And I'll do better

استاد آمار زیستی‌مون، بهمون چند تا پروژه‌ی R (که یک زبان برنامه‌نویسیه که بیش‌تر برای کارهای آماری استفاده می‌شه.) داده بود. و کاری که من این ترم هی به عقب انداخته بودم، خوندن مکانیک سیالات و همین R بود. بنابراین یکم وحشت‌زده شده بودم. ولی خب، سخت نبودند و تونستم از پسشون بربیام. یک پروژه‌ی دیگه هم باید انجام بدم که مربوط به آمار زیستیه بازم، و اون دیگه واقعا سخته. نمی‌دونم به خاطر اینه که اولشم، یا چی، ولی بیوانفورماتیک واقعا زیبا به نظر میاد.

تصمیم گرفتم که توی تابستون کلا بیوانفورماتیک کار کنم. تا هم ببینم که چطوریه، و هم این که هر گرایشی برم و هر کاری کنم، دوست دارم کسی باشم که بلده با کامپیوتر کار کنه و داده‌ها رو بفهمه و از پس خودش بربیاد. دوست دارم اگه استاد شدم، از این استادهایی نباشم که کلا سر از تکنولوژی درنمیارند.

امروز حین درس خوندن هی به این فکر می‌کردم که دوست دارم در آینده چطوری باشم. مثلا رویام اینه که یک عکس خیلی زیبا، درخشان و مهربان برای لینکدینم پیدا کنم :))) حتی اگه دانشمند هم بشم، دانشمند واقعا سطحی‌ای می‌شم.* یا مثلا فکر کردم که دوست دارم توی اون قسمت از لپ‌تاپم که اپ‌هایی که خیلی زیاد ازشون استفاده می‌کنم، ردیف شدند، پایتون و R و نمی‌دونم، چیزهای دیگه‌ی مربوط به رشته‌ام باشند. یا مثلا خیلی خوشحال و مفتخر می‌شم وقتی فولدر Booksام یا بقیه‌ی فولدرهای درسی‌م از فولدر 2nd Season که البته دوش ممکنه تغییر کنه، ولی به هر حال سریالیه که توی اون زمان دارم می‌بینم، بالاتر میان.

دوست دارم سریع تایپ کنم. دوست دارم کلییی سایت‌های علمی زیبا پیدا کنم. دوست دارم کارهام و پروژه‌هام و همه چی مرتب پیش بره. همین‌طوری تلنبار نشه. دوست دارم از اون دسته افرادی باشم که وقتی ازشون سوال پرسیده می‌شه، می‌تونند از جنبه‌های مختلف و جدید بررسی‌ش کنند. دوست دارم یک کتابخونه‌ی خیلی قشنگ توی دفترم داشته باشم. دوست دارم اگه استاد شدم، وقتی موضوعات مختلف از درس‌های مختلف رو به هم ارتباط بدم. شبیه اون دانشجوی دکترایی که برامون قندها رو ارائه می‌داد و هی به یک چیزهایی از شیمی آلی و زیست مولکولی ربط می‌داد و من حس می‌کردم بچه‌ی پنج ساله‌ایم که شعبده‌باز جلوش خرگوش از کلاهش درمیاره.

دوست دارم مهربون باشم. نمی‌دونم چرا به این فکر می‌کنم. خیلی به بقیه نمی‌خوره واقعا. ولی دوست دارم که اگه استاد باشم، همه چیز رو به دانشجوهام یاد بدم و کار رو تا حد امکان براشون ساده کنم؛ که این‌طوری اگه خودمم کار خاصی توی رشته‌ام نکردم، به یک نفر کمک کرده باشم که اون یک کار مهمی کنه. توی رشته‌ای که من درس می‌خونم، اون کار مهم احتمالا نهایتا به نجات زندگی یک نفر می‌رسه. من دوست دارم که توش یک نقش کوچک داشته باشم.

 

تازگی‌ها حس می‌کنم که نکنه دارم خیلی دارم این‌ها رو تکرار می‌کنم، ولی موضوع اینه که حالم خوبه. و هی دارم به این راه فکر می‌کنم. هی فکر می‌کنم که چی شده تا الان، و چی قراره بشه و همه‌ی این‌ها هم به خاطر اونه.

و عزیزم، من هنوز اون‌قدر خردمند نشدم که بدونم بهتره که کسی دنبال علاقه‌اش بره، یا نمی‌دونم، چیزهای «منطقی‌تر». ولی خب، ببین که من علاقه‌ام رو انتخاب کردم. و همون‌قدر که عشق چای بلوبری توی نوک انگشت‌هام بود، این رشته، نوریه توی قلبم.

* توی جلد سوم آن شرلی، یک دختری به اسم فیل میاد، که یک جایی می‌گه «من در باطن، سبک‌سر نیستم. اما یک پوسته‌ی سبک‌سرانه روحم را پوشانده و نمی‌توانم آن را کنار بزنم.» و همین. 

پ.ن: این‌جا محشر نشده؟ :)) 

مهدی من رو دیوانه کرد که چرا قالب قبلی «پنجره» نداشت، و به خاطر این نداشت که منی که حتی وسواس قرینگی ندارم، از شدت ناقرینه بودنش وحشت می‌کردم. ولی دیگه سبزآبی نبودم، و تصمیم گرفتم عوضش کنم. برای هدر کلییی گشتم، و در نهایت این نقاشی بسیار بسیار باکیفیت رو پیدا کردم، که از لحظه‌ی اول فهمیدم که چیزیه که دنبالش می‌گردم. و نکته‌ی زیباش این بود که وقتی فرزانه قالبم رو دید، گفت که این نقاشی رو قبلا دیده و یاد من می‌افتاده. 

۷

But I, will hold on hope

یک اخلاقی داشتم، شبیه اخلاق مامان‌ها، که تا ذره‌ای ناراحت می‌شدم، فکر می‌کردم که عمرا قرار نیست که چیزی بشم. که توانایی خاصی ندارم. و نمی‌دونم، چیزهای شبیه به این. به چیزهایی که می‌گفتم، خیلی وقت‌ها واقعا حتی اعتقاد نداشتم. مثلا من واقعا به ندرت از هوشم ناامید می‌شم. ولی می‌خواستم فرزانه ازم تعریف کنه.

از یک جایی به بعد تلاش کردم که خودم توی تیم خودم باشم. از خودم حمایت کنم. چیزهایی که دوست دارم به دست بیارم، هیچ‌وقت به خودم توهین نکنم یا سر چیزهایی که تقصیر من نیست، معذرت‌خواهی نکنم. نمی‌دونم چرا چنین تصمیمی گرفتم، چون واقعا از من چنین تصمیم عاقلانه‌ای بعید بود. تصمیمیه که مثلا دو سال بعد باید می‌گرفتم.

به هر حال، نتیجه‌اش این شد که الان بحث‌هام با فرزانه زودتر و بهتر تموم می‌شه. چون به جای این که بگم «باشه، ببخشید برای کل امشب که تقصیر من بود.» می‌گم که «ببخشید که فلان حرف و فلان حرف و فلان حرف رو زدم، ولی بیسار حرف و بیسار حرف مربوط به تو و تقصیر تو بود.» و یا وقت‌هایی که ناراحتم از دست خودم  یا ناراحته از دست خودش، فکر می‌کنم که «طبیعیه که فکر کنی که موجود مزخرفی هستی، ولی الان چون ناراحتی، دوست داری یک جوری خالی‌ش کنی. ولی خب، خودت می‌دونی که کارهای محشر و خوبی هم کردی، و طبیعی هم هست که توی نوزده سالگی آشفته باشی و کلی اشتباه کنی. الان هم لازم نیست که یهو خندان و کوشا بشی. فقط فکرهای مزخرف نکن.» 

چون می‌دونی، چارچوب به وجود آوردن چیز مهمیه. آدم خوشحال می‌شه و ناراحت می‌شه و اکثر پیشرفت و پسرفتش با هم خنثی می‌شه. اگه یک چارچوب داشته باشی، احتمالا کم‌تر موقع ناراحتی، توی یک دره فرو می‌ری.

امروز یکی از فارغ‌التحصیل‌هامون یک موفقیت حیرت‌انگیزی به دست آورده بود. من بهش حسودی‌م نشد. حسودی کردن بهش یک چیزی شبیه به این بود که مثلا بشینم به بیل گیتس حسودی کنم. ضمن این که ازش خوشم می‌اومد. ولی خب، دلم خواست به هر حال. بازم نشستم فکر کردم که آیا ته این راه به چیزی که دوست دارم و بالاخره سرش می‌تونم یک نفس راحت بکشم و از دست سرزنش‌های ذاتی‌م خلاص شم، می‌رسم یا نه. و داشتم شروع می‌کردم به توجه کردن به نقاط ضعفی که دارم. ولی بازم تلاش کردم منطقی فکر کنم. که درسته که عالی نیستم، ولی توانایی‌هام، رشته‌ام، دانشگاهم، نمره‌هام، و سنم، طوریه که احتمالش هست هر جا که دوست دارم، برسم. همین کافیه و همین هم درخشانه. این که هر روز این همه شک رو با خودم حمل می‌کنم ولی برنمی‌گردم، درخشانه.

می‌دونی عزیزم، یک جورهایی عالی بودن حتی خسته‌کننده است. این رو نمی‌گم که عالی نبودن خودم رو توجیه کنم :)) ولی می‌گم هر جایی از زندگی‌م که از اول بی‌نقص بودم، نه یادم مونده، نه هم این که اگه یادم مونده، حس خوبی بهش دارم. به جاش، به هر کنکوری تجربی‌ای که می‌رسم، از تجارب زیست خوندنم می‌گم. برخلاف چیزی که در زمان حال به نظر میاد، در آینده به مقدار x نگاه نمی‌کنی؛ به شیبش نگاه می‌کنی. چون شیبش بیش‌تر خودتی.

و بعضی اوقات فکر می‌کنم که بیش‌تر از حد نرمال نقص دارم. ولی همین که می‌تونم خودم رو جمع و جور کنم، و اون شعله‌ای که توم هست، روشن نگه دارم، همه‌ی این نقص‌ها رو قابل تحمل می‌کنه.

۲

We sink

حدودا هفتاد درصد روزهای سه ماه اخیر رو می‌تونم توی این خلاصه کنم که صبح دیرتر از موقعی که می‌خواستم، بیدار شدم، خودم رو جمع و جور کردم، درس خوندم، بعد از ظهر یک قسمت سریال دیدم، دوباره بعدش یکم دیرتر از چیزی که می‌خواستم شروع کردم، تا ساعت نه ده شب خوندم، با فرزانه حرف زدم، بعدش یا توی گوشی‌م بودم و بازم دیرتر از چیزی که می‌خواستم خوابیدم، یا هم این که درس خوندم بازم.

می‌دونی، صرفا همه چیز در رابطه با درسم بوده (به جز حرف زدن، که حتی موقع اون هم استرس داشتم و خیلی اوقات راجع به درس حرف زدیم.) حتی استراحتم هم به خاطر این بوده که بعدش بتونم درس بخونم.

دیشب به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم، و واقعا خسته بودم. هیچ‌وقت پیش نمیاد از رشته‌ام دل‌زده بشم، ولی می‌دونی، مثلا وقتی کتاب‌های زیبا می‌خونم، حس می‌کنم که تازه یک بخشی از وجودم تونسته سرش رو از آب بیرون بیاره و نفس بکشه. و فکر می‌کنم بخش‌های زیادی از وجودم خیلی وقته که سرشون زیر آبه.

نمی‌دونم راهی که دارم می‌رم درسته یا نه. یک بار سرهنگ پرسپکتیو می‌گفت که حسرت جزو هر انتخابیه. فکر می‌کنم که اگه کم‌تر درس می‌خوندم و بیش‌تر کارهای دیگه می‌کردم، حسرت بیش‌تری داشتم از این راهی که الان دارم می‌رم. به هر حال، فکر کردم که بهتره شب‌ها واقعا زود بخوابم، و صبح‌ها هم زود بلند شم، و بعد از ظهر وقت بذارم روی چیزهایی که ممکنه حداقل مثل کپسول اکسیژن عمل کنند.

من واقعا خیلی دراماتیک می‌شم وقتی یک هفته به صورت مداوم درس می‌خونم.

۵

«خواب مرا ببسته‌ای، نقش مرا بشسته‌ای»

وقتی ازش برای بقیه می‌گم، معمولا کل واقعیت رو نمی‌گم. راجع به این که چقدر کم‌تر از من راجع به چیزهای مختلف ذوق داره، حرف می‌زنم. معمولا درباره‌ی این حرف می‌زنم که اون چه تاثیری توی زندگی من داشته، این که من چقدر دوستش دارم. به این اشاره نمی‌کنم که بودن من برای اون چه تاثیری داشته. این شکلی نیست که احساس ناامنی کنم؛ صرفا خیلی راحت نمی‌تونم بپذیرم که یک نفر، اونم این نفر، این‌‌قدر دوستم داشته باشه.

ولی دیشب داشتم Ending رو گوش می‌دادم، و یادم اومد که توی آبان می‌دیدم که توی دفتر آبی نوشتتش. خیلی از آهنگ‌ها رو حاشیه‌ی کتاب‌هاش می‌نوشت کلا. ولی این یادم موند، و بعدا، خیلی بعدا، ازش پرسیدم که این آهنگ، یاد من مینداختش، و گفت که آره. و بازم بعدا، بهش گفتم از میون تمام شعرها و آهنگ‌هایی که به یاد من توی دفترش و حاشیه‌ی کتاب‌های تست نوشته، این از همه منطقی‌تره، اون‌جایی‌ش که می‌گه She keeps me from closing my eyes, keeps me from sleeping at night، چون واقعا نمی‌ذاشتم که بخوابه.

این‌طوری نیست که فکر کنم هیچ‌وقت هیچ‌کس عاشقم نمی‌شه. در هر صورت، اگه زیبا نباشم زشت نیستم، و واقعا توی بعضی از چیزها باهوشم. و عاقلم. واقعا حتی فکر می‌کنم خوشا به سعادت فردی که من قراره همراهیش کنم. ولی خب، فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه که فردی که دقیقا کل روابطش این‌طوری شکل گرفته که مثلا کسی سر کلاس کنارش می‌نشسته، یا توی اتاق خوابگاه باهاش هم‌اتاقی بوده، دوست داشته باشه که توی همچین رابطه‌ی پردردسری باشه. 

فکر کنم من باعث می‌شم شجاع‌تر باشه. که انگیزه‌ای داشته باشه که برای یک چیزی تلاش کنه. باعث می‌شم از جایی به زندگی نگاه کنه، که چشم‌انداز بهتری داره. فکر می‌کنم که چیزهایی رو می‌فهمم که اون نمی‌تونه ببینه، و اون می‌تونه از چیزهایی که من فهمیدم استفاده کنه و چیزها رو کنار هم بذاره، تا یک راهی، یک سرنخی پیدا کنیم. فکر کنم خوش‌شانس بودم که کسی رو پیدا کردم که می‌تونم با خیال راحت بهش بگم که اصلا نمی‌فهمم بودن توی یک رابطه چه سودی داره. هر چند که کم‌کم دارم می‌فهمم. یعنی، جهتی به زندگی‌م داده، که می‌دونستم اگه نبود، این جهت رو پیدا نمی‌کردم. این نور ته تونل پیدا نمی‌شد. ضمن این که وقتی هست همه‌چیز زیباتر و عمیق‌تره.

امشب داشتم یک کتابی رو می‌خوندم که ازش خیلی وقت پیش گرفته بودم، ولی مونده بود و نمی‌خوندمش. امشب تمومش کردم، و صفحه‌ی آخر آخرش یک قسمت از I Bet My Life رو نوشته بود. اون‌جایی که می‌گه I told a million lies, but now I tell a single truth, that, there is you in everything I do. و فکر کردم که می‌تونم بعضی وقت‌ها هم به این فکر کنم که کسی توی این دنیا هست که دوستم داره. می‌تونم بعضی‌وقت‌ها از این دید بهش نگاه کنم، و تلاش کنم که حس عجیبی نداشته باشم، و واقعا باورش کنم. 

Tell her that I miss our little talks

فکر کنم دو شب پیش بود که خواب دیدم برای یک مسابقه یا یک چیز هیجان‌انگیز کلا، رفتم آمریکا (تازه با پگاه) و بعد از این که چیز هیجان‌انگیز تموم شده بود، سه روز به بلیط برگشتمون مونده بود، و من می‌خواستم سوار مترو بشم، و همه‌جا رو بگردم. خیابون‌ها رو ببینم، ماشین‌ها، مغازه‌ها و کلا چیزهای معمولی. (توی خوابم، ما در کنار اردک‌ها و جوجه‌هامون و لاک‌پشت، چند تا کوالا داشتیم که یکی‌شون توی خوابم تخم گذاشت و ناله می‌کرد، و مامانم می‌گفت که به خاطر این ناله می‌کنه که کم تخم گذاشته. یعنی ذهنم هم فهمیده که احتمال رفتن من به آمریکا، برابر با احتمال اینه که ما کوالاهایی توی حیاطمون داشته باشیم که تخم می‌ذارند.) وقتی که از خواب بیدار شده بودم، از فکر کردن بهش خنده‌ام می‌گرفت. خیلی زیاد ذوق و هیجان داشتم، خیلی زیاد عطش زندگی.

یک شبی هم، وقتی که روی صندلی‌های مخصوص حرف زدن‌مون نشسته بودیم و ازش پرسیدم که بهم بگه که بهار سال بعد می‌خواد چی کار کنه، و طی یک plot twist زیبا به این رسیدیم که اصلا من قراره توی کل زندگی‌م چی کار کنم، گفتم که دلم می‌خواد خیلی برم مسافرت. این، برای من و حداقل الان، تقریبا قطعیه. به عنوان کسی که در کل زندگی‌ش، کلا شاید پنج‌تا شهر رو دیده باشه، من واقعا دوست دارم که به عنوان یک بزرگسال، خییییلی زیاد برم مسافرت. نه پاریس و لندن و این چیزها. دوست دارم برم بیروت. یا افغانستان ... نمی‌دونم، خیلی جاها. یا مثلا وقتی که براش آهنگ Budapest از George Ezra رو فرستادم، به این نتیجه رسیدیم که باید حتما بریم بوداپست.

نمی‌دونم چطوری شد، ولی سرچ کردیم «هزینه سفر به ارمنستان». چون من از کشورهای همسایه، ارمنستان رو از همه بیش‌تر دوست دارم. و مثلا این‌طوری بود که حتی با اتوبوس هم می‌شد رفت! فکر کن! یعنی توی تهران سوار اتوبوس شی، و توی ایروان پیاده بشی. من خاطرات خوبی از اتوبوس دارم. اگه خوش‌شانس باشی، می‌تونی کلی صحنه‌ی قشنگ توی مسیر ببینی و می‌تونی همراه باهاش آهنگ گوش بدی. 

آذربایجانم چک کردیم، چون فرزانه خوشش میاد. حتی گرجستان هم دیدیم، و در کمال خوشوقتی، کلشون بدون ویزا می‌شد. و تازه، اتوبوس باز هم برای هر دوشون بود. هزینه‌هاش یک جوری بود که می‌تونستیم از پسش بربیایم.

کل ایده‌ی رفتن به ارمنستان یا گرجستان (یا حتی آذربایجان) یا اصولا تقریبا هر جایی، خیلی هیجان‌انگیز بود. برای من، مخصوصا ارمنستانش.این که دونفری توی خیابون‌هاش راه بریم یا بناهای تاریخی‌ش رو ببینیم یا خوراکی‌های احتمالا نه چندان خوشمزه‌اش رو بخوریم. در حدی که حتی چک کردیم که چطوری باید گذرنامه بگیریم. 

این شکلی نیست که بتونیم به این زودی‌ها بریم. مامان و بابای من با اصفهان حتی موافقت نکردند. هزینه‌شم به هر حال نسبتا زیاده. و جدا از همه‌ی این‌ها، این‌جا ایرانه و الانم که کل دنیا آشفته است. من تقریبا نمی‌تونم برنامه‌ریزی خیلی خاصی داشته باشم. فقط فکر می‌کنم که شاید بتونیم آخر تابستون بریم اصفهان یا یک جای زیبا. ایده‌اش به قدری زیباست که تقریبا قلبم رو می‌شکنه.

این موضوع که فردی توی این دنیا هست که کنارش زندگی این‌قدر هیجان‌انگیز و روشنه، و این‌قدر ازش دورم که حتی یادم می‌ره که دقیقا چطوری بود، یا داره چه چیزهای جدیدی بهش اضافه می‌شه، قلبم رو می‌شکنه. ولی خب، من حداقل دارمش.

۴

19.66

قبلا عصبانی نمی‌شدم. شاید فقط یادم نمیاد البته. ولی مثلا ماه‌ها می‌گذشت و مثلا بعد از چند ماه هم فقط صبا می‌تونست آرامشم رو ازم بگیره. ولی الان خیلی زود عصبانی می‌شم. امشب از شدت عصبانیت می‌خواستم گریه کنم. از این که عصبانی بشم متنفرم، چون نمی‌تونم کاریش کنم. وقتی ناراحتم، احتمالش هست که بتونم خودم رو خوشحال کنم، ولی وقتی عصبانیم، نه. باید این‌قدر با خودم یا فرزانه دعوا کنم، تا اون نقطه‌ی اوجش برسه، بعدش می‌تونم خودم رو کم‌کم کنترل کنم. تنها چیزی که می‌تونه یکم روی این روند تاثیر بذاره و کوتاه‌ترش کنه، اینه که فرزانه بهم بگه که دوستم داره، یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. متاسفانه فرزانه توی روز صاف و روشن و آفتابی هم این‌قدر مهربون نیست، چه برسه به وسط دعواهای واقعا سهمگین‌مون.

امیرحسین و فاضل و سجاد، شب‌ها که ارائه می‌دیم واقعا کنترلی روی خودشون ندارند. همیییین‌طوری درباره‌ی همه چیز حرف می‌زنند تا وقتی که من صدام دربیاد. دیشب توی یکی از این توفیق‌های اجباری، فاضل می‌گفت که مثلا ما برای مکانیک سیالات ده تا مساله هم حل نکردیم. یا برای شیمی عمومی، یا برای ژنتیک، یا اصولا برای نود درصد واحدهامون. (ده درصد بقیه هم مساله‌ای نبودند.) من این رو می‌بینم. همیشه می‌دیدم. ولی باهاش کنار اومده بودم تا وقتی که فاضل بهش اشاره کرد. من واقعا نمی‌تونم این‌طوری. و هیییچ فردی نیست که ازش بپرسم که چی کار کنم. مطمئنم خودم می‌فهمم، ولی به هر حال، یکم راهنمایی، یکم نور، کمک بزرگی می‌شد. که فکر کن توی ایران باشی، یک رشته‌ی به شدت خاص هم بخونی، و هدفت هم انگار شبیه هیچ‌کس نباشه. و دلم خیلی برای درس خوندن دبیرستانم تنگ شده. راستش بیش‌تر برای درس خوندن فرزانه توی دبیرستان.

فرزانه خیلی مدل خوبی برای درس خوندن داره. مثلا تا دوم دبیرستان، کل ساعات درس خوندنش رو می‌ذاشتی پیش هم، قطعاااااااا ده ساعت نمی‌شد. اصلا درس نمی‌خوند. نمی‌دونم چطوری بگم که باور کنید، چون برای من هم اون موقع قابل باور نبود، ولی اصلا نمی‌خوند. قبل از امتحانات ترم، من و مونا براش توضیح می‌دادیم، و با همون دانش می‌رفت سر امتحان. دقیقا با همین درس نخوندن هم تونست بهترین مدرسه‌ی مشهد قبول بشه. یعنی الان که دارم مرورش می‌کنم خودم باورم نمی‌شه که این‌قدر باهوش بود. و این‌قدر آروم و بی‌خیال. ولی به هر حال، از اول سوم دبیرستان شروع کرد به درس خوندن، و این شکلی بود که من براش برنامه می‌ریختم هر روز، و هر روز بعد از مدرسه، ناهار می‌خورد همون‌جا، و بعدش می‌رفت که توی کتابخونه درس بخونه. تا ساعت ده. این روتین هر روزش بود.

یک بار داشتم بهش می‌گفتم که من نمی‌تونم این‌طوری باشم. اصلا ذهنم نیاز داره به این که از هر چیز جزئی‌ای، یک داستانی چیزی دربیاره. اصلا این سیر منطقی رو نمی‌تونم پردازش کنم. و نیاز دارم که اون شکلی باشم. دوست دارم که همین‌طوری منظم و منطقی بیوشیمی بخونم، تمرین‌هاش رو حل کنم، رفع اشکال کنم، و تمام، برم سراغ فصل بعد. ولی برای من نمی‌شه. چون ذهنم دوست داره که خلاصه‌نویسی کنم، ولی خلاصه‌نویسی اکثر اوقات فکر احمقانه‌ایه، مخصوصا خلاصه‌های من که همیشه احمقانه و بدون کاربردند. چون دقیقا خود کتابند، و وسطشون هم من کلی باید با همه‌ی جاهایی که اشتباه نوشتم، درگیر باشم، که آیا برگه رو کلا جدا کنم و از اول بنویسم، یا اصلا کل دفتر رو پاک‌نویسی کنم، همچین چیزهایی. تحمل من واقعا برای خودم هم سخته گاهی.

امروز داشتم توی Coursera می‌گشتم و یک دوره‌ی Machine Learning دیدم. بازم نشستم فکر کردم که امکانش نیست که بیوانفورماتیک چیزی باشه که دنبالش می‌گردم؟ هی فکر کردم، و به نتیجه‌ای هم نرسیدم همچنان. تصور خودم به عنوان برنامه‌نویس خیلی عجیبه. و از طرف دیگه نمی‌تونم پیوند زیادی بین چیزهایی که تا الان فهمیدم که دوست دارم، و بیوانفورماتیک برقرار کنم. و می‌دونی، صرفا یک چیزی توی این فیلد هست که من رو واقعا به خودش جذب می‌کنه. به نظرت ممکنه در دو سال آینده بفهمم که دقیقا دوست دارم که چی کار کنم؟ من شک دارم.

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که دوست دارم همه‌ی کارها و فکرهایی که راجع به رشته‌ام دارم، یک جا بنویسم، چون تا حالا ندیدم کسی از دید انسانی (؟) درباره‌ی همه‌ی این سردرگی‌ها نوشته باشه. بعد فکر کردم که از کجا معلوم که موفق بشم و چیزهایی که نوشتم به درد کسی بخوره؟ بعدش فکر کردم فوقش معتاد کارتن‌خواب می‌شم و مردم می‌فهمند که نباید از راه من برند. 

آره دیگه، همین.

 

۶

I won’t run away this time 'til you show me what this life is for

می‌دونی، تا حالا خیلی پیش نیومده که با کسی که وضعیتش مثل منه، راجع به نوشتن صحبت کنم. منظورم کسیه که بنویسه، و نوشتن جزء مهمی از زندگی‌ش باشه، ولی مثلا نویسنده نباشه. نمی‌دونم بقیه چه حسی راجع به این بخش از زندگی‌شون دارند.

من راستش خیلی متوجهش نمی‌شم. ولی مثلا شب‌ها که گزارش روزانه‌ام رو می‌نویسم، تقریبا به زور می‌نویسم. عادت کردم که یک خواننده داشته باشم. انگار که اگه چیزی که نوشتم، خونده نشه، دیگه به نظرم نوشتنش یکم بی‌فایده است.

یا مثلا یک بخش دیگه، اینه که اکثر اوقات وقتی پستی می‌نویسم، انگار یک جورهایی بهم الهام می‌شه. جملاتش توی ذهنم هست. و نوشتنش به‌شدت لذت‌بخشه. خوندنش هم حتی. ولی می‌دونی، وقت‌هایی که هست که انگار انگشت‌هام بی‌قرارند. شب وقتی بالاخره خودم رو راضی می‌کنم که بخوابم، همچنان دلم می‌خواست که یک چیزی بود که راجع بهش می‌نوشتم، و خب، چیزی نیست. حداقل چیز تازه‌ای نیست. و این بخشش دیگه آزاردهنده است.

الان هم چیز خیلی مهم و زیبایی ندارم که بگم، ولی بعد از چند شب واقعا خسته شدم از این عطش نوشتن. و چیزهایی هست که دوست دارم ازشون حرف بزنم. به نظرم چون همه‌مون یک مقدار بیکاریم، من هر چی هم بگم، شما این پست رو می‌خونید، ولی کلا، من فقط دارم می‌نویسم که خیال خودم رو راحت کنم، کوچک‌ترین سیر منطقی‌ای توی این پست وجود نداره. (راستش بعد از این که این پست رو نوشتم، فهمیدم که در واقع چیزهای مهمی بود که دوست داشتم بهشون فکر کنم و ازشون بنویسم. اولش صرفا یک سری ایده‌ی سطحی توی ذهنم بود.)

امشب یک فیلمی دیدم که توی دبیرستانم دیده بودمش، و فیلم مهمی بود برای من. از خیلی لحاظ. می‌تونم درباره‌اش کلی حرف بزنم. مثلا یکی‌ش که یکم بی‌ربطه، اینه که خیلی خوشحالم از این که تازگی‌ها دارم مدل دبیرستانم فیلم می‌بینم. یعنی توش غرق می‌شم کاملا. و طبق آموزه‌های پگاه، حدودا ده بار روی یک صحنه pause می‌کنم که بتونم ازش عکس بگیرم. توی دانشگاه انگار هیچی اون‌قدر عمیق نیست که توی دبیرستان بود. و بعدی‌ش و مهم‌ترش، اینه که یک جایی از فیلم، یکی از شخصیت‌ها داره اتاق یک شخصیت دیگه رو خیلی دقیق بررسی می‌کنه. می‌بینه که روی دیوار، کلی سنجاب کوچک کشیده. می‌بینه کلی قیچی یک جای اتاق آویزونه. می‌بینه که توی کتاب‌ها، مثل مدل Shawshank Redemption، صحنه‌هایی که توی زندگی‌ش مهم بودند، درآورده. انگار که توی ذهنش پر از چیزهای زیبا بوده. و انگار که هیچ‌وقت نشونشون نداده. همون‌جا موندند تا یک نفر کشفشون کنه.

راستش بهش حسودی‌م می‌شد. نه حسودی آزاردهنده البته. ولی من خوشم میاد که جزئیاتی داشته باشم، افکاری داشته باشم که به کسی نگفته باشم. ولی من هر چیزی که خیلی شخصی نباشه، خیلی هم بیانشون سخت نباشه، به همه می‌گم. آره، واقعا این رفتارم خیلی خوشایند خودم و بقیه نیست. خوشبختانه کمی بزرگسال شدم و می‌دونم که در نهایت این منم، توی یک جایی بالاخره این ویژگی‌م قراره زیبا به نظر بیاد، اگه بهش وفادار باشم. این جلوم رو نگرفت که حسودی نکنم.

ولی دوست دارم فکر کنم که اگه کسی یک روز تصمیم بگیره که بهم دقت کنه، چی می‌بینه. این که دیشب هم با آرمینا درباره‌ی این حرف می‌زدم که چقدر جالبه که یک انسان نزدیک بهت این‌طوری بنویسه و هی هم به تو ارجاع بده و تو رو توصیف کنه. در قدم اول این که احتمالا می‌فهمه که من در تلاشم که به همه چیز، و دقیقا همه چیز توی زندگی‌م نظم بدم. منظورم اینه که من حتی برای خوندن درس‌های عمومی دانشگاهم هم برنامه دارم :/ و با این که قانون اساسی رو گذروندم، قراره دوباره بشینم جزوه و کتابش رو بخونم، چون مغزم به این نتیجه رسیده که ننگ بزرگیه که انسان یک بار قانون اساسی کشورش زو درست نخونده باشه. از کلی فایل Word توی لپ‌تاپم، قطعا می‌فهمه که من چه عشق آتشینی به برنامه‌ریزی دارم. از اون‌جایی که متوجه می‌شه که من برای مرور سریال‌هایی که دیدم هم برنامه دارم، احتمالا دیگه یکم می‌ترسه.

به نظرم به یادداشت‌های کوچکی که سال کنکورم، روی دیوارهای زیرزمین نوشتم، می‌رسه. به جعبه‌ای که توش تمام یادداشت‌هایی که توشون با فرزانه حرف زدم. فرزانه گفت که یک بار توی دبیرستان برنامه داشتم که توی سال دوم دانشگاه برم روسیه. یعنی در دنیایی که ذهن دبیرستانی‌م مجسم می‌کرد، من دقیقا الان باید در تدارک سفر روسیه‌ام می‌بودم. و مثل این که برنامه داشتم که توی دوران دانشگاهم یک گربه داشته باشم. چشم خوابگاهم روشن. 

احتمالا به این می‌رسید که من دنبال نشونه‌ها می‌گردم. که فکر می‌کنم که زندگی یک مسیره، به سمت یک جای مشخص. که انگار همیشه دارم می‌گردم. همیشه دارم تلاش می‌کنم که بفهمم. حتی نمی‌دونم که دقیقا دارم تلاش می‌کنم که چی رو بفهمم.و تهران انگار پر از نشونه بود. کافه‌هاش، خیابون‌هاش و آدم‌هاش. تمام نشونه‌های مشهد ولی انگار توی دبیرستانم تموم شد. انگار مسیری که باید توی مشهد می‌رفتم، دیگه تموم شده. برگشتن به این‌جا، مثل وقت‌هاییه که دوباره از سر بی‌حوصلگی، یک قسمت از HIMYM رو می‌بینم. 

احتمالا بفهمه که من هر بار به زور سیب می‌خورم، و می‌میرم تا تموم بشه. احتمالا بفهمه که عاشق نارنگی‌ام. یا مثلا یک زمانی یک سبد توت‌فرنگی می‌گرفتم و وقتی مارول می‌دیدم، می‌خوردم و واقعا دوران خوبی بود. احتمالا بفهمه که من به خاطره‌هام زیاد فکر می‌کنم. مثلا بلیطم و کاور ویفرم رو نگه داشتم. من هنوز حتی شال قرمزی که موقع شهر ریاضی دبیرستان بهمون دادند، نگه داشتم. 

اگه نوشته‌های شخصی دبیرستانم رو می‌خوند، می‌فهمید که دوست داشتم یک دختر بزرگ داشته باشم و یک پسر کوچک. و احتمالا می‌فهمید که اسم کاربری این وبلاگم for emmaست حدودا. حتی چهار سال پیش انگار به این فکر می‌کردم که یک روز یک دختر خواهم داشت، و یک روز آدرس این‌جا رو بهش می‌دم که بخونه. 

و می‌فهمید که چقدر دوست دارم درباره‌ی صحنه‌های مهم زندگی‌م بنویسم و چقدر خوشحال می‌شم وقتی می‌فهمم که کسی درکشون می‌کنه؛ که تصویرشون رو می‌بینه. که من حتی راجع به صحنه‌هایی که تجربه‌شون هم نکردم، می‌نوشتم و می‌نویسم. و این که من صحنه‌های باشکوه نسبتا زیادی نسبت به زندگی نرمالم داشتم. مثلا یک بار بود که توی پاییز پیش‌دانشگاهی، بردنمون یک رستوران سنتی توی طرقبه (یک جایی نزدیک مشهد که توریستیه.) و توی راهش، آفتاب ظهر بود که خیلی هم گرم نبود، و از دور چرخ و فلک دیده می‌شد، و من کنار فرزانه نشسته بودم و داشتیم در سکوت به Round and Round گوش می‌کردیم و فرزانه خیلی توی فکر بود و به نظر ناراحت می‌رسید و من نگران بودم، چون فرزانه قبلا واقعا ناراحتی خیلی براش تعریف‌شده نبود. خیلی بعدا، یعنی اصولا چند وقت پیش، بهم گفت که اون موقع داشت فکر می‌کرد که آیا دستم رو بگیره یا نه. خدا رو شکر می‌کنم که تمام پیشرفت توی رابطه‌مون، نتیجه‌ی شجاعت من بود، وگرنه با حجم overthinking این انسان، اگه قرار بود که من هم یکم به عواقب کارهام فکر کنم، هیچ‌وقت امکان نداشت به جایی برسیم.

شاید می‌فهمید که من خیلی شیرکاکائو دوست دارم. و وقت‌هایی که ناراحتم، شیرقهوه می‌خرم. که یکی از نشونه‌های این که از فردی خیلی عمیق خوشم میاد، اینه که کنارشون، با مکث و طمانینه غذا می‌خورم. مثلا کنار فرزانه چناااان به آهستگی ماست میوه‌ای می‌خوردم که قشنگ توی چشم‌هاش می‌دیدم که داره محاسبه می‌کنه که چند ساعت دیگه طول می‌کشه. یا شیرکاکائویی که با مهدی سفارش دادیم. کافه‌هایی که با مریم یا زهرا رفتم و تمام تمرکزمون روی غذا بود.

می‌فهمید که من دنبال هر چیزی می‌رم که بهم احساس زنده بودن بده. که این هفته که باید درباره‌ی آنتی‌بیوتیک‌ها ارائه می‌دادم، احساس می‌کردم از شدت اشتیاق قلبم تندتر می‌تپه. واقعا احمقانه است عزیزم. واقعا احمقانه است که یک نفر برای آنتی‌بیوتیک‌ها اشتیاق داشته باشه. ولی واقعا بود. 

می‌فهمید که من از توی اتوبوس دانشگاه بودن، و آهنگ گوش دادن خوشم میاد. یک جورهایی شبیه تیتراژ ابتدایی روزمه. می‌فهمید که با خودم زیاد حرف می‌زنم. یا با افراد خیالی. می‌فهمید که خیلی دوست دارم که می‌تونستم واقعا بخونم. نه به صورت عمومی قطعا. دوست دارم که توی پردیس علوم تنها بچرخم و به انسان‌ها نگاه کنم. 

نمی‌دونم. دوست دارم که اگه یک روز نباشم دیگه، و کسی میون وسایلم جست‌وجو کنه، فکر کنه که موجود زیبایی بودم. دوست دارم که تعجب کنه. و مسحور بشه. امیدوارم که اگه یک روز دختری داشتم، اسمش Emma باشه، و فارسی بفهمه، چون اگه نفهمه یا نتونه بخونه، یکم کارم ساخته است.

و می‌دونی، فکر می‌کنم که مثلا حدود چهار سال دیگه، قراره که خیلی با الانم فرق داشته باشم. راستش به نظر میاد که آروم‌تر، صبورتر، خیلی خردمندتر، (به نظر میاد که واقعا در بیست و سه سالگی فرد زیبایی قراره باشم.) و نمی‌دونم، کم‌ادعاتر (؟) باشم. انگار که دارم به آخر یک دوره نزدیک می‌شم. دوست دارم که بزرگ بشم، ببینم که قراره به کجا کشیده بشم.

۱۲

557

بعضی اوقات واقعا می‌خوام به صبا بگم که تا وقتی که من هستم، نمی‌ذارم که چیزی عذابش بده. این که هر چیزی هم بشه، همیشه من پشتشم. همیشه مواظبشم. ولی نه از خودم مطمئنم، نه از آینده. و امیدوارم که یک روز بتونم بالاخره این رو بهش بگم.

Listen with your heart, you will understand

دیشب که داشتم هاردم رو مرتب می‌کردم، به فرم انتخاب رشته‌ام رسیدم. اولویت اولش رشته‌ی الانم بود، اولویت آخرش هم پزشکی بیرجند. مامان و بابام راضی نمی‌شدند که من دیگه ته تهش پزشکی مشهد قبول می‌شم، و مجبورم کردند که هر پزشکی‌ای که دم دست میاد، بزنم. بازم خدا رو شکر که از خیر دندون‌پزشکی گذشتند.

یک اسکرین‌شات بود صرفا؛ ولی کلی خاطره اومد همراه باهاش. این که نهایت آرزوم و رویام بود که این‌جا باشم. که چقدر فکر کردم به این که لحظه‌ای که نتایج بیاد، و من قبول شده باشم، چه احساسی پیدا می‌کنم. وقتی نتایج اومد. من قبول شده بودم، و حس کردم که یک پرنده توی قلبم رها کردند.

پیامی که توش دعوت به مصاحبه شدم، هنوز دارم. که گفته بود ساعت هشت باید پردیس علوم باشم. اولین باری که دانشگاه محبوبم رو دیدم، یادمه. اولین باری که پردیس علوم رو دیدم. فکر می‌کردم که اون‌جایی که کنار راه‌پله‌هاست، و چند تا گلدون چیدند، نورش بی‌نهایت قشنگه. بعدا فهمیدم که ادامه‌ی اون راه می‌رسه به آزمایشگاه زیست گیاهی. یادمه که دور میز راه می‌رفتم، و با مامانم تلفنی حرف می‌زدم و می‌گفتم که مصاحبه‌ام چطور بود. یادمه که سجاد کنار من ایستاده بود، و حمید بهم گفت که چقدر این پسر جوگیره که کت شلوار پوشیده. الان می‌دونم که سجاد حتی موقع خواب هم احتمالا کت شلوار می‌پوشه.

یادمه که هزاران بار از فرزانه پرسیدم که قبول می‌شم یا نه. هر بارش گفت که قبول می‌شم. و صرفا، همه‌ی اون دو سال، به‌قدری زندگی الانم رویام بود، که الان نمی‌فهمم چطوری دارم توش زندگی می‌کنم، و حتی خیلی اوقات ناراحتم.

سرپرستم توی مجله بهم یک مطلب داده که از توش یک دیدگاه در بیارم. درباره‌ی مقایسه‌ی واکسن‌هایی بود که cell-based اند، یا egg-based. مهم نیست که حتی بدونید که واکسن دقیقا چیه. ولی به هر حال، امشب داشتم می‌خوندمش. اسم چند تا شرکت و محصولاتشون توش بود، و من یک صفحه توی دفتر تحقیق‌هام باز کردم، به اسم companies. و می‌دونی، به این فکر کردم که شاید یک روز توی یکی از شرکت‌های بزرگ کار کنم. می‌تونستم خودم رو تصور کنم که زیاد می‌خندم. می‌تونم تصور کنم که خوشحالم، و می‌تونستم تصور کنم که توی یک ساختمون روشن کار می‌کنم. وقتی که متن مربوط به واکسن‌ها رو می‌خوندم، فکر می‌کردم که تک‌تک این واژه‌ها رو دوست دارم. آهنگ پوکوهانتس پخش می‌شد، و من به آینده‌های احتمالی فکر می‌کردم. (من خیلی آدم متمرکزی نیستم، مشخصا.) فقط، ... همه چیز به نظرم فقط شبیه زندگی کردن توی رویا بود. و چیزهای خیلی محوی توی ذهنم بود، ولی خوشحالی، اصلی‌ترین جزئش بود. حتی نمی‌دونستم که قراره چی بشم، حتی مهم نبود که درخشان بشم؛ فقط می‌دونستم که عاشق کاری‌ام که قراره بکنم. مامانم هر از گاهی ازم می‌پرسه که آیا هنوزم از انتخابم پشیمون نیستم، و من فقط فکر می‌کنم که هر روز بیش‌تر از روز قبل رشته‌ام رو دوست دارم. که حتی الان بیش‌تر از سال کنکورم، رویام رسیدن به این رشته است.

کسی چه می‌دونه عزیزم؟ آینده‌ای هم وجود داره که توش برای ارشد بتونم کارولینسکا قبول شم. آینده‌ای هم وجود داره که توش بالاخره خردمند شده باشم، و چیزهای زیادی بدونم. آینده‌ای هم که توش استاد دانشگاه باشم، و استادی باشم که دانشگاه رو برای یک نفر دوست‌داشتنی‌تر می‌کنه. ممکن هم هست که هیچ‌کدوم از این‌ها نباشه. ولی به هر حال، شبی بوده که من حس کنم هر چیزی توی رشته‌ام، به شکل شگفت‌انگیزی زیباست. و خوشحالم که تجربه‌اش کردم.

۱۵

در نهایت، آخر مسیر، فقط به این فکر می‌کنی که چقدر شجاع بودی که هر بار بلند شدی و ادامه دادی.

راستش واقعا می‌ترسم. از ته دلم. احساس می‌کنم که در حالی که من دارم پایه‌های رشته‌ام رو یاد می‌گیرم، همکلاسی‌هام در حال جابه‌جا کردن مرزهای علمند. این چند روز درست نخوندم. صبح‌ها که بلند می‌شم، این‌قدر که انگیزه‌ای ندارم، دوباره می‌خوابم. ولی یک وقت‌هایی هست که ازش می‌پرسم که «به نظرت من در آینده درخشان می‌شم؟» و بهم می‌گه که «همین الانش هم درخشان هستی. بعدا فقط مشخص‌تر می‌شه.» و می‌دونی، توی همچین لحظاتی، یادم می‌ره که چقدر از خودم ناراضی‌ام. و یادم میاد که چقدر دارم پیشرفت می‌کنم. چقدر دارم صبورتر می‌شم، چقدر بامسئولیت‌تر شدم. چقدر باهوشم، و چقدر همین الانش هم خوبم. یادم میفته که نه‌تنها اگه راسخ باشم، در آینده درخشان خواهم بود؛ که همین الانش هم معرکه‌ام. که به نظرم، هر جایی از مسیر که هستی، باید یک لحظه فکر کنی که تا همین الانش خیلی شجاع بودی، تا همین الانش خیلی سختی کشیدی، باید ببینی که چقدر باید به خودت افتخار کنی، و دست از کوبیدن خودت برداری.

مرحله‌ی اول ورودم، به دنیای بزرگسالی، پذیرفتن خودم و شکست‌هاییه که تا الان داشتم. برای من، کار به شدت سختیه؛ چون علاقه‌ی زیادی دارم که هزاران بار، خودم رو برای تک‌تک اشتباهاتم سرزنش کنم، ولی عزیزم، هم من باید بدونم، هم تو باید بدونی که اصلا عیبی نداره که زمین خوردی، بخشی از پروسه‌ی طبیعی زندگیه، ولی نذار که این زمین خوردن ساده، کل راهت رو تحت تاثیر قرار بده. وسط یک جنگل سبز و بی‌نهایت زیبا و نفس‌گیر داری راه می‌ری، و مسخره است که به این فکر کنی که یک جا پات گیر کرده و زمین خوردی.

۳

در نهایت بازم به زندگی عادی و صرفا جالبم برمی‌گردم.

یک تی‌شرتش رو برای خودم برداشتم، که خاکستری تیره است، و روش بزرگ نوشته ROCK. بهم میاد، و قرار شد که وقت‌هایی که قراره محکم و قوی باشم، بپوشمش. الان هم پوشیدمش، چون امشب می‌ترسیدم، و غمگین بودم.

قبل از این که برای این چهار روز برم خونه‌ی فرزانه، ساعت چهار صبح، یک پست درباره‌ی خونه‌ی فرزانه نوشتم، و بعد از چند دقیقه پاکش کردم، چون فکر می‌کردم سرسریه. وسواسم اذیتم می‌کرد.

خونه‌ی فرزانه، از خونه‌ی خودم برای من خونه‌تره. راستش در قدم اول، خیلی هم به خاطر فرزانه نیست. به خاطر معماری عجیبش شاید باشه، که آشپزخونه‌اش نه اپنه، نه یک اتاقه مثلا. یا به خاطر منظره‌ی بزرگ و قشنگی هست که به لطف خونه‌های کوتاه اطراف، از شهر داره. یا این که کلی دستمال و دستگیره دارند، و من که نصفی از زندگی‌م به تمیزکاری گذشته، می‌تونم راحت‌تر و با امکانات بیش‌تر به علایقم برسم. 

و من این خونه رو می‌شناسم. می‌دونم ادویه‌ها کجان، خوشم میاد از این که ظرف‌هاشون توی سه مدله، و شکل‌های متفاوتی نداره. خوشم میاد از این که برخلاف بقیه‌ی خونه‌ها، مبل‌ها و فرششون، یک نوع خاص و کم‌رنگ صورتیه. خوشم میاد که سفره پهن نمی‌کنند؛ از سفره پهن کردن خوشم نمیاد. خوشم میاد که قطعا در هر زمانی، یک سری از چراغ‌هاشون سوخته. خوشم میاد از این که تابلوی نقاشی‌ای که به فرزانه دادم، وسط یک دیوار خالیه و کلا، خیلی با معیارهای دکوراسیون نمی‌خونه.

کلی کار کردیم. نصف وقتم البته به این گذشت که متقاعدش کنم پیتزای نیمه‌آماده واقعا مشکل خاصی نداره. دو تا فیلم معرکه دیدیم، که بعدش دیگه نمی‌خواستیم فیلمی ببینیم، چون می‌ترسیدیم که حتی نصف این دو تا خوب نباشه. اولی‌ش Jojo Rabit بود. موضوع اینه که کمدی‌های خیلی زیادی نیست که من رو بخندونند، و من به شدت دوستش داشتم، تمام صحنه‌هاش، رنگ‌هاش، دیالوگ‌ها و شخصیت‌هاش. دومی هم Knives Out که قبلا قرار بود که ببینمش، ولی مشخصا شبیه فیلم‌هایی بود که باید با هم می‌دیدیم. و دیدیم، و معرکه بود. یعنی ما با تصور ژانر وحشت و خون‌ریزی شروعش کردیم، و کلا هیچ ربطی نداشت. و می‌دونی، سر هر دو تاش، هی داشتیم فکر می‌کردیم که «این چرا این‌طوریه؟» و می‌دونی، من شیفته‌ی این جنبه از فیلم‌هام. ایده‌های کاملا جدید. این‌طوری نیستند که به هر کسی پیشنهادشون کنم، فکر نکنم خیلی همه‌پسند باشند واقعا. ولی دیدنشون، یکی از بهترین چیزهای این چند ماه اخیر زندگی‌م بود.

دیگه، یک مستند دیدیم، که اسمش Human بود. و خیلی عجیب بود در واقع. افراد با ملیت‌های مختلف، و می‌دونی منظورم اون کلیشه‌های رایج بین‌المللی که مثلا یک فرانسوی، یک چینی، یک آفریقایی و فلان رو میاره، نبود؛ افرادی بودند که من مطلقا ایده‌ای نداشتم که از کجائند. و می‌دونی، فکر می‌کنم این وابستگی‌م به سینمای آمریکا و یکم انگلستان، آخرش کار دستم بده. چون می‌دونی، تصویر واقعی‌ای از تنوع نیست. مثلا یک بار راجع به Mulan، فیلم این اواخرش، خوندم که تقریبا همه‌ی cast افراد whiteاند. می‌دونی، انگار که این‌طوری شناختن ملیت‌های مختلف، صرفا یک سری کلیشه توی ذهنت درست می‌کنند. و کلا مستندش، این طوری بود که یک سری مسائل، مثل عشق، اقلیت‌های جنسی، فقر، و مخصوصا موضوعات مرتبط با فقط که راستش الان دقیق یادم نمیاد، ولی فکر می‌کنم مثلا مصرف‌گرایی بود، مطرح می‌کرد، و نظر افراد مختلف رو پخش می‌کرد. و خییییلی زبان‌های مختلفی توش بود، حتی اولش یک آهنگ از سالار عقیلی گذاشته بود. و یک چیزی که برای من جالب بود، این بود که خود مستند زیرنویسی نداشت. خیلی خسته‌کننده می‌شد یک جاهایی‌ش، ولی من توصیه‌اش می‌کنم. چون از چیزهایی بود که باعث می‌شد فکر کنی.

نمی‌دونم چرا این‌قدر راجع به فیلم‌ها توضیح دادم؛ احتمالا به خاطر این باشه که بخش عمده‌ای از این روزها بودند. نکته‌ی مهم بعدی، غذاهاست. فرزانه غذاهای عجیب‌غریب و نامتداولی درست می‌کنه. و یک شب، توی آشپزخونه‌ی نه‌چندان روشنشون نشستیم، (چون قطعا یک سری از چراغ‌هاش سوخته بود) و درباره‌ی این حرف زدیم که غذای مخصوص محبوب هر کسی چیه. یعنی می‌فهمی چطوری؟ مثلا اکثریت از پیتزا یا سیب‌زمینی سرخ کرده خوشش میاد، ولی فقط پگاه بود که کیلو کیلو ماست میوه‌ای می‌خورد. یا مثلا نرگس خیلی پفک دوست داشت. فرزانه می‌گفت خوراکی محبوب من چیپس فرانسویه، و شیر کاکائو. راستش دقیقا مطمئن نیستم، ولی شاید همین. به نظرم به یک قراردادی رسیدیم که فرزانه سرآشپز باشه، و من نظر اون رو انجام بدم. چون اصرار کردم که ماکارونی ما، Macaron خارجی‌هاست، و Mac and cheeseام، یک کاسه پر از ماکارونی و پنیر و شیر شد، و خوردنش کار خیلی ساده‌ای نبود. و گفتم، من از مزه‌های خاص و طبیعی خیلی خوشم میاد. یا مثلا این چند روز، بعد از ظهرها، یک چیزی شبیه به شیک قهوه و شکلات درست می‌کردیم، که مزه‌اش خیلی متفاوت و زیبا بود. که فکر می‌کنم دلم تنگش بشه.

می‌دونی، بودن در کنارش باعث می‌شه یک تصور دیگه از خودم داشته باشم، که خیلی بیش‌تر شبیه به خودمه، تا وقت‌هایی که تهرانم، یا خونه‌مونم. باعث می‌شه بودن توی قرنطینه هم بتونه شگفت‌انگیز باشه. ویدئو‌های عجیبی رو توی یوتیوب می‌شناسه، صبحانه‌های عجیب‌غریبی درست می‌کنه، متاسفانه شب‌ها خیلی حرکت می‌کنه و خوابیدن کنارش سخته. با وسواس من کنار میاد. در ضمن این که از ظرف شستن بدش میاد، ولی من بدم نمیاد و انگار مکمل همیم. جفتمون هم خیلی ترسوییم. می‌دونی، صرفا بعضی اوقات نمی‌تونم خیلی صبور باشم. و همه چی انگار خیلی سخت‌تر و غیر قابل‌تحمل‌تره.

۵

One Step at a Time

از اون‌جایی که برنامه‌ام برای سال جدید این‌جاست، بذارید بگم که چطوری می‌گذره. و بیش‌تر به خاطر می‌نویسم که ذهن خودم خالی بشه. 

آرمینا یک هشتگ داره توی Flares به اسم «یک قدم جلوتر» که من عمیقا ازش خوشم میاد. و این شکلیه که هر روز چیزهایی که یاد می‌گیره، کارهای تازه‌ای که انجام می‌ده، و چیزهای شبیه به این‌ها رو می‌نویسه. و می‌دونی، چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که یک صفحه از جزوه‌ام رو بکنم و دوباره بنویسمش، یا یک چیزی شبیه به این، صرفا چون یک جایی‌ش یک کلمه رو اشتباه نوشته بودم. و یک لحظه فکر کردم که اگه من تلاش کنم و با این اشتباهم کنار بیام و بپذیرمش، یک قدم جلوتره برای من. و ازش گذشتم و یک قدم جلوتر رفتم. فرداش می‌خواستم یک چیزی بنویسم و از یک کلمه‌ای خیلی خوشم نمی‌اومد، وسواس شدیدی نداشتم ولی ترجیح می‌دادم که نباشه، و بازم فکر کردم که می‌تونم ازش استفاده کنم و یک قدم جلوتر برم. و رفتم. فرداش فکر کردم که اگر موقع ورزش حواسم فقط و فقط به بدنم باشه و به چیزی فکر نکنم، یک قدم به جلوئه. و تمرکز کردم.

راستش از کلش خوشم میاد. می‌دونم که ممکنه درک نکنید که چطور ممکنه که استفاده از یک کلمه، حتی یک حرکت محسوب بشه، ولی برای من مهمه، چون کمِ کمش باعث می‌شه که وسواسم پیش‌روی نکنه. به غیر از این‌ها، قدم‌های زیادی برداشتم. دیروز، روز به شدت افتضاحی داشتم. و ورزش نکرده بودم و خب، من معمولا فکر می‌کنم که از فردا خوب شروع می‌کنم. ولی دیشب نذاشتمش برای امروز، همون آخر شب از توی اپی که از روش ورزش می‌کنم، ست شبانگاهی‌ش رو رفتم. چون به قول النا، پیوستگیه که مهمه.

برای کتاب‌هام که برنامه نوشته بودم، واقعا افتضاح شد. چون برنامه‌ام حتی با این که تلاش کردم که کم باشه، زیاد بود و این که استادهامون هم مثلا تکلیف‌هایی می‌دند که یک روز طول می‌کشه مثلا :/ و این که بعضی از روزها، صرفا واقعا نمی‌تونم که بخونم. و موضوع اینه که من زیاد تصمیم ندارم که وقتی که دوست دارم که فیلم ببینم، درس بخونم. چون وقتی که در ابعاد من پیر و باتجربه می‌شید، می‌فهمید که شوق کتاب خوندن و فیلم دیدن، حقیقتا چیزهای نادری‌اند و باید ازشون استفاده کنی. ولی در هر صورت همچنان دارم تلاشم رو ادامه می‌دم که برنامه‌های خیلی واقع‌بینانه بریزم و حتما اجراشون کنم.

چیز دیگه‌ای هم که درگیرشم، Quizlet ئه. رشته‌ی من مرتبط به زیست‌شناسیه، و خدا می‌دونه که چند هزار آیتم توی علم ژنتیک وجود داره که من باید بشناسمشون و موضوع اینه که فهمیدم که من دقیقا تا به هر یک از این آیتم‌ها هزار بار بر نخورم، یاد نمی‌گیرمشون. این شکلیه که فرزانه می‌گه که استاد مورد علاقه‌اش داره روی آپتامرها کار می‌کنه و من بار اول، دوم، سوم تا بار دهم با خودم می‌گم «Cool، تا حالا اسمشم به گوشم نخورده، برم ببینم چیه.»، و بار یازدهم تا هزارم فکر می‌کنم «من قطعا تا حالا این رو سرچ کردم، چطور ممکنه که حتی کلیاتی ازش یادم نیاد؟» و من الان هم یادم نمیاد که آپتامرها چیند. ولی یک سیستمی طراحی کردم که توش مثلا مفاهیم جدید که کلا هر روز یاد می‌گیرم، توی Quizlet وارد می‌کنیم و ده‌تا ست آخر رو مرور می‌کنم و خب، سیستم خوبی بود و مثلا نیم‌ساعت وقت می‌گرفت در روز که قطعا مناسب بود. (البته من مفاهیم رو فقط مرور می‌کردم، کلمه به کلمه از بر نبودم.) ولی فعلا چون نمی‌تونم همزمان با forest ازش استفاده کنم، یک خورده همه چیز به هم گره خورده.

و از اون‌جایی که من هر ماه یک مراسمی دارم که توش خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا محض رضای خدا سه روز یک بار، یک سر به مجله‌ی Nature نمی‌زنم تا بفهمم چه خبره و بعد فرداش یادم می‌ره تا ماه بعد، برنامه‌ریزی کردم که هر روز یک مقاله، خبر یا دیدگاه مرتبط با رشته‌ام بخونم. و شاید تا الان فکر کرده باشید که چطور می‌تونم رد همه‌ی این‌ها رو نگه دارم. (احتمال قوی‌تر من اینه که شما از بند دوم کلا رها کردید، چون از show offهای ورزشی من خسته شدید.) که باید بگم که من یک ورد درست کردم که همه‌ی برنامه‌ریزی‌هام رو توش نگه می‌دارم. و خب، هر کاری که می‌کنم، جلوش ستاره می‌ذارم (برنامه‌های توش واقعا جزئی‌اند، در حد مثلا ده صفحه از کتاب مرجع بیوشیمی‌م) و توی برنامه‌ی روزانه‌ام، یک کاری دارم هر روز، که فقط این فایل ورد رو باز کنم و کارهایی که کردم ستاره بذارم. اگه کاری نکردم، فقط یک بار این فایل رو تا آخر بخونم (خوندن خیلی سریع و در واقع نخوندن). فقط همین. و این طوری می‌تونم تیکش بزنم. چون می‌دونی، باعث می‌شه که یادم بمونه که چه برنامه‌هایی دارم. که چقدر آخرش روشنه.

و این که چند روز پیش مائده یک پست گذاشت درباره‌ی این که سریال‌های محبوبمون رو نباید سریع ببینیم. و می‌دونی، سریال‌های (و در واقع مینی‌سریال‌ها) زیادی بودند که من موقع دیدن‌شون واقعا احساس به یاد ماندنی و عمیقی داشتم، و الان فقط ازشون یک اسم مونده توی ذهنم. به خاطر همین. برای مائده هم کامنت گذاشتم، ولی بذارید این‌جا هم بگم که بمونه؛ که دوست دارم تلاش کنم که بین سطرهای کتاب‌ها گم بشم. اسم‌های شخصیت‌ها یادم بمونه، و دنبال آهنگ‌های مورد علاقه‌ام از فیلم‌ها باشم. دوست دارم که فیلم ببینم در قدم اول البته. از ترسیدن از فیلم دیدن، به خاطر این که فیلم‌ها تازگی‌ها خیلی سطحی شدند، خسته شدم. اهمیتی نداره که فیلم‌های زیادی نبینم، خیلی از چیزهای مطرح رو ندیده باشم. فقط واقعا دوست دارم که دو ساعتی که جلوی لپ‌تاپم، فقط اندکی تاثیر داشته باشه، یکم فکرم بهش چنگ بندازه. و دوست دارم که ماجراها و متن‌های آهنگ‌هایی که می‌شنوم، بدونم.

و می‌دونی، چند روز پیش یک پست از یک بلاگر(توکا) (من لینکی ندارم راستش، اگر کسی می‌دونست، بگه که بذارم) خوندم که راجع به این می‌گفت که انسان‌ها اولش که قراره زبان یاد بگیرند، روندش خیلی کنده، چون پایه است. هر چقدر که پیشرفت کنند، سریع‌تر می‌شه. فکر می‌کنم اشکالی نداره که دیشب خودم رو باخته بودم، صبح‌های نسبتا زیادی، ظهر بیدار شدم  و فکر می‌کنم اشکالی نداره که دیروز به جای بعد از ظهر شب ورزش کردم. دارم جلو می‌رم و همین، به اندازه‌ی کافی خوبه.

 و پ.ن: چیز دیگه‌ای که هست، اینه که من می‌دونم و کاملا موافقم که چیزهایی شبیه به این صحبت‌هایی که الان کردم، به شدت مهمه و این لحطات در هر صورت زندگی مائند و باید هدف‌مند باشند و فلان و بیسار. ولی در هر صورت، همون طوری که زهرا یک بار گفت، چیزهای کمی توی زندگی هستند که عمیق‌تر و مهم‌تر از مکالمات نیمه‌شبی باشند که وسطشون مجبوری سرت رو توی بالش فرو کنی، چون ممکنه که با قهقهه‌ات کل خونه بیدار بشند. کلش اینه که حواست باشه که کل زندگی‌ت، توی ساعت مطالعه، ورزش و چیزهای خسته‌کننده خلاصه نشه. (زهرا و مهدی، این به این معنی نیست که من مایلم که حتی یک دقیقه‌ی دیگه از خواب شبم رو به شما دوتا اختصاص بدم.)

پ.ن.ن: یک چیز دیگه هم هست که دارم تلاش می‌کنم که جزئی از روتین باشه؛ این که هر شب خیلی کوتاه می‌نویسم که چی کار کردم. یعنی در این حد که «صبح دیر بیدار پا شدم، درس خوندم، فیلم فلان رو دیدم، خداحافظ.» از این هم خوشم میاد.

۵

'Cause I am done with my graceless heart

من دوست دارم از روزهام بگم. دوست دارم بگم امشب خیلی گریه کردم، چون حس می‌کردم که انگار نباید کلا وجود داشته باشم. انگار که خواسته‌شده نیستم. همین‌طوری گریه می‌کردم و می‌دونی، ریشه‌های افسردگی هنوز توی من هست. من نمی‌تونم هنوز از پسشون بر بیام. و سر مهرسا داد زدم و فقط همه چی بدتر شد. مهرسا رفت و یکم بعدش برگشت و همین‌طوری نگران بهم نگاه کرد و پرسید که دارم چی کار می‌کنم. تلاش کردم که گریه نکنم و گفتم که هیچی. بعدش صداش زدم و گفتم که «ببخشید که سرت داد زدم.» و دست دادیم. یکم بعدش دوباره پیشم اومد و گفت که «سارا، ببخشید که خودکار بنفش رو روی میز کوبیدم.» و بازم دست دادیم. بعدش نشستیم به حرف زدن. که در واقع واقعا خسته‌کننده بود، ولی تونستم از پسش بر بیام. یکی از چیزهایی که درباره‌ی بچه‌داری گفته نمی‌شه، اینه که باید به مقادیر زیادی از چیزهای بی‌مزه که از نظر خود بچه واقعا بامزه است، گوش بدی. و بخندی.

فرزانه بهم گفت که چیزهای شگفت‌انگیزی رو درباره‌ی خودم پیدا می‌کنم. به نظرم یکی از چیزهای شگفت‌انگیز درباره‌ی من اینه که حضورم مطلوبه. یعنی حرف زدنم نه، کلا هیچی‌م نه، فقط این که جایی باشم. یا چیز شگفت‌انگیز بعدی اینه که من دوست دارم فکر کنم که احساسات و صحنه‌ها رو خوب توصیف می‌کنم. یعنی من همیشه فکر می‌کنم که فلان آهنگ به چه جایی می‌خوره، به چه کسی. مثلا این‌قدر امتحان کردم که می‌دونم آهنگ‌های The End of F*** World خیلی خیلی سخت توصیف می‌شه. توصیفش رو پیدا کردن، مثل فهمیدن طعم یک غذای هندی پر از ادویه برای کسیه که تا حالا فقط سفیده‌ی تخم مرغ خورده. دوست دارم که توصیف کنم و فرد مقابلم بفهمه که از چی حرف می‌زنم. به طور کلی تازگی‌ها از فهمیده شدن خیلی استقبال می‌کنم. 

یا مثلا من خیلی پر از امید و انگیزه‌ام. صبح‌هایی که دیر بیدار می‌شم، دوست دارم که خودم رو بکشم؛ واقعا می‌گم. دوست دارم داوطلبانه سرم زیر گیوتین بره. ولی یک ربع بعدش، بازم امیدوار می‌شم. بازم می‌تونم به خودم احساس نیمه‌مثبتی داشته باشم. و می‌دونی، من فکر می‌کنم که انسان واقعا بی‌اراده‌ایم. چند روز پیش ولی، یک کامنت برای زهرا گذاشتم و گفتم که از هر چهار روز یک روزش واقعا ناراحتم و کار خاصی نمی‌کنم و زهرا گفت که واقعا خوشحال شده از این که می‌شنوه که فردی مثل من که توانایی‌هایِ یادم نمیاد چی چی داره، هم، چنین مشکلی داره. حالا از این بگذریم که زهرا کلا یک خورده تصورات غریبی از من داره، ولی امروز دوست داشتم که حرفش رو باور کنم. چون می‌دونی، توی ورزش روزانه‌ای که دارم، هر روز مثلا نیم دقیقه باید حرکت پلانک رو انجام بدم. و واقعا برای من سخته. من واقعا از نظر بدنی قوی نیستم و این، به نظر من واقعا حرکت سختیه. و هی طولش بیش‌تر می‌شه و امروز پنجاه ثانیه شده بود و من واقعا می‌خواستم از ثانیه‌ی 20 به بعد ولش کنم. ولی ولش نکردم. به زحمت تا آخر رسوندمش و از خودم خوشم اومد. از این که این‌قدر قوی بودم. از این که تازگی‌ها، انگار یاد گرفتم که مقاومت یا صبر کنم.

این طوری نیست که سراسر نکات شگفت‌انگیز باشم. من اگه واقعا قصد داشته باشم که رک باشم، فکر می‌کنم که بعضی اوقات واقعا توی روابط انسانیم حماقت خاصی رو از خودم نشون می‌دم. یعنی می‌دونی، من واقعا انسانی نیستم که هیچ‌وقت قصد داشته باشم که کسی رو ناراحت کنم، فقط واقعا خیلی از چیزها رو تجربه نکردم، و این تجربه نکردنم، باعث می‌شه که واقعا درکی نداشته باشم از این که بقیه ممکنه چه احساسی نسبت به کار من پیدا کنند. جدا از این، واقعا همیشه تلاش می‌کنم که رک باشم، و این همه چی رو بدتر می‌کنه انگار. راستش من واقعا نمی‌دونم چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم. اولش فقط اومدم بنویسم که واقعا احمقم، بعدش خواستم به مهرسا اشاره کنم، بعدش هم خواستم بهت نشون بدم که من واقعا چندان هم بد نیستم. و تازه، یک چیز دیگه، من خیلی هم خودمحورم ذاتا. یعنی ترکیب خودمحوری و حماقت ذاتی و بی‌تجربگی‌م واقعا گاهی بد می‌شه.

و این که می‌دونی، با پدر و مادرم واقعا خوب کنار میایم. ولی وقت‌های زیادی هست که حس می‌کنم صبا ازم متنفره. و تک تک اون ثانیه‌ها برای من واقعا سختند. چون صبا دومین فرد کل زندگی‌مه. و من واقعا تحمل این رو ندارم که از انسان‌های مهم زندگی‌م همین‌طوری دور بشم. و می‌دونی، فقط واقعا خیلی فرد غیر قابل تحملیه و مجبوریم که زیاد دعوا کنیم. این که عاشق افراد غیر قابل تحمل باشی، واقعا طاقت‌فرساست. و صرفا امیدوارم که وقتی بزرگ‌تر شد، بیش‌تر درک کنه، و امیدوارم که واقعا از من متنفر نباشه. آه، خیلی همه چیز هندی شد واقعا. ولی باید بدونید که من همه‌ی گریه‌هام رو کردم و الان حالم نسبتا خوبه.

بذار که یکم هم از روزهام بگم؛ صبح‌ها بدون استثنا با صبا دعوا می‌کنم. در اکثر ثانیه‌های شبانه روز مشغول اینیم که خانوادگی به مهرسا یاد بدیم که اندکی برای ما حریم شخصی قائل باشه و محض رضای خدا این‌قدر همه چیز ما رو پایین (یا بالا، بستگی به منطقه داره) نکشه؛ که واقعا کار سختیه. راستش الان احساس می‌کنم که کلا روزهام به همین دو مورد می‌گذره. ولی خب، یک سری کارهای جزئی دیگه هم هست. مثل این که زبان می‌خونم. هر روز ورزش می‌کنم و هر روز انگار حرکاتم روون‌تر و ظریف‌تر می‌شه. به شکل عجیبی ریاضی می‌خونم. و دارم هر روز قله‌های آهنگ‌های خییلی و عمیقا پاپ رو در می‌نوردم و ممکنه که به زودی بگم که از جاستین بیبر خوشم اومده، بنابراین بهتره که آماده باشیم، و همین تقریبا. دوست ندارم که به این اشاره کنم که امروز دوازده و نیم ظهر بیدار شدم. چون از واکنش النا می‌ترسم یکم. ولی فردا قراره که زود بیدار بشم و زیاد بخونم. راستش من الان جلوی لپ‌تاپ و توی زیرزمین خونه‌مون نشستم و دارم فکر می‌کنم که چطوری این پست رو تموم کنم که شما بعدش با خودتون فکر نکنید که «پسر، این چه چیز احمقانه‌ای بود که خوندم؟» ولی واقعا هیچ پایان خاصی به ذهنم نمی‌رسه. پس همین‌طوری بریم.

۷

Let them be them, let us be us

می‌دونی، تصوری که من از خودم داشتم، اینه که در مقابل ضربه‌ها، فرد مقاومیم. یعنی خب، من یک دختر بودم در قدم اول. از نظر برخی افراد من هوش کافی ندارم به خاطر دختر بودن، و در قدم دوم تمام چیزهای ظاهری بود. تمام «چقدررر لاغری»ها، و در قدم سوم، این که از یک دختر خوشم میومد؛ تمام جملات، با زیرساخت «دوجنس‌گراها حتی از هم‌جنس‌گراها پست‌ترند.» هیچ‌کدومشون خیلی من رو اذیت نکرد؛ بنابراین از بقیه هم توقع داشتم که از این که به افرادی که اضافه وزن دارند، توهین‌های مستقیم و غیر مستقیم می‌شه، ناراحت نشند.

نکته‌ی مهمی که بهش توجه نکرده بودم، این بود که خب، تمام چیزهایی که من به خاطرشون خودم رو مقاوم می‌دونستم، از طرف افرادی بود که توی ذهن من بی‌اهمیت‌ترین افراد و احمق‌ترینشون بودند. (به جز تمام چیزهای راجع به بدنم، که ممکن بود اصلا شوخی باشند و واقعا منظور خاصی پشتشون نباشه و اتفاقا همین هم من رو بیش‌تر از همه اذیت کرد.)

ولی یک بار بود که فکر می‌کنم ۱۶ سالم بود، و توی قطار بودیم، و به مامانم گفتم که از ابروهام خیلی خوشم میاد. و مامانم گفت که به نظرش ابروهای صبا کمونی‌تر و قشنگ‌ترند. من واقعا جدی نگرفتم، ناراحت نشدم و همچنان هم نیستم. ولی تا حالا نشده که با خودم فکر کنم که ابروهام قشنگند و بعدش یاد اون نیفتم، و بعدش هم فکر نکرده باشم که «نه، معمولی‌اند دیگه.»

یعنی می‌فهمی، یک چیز واقعا کوچک، که سال‌ها قبل هم بوده، هنوز این‌طوری توی ذهن من مونده. چطور می‌تونم توقع داشته باشم افرادی که اضافه وزن دارند، بی‌خیال نظرات هر روزه‌ی مردم و رسانه باشند؟

۵

و من دوست دارم که این‌قدر حوصله داشته باشم که با دوست‌هام تماس تصویری بگیرم.

امروز هوا یک طوری بود. خنک و تاریک. یکم شبیه سال کنکورم.

یک چیز دیگه بود که باعث می‌شد که بیش‌تر به دبیرستان فکر کنم. و می‌دونی، هی به این فکر می‌کنم که چقدر عجیب غریب و شجاع بودم. چقدر نادان و جاهل حتی :)) چقدر دراما کویین. الان که بهش فکر می‌کنم حتی گریه‌ام می‌گیره از این که چقدر احساسات مختلف داشتم. برای خودم هزاران داستان داشتم. هزارتا آینده رو تصور می‌کردم. کارهای احمقانه‌ی زیادی هم می‌کردم؛ توی کلاس شیمی همین‌طوری گریه می‌کردم و با معلمم دعوا می‌کردم (الان امکان نداره که همچین کاری کنم) (و نمی‌گم سر چی، بار حماقتش دیگه واقعا غیر قابل تحمل می‌شه.) با فرزانه اطراف مدرسه ول می‌گشتیم، هر شب از ساعت شش تا هشت حرف می‌زدیم. می‌گفتیم که سال دوم دانشگاه، با هم به روسیه بریم. حتی تازگی‌ها یک شعری پیدا کردم که درباره‌ی فرزانه سر کلاس ادبیات نوشته بودم :)) عاشقانه نبود قطعا، ولی وزن داشت به شکل عجیبی. نصفه‌شب 500 Days of Summer می‌دیدم، Room می‌دیدم، لباس‌های عجیب می‌پوشیدم، خیلی گریه می‌کردم، خیلی پر از احساسات مختلف بودم.

چند هفته‌ی پیش، به فرزانه گفتم که با خودم خوبم و زندگی‌م به نسبت جالبه. و کل این قرنطینه، باعث شد بفهمم که من حاضرم هر چیزی باشم، جز یک معمولی جالب.

وسط گریه کردنم، فکر کردم که من واقعا خیلی وقته که از خودم خوشم نمیاد. خودم رو دوست دارم، ولی ازش خوشم نمیاد. از این که این‌قدر معمولی و صرفا جالبه. من نمی‌خواستم که این باشم. نمی‌خواستم که درباره‌ی زندگی‌م، بگم که «آره، می‌تونستم فلان کار رو بکنم، ولی من حسرتی ندارم.»

من هر روز درس می‌خونم. تقریبا یک هفته است که بازم دارم ورزش می‌کنم. زبانم رو تقویت می‌کنم. تلاش می‌کنم که انسان قوی‌تر و موفق‌تری باشم. واقعا هم دارم پیشرفت می‌کنم. ولی کل مدت، حس می‌کنم که یک چهارم دوران دبیرستانم زنده‌ام. امروز با فرزانه، فهمیدیم که انگار پیر شدیم. یعنی واقعا حوصله‌ی کارهای زیادی رو نداریم. باورت می‌شه که چند ماهه که داریم از فیلم دیدن فرار می‌کنیم؟ یا کلا از هر کاری که قبلا دوستش داشتیم؟ 

داشتم عکس‌هامون رو می‌دیدم، و تقریبا توی هر عکسمون، یک نوشابه بود. هر روز نوشابه داشتیم. باورت نمی‌شه که من چقدر قهر می‌کردم :))) هر روز با یک نفر قهر می‌کردم. الان چند ساله که من با کسی قهر نکردم؟ دلخوری بوده، ولی هیچ‌وقت این‌قدر حوصله نداشتم که قهر کنم. توی دبیرستانم، لحظه‌ای تنها نبودم. لحظه‌ای نبود که ما در حال مزخرف محض گفتن نباشیم. الان دیگه انگار هر روز مزخرف گفتن سخت‌تر می‌شه.

دلم برای دختر روشن، احمق، شجاع و احساساتی‌ای که بودم، به شدت تنگ شده.

۳

اسمش چی می‌تونه باشه؟ دختره یا پسر؟ ممکنه من رو بیش‌تر از صبا دوست داشته باشه؟

داشتم به فرزانه می‌گفتم که دوست دارم حمید و سپید بچه‌دار بشند. احساس می‌کنم که توی قلبم، مقداری محبت عمیق وجود داره، کنار عشقی که به مهرسا دارم، که همین‌طوری بدون استفاده مونده. دوست دارم یک نوزاد رو بغل کنم، ببوسمش، عکس‌هاش رو ببینم، و هر روز بیش‌تر از روز قبل دوستش داشته باشم. همین الانش مهرسا داره توی دستشویی با لحنی واقعا بشاش می‌شمره و آواز می‌‌خونه. درسته که بچه‌ها مقدار خیلی زیادی فقط مصیبتند، و فقط کمی زیبایی، ولی دوست دارم یک اسم تازه به قشنگی مهرسا توی خونواده‌مون باشه. من دلم هم برای بوی نوزادها تنگ شده.

۲

نیمه‌شبی که دلم پر بود از دوست داشتنت.

نصفه‌شبی، یادم افتاد که یک بار توی کتابخونه، بهش گفتم که حس می‌کنم که امروز دوستم نداره. و گفت که «نه، اتفاقا امروز به شکل غیر قابل باوری دوستت دارم. یعنی سر زنگ مطالعه، هی به پاهام نگاه می‌کردم و هی تعجب می‌کردم از این که این‌قدر دوست دارم.»

امشب، من شبیه همون موقع توئم. هی فکر می‌کنم بهت، و هی تعجب می‌کنم از این که این‌قدر دوستت دارم. یک جورهایی بامزه‌اس کلش.

تا حالا چند بار شده که ازم پرسیدند یا خودم از خودم پرسیدم که چطوری انسان می‌فهمه که عاشق شده. مثلا بقیه از این حرف می‌زنند که اگه عاشق کسی باشی، به نظرت زیباترین فرد دنیا می‌شه. خب من همیشه بابت این عذاب وجدان داشتم که فرزانه به نظرم زیباترین فرد دنیا نیست. مشخصا از همه‌ی مشخصاتش عمیقا خوشم میاد، ولی به نظر من زیباترین فرد دنیا، نمی‌دونم، اون دختری که توی موزیک‌ویدئوی فراموشی بود؟ یا پگاه؟ یا نمی‌دونم، یک نفر دیگه است. به خود فرزانه گفتم، و گفت که اتفاقا به نظر اون هم من زیباترین فرد دنیا نیستم. و کاملا جفتمون با این جریان خیلی مناسب برخورد کردیم. من همیشه وقتی با این جور چیزها برخورد می‌کنم، فکر می‌کنم که خب، چه اهمیتی داره؟ من که دوستش دارم. یعنی مثه همون گفته‌ای که عشق شبیه سوارکاری با مانع است که فلان، یا عشق صرفا میل جنسیه و فلان، اولش مشوش‌کننده است، ولی بعدا انسان فکر می‌کنه که خب، باشه، اصلا همین، ولی من دوست دارم با این فرد سوارکاری با مانع داشته باشم.

به مهدی و آرمینا گفتم یک بار، که عشق شبیه یک جهتیه برای زندگی. که وقتی به فرزانه فکر می‌کنم، همیشه فکر می‌کنم که یک چیزی داره، که هدف زندگی منه. حرکت کردن در راستای اون چیز هدف زندگی منه، این طوری زندگی‌م معنی پیدا می‌کنه. 

نمی‌فهمم که آدم چطوری می‌فهمه که عاشق کسیه دقیقا. مثلا برای من این‌طوری بود که صبح‌ها، همیشه دیر میومد کتابخونه. من هم روانی می‌شدم کاملا. یعنی هر بار که صدای در میومد، من نگاه می‌کردم که کیه. به نظرم فهمیدنش کار سختی نیست. صرفا می‌فهمی.

۳

Tell the world you are ready, and it replies

گفتم که برای امسال آرزویی ندارم؟ واقعا نداشتم. واقعا با خودم فکر کردم که هیچ‌وقت برنامه‌هام به جایی نرسید، بنابراین بذار همین‌طوری برم و ببینم که چی می‌شه. ولی دیشب یک قدم بزرگ برداشتم، و پادکستی که النا گذاشته بود و روش تاکید کرده بود، گذاشتم، که احتمالا می‌دونید که من واقعا رابطه‌ی خوبی با پادکست ندارم.

و خیلی خوب بود. و راستش در نتیجه‌ی همه‌ی چیزهایی که گفت، دلم خواست برای امسال بنویسم، آرزو کنم، و برنامه بنویسم و تلاش کنم. ضمن این که زهرا هم چندتا پست گذاشته بود که الان که دوباره مرورشون کردم، بیش‌تر دلم خواست که بنویسم، و واقعا برای امسال تلاش کنم. و نوشتن همه‌ی این‌ها، بهم کمک می‌کنه که یادم بمونه. مثلا یادتونه که راجع به این نوشتم که وقت‌هایی که حس می‌کنی خسته‌ای و هیچی به هیچ‌جا نمی‌رسه و اصلا صبحت خوب نبوده و بی‌خیال بعد از ظهر، مهم‌ترین وقت‌هاست؟ که مهم نیست اگه واقعا یکم خسته باشی، ولی نباید خودت رو ببازی؟ خب من از وقتی که اون رو نوشتم و چنین دیدی به دست آوردم، واقعا بهتر شدم.

پس بذارید شروع کنم.

توی پادکستی که النا گذاشته بود، می‌گفت که مثلا تو میای می‌گی که (در این مثال، من) «من امسال کل کمپبل رو می‌خونم، کل توماس رو می‌خونم، کل لنینجر رو می‌خونم، ...» و خب، همون طوری که همه‌مون می‌دونیم، امکان نداره که من واقعا به چنین اهدافی برسم. نه وقتی این‌طوری برنامه‌ریزی کردم. از طرف دیگه، بیاید باهاش مواجه بشیم، زندگی ما توی ایران، پذیرای هیچ‌گونه برنامه‌ریزی‌ای نیست. زندگی من به عنوان یک خوابگاهی که دیگه هیچی اصلا؛ تا به یک چیز عادت می‌کنم، مجبور می‌شم که جا‌به‌جا بشم. مثلا به برنامه‌ی استفاده از Face Wash ام دقت کنید. به طور خلاصه، برنامه‌ی من زیاد تغییر می‌کنه، نمی‌تونم برای سال بعدم برنامه‌ریزی خاصی داشته باشم. توی پادکست، می‌گفت که برای سال بعد تم تعریف کنید. که من واقعا توقعش رو نداشتم، ولی تم‌های واقعا جالبی رو تعریف می‌کرد؛ مثلا نظم بیرونی، نظم درونی، اصالت، تعهد، حتی توجه به رنگ‌ها، بوها، صداها :) که خب، برای من، یادگیری، نظم درونی و این که کارها رو سطحی انجام ندهم، واقعا ضروری بود. ولی در اولین قدم در سال جدید، (در واقع دومین قدم، قدم اولم گوش کردن به پادکست بود) تصمیم گرفتم که یک بار مثل انسان‌های متمدن، فقط روی یک چیز تمرکز کنم، و اونم سطحی انجام ندادن کارهاست. من افتضاحم توی این. یعنی نمی‌دونم، اگه کسی کانالم رو ببینه، متوجه این می‌شه احتمالا. من توی دقیقه به هزارتا چیز مختلف فکر می‌کنم. به خاطر قدرت پردازش فوق‌العاده‌ی ذهنم نیست، احتمالا از اینترنت‌گردی‌ها، و اسکرول کردن‌های فراوانم ناشی شده.

و خب، تاثیراتش واقعا مزخرفه، چون همون‌طوری که گفتم، تمرکز کردن برای من به شدت سخته. و من برای این همه درس، تمرکزم رو نیاز دارم. در نتیجه، این از تم. تلاش می‌کنم که توی هر لحظه به کاری که می‌کنم دقت کنم. دیگه احتمالا اینستا یا توییتر رو چک نکنم، یا به احتمال قوی‌تر، خیلی خیلی محدودش کنم.

چیز دیگه‌ای که شنیدم، این بود که باید به هر قیمتی به برنامه‌ریزی‌هات عمل کنی، دقیقا هر قیمتی. و خب، ما که وقت بی‌نهایت یا توان بی‌نهایت نداریم، پس باید درست برنامه‌ریزی کنیم. برای من که ملکه‌ی برنامه‌ریزی‌های نصفه‌نیمه هستم، این به شدت مهمه. چون همون‌طوری که فرد دانای پشت پادکست می‌گفت، به تدریج دیگه باورت به خودت رو از دست می‌دی، و دقیقا همین‌طوره!! اگه من یک برنامه‌ی حتی طولانی مدت می‌ریختم، و مطمئن بودم که تا اون موقع این برنامه، که شاید می‌شد توی برنامه‌س کوتاه مدت‌تر جمع شه، قطعا اجرا می‌شه، می‌تونستم برنامه‌های جامع‌تری برای زندگی‌م بریزم. و خب، این خیلی چیز جالبیه دیگه. من ازش خوشم میاد. در نتیجه، قراره که از این به بعد، برنامه‌های خیلی ساده‌ی روزانه برای خودم بنویسم، و به هر قیمتی انجامشون بدم، و خب، کم‌کم سختشون کنم.

خیلی چیزها هست که کم‌کم باید درستشون کنم. و کم‌کم درست می‌شند. مثلا الی می‌گفت که باید به ازای هر چیزی که حذف می‌کنی، یک چیزی بیاری. به ازای هر چیزی که میاری، یک چیز حذف کنی. و باید این رو بفهمیم بچه‌ها، ما یک ظرفیت مشخص داریم. کاملا مشخص. اگه قراره رنک یک باشید، باید کم‌تر با دوست‌هاتون باشید.

زهرا از قول یک نفر می‌گفت که به جای مثلا از پنج تا شش خوندن، از ۵:۰۳ تا ۶:۰۳ درس بخونید. و واقعا درست به نظر میاد. عزیزم، ما به اون سه دقیقه نیاز داریم. و موضوع اینه که باید قدر زمان رو بدونی، هر چقدر هم که کم باشه.

بقیه‌ی چیزهایی که به ذهنم میاد، جزئی‌اند بیش‌تر. یک چیزی که توی پست قبل بهش اشاره نکردم، این بود که سوختن جنگل‌ها، از بین رفتن همه‌ی اون زیست‌بوم، خیلی زیاد روی من تاثیر گذاشت. من نمی‌خواستم کسی باشم که همچین فاجعه‌ای رو به وجود آورده، و به عنوان دختر مادری که کوچک‌ترین قطرات آب سرد اول حمام کردن، آب شستن سبزی‌ها یا هر چی رو نگه می‌داره تا توی باغچه بریزه، من نمی‌تونم از اون دسته افرادی باشم که فکر می‌کنند «۹۵٪ مصرف آب مصرف خانگی داره، پس من هر چقدر هم صرفه‌جویی کنم، به هیچ‌جا نمی‌ره.» چون عزیزم، گفتم که، همین جزئیات مهمه. جزئیات مهم‌ترین چیزه. اگه به آب موقع شستن برنج اهمیت بدی، این اهمیت به آب‌های بزرگ‌تر هم می‌رسه. خیلی پیشرفت کردم. دائما دارم به صبا و مهرسا می‌گم که برق اتاق‌هاشون رو خاموش کنند. لوازم پلاستیکی احمقانه بازی که فقط برای یک هفته مهرسا رو سرگرم می‌کنند، نمی‌گیریم. هنوز البته واقعا خوب نیستم، ولی بهتر شدم.

خیلی تصویرهای معرکه‌ای از ۹۹ توی ذهنم دارم. این که با زهرا، همه‌ی کافه‌های انقلاب و ولیعصر رو امتحان کنیم، این که زیر بارون خیس بشم، این که یک ایستگاه تصادفی توی مترو پیاده بشم، هنر رو پیدا کنم، سینمای جهان رو ببینم، نقدشون رو بخونم، آهنگ‌های بیش‌تری از مهدی بگیرم، با بقیه بیش‌تر دعوا کنم و کارهای غیرضروری احمقانه‌ای که فقط وقتم رو هدر می‌دهند، انجام ندم. قدم به قدم پیش برم، و در نهایت، ببینیم که این مسیر به کجا می‌رسه.

 

+ پادکست

+ یک چیز جالبی که شنیدم، ایده‌ی جعبه بود. این که یک جعبه داشته باشید و هر کار زیبایی که توی سال ۹۹ انجام دادید، بنویسید و بندازید توی جعبه. حتی خیلی جزئی. همه‌ی این چیزها از این جزئیات شروع می‌شه.

۷

برای هواپیما، آبان، کرونا، گزارش کارهای شیمی تجزیه و شب‌هایی که توی بغلت خوابیدم.

فکر کنم آرمینا بود که می‌گفت که آرزو می‌کنه که سال پری در پیش باشه.

۹۸ برای من سال خیلی پری بود؛ بخشی‌ش به خاطر خودم، بخشی‌ش به خاطر همه‌ی بلاهایی که سرمون اومد. بذار مرور کنم که چی شد.

درباره‌ی این گفتم و پست‌های بهارم هم این‌جا هست، که بهار حجم زیادی از درس بود، و گزارش کار. شب‌ها تا ساعت سه بیدار می‌موندم و گزارش می‌نوشتم در حالی که فرداش ساعت هشت صبح کلاس ریاضی داشتم. توی ماه رمضون کلی غر زدم. با پگاه بازار قزل قلعه رو پیدا کردیم و دیگه توش موندگار شدیم، چون چیزهای خوشمزه دوست داشتیم و من شیفته‌ی بامیه‌ی بدون زولبیا هستم. با پگاه، باغ نگارستان رو دیدم، انقلاب رو گشتم، یک برگه‌ی اعتراضی در جهت استفاده نکردن از حمام به جای سرویس بهداشتی نوشتم. فرزانه رو توی تهران گردوندم، تجریش رو دیدیم و توی شلوغی‌ش گشتیم، شب کنارش خوابیدم، صبح کنارش بلند شدم، انقلاب رو بهش نشون دادم، کافه عباس رو بهش نشون دادم، وقتی که رفت، توی چمن‌های خوابگاه ایستاده بودم و تلاش می‌کردم که گریه نکنم. لپ‌تاپ و گوشی‌م هم‌زمان سوختند و پروژه‌ی قانون اساسی‌م از بین رفت، و من کاملا زیر استرس داشتم له می‌شدم. امتحان قانون اساسی‌م رو بد دادم و توی شیرینی فرانسه شیک شکلات خوردم و گریه کردم.

تابستون، کلی سریال دیدم، یک هفته با فرزانه زندگی کردم، برای اولین بار و قطعا آخرین بار ترن هوایی سوار شدم، تکامل خوندم، نام باد رو خوندم و وه، که چقدر دوستش داشتم :) مارول رو دیدم و تمام کردم، به شکل لذت‌بخشی وقتم رو می‌گذروندم.

پاییز، اجبارا توی خوابگاه دکترا اتاق گرفتم. هم‌اتاقی‌هام به معنای واقعی کلمه دو برابر من سن داشتند. برای تولدم گردنبند کوارتز هدیه گرفتم، و برای اولین بار تئاتر رفتم و کاملا مسحورش شدم. برای اولین بار کاخ سعدآباد رو دیدم، محوطه‌ی پشت خوابگاه رو کشف کردم و یک شب با دختر ۹۶ایمون، کلی از ته دل خندیدم و چایی‌های خوشمزه رو تموم کردم. یاد گرفتم که مراقب خودم باشم، یاد گرفتم که مرتب باشم. بعدش آبان بود و تمام ماجراهاش، و من فقط بهت‌زده بودم. برای آرمینا نگران بودم که چطوری قراره با خانواده‌اش تماس بگیره، برای دانشجوهایی نگران بودم که آمبولانس برده بودنشون، شب و روز فقط حیرت می‌کردم، و نگران بودم. بعدش تموم شد و من نقص‌های زیادی دارم، ولی این چیزها یادم نمی‌ره. ۱۷۶ نفر نمی‌تونه ۱۵۰۰ نفر رو از یادم ببره و این سیاسی نوشتن نیست. هیچ‌وقت. و توی جایی که ازش عمیقا خوشم میومد کاری پیدا کردم که عمیقا دوستش دارم و توش خیلی خوب بودم، و تا الان خیلی پیشرفت کردم. یک دوره‌ی مقدماتی پایتون هم امتحان کردم؛ شروع مناسبی برای برنامه‌نویسی.

زمستون، اول دی دقیقا، برای اولین بار یک مسافرت تنهایی به یک شهری نزدیک تهران داشتم تا مهدی رو ببینم، و البته برف‌ها. و شگفت‌انگیز بود، کل لحظاتش جادویی بودند، حتی با این که مهدی قبول نمی‌کرد که خودش دست داره و می‌تونه برای خودش سس بریزه. توی فرجه‌ها، با فرزانه، از صبح تا ظهر، توی یک کتابخونه‌ی روشن و خلوت بودیم، هر روز از یک کافه‌ای نزدیک کتابخونه قهوه‌های مختلف بیرون‌بر می‌گرفتیم. و من تلاش می‌کردم که بالاخره بفهمم لاته یا موکا چه فرقی دارند. در نهایت هم نفهمیدم. اولین روزی که توی مشهد از خواب بیدار شدم سلیمانی مرد، چند روز بعدش هم هواپیما رو با موشک زدند. من هم نشستم و همین‌طوری گریه کردم و تلاش کردم ریاضیات مهندسی بخونم و در نهایت هم که فاجعه شد، ولی به یاری خدا، پاس شدم. نمرات ترم سه‌م افتضاح شد. الان که بهش نگاه می‌کنم، خودم رو مقصر نمی‌دونم، شرایط روحی افتضاحی داشتم و صرفا هیچ رمقی نداشتم. من هیچی یادم نمی‌ره. هیچ‌وقت نمی‌تونم از این دید بهش نگاه کنم که اتفاقی بود که افتاد و باید ازش گذشت. توی بین دو ترم بود که کرونا اومد. از چین داشت شروع می‌شد، و من وقتی قهمیدم که شبیه سرماخوردگیه، اعصابم خورد شد از این که این‌قدر ساده و ابتداییه؛ چه می‌دونستم که همچین بلایی قراره سرمون بیاره؟ ترم شروع شد، برای دومین بار با سینا پیاده از خوابگاه تا دانشگاه رفتم، آرتمیس رو شروع کردم، و اخبار کرونا کم‌کم در اومد و دانشگاه تعطیل شد. بعدش هم که تا عید تصویب شد. برگشتم به مشهد. شرح روزهای مشهد هم نوشتم. دیروز تولد مهرسا بود. تازگی‌ها تربیت و پرورشش گردن من افتاده و یک روز راجع بهش می‌نویسم. دارم فیلم‌های نولان رو می‌بینم. تلاش می‌کنم که یک روتین برای خودم درست کنم. توی لینکدین به محققهای مورد علاقه‌ام پیام می‌دم، فرزانه می‌گه که من راه درست رو انتخاب کردم، فقط باید ادامه‌اش بدم. من هم دارم تلاش می‌کنم که بهتر باشم.

واقعا دیدی از سال بعد ندارم. آرزویی هم ندارم. فقط دوست دارم که خیلی زیاد یاد بگیرم. لازم نیست که همیشه موفق باشم، اما دوست دارم که به قدری قوی باشم که بتونم شکست‌هام رو قبول کنم و همچنان امیدوار باشم. مشکلی ندارم که خودم کرونا بگیرم. فقط نمی‌خوام به خانواده‌ام برسه.

۴

کارولینسکا.

چند وقت پیش، یک روزی که فرزانه اومده بود خونه‌مون و ناراحت بود، رنکینگ دانشگاه‌های مختلف رو می‌دیدیم و سایتشون رو چک می‌کردیم که ببینیم باید چی کار کنیم.

یک جا، به جای رنکینگ کل، رنکینگ علوم زیستی رو سرچ کردم و موسسه‌ی کارولینسکای سوئد رو آورد به عنوان رتبه‌ی دوم. کارولینسکا جاییه که برنده‌ی نوبل رو مشخص می‌کنند. ایمیلم رو دادم که اطلاعات بیش‌تر رو به ایمیلم بفرستند و بعدش جاهای دیگه رو چک کردم و راه‌های دیگه‌ای رو امتحان کردم تا فرزانه رو بهتر کنم.

فرداش که ایمیلم رو چک کردم، دیدم که ایمیلش اومده. و می‌دونی، دیدنش، خوندنش، مثه هوای اردیبهشت لذت‌بخش بود. یعنی به احتمال قوی من نمی‌تونم از اون‌جا پذیرش بگیرم، ولی تصور همچین زندگی‌ای، جای سرد، آزاد، تمیز، و قوی‌ای، خوشحالم می‌کنه. این که Biomedicine بخونم، یک جایی باشم که درخت‌های کاج باشند، کلا خیلی تصویر رویایی‌ای بود.

دلم برای روزهای قبل قرنطینه تنگ نشده، ولی برای رویاهای اون موقع، قطعا چرا.

الان دیگه نمی‌تونم خیلی به این چیزها فکر کنم. راستش دیگه می‌ترسم. صرفا دارم درس می‌خونم، که اون هم مدیون اینه که حوصله‌اش رو دارم. ضمن این که یکم فراتر از خود سابقم عمل کردم و یکم فراتر از نوک دماغم رو دیدم، و به این نتیجه رسیدم که احتمال زیادی وجود داره که از این، سالم در بیایم. بعدش قطعا به خودم افتخار خواهم کرد که این زمان رو از دست ندادم. ممکن هم هست که سالم در نیام، و بمیرم، که در اون صورت مردم، و دیگه احتمالا به چیز خاصی فکر نخواهم کرد.

راستش اکثر قسمت‌های روز واقعا بد نیست. تازگی‌ها در اثر قرنطینه احتمالا، فرد خیلی مسخره‌ای شدم و موقع درس خوندن با خودم جوک می‌گم و به جوک‌های خودم می‌خندم، که خیلی احمقانه است، دارم تلاش می‌کنم داستان‌ها و توجیه‌ها و راه‌های بیش‌تری برای پیچوندن مهرسا یاد بگیرم. مثلا امروز فهمیدم برای این که از خودکارهام کم‌تر استفاده کنه، باید بهش بگم که خودکارها باید بخوابند و استراحت کنند. یکم بیش از حد حرفم رو جدی گرفت و خودکارهام رو گذاشت توی جامدادی‌م و در جامدادی رو بست که نور نره. به هر حال من این حالت رو ترجیح می‌دم.

در طول روز با صبا یا قهرم، یا دعوا می‌کنیم، یا داریم کل دنیا رو مسخره می‌کنیم و باز هم به جوک‌های خودمون می‌خندیم. راستش خوش می‌گذره، صرفا می‌دونی، در عمق، عصبانی‌ام. امشب یک لحظه، که اتفاق خیلی خاصی هم نیفتاده بود، گریه‌ام گرفت، و کل بدنم می‌لرزید. می‌دونی، دوست دارم بتونم برای آینده برنامه‌ریزی کنم. خیلی احمقانه است، ولی من می‌خواستم باشگاه برم، بعد از این همه مدتی که طول کشید، تا ثبت نام کنم.

پی‌نوشت: این پست برای دیشب بود، اما به دلیل سیستم‌های اخیرا خیلی حرفه‌ای بیان، امشب تونستم بالاخره پستش کنم.

۰
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان