فکر کنم آرمینا بود که میگفت که آرزو میکنه که سال پری در پیش باشه.
۹۸ برای من سال خیلی پری بود؛ بخشیش به خاطر خودم، بخشیش به خاطر همهی بلاهایی که سرمون اومد. بذار مرور کنم که چی شد.
دربارهی این گفتم و پستهای بهارم هم اینجا هست، که بهار حجم زیادی از درس بود، و گزارش کار. شبها تا ساعت سه بیدار میموندم و گزارش مینوشتم در حالی که فرداش ساعت هشت صبح کلاس ریاضی داشتم. توی ماه رمضون کلی غر زدم. با پگاه بازار قزل قلعه رو پیدا کردیم و دیگه توش موندگار شدیم، چون چیزهای خوشمزه دوست داشتیم و من شیفتهی بامیهی بدون زولبیا هستم. با پگاه، باغ نگارستان رو دیدم، انقلاب رو گشتم، یک برگهی اعتراضی در جهت استفاده نکردن از حمام به جای سرویس بهداشتی نوشتم. فرزانه رو توی تهران گردوندم، تجریش رو دیدیم و توی شلوغیش گشتیم، شب کنارش خوابیدم، صبح کنارش بلند شدم، انقلاب رو بهش نشون دادم، کافه عباس رو بهش نشون دادم، وقتی که رفت، توی چمنهای خوابگاه ایستاده بودم و تلاش میکردم که گریه نکنم. لپتاپ و گوشیم همزمان سوختند و پروژهی قانون اساسیم از بین رفت، و من کاملا زیر استرس داشتم له میشدم. امتحان قانون اساسیم رو بد دادم و توی شیرینی فرانسه شیک شکلات خوردم و گریه کردم.
تابستون، کلی سریال دیدم، یک هفته با فرزانه زندگی کردم، برای اولین بار و قطعا آخرین بار ترن هوایی سوار شدم، تکامل خوندم، نام باد رو خوندم و وه، که چقدر دوستش داشتم :) مارول رو دیدم و تمام کردم، به شکل لذتبخشی وقتم رو میگذروندم.
پاییز، اجبارا توی خوابگاه دکترا اتاق گرفتم. هماتاقیهام به معنای واقعی کلمه دو برابر من سن داشتند. برای تولدم گردنبند کوارتز هدیه گرفتم، و برای اولین بار تئاتر رفتم و کاملا مسحورش شدم. برای اولین بار کاخ سعدآباد رو دیدم، محوطهی پشت خوابگاه رو کشف کردم و یک شب با دختر ۹۶ایمون، کلی از ته دل خندیدم و چاییهای خوشمزه رو تموم کردم. یاد گرفتم که مراقب خودم باشم، یاد گرفتم که مرتب باشم. بعدش آبان بود و تمام ماجراهاش، و من فقط بهتزده بودم. برای آرمینا نگران بودم که چطوری قراره با خانوادهاش تماس بگیره، برای دانشجوهایی نگران بودم که آمبولانس برده بودنشون، شب و روز فقط حیرت میکردم، و نگران بودم. بعدش تموم شد و من نقصهای زیادی دارم، ولی این چیزها یادم نمیره. ۱۷۶ نفر نمیتونه ۱۵۰۰ نفر رو از یادم ببره و این سیاسی نوشتن نیست. هیچوقت. و توی جایی که ازش عمیقا خوشم میومد کاری پیدا کردم که عمیقا دوستش دارم و توش خیلی خوب بودم، و تا الان خیلی پیشرفت کردم. یک دورهی مقدماتی پایتون هم امتحان کردم؛ شروع مناسبی برای برنامهنویسی.
زمستون، اول دی دقیقا، برای اولین بار یک مسافرت تنهایی به یک شهری نزدیک تهران داشتم تا مهدی رو ببینم، و البته برفها. و شگفتانگیز بود، کل لحظاتش جادویی بودند، حتی با این که مهدی قبول نمیکرد که خودش دست داره و میتونه برای خودش سس بریزه. توی فرجهها، با فرزانه، از صبح تا ظهر، توی یک کتابخونهی روشن و خلوت بودیم، هر روز از یک کافهای نزدیک کتابخونه قهوههای مختلف بیرونبر میگرفتیم. و من تلاش میکردم که بالاخره بفهمم لاته یا موکا چه فرقی دارند. در نهایت هم نفهمیدم. اولین روزی که توی مشهد از خواب بیدار شدم سلیمانی مرد، چند روز بعدش هم هواپیما رو با موشک زدند. من هم نشستم و همینطوری گریه کردم و تلاش کردم ریاضیات مهندسی بخونم و در نهایت هم که فاجعه شد، ولی به یاری خدا، پاس شدم. نمرات ترم سهم افتضاح شد. الان که بهش نگاه میکنم، خودم رو مقصر نمیدونم، شرایط روحی افتضاحی داشتم و صرفا هیچ رمقی نداشتم. من هیچی یادم نمیره. هیچوقت نمیتونم از این دید بهش نگاه کنم که اتفاقی بود که افتاد و باید ازش گذشت. توی بین دو ترم بود که کرونا اومد. از چین داشت شروع میشد، و من وقتی قهمیدم که شبیه سرماخوردگیه، اعصابم خورد شد از این که اینقدر ساده و ابتداییه؛ چه میدونستم که همچین بلایی قراره سرمون بیاره؟ ترم شروع شد، برای دومین بار با سینا پیاده از خوابگاه تا دانشگاه رفتم، آرتمیس رو شروع کردم، و اخبار کرونا کمکم در اومد و دانشگاه تعطیل شد. بعدش هم که تا عید تصویب شد. برگشتم به مشهد. شرح روزهای مشهد هم نوشتم. دیروز تولد مهرسا بود. تازگیها تربیت و پرورشش گردن من افتاده و یک روز راجع بهش مینویسم. دارم فیلمهای نولان رو میبینم. تلاش میکنم که یک روتین برای خودم درست کنم. توی لینکدین به محققهای مورد علاقهام پیام میدم، فرزانه میگه که من راه درست رو انتخاب کردم، فقط باید ادامهاش بدم. من هم دارم تلاش میکنم که بهتر باشم.
واقعا دیدی از سال بعد ندارم. آرزویی هم ندارم. فقط دوست دارم که خیلی زیاد یاد بگیرم. لازم نیست که همیشه موفق باشم، اما دوست دارم که به قدری قوی باشم که بتونم شکستهام رو قبول کنم و همچنان امیدوار باشم. مشکلی ندارم که خودم کرونا بگیرم. فقط نمیخوام به خانوادهام برسه.