میدونی عزیزم، دوست دارم بتونم چیزی بگم که آرومت کنه. که این روزها رو یکم قابلتحملتر کنه. نمیتونم بگم که درست میشه، نمیتونم بگم که بهش فک نکنی، نمیتونم واقعا چیزی توی این مایهها بگم. نه خودم تحملش رو دارم، و نه قطعا تو رو خوشحال میکنه.
تو میدونی که من از گذشته دل نمیکنم، هی فک میکنم که کاش برای امتحانات سال پیشدانشگاهیم خونده بودم. هی فک میکنم که کاش شب امتحان شیمی تجزیه خونده بودم، هی فک میکنم کاش اون شب که فرداش کوییز آزمایشگاه شیمی عمومی داشتم، به جای این که مقاله بخونم، مینشستم برای کوییز بخونم. کاش انقدر وسواس نداشتم که نتونم اولویتها رو تشخیص بدم. کاش کوشاتر بودم، یا نمیدونم عزیزم، هزارتا کاش دیگه.
چارلی یک بار بهم گفت که همیشه انگار اوایل پستهام یه مشکلی هست، و بعد، انگار میتونم باهاش کنار بیام، یا حلش کنم، و بعدش امید هست.و موضوع اینه که من واقعا چیزی ندارم عزیزم. واقعا هیچ چیزی پیدا نمیکنم که بهت نشون بدم، و بگم که «ببین، اشکالی نداره که این ترم این طوری شد، باز هم ادامه میدیم». هی دارم پاک میکنم و باز مینویسم. چون باید تموم بشه همه این دو هفتهای که نتونستیم درست حرف بزنیم.
و میدونی، یادته که سال سوم هی تلاش کردی و هی تلاش کردی و نمیشد؟ که امتحانهات بد شده بود، با این که واسه اولین بار توی زندگیت داشتی برای درس و مدرسه تلاش میکردی. و من بهت گفتم که وسط همه این افرادی که چنین کارهای احمقانهای میکنند، تو تنها کسی هستی که آرامشت رو حفظ میکنی. تنها کسی هستی که اصالتت رو حفظ میکنی.
و میدونی عزیزم، من واقعا نمیدونم، ذهنم به هیچجا نمیرسه. ولی، الان دارم فک میکنم که تو دقیقا متفاوتترین موجودی هستی که تا حالا دیدمش. و فک کنم تا حالا خیلی کم بهت گفتم که چنین حسی دارم. همونقدر که پگاه به نظرم زیباترین فرد دنیاست، و بازم بهش نگفتم، یا حداقل این طوری نگفتم، به تو هم نگفتم. چون نمیتونم دقیقا بهت بفهمونم که چقدر جدیه. تو با بقیه آدمهای روی زمین، هزاران سال نوری فاصله داری.
به آرمینا میگفتم که انگار فقط ماییم که با یه جفت دیوار توی رابطهایم. که واقعا کی میاد در جواب این که «قربون صدقهام برو» (دقیقا همین قدر صریح)، بگه که «من نمیدونم که قربون صدقه چیه»، و این حتی عجیبترین چیزی نیست که در مورد تو هست. تو تنها کسی هستی که صبحها میتونه چای سبز داشته باشه. تنها کسی هستی که انقدر مشکلات پوستی داره، تنها کسی هستی که میتونه انقدر اهمیت نده به این که زیر نور صحنه نباشه. که حتی روی صحنه هم نباشه. تنها کسی هستی که میتونه انقدر خردمند باشه. که بهت نگفتم، چون غرورم جریحهدار میشد، ولی واقعا راس میگفتی، و من از قاب جدید گوشیم خیلی راضی نیستم. که تو تنها کسی هستی که میفهمه چرا دارم توی هوا با سر انگشتم دایره میکشم. تنها کسی هستی که میتونم در کمال صداقت بهت بگم که اگه هر شانسی بود که میتونستم استاد تکامل ترم پیشم رو باهات عوض کنم، شاید روش واقعا فک میکردم. و مطمئنم تو درک میکنی.
عزیزم، دارم همه اینها رو میگم، چون باید بدونی که متفاوتی، که شاید این همه تفاوت، باعث شه که این همه مدت نفهمی که باید چی کار کنی. که تو شبیه هیچکس نیستی، هیچکس واقعا شبیه هیچکس نیست البته، ولی تو کلا شبیه آدمها نیستی عزیزم.
و قرار نیست این اوضاع ادامه پیدا کنه. قرار نیست تا ابد هیچ تصویری نداشته باشیم که داریم چی کار میکنیم. بهت گفتم از حسودی کردن متنفرم. و واقعا هستم عزیزم. به اکثر افرادی که در حال حاضر موفقند، و تلاش میکنند، و میدرخشند، حسودیم میشه عزیزم، هی فک میکنم که کدوم دانشمندی ریاضیات مهندسیش رو ممکنه بیفته، یا رنک یک کلاسشون نباشه، یا نمیدونم، درس براش اولویت اولش نباشه، و بعدش فک میکنم که قرار نیست راه همه یکی باشه عزیزم.
که یک بار، خیلی سال پیش، وقتی که فک کنم دوم دبیرستان بودم، داشتم فک میکردم که زندگی کلا یه جاییه که کاملاااا تاریکه، و باید از بین تاریکی، راه خودت رو پیدا کنی. هر راهی که پیدا میشه، روشن میشه، و طبیعیه که به جای گشتن توی تاریکی، فک کنی که «این راههایی که پیدا شدند، و روشنند، راههای خوبی به نظر میان، و من هم خستهام از گشتن» که نیستند عزیزم. که نباید ناامید بشیم، نباید فک کنی تا ابد اوضاع همینه. یک روز راه خودمون رو پیدا میکنیم عزیزم، فقط نباید خسته بشیم. نباید ناامید بشی.
پ.ن: و عزیزم، من واقعا بین تو و استاد تکامل ترم پیشم، تو رو انتخاب میکنم.