلاش برای درک کردن می‌تونه کمکمون کنه؟ 

۵

526

عزیزم، آرزوی قلبی مادرت توی نوزده سالگی این بود که یک بار مثل انسان‌های کوشا و بادرایت، و برای تنها سه هفته، خیلی خیلی خیلی زیاد درس بخونه و دوره امتحانات زیبایی رو بگذرونه، و کم‌تر دراما کویین باشه. بذار ببینیم بالاخره توی ترم سه این آرزو رو برآورده می‌کنه، یا باز هم فقط حداقل یک سال از زندگی‌ش کم می‌کنه.

۱
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان