این شکلی نیست که من نتونم صبر کنم برای چیزی. این شکلیه که من اصلا با مفهوم صبر در قدم اول آشنا نیستم.
اولین روزهایی که با فرزانه بودم، یک بار توی اتاق دیتای زیرزمین، که نور روی زمینش میفتاد، ازش پرسیدم که کی بهم میگه که دوسم داره. یکم به پنجرهای که ازش نور میومد نگاه کرد و گفت «فک کنم تابستون». دقیقا یادم نمیاد که چطوری بود. ولی تقریبا توی این مایهها بود. و اون موقع اسفند بود. و خب، اگه از من میپرسید، احتمالا جواب میدادم که «نمیدونم، هفته دیگه؟».
واقعا نمیتونم صبر کنم. باید هر چیزی که میخوام در لحظه فراهم بشه. وگرنه تا موقعی که درست نشه، نمیتونم تمرکز کنم، نمیتونم به چیز دیگهای فک کنم و نمیتونم عصبی نباشم.
و این قضیه خیلی جاها خودش رو نشون میده. این که کلا به سختی تمرکز میکنم. این که اگه خودم دوست نداشته باشم، نمیتونم درس بخونم. به طور کلی نمیتونم خودم رو مجبور به کاری بکنم. این که بیشتر از بقیه به آینده فک میکنم. این که وقتی سریالی میبینم، یا کتابی میخونم، دنبال اینم که زودتر تموم بشه. و نمیتونم پروژههای طولانی رو ادامه بدم.
یکی از دلایلی که اینجا برام مهمه و دوستداشتنیه، اینه که من حدودا سه ساله که اینجا مینویسم. برای من نوزده ساله، این خیلی خیلی زیاده. یا مثلا توی سوم و چهارم دبیرستان، توی هر بازه زمانی یک دفترچه داشتم که توش کارهای روزانهام رو مینوشتم، و یک دفترچه بود که وقتی میخواستم تست بزنم، توش وارد میکردم. و به مدت دو سال، من تقریبا هر روز این کار رو میکردم. هنوز همه دفترچههایی که پر کردم، دارم. یا مثلا چرا How I met your mother رو دوست دارم؟ چون این شکلی نبود که ببینم و تموم شه، و من صرفا بتونم تیکش بزنم توی کارهایی که کردم. توش غرق شدم کاملا.
دوست ندارم این طوری باشم. بازم حس زندگی نکردن بهم میده. دوست دارم یه چیز طولانی رو شروع کنم، که توش فیلمهای فرانسوی، آهنگهای آلمانی و کتابهایی که همیشه میترسیدم که بخونم، بالاخره ببینم، بشنوم، و بخونم. یکم بیشتر دنیا رو ببینم. ولی از این ویژگی میترسم. هی فک میکنم که نکنه باز هم فقط به تموم کردن فک کنم.