امروز هوا یک طوری بود. خنک و تاریک. یکم شبیه سال کنکورم.
یک چیز دیگه بود که باعث میشد که بیشتر به دبیرستان فکر کنم. و میدونی، هی به این فکر میکنم که چقدر عجیب غریب و شجاع بودم. چقدر نادان و جاهل حتی :)) چقدر دراما کویین. الان که بهش فکر میکنم حتی گریهام میگیره از این که چقدر احساسات مختلف داشتم. برای خودم هزاران داستان داشتم. هزارتا آینده رو تصور میکردم. کارهای احمقانهی زیادی هم میکردم؛ توی کلاس شیمی همینطوری گریه میکردم و با معلمم دعوا میکردم (الان امکان نداره که همچین کاری کنم) (و نمیگم سر چی، بار حماقتش دیگه واقعا غیر قابل تحمل میشه.) با فرزانه اطراف مدرسه ول میگشتیم، هر شب از ساعت شش تا هشت حرف میزدیم. میگفتیم که سال دوم دانشگاه، با هم به روسیه بریم. حتی تازگیها یک شعری پیدا کردم که دربارهی فرزانه سر کلاس ادبیات نوشته بودم :)) عاشقانه نبود قطعا، ولی وزن داشت به شکل عجیبی. نصفهشب 500 Days of Summer میدیدم، Room میدیدم، لباسهای عجیب میپوشیدم، خیلی گریه میکردم، خیلی پر از احساسات مختلف بودم.
چند هفتهی پیش، به فرزانه گفتم که با خودم خوبم و زندگیم به نسبت جالبه. و کل این قرنطینه، باعث شد بفهمم که من حاضرم هر چیزی باشم، جز یک معمولی جالب.
وسط گریه کردنم، فکر کردم که من واقعا خیلی وقته که از خودم خوشم نمیاد. خودم رو دوست دارم، ولی ازش خوشم نمیاد. از این که اینقدر معمولی و صرفا جالبه. من نمیخواستم که این باشم. نمیخواستم که دربارهی زندگیم، بگم که «آره، میتونستم فلان کار رو بکنم، ولی من حسرتی ندارم.»
من هر روز درس میخونم. تقریبا یک هفته است که بازم دارم ورزش میکنم. زبانم رو تقویت میکنم. تلاش میکنم که انسان قویتر و موفقتری باشم. واقعا هم دارم پیشرفت میکنم. ولی کل مدت، حس میکنم که یک چهارم دوران دبیرستانم زندهام. امروز با فرزانه، فهمیدیم که انگار پیر شدیم. یعنی واقعا حوصلهی کارهای زیادی رو نداریم. باورت میشه که چند ماهه که داریم از فیلم دیدن فرار میکنیم؟ یا کلا از هر کاری که قبلا دوستش داشتیم؟
داشتم عکسهامون رو میدیدم، و تقریبا توی هر عکسمون، یک نوشابه بود. هر روز نوشابه داشتیم. باورت نمیشه که من چقدر قهر میکردم :))) هر روز با یک نفر قهر میکردم. الان چند ساله که من با کسی قهر نکردم؟ دلخوری بوده، ولی هیچوقت اینقدر حوصله نداشتم که قهر کنم. توی دبیرستانم، لحظهای تنها نبودم. لحظهای نبود که ما در حال مزخرف محض گفتن نباشیم. الان دیگه انگار هر روز مزخرف گفتن سختتر میشه.
دلم برای دختر روشن، احمق، شجاع و احساساتیای که بودم، به شدت تنگ شده.