Perfect Week

(چیزی که قراره بنویسم، بیش‌تر برای خودمه.)

یک

یک صحنه‌ای بود که به مامانش که خیلی مذهبی بود و هی از انجیل براش پیام می‌فرستاد و رابطه‌شون پر از تنش بود، نوشت که گیه و می‌دونه که چقدر مامانش مذهبیه ولی نفرت از مذهب نمیاد و راستش یادم نیست اصلا دقیقا چی گفت، ولی به هر حال مامانش فکر کنم یک روز بعدش یا چند ساعت بعدش یک چیزی گفت توی مایه‌های «من از وقتی به دنیا اومدی دوستت داشتم، و تا ابد عاشقت می‌مونم.» و من هی دارم از فکر کردن بهش گریه می‌کنم. یاورم نمی‌شه که این صحنه، این‌قدر آرزومه. این‌قدر قلبم به چنین چیزی نیاز داره. معمولا نگران این نیستم، ولی تازگی‌ها فوبیای این رو پیدا کردم که گوشی‌م یک جا باز باشه و یک نفر بفهمه و من نمی‌دونم که خانواده‌ام دقیقا چطوری واکنش نشون می‌دن، ولی قطعا یک جهنم می‌سازند و ابدا راهی برای فرار ازش ندارم.

دو

یک هفته است که هیچی درس نخوندم. انرژی‌م دقیقا یک درصده، و تا میام یکم استراحت کنم و بهتر بشم، یک نفر تصمیم می‌گیره که نه، باید هر چی از من مونده تخلیه کنه. به نظرم علت اصلی‌ش حمیده. حمید استراتژی اصلی‌ش برای حل تمام مشکلاتش، چه کوچک و چه بزرگ، عذاب وجدان دادنه. تا من باطری‌م به دو درصد می‌رسه، میاد می‌گه که «سارا پاشووووو!!!!! چرا مامان همه‌اش کار می‌کنه؟ چرا تو همه‌اش نشستی؟» و من نمی‌تونم توضیح بدم که من واقعا هر روز با این موضوع درگیرم که مامان کار نکنه و تازگی‌ها دیگه به این رسیدم که من نمی‌تونم به کسی که خودش هیچ تلاشی نمی‌کنه، کمک کنم. هیچی نمی‌گم، می‌رم توی اتاق، در رو می‌بندم و گریه می‌کنم.

سه

من درباره‌ی هیچی اطمینان ندارم. ولی از این اطمینان کامل دارم که به اندازه‌ی یک فرد بالای هجده سال نرمال، می‌فهمم و به همین دلیل، صلاحیت این رو دارم که زندگی‌م رو خودم مدیریت کنم. نظر واقعی و بی‌احتیاطم اینه که من قطعا بیش‌تر از تمام اعضای خانواده‌ام می‌دونم که چطور زندگی‌م رو مدیریت کنم ولی خب، درصد خطاش بالاست. در هر حال، خیلی پیش نمیاد که کسی به خودش اجازه بده به جای من تصمیم‌گیری کنه و بهم بگه چی کار کنم و نکنم. ولی به نظر نمیاد سپید خیلی متوجه این موضوع باشه و نگه داشتن خشمم هر بار که تلاش می‌کنه با من ارتباط برقرار کنه و با «زبان نوجوانان» بهم بفهمونه که چی کار کنم یا نکنم، سخت‌تر می‌شه. جدا از این که به نظر من مشکلات بین من و مامان و بابام، و به طور کلی مشکلات خانوادگی‌مون مربوط به خودمونه و نیازی نداره که یک نفر دیگه بیاد بینمون صلح ایجاد کنه، جدا نمی‌فهمم چرا نمی‌بینه که وقتی حتی والدین سخت‌گیر من دست از سرم برداشتند و امر و نهی بهم نمی‌کنند، چندان حقی برای فرد سوم نمی‌مونه؟

چهار

دارم فکر می‌کنم این که امروز سوپ احساس و هورمون شدم با دیدن همین سریال، این بود که یک چیزی شبیه به خودم پیدا کردم. می‌دونی، نه جزئی، منظورم از نظر همون کیفیت ذاتیه. توی گوگل دنبال افراد INFJ توی فیلم‌ها گشتم و هیچ فردی پیدا نکردم که حس کنم شبیهشم، دقیقا هیچ‌کس. در واقع از همه‌شون بدم می‌اومد حتی. به فرزانه گفتم کی رو توی فیلم‌ها دیده که شبیه منه، و هیچی یادش نیومد. ولی امروز که این رو دیدم، خیلی خوشحال بودم. توش کاملا غرق بودم و می‌دونم که هزار بار دیگه هم نگاهش می‌کنم. من رو یاد اوایل رابطه‌مون مینداخت که بغل هم دراز می‌کشیدیم و می‌بوسیدمش. این توی هر رابطه‌ای حالا هست، ولی خب، این‌جا خیییلی من رو یاد قبلا مینداخت. این که این‌قدر منطقی بود روابطشون. با هم حرف می‌زدند، از هم حمایت می‌کردند و در نهایت، همه چی خوب می‌شد. می‌دونی، من تلاش کردم با صبا خوب باشم، ولی نمی‌دونم، حس می‌کنم براش همچنان مهم نیست من چه حسی دارم. حواسش ذره‌ای به من نیست، و حتی این مسئله‌ای نیست واقعا، ولی نمی‌تونم دائما با این حس کنار بیام یا اهمیتی ندارم، یا ازم بدش میاد. فرزانه می‌گه طبیعت سنشه. من همچین نظری ندارم، ولی در هر صورت تصمیمم یکیه. به نظرم این که از یک شونزده ساله توقع داشته باشم گوشه‌ی ذهنش من هم باشم، به نظرم اصلا خواسته‌ی پرتی نیست و وقتی نمی‌تونه، من هم نمی‌تونم. می‌خواستم به فرزانه بگم که بیا ما هم وقتی بالاخره سوئد یا نروژ یا هر جا مهاجرت کردیم، چند تا دوست پیدا کنیم که باهاشون خوش بگذره، و رابطه‌مون این‌قدر عمیق باشه که من حس و حال این رو داشته باشم که ازشون عصبانی بشم.

پنج

یکی از چیزهایی که من نمی‌تونم توش به خودم اعتماد کنم، سیگنال‌های خطریه که از انسان‌ها دریافت می‌کنم. تازگی‌ها هی شواهد برام جمع می‌شه که به فلانی نمی‌تونم اعتماد کنم، و هی بعدش فکر می‌کنم که «نه، ممکنه صرفا حواسش نبوده باشه، یا من اشتباه برداشت کردم.» یک توجیهی پیدا می‌کنم قطعا، و نمی‌دونم که اعتماد کنم و رابطه‌ام رو محدود کنم، یا صرفا توجهی نکنم. می‌دونی، مثلا این طوریه که با کودک کار بد برخورد می‌کنه، می‌بینم که دیگران رو تحقیر می‌کنه، و با همه خیلی خوبه که برای من یکم سیگنال خطره. و می‌دونم این طوری که می‌گم، خیلی واضح به نظر میاد، ولی وقتی با کلی شیرینی قاطی بشه، دیگه خیلی تشخیصش راحت نیست. نمی‌دونم.

شش

دوست دارم بدونم اگه نود درصد موفقیت‌های خانواده مربوط به من نبود، مامانم چه رفتاری باهام می‌داشت. چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم اگه یک روز یک نفر ازش بخواد شخصیت من رو توصیف کنه و بگه از چی‌ها خوشم میاد، حدودا چند ثانیه می‌تونه حرف بزنه و چی می‌گه به جز «مهربونه، ساکته، و ماکارونی دوست داره.» تا حالا خیلی پیش اومده که دوست داشته باشم براش یک نامه بنویسم و توش حدودا صد بار بنویسم که ازش متنفرم. و تنها مانعم فقط سختی این کار باشه. ولی وقتی مثل امروز یک جوری رفتار می‌کنه که من حس می‌کنم اونم از من متنفره، واقعا حس می‌کنم می‌میرم. می‌دونی، پارسال تابستون، یک صحنه بود که از بس گریه کرده بودم، میز پر شده بود با دستمال کاغذی. و بابام وقتی که دید، با ملاحظه‌ی تمام پرسید که «چرا این همه دستمال کاغذی مصرف کردی؟» و می‌دونی، دوست دارم یک روز بفهمم که آیا اگه من قیافه‌ام رو حفظ کنم، کار اشتباهی نکنم و وظایفم رو انجام بدم، کسی براش مهمه که من واقعا چه احساسی دارم؟ و واقعا فکر نمی‌کنم که تا حالا کسی توی این خانواده به احساسات من فکر کرده باشه.

پ.ن؛ بخش زیادی از این پست احساسات محضه، بدون چندان منطق. یادم اومد که یک بار قلبم درد می‌کرد و تا معلوم شه هیچی نیست، مامانم مرد و زنده شد. شاید یک روز دیگه قبول کنم که بقیه دوستم دارند، ولی امشب فقط نیاز دارم که حسش کنم. چون واقعا با صفر درصد فاصله‌ی زیادی ندارم. و نمی‌تونم همین انرژی رو بازم بذارم روی درک کردن.

هفت

امروز مامانم اومد پیشم و گفت که چه‌ام شده و یادم نمیاد هیچ‌وقت این طوری برخورد کرده باشه. و با هم حرف زدیم، و خوب شدیم نسبتا، و در کمال حیرت من، گفت که بریم پیش روانشناس و خب، نمی‌دونم، من که خیلی می‌ترسم، ولی برام خیلی عجیب و خوشحال‌کننده بود، چون مامانم عادت داشت که بگه روانشناس و مشاور به دردی نمی‌خورند. بهم گفت که براش اپ پادکست رو نصب کنم و گفت که دوستم داره. آمم، خوب بود و من باز گریه‌ام گرفت. خدااااا.

۲

I've woken up in a hotel room, my worries as big as the moon

دوست دارم قبل از بیست سالگی‌م مشهد رو بشناسم. بدونم چی‌ها موازی‌اند، هر چهارراهی تقاطع چی‌هاست، چه مناطقی همسایه‌اند. مشهد اون‌قدر پیچیده نیست. ضمن این که من هم دو سوم از شهر رو به خاطر نزدیکی‌ش به حرم و قدیمی بودنش حذف کردم. به خاطر همین امشب که حمید و سپید می‌خواستند برن بگردند، با صبا همراهشون شدم. و همین الانش چیزی یادم نمیاد. به هر حال، این‌ها خیلی مهم نیست. آخرش با هم آیس‌پک گرفتیم. و داشتیم می‌خوردیم که حمید گفت که «سارا چیزهای خوشمزه رو می‌شناسه.» (بله، دقیقا همین مهمه.) و من خیلی خوشحال شدم. بعضی از آدم‌ها هستند که می‌دونند چطوری خودشون رو توی دل بقیه جا کنند. دقت به چیزهای ریز و تعریف کردن ازشون. احتمالا به‌علاوه‌ی یکم جذابیت؛ چون من هر بار این کار رو کردم، واقعا موقعیت عجیبی به وجود می‌اومد. به هر حال، من خیلی این تعریف رو دوست دارم. عاشق اینم که آدمی باشم که چیزهای خوشمزه رو می‌شناسه.

چند روز پیش داشتم با فرزانه آشپزی می‌کردم و گفت که دوست داره من سبک خودم رو توی آشپزی داشته باشم. و من یک لحظه فکر کردم و دیدم عاشق این ایده‌ام. انگار که یک قسمت از خودم رو پیدا کرده باشم. بهش گفتم که من غذاهای عجیبی می‌پزم که قطعا گاهی اوقات الهام‌بخشند، ولی شاید قابل خوردن نباشند. مخصوصا این که من دستم توی سوزوندن غذا خیلی روونه. استعداد ذاتی دارم. به خاطر همین یک چالش آشپزی پیدا کردم. و قبل از تولدم تمومش می‌کنم. متاسفانه چالش‌های آشپزی زیادی وجود ندارند و من قطعا به یک لیست نیاز دارم برای از بین بردن گاردم، چون اگه به خودم باشه تا ابد ماکارونی درست می‌کنم؛ هر هفته به یک بهانه. به هر حال، چالشم خیلی دیگه مال تازه‌کارهاست. فردا باید تخم‌مرغ آب‌پز درست کنم. این طوری خودم رو دلداری دادم که امتحان می‌کنم ببینم چه ادویه‌ای باهاش خوب می‌شه. ولی پس‌فردا املته، و این دیگه توهینه. من خدای درست کردن املتم. بقیه باهام هم‌نظر نیستند، ولی من خودم نمی‌تونم از املت‌هام سیر بشم. به هر حال برای اینم تصمیم گرفتم یک نوع املت جدید بپزم. امروز هم نون تست رو ... آمم، سرخ کردم؟ نمی‌دونم، ته ماهیتابه گذاشتم، و خیلی خوشمزه و ترد شد؛ و سوخته.

با این که هیچی درس نخوندم، ولی واقعا خوشحالم. روز خوشایندی بود. هر چند که مامانم متوجه کبودی گردنم شد، و واقعا به نظر نمی‌رسید با توضیح این که «نمی‌دونم، پاهام هم گاهی اوقات کبود می‌شه.» قانع شده باشه. و وقتی باهاش حرف می‌زنم نگاهش بین صورتم و گردنم در نوسانه. ولی من با استراتژی «بهترین دفاع حمله است.» موهام رو محکم بستم و تلاش می‌کنم نشون بدم اصلا برام مطرح نیست. ولی ته قلبم می‌دونم اگه کبودی گردن چیزی باشه که لوم می‌ده، از شدت خشم ... آمم، نمی‌دونم، یک کاری می‌کنم. تلاش می‌کنم بی‌خودی پای خودکشی رو وسط نکشم.

و تازه، استاد ژنتیکم هم گفت که پسر کوچکش عکس برگه‌های امتحانمون رو از گوشی‌ش پاک کرده و ما باید دوباره عکس‌هاش رو بفرستیم و من نه عکس‌هاش رو دارم، نه خودش. و بهم گفت که باید دوباره بنویسم و من فقط دو سوال دارم: آیا بهترین زمان تصحیح برگه‌ها، بدون ذره‌ای اغراق، دو ماه بعد از امتحانه؟ آیا بهترین جای گوشی‌ای که حاوی اطلاعات مهمیه، دست یک بچه است؟ اولش خیلی خشمگین شدم. بعدش فکر کردم چند تا سواله دیگه. و رهاش کردم. ولی شدت بی‌مسئولیتی کادر دانشکده‌مون واقعا تازگی‌ها درمانده‌ام کرده.

مامان و بابام هی بهم پیشنهاد می‌کنند که اتاقی که توش می‌خوابم، واقعا اتاق خودم باشه، و هی به این اشاره نکنم که هیچ اتاقی ندارم. ولی خب، موضوع اینه که من می‌دونم تا پنج کیلومتر از این خونه دور بشم، همه‌ی وسایلم به غارت می‌ره. یا به سادگی دور انداخته می‌شه. ولی خب، وسوسه شدم. دوست دارم یک کتابخونه‌ی زیبا داشته باشم. و یک دیوار خالی دارم که واقعا برای همچین صحنه‌ای محشره:

صبا بهم گفت که برای تولدم احتمالا بهم یک قاب عکس از پوستر همیلتون رو هدیه بده. ما خانوادگی عادت به سورپرایز کردن و شدن نداریم. از ایده‌اش خوشم میاد عزیزم. چیزهای زیادی توی اتاق هست که مطابق سلیقه‌ی من نیست، ولی به نظرم بتونم چیزی ازش درست کنم که نه به غارت بره، و نه دور ریخته بشه. آره، اینم از شهریور.

۲

بیست

عطش زندگی کردن، و دونستن رو نه‌تنها توی خودم، که توی آدم‌های اطرافم هم می‌بینم. این میل عمیق برای این که کسی باشی. و توجه رو به خودت جلب کنی. و می‌دونی، وقتی این طوری نمای بیرونی‌ش رو توی یک فرد دیگه می‌بینم، اصلا خوشم نمیاد. درست به نظر نمیاد.

فرزانه حرص نمی‌خوره سر این چیزها. می‌دونی، بحثم سر فرزانه نیست، سر خود ویژگیه. که در حالی که همه دنبال اینند که بیش‌تر بدونند و بهتر و بزرگ‌تر و فرهیخته‌تر باشند، فرزانه به راحتی کتاب‌ها، فیلم‌ها یا هر چی کلا که اگه بگی دوستشون داری، عقلت زیر شک می‌ره، ول می‌کنه. سر این حرف نمی‌زنم که درست می‌گه یا نه. من فقط این رو می‌پرستم که این‌قدر اهمیت‌نده‌ است. این‌قدر توی دنیای خودشه. فکر نکنم تا حالا کلا به نظر دیگران راجع به خودش اهمیتی داشته باشه.

بیست روز دیگه، بیست سالش می‌شه؛ منم سی و پنج روز دیگه. نشسته بودیم و ناراحت بودیم. فکر می‌کردیم توی بیست سالگی دیگه همه چیز باید زیبا و کامل باشه. نه این که همچنان همین‌قدر هیچی‌ندیده باشیم. فرزانه یک لیست خوند، از کارهایی که چند سال پیش فکر می‌کرد باید قبل از بیست سالگی انجام داده باشه. من دوستش دارم، ولی هدف‌گذاری‌ش واقعا خیلی خوب نیست. الان بیش‌تر این یادم میاد که تا قبل از بیست سالگی کنسرت Imagine Dragons رفته باشه. آره. توی دبیرستان هنوز نگرش خیلی خوبی از اقتصاد توی ایران نداشتیم. 

این شکلی نیست که من خیلی به این لیست‌های قبل از بیست سالگی اعتقاد داشته باشم. واقعا ندارم. لازم نیست همه‌مون دقیقا یک طور زندگی کنیم و واقعا احمقانه است که بر اساس چند تا تیک ارزش کل زندگی‌ت رو زیر سوال ببری. به فرزانه می‌گفتم که ما مدرسه‌ی خوبی درس خوندیم، و دانشگاه و رشته‌ی خوبی هم قبول شدیم، و باید به خاطر این‌ها یکم به خودمون امتیاز بدیم به هر حال. 

کلا می‌دونی، چند تا پست قبل گفتم؛ باید منطقی به مشکلات نگاه کنی. نباید فکر کنی توی کل زندگی‌ت هیچ کار مفیدی نکردی؛ من کلی کار مفید کردم. کلی زندگی کردم. خیلی خیلی زیاد خندیدم و واقعا هیچ‌کس نمی‌تونه انکار کنه چقدر به چیزهای چرت زیادی فکر کردم. و به نظرم فکر کردن کلا خوبه، حالا راجع به هر چی هم باشه.

صرفا اون‌قدر تجربه ندارم که دلم می‌خواست. و اینم اشکالی نداره. تازه اول راهم. تازگی‌ها می‌تونم ببینم که چقدر این تصور هست که از سی چهل سالگی به بعد، هیچی نیست. ولی من می‌دونم که اگه بخوای، اون‌جا هم محشر می‌شه. این‌ها رو نمی‌گم که خودم رو دلداری بدم. واقعا بهشون معتقدم. خوشم میاد از این که کسی باشم که یک جنبه‌ی تازه از چیزی رو می‌بینه.

به هر حال، سی و پنج روز تا بیست سالگی‌م مونده و من واقعا مشتاقم که ازش استفاده کنم. امشب با صبا برای اولین بار کارائوکه گذاشتیم و همیلتون خوندیم. افتضااااااااااح بودیم، ولی خیلی خوش گذشت. و شروع خوبی بود.

۳

Only know you love her when you let her go

نمی‌دونم این‌جا تعریف کردم یا نه؛ ولی یک بار بود که من سوم دبستان بودم، و تازه برگشته بودم خونه و با صبا دعوام شد. ما همیشه دعوا می‌کردیم البته. اصلا خاطره‌ای یادم نمیاد که کنارش بوده باشم و با هم در صلح باشیم. به هر حال، یک صحنه‌ای بود من توی یک اتاق بودم و صبا هم توی هال. و خب، پیش‌دبستانی بود و به طور کلی هم خیلی عقل نداشت؛ و با تمام سرعتی که می‌تونست، دوید به سمت اتاق. من چیزهای زیادی یادم نمیاد از دبستانم، ولی دقیقا اون صحنه یادمه. که من یک لحظه فکر کردم این صحنه خیلی شبیه یکی از صحنه‌های تام و جریه، و توی این‌جا جری حتما وقتی تام به در می‌رسه در رو می‌بنده؛ و منم بستم :))))) صبا خیلی خیلی محکم خورد به در و خب، آسیب (زیادی) بهش نرسید، ولی قطعا مامانم در یک قدمی آسیب زدن خیلی شدیدی به من بود. به هر حال، من این خاطره رو به طرز عجیبی دوست دارم. شاید بهترین خاطره‌ی کودکی‌م باشه. البته می‌دونم که این حرفم ممکنه باعث شه یکم سادیستیک به نظر بیام. ولی خب، اگه خواهر داشته باشید، احتمالش هست که لذت من رو درک کنید.

من اصلا یادم نمیاد که ما تا چند سال پیش با هم حرف می‌زدیم یا نه. چون فقط به هم بی‌دلیل لگد می‌زدیم. دقیقا هر وقت با هم مواجه می‌شدیم، و فکر نکنم هیچ‌وقت به حرف زدن رسیده باشیم با اون مقدمه‌ی خشن. حداقل توی تن صدای معمولی با هم حرف نزدیم.

ولی خودم یادمه وقتی صبا با مامانم دو سه روز بعد از تولدش اومد خونه. من سه سال و نیمم بود و خییییییلی خوشحال بودم. هی روش خم می‌شدم و می‌بوسیدمش. دیدن فیلمش با صبای شونزده ساله، واقعا عجیبه. نمی‌تونیم به هم نگاه کنیم. هی بهش می‌گفتم «لیلا» چون قرار بود اسمش لیلا باشه اصلا. اسم خواهر مامانم که وقتی خیلی کوچک بود، نتونست دووم بیاره.

ما هنوزم خیلی حرف نمی‌زنیم. صبا کل مدت توی اتاقشه، من هم کل مدت زیرزمینم. وقتی هم هست، با هم ادای همیلتون رو درمیاریم. یا صبا از المپیادش می‌گه، و منم هی التماسش می‌کنم که ساکت بشه. چون خیلی حرف می‌زنه. واقعا دیدنش، شبیه دیدن خودم توی آینه است. a little crappier. ولی خیلی تفریحات عجیبی داریم. وقتی مهرسا حرف‌های عجیب‌غریب می‌زنه، به هم خیره می‌شیم. با دقت به تبلیغ‌های تلویزیون نگاه می‌کنیم و تلاش می‌کنیم مسخره‌ترینشون رو پیدا کنیم و یا بگیم کدومشون بهتره. هر دو تامون از اون تبلیغ تلاونگ که توش شخصیت اصلی از دیدن یک بطری سفیده‌ی تخم مرغ تا سر حد مرگ خوشحال می‌شه، خیلی خوشمون میاد. در حدی که هر وقت می‌اومد، هم رو صدا می‌زدیم که حالت چهره‌ی شخصیت اصلی رو از دست ندیم. روزمون رو می‌ساخت. وقتی مهرسا نیست و دلمون براش تنگ می‌شه، به صبا می‌گم که اداش رو دربیاره. بعدش همین‌طوری کنار هم می‌شینیم و به مهرسا فکر می‌کنیم. وقتی هم که هست و داریم روانی می‌شیم از دستش، با خستگی محض به هم خیره می‌شیم.

من عاشق خندیدنم. و صبا با اختلاف فاحشی بهترین خنداننده‌ایه که من تا حالا دیدم. تازه خنداننده‌ی شخصی‌مه.  وقتی حرف می‌زنیم، من خوشحالم. خیلی خاطره‌های احمقانه‌ای رو تعریف می‌کنه از معلم‌های المپیادش. عادت داریم که با هم با صدای گوش‌خراش آواز بخونیم. مثلا Into the Unknown. با یک صدای لوس و آهسته شروعش می‌کنیم، و وسطش جیغ می‌زنیم، اصلا خنده‌دار نیست وقتی تعریفش می‌کنم، ولی وقتی با هم اجراش می‌کنیم، کاملا غش می‌کنیم. یا مثلا آهنگ کلاسیکمون همون آهنگ شجریانه که راستش اصلا یادم نمیاد دقیقش چیه، ولی ما با هم می‌گیم «ای خداااا، ای خدااااا، ای خدااا، لاهاهاهاهاها» و مال وقت‌هاییه که یکی‌مون قهره یا عصبانیه؛ و استفاده کردنش یک جنایت و تقلب بزدلانه است، چون امکان نداره بعدش فرد عصبانی بتونه نخنده. صبا می‌تونه من رو طوری عصبانی و خشمگین کنه، که اگه یک چاقو دستم بود، واقعا نمی‌تونستم اطمینان بدم که ازش استفاده نمی‌کنم؛ ولی طوری هم شدید من رو می‌خندونه که کنار هیچ‌کس به اون حد از عمیق خندیدن نمی‌رسم.

من ارتباط عمیقم با مامان و بابام رو از دست دادم. حتی اگه جرقه‌ای برای از سر گرفتنش باشه، خاموشش می‌کنم، چون خسته شدم از بس بهشون اعتماد کردم و اهمیتی ندادند. با برادرهام خوبم و حرف می‌زنیم، ولی هیچ‌وقت ارتباط عمیقی نبوده. در نهایت صبا تنها چیزیه که از خانواده‌ام واقعا و عمیقا برام مونده. و این من رو می‌ترسونه که هیچ کاری برای نگه داشتنش نمی‌کنم. اصلا هیچ ایده‌ای ندارم که نقش من توی زندگی‌ش چیه. من اندازه‌ی اون بامزه نیستم، نصف مواقع فقط کمی با برج زهر مار فاصله دارم، و نمی‌دونم، هیچی ندارم واقعا. در ارتباط با اون هیچی ندارم، جز این که می‌تونم برای لپ‌تاپش فیلترشکن نصب کنم، که اونم نمی‌کنم، چون باید هزینه‌اش رو اینترنتی بدم و رمز دوم کارتم کار نمی‌کنه :/ ولی خب، فرزانه بهم یک فیلترشکن رایگان معرفی کرد، در نتیجه شاید بتونم همین یک کار رو انجام بدم.

من معتاد برنامه‌ریزی‌ام. نمی‌تونم با این سیستم برم جلو که حالا هرازگاهی فلان کار رو انجام بدم. نمی‌تونم هرازگاهی توی Goodreads بچرخم. براش برنامه می‌ریزم که هر روز، فلان ساعت می‌شینم پاش و سه تا ریویو می‌خونم. نمی‌تونم فکر کنم که هرازگاهی با صبا حرف بزنم و یک کاری کنم که بهم اعتماد کنه. باید براش برنامه بریزم که هر روز فلان ساعت، نیم‌ساعت باهاش حرف بزنم. و خب، ارتباطات انسانی این‌طوری کار نمی‌کنند. تازه احتمالا بعد از یک مدت متوجه اسم خودش توی لیست کارهای روزانه‌ی من بشه و فکر می‌کنم این طوری دیگه اعتمادش رو برای تمام زندگی‌م از دست دادم.

ولی می‌دونم که وقت ندارم. می‌دونم که یک روزی قراره بشینم برای تمام کارهایی که نکردم و این همه بی‌توجهی‌م گریه کنم. می‌دونم که قرار نیست تا ابد رابطه‌مون بدون زحمت پایدار بمونه. می‌دونم که اگه از دستش بدم، توی کل زندگی‌م، هیچ رابطه‌ای شبیه به این پیدا نمی‌کنم. و آره، باید یک کاری کنم. وقتی رسیدم خونه، براش قطعا فیلترشکن نصب می‌کنم.

۳

'Cause they say home is where your heart is set in stone

در کمال بهت و افتخار، زهرا من رو به یک چالشِ به طرز عجیبی واقعا جالب و مناسب برای انسان‌های «کنجکاو» دعوت کرد (و همون‌جا هم مشخص کرد که به زیبایی‌شناسی یا قدرت عکاسی من کوچک‌ترین باور یا علاقه‌ای نداره.) و من هم، نصف چند روز گذشته به این فکر کردم که کجاست که هم زیبا باشه، هم خونه. و می‌تونستم از حیاطمون عکس بذارم، که زیبا بود ولی در طول این دو ماه من حدود سه بار توش بودم. می‌تونستم عکس از اتاقی بذارم که توش می‌خوابم، ولی اون دیگه نه زیبا محسوب می‌شد، نه خونه، فقط دکور خوبی داشت. می‌تونستم از تلسکوپ‌ و کتاب‌های نجوم و نقشه‌های ستاره‌های صبا عکس بذارم، که خب، زیباترین بود، ولی بازم مربوط به من نبود. و به صورت خلاصه، خونه‌مون برای من خونه نیست. می‌تونستم عکس یکی از صبحانه‌هایی که با فرزانه داشتم، بذارم و اون احتمالا بهترین انتخاب بود، ولی خب به عنوان یک انسان کنجکاو که انسان‌های کنجکاو دیگه رو درک می‌کنه، فهمیدم این یک ظلمه به زهرا. بنابراین، خوابگاه رو انتخاب کردم. خوابگاه من دقیقا زیبا نیست، ولی برای من خونه است و ظاهرشم دوست دارم. این عکس از جمله عکس‌هاییه که ترم سوم تلاش می‌کردم هر روز از اطرافم بگیرم. هزاران عکس از اتاقم از اون دوران دارم، ولی نور این عکس رو دوست دارم:

 

 

این میز منه توی خوابگاه. کنارش یک تراسه، که من منظره‌اش رو دوست دارم. قفسه‌ی بالا هم کاملا عشق من به دفتر جمع کردن نشون می‌ده و نکته‌ی ترسناک اینه که دفترهای بالا فقط نصف دفترهای فعلی من‌اند. تابلوی بنفش، ماندالاییه که سارا برای برای تولد هیجده سالگی‌م بهم هدیه داد *_* و کنارش هم درسته که هیچی دیده نمی‌شه، ولی یک قاب خیلی خیلی زیبای کوجکه از یک نقاشی، که هم‌اسم دبیرستانی‌م از هند برام آورد. آره، مجموعه‌ای از چیزهایی که خیلی خیلی زیاد دوستشون دارم. و واقعا غم‌انگیزه که نمی‌دونم کی بهشون می‌رسم.

یکی دیگه از دلایلی که خوابگاه رو انتخاب کردم، برای ایجاد یک تصور از خوابگاه برای انتخاب رشته بود. و اشتباه نکنید، قرار نیست بگم که شما میفتید توی همچین جایی؛ این‌حا در مقایسه با جایی که شما توش میفتید، به احتمال نود و نه درصد بهشته. توی خوابگاه‌های مخصوصا کارشناسی من ندیدم کسی میز شخصی داشته باشه.یا قفسه. و تراس هم اکثرا ندارند. البته نکته‌ی مثبتش اینه که میزهاتون احتمالا صاف‌ترند :| من خوابگاهم رو خیلی خیلی دوست دارم، ولی می‌دونم که برای اکثر افراد، شکنجه‌گاهه. ضمن این که، کل این پست رو ببینید؛ مشخص نیست که من چقدر نیاز دارم یک خونه، هر چقدر هم کوچک داشته باشم که هی ازش دور نشم؟ 

برای چالش هم، من از سارا، النا، و مائده دعوت می‌کنم، چون فکر می‌کنم عکس‌های خیلی زیبایی می‌بینم ازشون. ولی در کل، من از دیدن عکس‌های خونه زندگی یک فرد رندوم و توضیحاتشون درباره‌ی اشیا خیلی خیلی خوشم میاد.  

پ.ن: بابای من اعتقاد داره که من قطعا باید با یک صاحب کارخانه‌ی تولیدکننده‌ی دستمال کاغذی ازدواج کنم  وگرنه در نهایت با شوهرم ورشکسته و فقیر می‌شیم. یا اگه من پدر هانسل و گرتل بودم، می‌شد از روی دستمال کاغذی‌هایی که به اطراف میندازم، ردم رو بگیرند، من اصلا به این ویژگی‌م افتخار نمی‌کنم، ولی وقتی بین عکس‌هام می‌گشتم و هی هر جایی از اتاق نصفش از دستمال پوشیده شده بود، به درستی حرف بابام ایمان آوردم.

۱۰

Youth

می‌دونی عزیزم، گفتم بهت؛ خانواده‌ی ما، مثل هر خانواده‌ی آسیایی نرمال، سرشار از عقده‌های روانی حل‌نشده است. اکثرش هم از مامانم منشا می‌گیره. و اکثرش هم با موفقیت تمام به من انتقال داده، و من هم اکثرش رو حل کردم. چون به این نتیجه رسیدم که من دوست دارم شبیه اون زنی باشم که یک بار عکسش رو برای فرزانه فرستادم. و زنی که ازش حرف می‌زنم، مدل یک فروشگاه لباس بود که پالتوی قشنگی پوشیده بود و به دوردست‌ها خیره شده بود. جدا از این که پالتوش واقعا قشنگ بود، خودش هم خیلی سالم و استوار به نظر می‌رسید. در واقع اولش هدفم از ورزش کردن این بود. کاهش وزن و این‌ها که برای من معنایی نداره؛ می‌خواستم همین‌قدر سالم باشم و قوی به نظر بیام. 

مامانم این‌طوری نیست. دوست داره قربانی باشه. و من متوجه شدم خیلی‌ها دوست دارند قربانی باشند؛ من خودم هم خیلی دوست داشتم و حتی الان هم یکم دوست دارم. منظورم اصلا وقت‌هایی نیست که واقعا قربانی هستی؛ دارم از وقت‌هایی حرف می‌زنم که می‌تونی قربانی نباشی، و بازم انتخاب می‌کنی که باشی، چون قربانی بودن، معصوم بودن، و همیشه طلبکار بودن از بقیه یک لذت پنهان عجیبی داره. می‌دونی؟

مثلا من مدام به مامانم می‌گم که آیا می‌خوای ظرف‌ها رو بشورم؟ غذا درست کنم؟ خونه رو تمیز کنم؟ یا هر چی؛ واقعا هر چی. چون امکان نداره من غر بزنم. ولی مامانم اصرار می‌کنه که نه، خودش باید انجام بده. اگه من یک روز ظرف بشورم، تمیز کاری کنم و هیچ کاری نمونده باشه، می‌ره بالاخره یک کاری پیدا می‌کنه که کل روز سر پا نگهش داره. هزاران کیلو گوجه‌فرنگی می‌خره و رب درست می‌کنه، حیاط جلویی‌مون که واقعا هیچ نیازی به تمیز شدن نداره، تمیز می‌کنه. به هر حال، خونه‌ی ما بزرگه و قطعا توش یک کاری پیدا می‌شه. و وقتی که انجام داد، باید حتماااا غرش هم بزنه. یک جوری که انگار سیندرلاست. ما هم نامادری‌هاشیم، و مجبورش می‌کنیم زمین رو بسابه و کل روز از خودش کار بکشه.

من واقعا نیاز دارم که شما حرفم رو درست بفهمید؛ من از دستش خشمگین نیستم، ولی بهترین مثال انتخاب قربانی بودن مامانمه. مامانم خییییلی سختی کشیده توی زندگی‌ش که خیلی‌هاش اصلا تقصیر خودش نبوده. جدا از این، مادرمه به هر حال، و در یک مقیاس گسترده، ازم فوق‌العاده خوب مراقبت کرده. و من به هیچ‌کدوم از این‌ها کاری ندارم و موضوع بحثم نیستند اصلا. صرفا خسته شدم از این که با انسان‌هایی احاطه شدم (و خودم هم همین بودم و هنوزم یکم همینم.) که تلاش می‌کنند به تو احساس گناه بدن؛ در حالی تو واقعا تقصیری نداری. 

من به صورت کلی انسان منطقی‌ای محسوب می‌شم احتمالا. شاید نه وقت‌هایی که احساساتی‌ام. ولی کلا، می‌تونم احساس خودم رو کنار بذارم، و تصمیمی بگیرم که اگه خودم هر طرفش هم بودم، قبولش می‌داشتم. و به نظرم به خاطر همین هم منطق چیز مهمیه. این که یک زبان مشترک داشته باشیم با هم. همین رفتار مامانم رو منطقی در نظر بگیرم، این شکلی می‌شه که خیلی درست‌تره که مامانم به جای این که تصمیم بگیره قهرمان باشه و ما رو به خودش مدیون کنه، می‌تونه وظایف رو تقسیم کنه و من واقعا به آرامش نیاز بیش‌تری دارم.

و کلا، من از احساس دین به کسی بدم میاد. بعضی وقت‌ها ما با هم معامله می‌کنیم. من به یک نفر می‌گم فعلا نمی‌تونم فلان کار رو بکنم، و تو برام انجام بده. فرد مقابلم اگه بتونه و دوست داشته باشه، می‌گه باشه. و مشخصه که من هم یک روز باید این لطفش رو برگردونم. و این مشکلی نداره. من هم باهاش راحتم. ولی متنفرم از این که یک نفر بدون این که من حتی نیاز داشته باشم، یک کاری برام بکنه، و بعدش ازم توقع داشته باشه من بهش برگردونم. 

سالم بودن اصلا کیفی نداره. جدا از این که انگار مقصری که سالمی و حواست به خودت هست. ولی من دوست دارم این طوری باشم. می‌دونم که این راه درسته.

حالا اصلا بحث این‌ها نبود.

داشتم از سالم بودن می‌گفتم و این که قرار نیست من تقصیر چیزهایی که اصلا تقصیر من نبوده به گردن بگیرم. من ترجیح می‌دم سالم و مستحکم باشم، تا معصوم. ولی در هر صورت، هر چقدر هم برای سالم بودن تلاش کنم، یک سری نقاط ضعف دارم که شما اگه از من بدتون بیاد، به راحتی می‌تونید با استفاده از این‌ها، به صورت تضمینی تا چند روز، کاملا مضطرب و غمگینم کنید.

اولی‌ش فرزانه است. من وقتی کسی ازم تعریف می‌کنه خوشحال می‌شم. اگه کسی هم بهم بپره واقعا ناراحت می‌شم. ولی مثلا بعد از یکم فکر کردن دیگه می‌تونم رهاش کنم. ولی نمی‌تونم با نظرات فرزانه کنار بیام. یعنی گفتم که به درست بودن نظراتش تقریبا نود و پنج درصد اطمینان دارم. با این اوصاف مشخصه وقتی که از یکی از کارهام خوشش نمیاد، یا هر چیز منفی دیگه‌ای، من چقدر به هم می‌ریزم. و خب، دارم تلاش می‌کنم این رو درست کنم. این که در هر صورت من باید اولویت زندگی خودم باشم. این که در هر صورت، هر چقدر هم نزدیک، فرزانه یک شخص دیگه است. و من نمی‌تونم به فرد دیگه‌ای این‌قدر تکیه کنم. اصلا حرکت سالمی به نظر نمی‌رسه.

دومی‌ش مربوط به رشته‌مه. دقیقا هر روزی که من درس نمی‌خونم، با خودم فکر می‌کنم که «آیا یک دانشمند واقعی این طوری بی‌خیاله؟» «آیا یک دانشمند واقعی این‌قدر کتاب می‌خونه؟ اگه این‌قدر کتاب می‌خونه، آیا این‌قدر هم فیلم می‌بینه؟ آیا اگه این‌قدر کتاب می‌خونه، این‌قدرم فیلم می‌بینه، آیا این‌قدر هم می‌ره خونه‌ی دوست‌دخترش؟ اگه باز هم همه‌ی این کارها رو می‌کنه، آیا یک دانشمند واقعی این‌قدر فکرهای غیرعلمی می‌کنه و درباره‌شون می‌نویسه؟» و نه. قطعا نه. این فرهنگ، این کتاب‌ها مسمومم کرده و حالا من باورم نمی‌شه که هیچ کس بدون شب‌ها زیر نور چراغ خیابون خوندن، هیچی بشه. (دقیقا همین تصویر، با کمک کتاب عربی یکی از سال‌های دبیرستان.) دیشب این لینک رو دیدم و یکم کمک کرد.

و حالا این رو داشته باشید، به‌علاوه‌ی این که در کنارش این چقدر من رو آزار می‌ده که چقدر کم کتاب خوندم :))) یا کم فیلم دیدم، یا کم می‌دونم کلا. هر چقدر هم با خودم درباره‌اش حرف بزنم، نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام. می‌دونی، از ته ته ته قلبم به نوجوون‌های ده دوازده ساله‌ای که وقتشون رو مدیریت می‌کنند و کارهای مختلفی رو دنبال کردند و چه به جایی رسیده و چه نه، حسودی‌م می‌شه. به خاطر همینه که این‌قدر بدم میاد که برای یک فرد ده ساله یا در همین ابعاد تبلت می‌خرند. اصلا نمی‌فهمم چطور می‌تونند این‌قدر بی‌خیال باشند که وقتشون این‌طوری می‌گذره. 

 

می‌تونم برای اکثر چیزها یک راه‌حلی پیدا کنم. ولی این دو تای آخر نه. همیشه پشت ذهنم هستند و اذیتم می‌کنند. بعضی روزها دقیقا روانی‌م می‌کنند. از هر راهی هم که می‌رم تا خودم رو آروم کنم، به جایی نمی‌رسم. به هر حال، خوشحالم که اون‌قدر می‌فهمم که نذارم این‌ها کارهام رو کنترل کنند. که تعداد کتاب‌ها، فیلم‌ها یا هر چی، مهم نیست. باید به هر چیزی وقت بدی که تاثیرش رو بذاره. 

۳

Morning Sun

زری الیزابت یک پستی داشت که می‌گفت از غم خوشش میاد؛ و خوشاینده براش. من این رو می‌فهمم، و در عین حال، خودم از غم، ترس و اضطراب و اکثر احساسات منفی دیگه با تمام وجودم فرار می‌کنم.

پگاه هم می‌گفت که چیزها توی هوای سرد کیفیت دیگه‌ای دارند. و من این رو هم قبول دارم. چیزها توی چه هوای سرد، و چه غم، کیفیت بالاتری دارند. و راستش دقیقا هم نمی‌دونم چرا. ولی برام مهم نیست. فعلا ترجیح می‌دم زندگی سطحی‌تری داشته باشم، ولی درد نکشم. اشکالی نداره اگه آهنگ‌هاش یادم نمونه، یا هر چی. آزاردهنده است، ولی تحمل هیچ دردی رو ندارم. یک بعد از ظهر غمگین بودن اشکالی نداره، یک هفته هم اشکالی نداره، یک ماه هم حتی. ولی نمی‌تونم به اون روز پاییزی فکر کنم که امیدوار شده بودم این شکنجه تموم شده باشه، و اون شکنجه تابستون سال بعدش تموم شد. چون وقتی دوره‌ی غم شروع شه، تا کاملا ناامید نشی، دست از سرت برنمی‌داره.

این روزها همه‌اش دارم گزارش کار می‌نویسم و بعضی اوقات دوست دارم سرم رو بذارم روی میز و گریه کنم فقط. فشاری روم نیست. زمان دارم و واقعا سخت هم نیست؛ ولی واقعا بهش در اون حد علاقه ندارم که بتونم ده روز پشت سر هم فقط گزارش کار نوشتن رو تحمل کنم. وسط‌هاش می‌رم عکس‌های شهرهای مختلف نروژ رو می‌بینم. و از فکر خونه‌ی کوچکی که می‌تونیم اون‌جا داشته باشیم، خوشحال می‌شم و برمی‌گردم سر کارم تا وقتی که تایم بعدی فوران خشمم شروع بشه. یک جورهایی بامزه است.

البته، من عاشق نروژ نیستم، فرزانه عاشق نروژه. چیزهایی که فرزانه عاشقشون می‌شه برای من جالبند واقعا. من همچنان قلبم پیش کارولینسکاست. فکر این که بتونم ارشد رو اون‌جا بخونم، قلبم رو از حرکت میندازه یکم. ولی تصمیم گرفتم به خاطرش نگران نباشم. مشکل به خدا اعتقاد نداشتن اینه که نمی‌تونم الان بهتون بگم به حکمت اعتقاد دارم ولی تا حدی دارم. مهم‌تر این که از زنده موندنم تپی این کشور تا دو سال دیگه اون‌قدرها مطمئن نیستم.

امشب که از گزارش کارهام خسته شدم، ولش کردم و زیست خوندم؛ و حس می‌کردم بالاخره دارم نفس می‌کشم. بهش که فکر می‌کنم، چشمم تر می‌شه حتی. فکر این که فرزانه رو دارم، رشته‌ام رو دارم، و آرامش. این که صبح‌ها از خواب بیدار می‌شم، اون لحظاتی که قمقمه‌ام رو پر از آب می‌کنم و توش لیمو و خیلی یخ میندازم. امروز بعد از روزهای متوالی سبز و زرد و قرمز برای خودم آبی گذاشتم، و اون لحظه هم خوشایند بود.

من می‌دونم که غم یک کیفیت خاص داره؛ ولی یادم میاد که Mess Is Mine رو گوش می‌دادم و خوشحال بودم. یادمه که از تولد مونا برگشتم و If You Ever Want to Be in Love از جیمز بی رو گوش می‌دادم و حس می‌کردم که تنم حتی گرمه از خوشحالی. حتی الان هم شنیدنش خوشحالم می‌کنه.

نمی‌دونم که بعدا که به این روزها نگاه می‌کنم، چه حسی پیدا می‌کنم. نمی‌دونم که یادم میاد که امروز Peer Pressure جیمز بی رو کشف کردم و حس می‌کردم جرقه دارم از ترکیب تمام احساساتم یا نه. دوست دارم بنویسم که این تابستون بدون هیچ اثری نره. بعدا این سال‌ها یادم نره. کاش بعدا یادم نره که زیر این لایه‌های سطحی، چیزهای عمیقی هم بودند.

۳

Cause I need freedom now and I need to know how to live my life as it's meant to be

تابستون قبل از تابستون کنکورم بود که با پگاه دوست شدم. و شب‌ها تا ساعت سه با هم راجع به چیزهای عجیب، مثل خاطراتی که هرگز نداشتیم و دوست داشتیم داشته باشیم، حرف می‌زدیم. و یادمه که خیلی خوشحال بودم. و خیلی بهم خوش می‌گذشت و فکر می‌کردم که بعدا از اون تابستون، همون شب‌ها یادم می‌مونه، و واقعا هم همون شب‌ها یادم موند. و البته خستگی صبح‌های بعدش :))) اینم یادم مونده که به فرزانه می‌گفتم که کاش یک دختر کوچک داشتم، و حامله بودم و زمستون بود و من با این دختر کوچک زیبای کم‌حرفم، زیر پتوی سفید بزرگ، می‌خوابیدم. نمی‌دونم چرا، ولی تصور من از حامله بودن، خیلی آرامش‌بخش‌تر از حاملگی واقعی به نظر میاد. به هر حال، چنین تصویری کل آرزوی من کنکوری بود. اصولا هر کنکوری‌ای.

نمی‌دونم دقیقا از تابستون امسال چی یادم می‌مونه. با پگاه دارم فیلم‌های کلاسیک رو می‌بینم، و یکی بی‌درک‌تر از اون یکی‌ایم. یک فیلم از هیچکاک دیدیم و تا یک ساعت بعد از تموم شدنش، از شدت دراماتیک بودن شخصیت‌هاش نمی‌تونستیم به هیچ چیزی از فیلم توجه کنیم. من کل فیلم نمی‌تونستم یک دقیقه هم خندیدنم رو متوقف کنم.

قطعا روزهایی که خونه‌ی فرزانه بودم، یادم می‌مونه. دفعه‌ی آخر، یک فیلمی دیدیم به اسم Half of It که از این فیلم‌های نوجوانانه‌ی نتفلیکس بود که به شکل عجیبی، من اسمی ازش نشنیده بودم، و خیلی عجیب بود. و، بهم حس خوبی می‌داد. فیلمی بود که با فیلم‌های دیگه فرق می‌کرد. اون‌قدر درگیرکننده نبود، ولی من دوستش داشتم. 

صبح‌ها که بیدار می‌شم، معمولا زیست می‌خونم و خیلی طول می‌کشه با وجود این که دو صفحه است. در حد یک ساعت طول می‌کشه هر روز و منم اگه هر چی دیگه بود، وسطش ولش می‌کردم. ولی زیست نه. می‌خونم و چون یک بار شنیدم که یکی از نوبلیست‌ها، هر روز بعد از بیدار شدن یک ساعت مطالعه می‌کرده، هر روز هم بیش‌تر حس می‌کنم لایق جایزه‌ی نوبلم. 

امروز و دیروز درس نخوندم البته کلا. درباره‌ی روز قبلش مطمئن نیستم. می‌دونم که انگار همه معتقدند که اگه ما واقعا بخوایم که به هدفمون برسیم، باید فلان کنیم و این‌ها و دو روز به خودمون استراحت ندیم، اونم وقتی قبلش چندان سختی‌ای نکشیده بودیم. ولی خب، توی خودم نگاه کردم، و دیدم به نظرم درسته که چنین وقت‌هایی خودم رو مجبور به درس خوندن نکنم، بنابراین نکردم. نمی‌دونم کار درستی می‌کنم یا نه. نه فقط در مورد این؛ در مورد همه چی. حس می‌کنم هر چی بیش‌تر جلو می‌رم، بیش‌تر نظراتم در مورد اکثر چیزها با اکثر افراد فاصله می‌گیره. و خب، از دید من شجاعانه به نظر میاد که نظر خودت رو در پیش بگیری، ولی این احتمالا همون چیزیه که احمق‌ها با خودشون فکر می‌کنند. در هر صورت، تصمیم گرفتم به حرف خودم گوش بدم، چون کنجکاوم بدونم آخرش چی می‌شه. بنابراین هر روز تلاش می‌کنم که در مورد چیزهای مختلف، واقعا فکر کنم، و بر اساس جو موجود پیش نرم. پشت سر هم کتاب نخونم، و بذارم یک چیزی توم ته‌نشین بشه. که به تعداد هیچی اهمیت ندم. و خیلی سخته. فرزانه سراسر عقله. ذاتا کارهاش درستند. من حماقت و هوش رو هم‌زمان دارم. بهتر از حماقت خالیه، ولی خب خیلی درگیریه واقعا.

توی وقت‌های استراحتم، علاوه بر گشتن توی پینترست، بعضی وقت‌ها، آهنگ‌های مختلفی رو می‌ذارم، متنشون رو میارم، و تلاش می‌کنم باهاشون بخونم. اگه متنشون گنگ بود، تلاش می‌کنم دنبال معنی‌شون بگردم. مثلا بعد از پست قبلی، دنبال مفهوم Dust Bowl Dance گشتم. و بعد از چهار سال، فهمیدم Dust Bowl به یک سری زمین‌های کشاورزی توی آمریکا گفته می‌شه که دیگه خشک شدند. و کل آهنگ درباره‌ی فقره. حالا شاید حس کنید من خیلی پرتم که بعد از چهار سال تازه فهمیدم. که اطمینان می‌دم که هستم. واقعا من تفاسیر و سناریوهای خودم رو برای آهنگ‌ها داشتم و حتی متنشون هم نمی‌دیدم. بعدش، متن و معنی آهنگ The Caveشون رو پیدا کردم، که جزو آهنگ‌هاب مورد علاقه‌ی دبیرستانم بود و اون قسمت But I will hold on hopeاش هم مدت زیادیه که توی قسمتیه که در شرح خودم توی تلگرامم نوشتم. و واقعا شگفت‌زده شدم. چون متنش و مفهومش خیلی خیلی حتی زیباتر و غنی‌تر از تصور من بود. من عاشق متن‌هایی هستم که واقعا معنی دارند، و می‌تونی توشون بگردی. و بقیه‌ی آهنگ‌های  آلبوم Sigh No More هم گوش دادم و بازم شگفت‌زده‌تر شدم. فکر کردم که من از این جریان خوشم میاد که چند سال پیش با یک گروهی برخورد کردم که ازشون خوشم اومد و فراموششون کردم، و بعد از چند سال دوباره بهشون برگشتم و الان تازه زیبایی‌شون رو می‌بینم.

می‌دونی، خوشحالم. زندگی‌م کامل نیست، چون تازگی‌ها خودشیفتگی‌م رو از دست دادم، و هر چی به آینده فکر می‌کنم، حس نمی‌کنم که چیز خاصی می‌شم. حس می‌کنم که یک فرد معمولی می‌شم، توی یک جای معمولی. این اذیتم می‌کنه، ولی نه زیاد. می‌دونم که احتمالا طبیعیه که گاهی اوقات این‌طوری بشم. و فکر کردم که فقط باید تلاش کنم که حواسم باشه، و فراموش نکنم که دنبال چی‌ام. و احتمالا اگه یکم صبر کنم، نور هم میاد.

چند هفته پیش، داشتم ظرف می‌شستم، آهنگ گوش می‌دادم و از فکر کردن به این که بعدش قراره هانیبال رو ببینم، خوشحال بودم. و فکر کردم که من بعدا دلم برای این لحظه تنگ می‌شه. چون اون ماه‌هایی که توش یک لحظه هم احساس خوبی نداشتم، به یک روز عادی دیگه فکر می‌کردم که توش هیچ اتفاق محشری نیفتاده بود، ولی من آروم و خوشحال بودم. و فکر می‌کردم که چطور قدر این رو ندونستم که می‌تونم بدون یک وزنه‌ی سنگین روی قلبم، زندگی کنم؟ ولی الان قدرش رو می‌دونم. توی تاریکی نشستم، و از فکر کردن به همه‌ی این‌ها، دوست دارم از خوشحالی گریه کنم. توی چنین موقعیت‌هایی حس می‌کنم خوشبختم. وقت‌هایی که امید دارم، مامان و بابام خوشحالند، فرزانه نزدیکه، و می‌دونم تنها و نامرئی نیستم. روزهایی که صبا میاد توی اتاقم و ادای رقصیدن الیزابت اسکایلر رو درمیاره.

۱

Through the dreamers, we hear the hum, They say come on, come on, let's go

خیلی بی‌تمرکزم، و در حدی نمی‌تونم کاری‌ش کنم که دیگه قطع امید کردم از بهتر شدن. نه فقط توی درس؛ توی کتاب‌ها و فیلم‌ها هم. تازگی‌ها که درباره‌شون می‌نویسم و با یک نفر حرف می‌زنم، خیلی بهتر شدم توی فهمیدن مفاهیم. ولی داشتم فکر می‌کردم هیچ‌وقت درباره‌ی آهنگ‌ها این مشکل رو نداشتم. توشون غرق می‌شم. عاشق وقت‌هایی بودم که از دانشگاه برمی‌گشتم خوابگاه، و اتوبوس جای نشستن داشت و می‌تونستم به آهنگ‌های محبوب جدیدم گوش بدم، و فکر کنم موزیک‌ویدئوی ایده‌آلشون چه شکلی می‌شه. موقعی که دبیرستان بودم هم همین بود. ظهرها با اتوبوس برمی‌گشتم و هر روز یک جوری که انگار تا حالا خیابون‌های مسیر سه‌ساله‌ام رو ندیده‌ام، به بیرون از پنجره خیره می‌شدم و آهنگ گوش می‌کردم. یکی از چیزهایی که از دنیای بیرون دلم براشون خیلی تنگ شده، همین مسیرهای اتوبوسیه.

مشهد توی زمستون خیلی سرده. سرماش سوز داره یعنی. پنج دقیقه هم نمی‌تونی با مثلا ژاکت دووم بیاری توش. خیلی هم خشکه طبیعتا. یکی از چیزهایی که از تهران دوست داشتم، این بود که هی بارون می‌اومد. ولی به هر حال، یادم اومد که پاییز سوم دبیرستان، به صورت مداوم آهنگ Atlantis از Seafret رو گوش می‌کردم. یاد صبح‌هایی میفتم که به مدرسه می‌رسیدم، و هوا سرد و خشک بود. دقیقا شبیه خود آهنگش. Seafret یک آهنگ دیگه هم داره به اسم Oceans که از این خیلی معروف‌تره و من هزاران بار بهش گوش کردم، بلکه ازش خوشم بیاد؛ که نیومد. ولی شیفته‌ی Atlantis بودم. قلبم رو منجمد می‌کرد، و از این حس خوشم میاد.

Mumford and Sons یک آهنگ دارند به نام Dust Bowl Dance. که جزو باشکوه‌ترین آهنگ‌هاییه که من توی زندگی‌م شنیدم. و حنا اوایل سال چهارمم برام فرستاد. جزو معدود آهنگ‌هایی بود که من بار اول هم دوستشون داشتم. و خب، توی اکثر آهنگ‌هایی که گوش می‌دادم و همین‌طور آهنگ‌های الانم، من می‌تونم درک کنم چه خبره. می‌تونم احساسات خواننده رو درک کنم یعنی. ولی من نمی‌فهمیدم توی Dust Bowl Dance چه خبره. حس می‌کردم با اختلاف زیادی از من عمیق‌تره؛ که من فقط می‌تونم تماشاگرش باشم. این موضوع عذابم می‌ده. پارسال چند تا آهنگ این طوری دیگه هم پیدا کردم و بازم عذابم می‌دادند. حس می‌کنم باید توی اون عمق، زیبایی‌های خیره‌کننده‌ای باید وجود داشته باشه، و خب، من هم که نمی‌تونم تلاش کنم که عمیق‌تر باشم مثلا.

توی زمستون همین سال پیش‌دانشگاهی‌م، پگاه یک ویدئو درست کرده بود از ویدئوهایی که با دوست‌هاش گرفته بود از خودشون. ویدئوش محشر بود. در حدی که منی که  از اولا از ویدئو دیدن توی گوشی‌م خیلی خوشم نمیاد، و در قدم اول، چندان با دوست‌های پگاه آشنایی عمیق و دوستی صمیمانه‌ای نداشتم، بیش‌تر از بیست بار دیدمش. آهنگ روش Better Days  از 2pac و Skyler Gray بود. آهنگش رو از پگاه گرفتم و اسفندم به شنیدنش گذشت. با فرزانه سوار اتوبوس می‌شدم و این رو گوش می‌دادیم، و فرزانه رو نمی‌دونم، ولی جز من غم و ترس هیچی نداشتم. 

تام رزنتال یک آهنگی داره به اسم About the Weather که فروردین بعد از همین اسفند گوش می‌کردم. و البته، قطعا هزاران بار بعد از اون فروردین. و قطعا مهم‌ترین آهنگ زندگی‌م، تا الانه. ساعت یازده شب که توی ماشین فاطمه‌ و باباش برمی‌گشتم خونه و فاطمه می‌خندید و با باباش حرف می‌زد، بهش گوش می‌کردم و هی با خودم می‌گفتم که Take me on an advanture, Let it be a golden one. 

تام یک آهنگ دیگه داره، به اسم Soon Goodbye, Now Love. موقعی که قبول کردند هواپیما رو خودشون زدند، گوشش می‌کردم. که فرداش امتحان ریاضیات مهندسی داشتم، و پیوسته گریه می‌کردم. درس می‌خوندم، این رو گوش می‌دادم، و گریه می‌کردم. الان فکر می‌کنم کاش گوشش نمی‌دادم. خیلی بهتر از این بود که به چنین خاطره‌ای وصل بشه.

یکی از اجزای مهم زندگی‌م، عشق نهانم به موسیقیه. دیشب داشتم فکر می‌کردم احتمالا اون روزی که بالاخره بتونم یک آهنگ رو با دست‌های خودم، حالا روی هر سازی، اجرا کنم، یکی از بهترین روزهای زندگی‌م می‌شه. و امیدوارم که بیاد. برام مهم نیست که نوازنده‌ی خوبی باشم یا بد. فقط دوست دارم که بشم.

۳

You made me run, like I've never run

می‌تونم تا صبح غر بزنم و قطعا همین کار رو می‌کنم. 

امروز یکی از اون روزهایی بود که از شدت ترس فلج شده بودم تقریبا. قرار بود فیزیولوژی و برنامه‌‌نویسی بخونم، و حدس بزنید چی؟ آزمایشگاهمون اومد این وسط و هر روز تقریبا ازمون یک گزارش کار کامل و دست‌نویس (چون دقیقا چیزی که در این شرایط مهمه، اینه که از تکنولوژِ تا جای ممکن دور بشیم.) می‌گیره و خودش برای هر آزمایش، فقط یک ویدئوی پنج دقیقه‌ای می‌ذاره. و نوشتن هر گزارش کار، حداقل و دقیقا حداقل چهار ساعت وقت می‌گیره. من حاضر بودم خودم برم دنبالش، اگه ذره‌ای حس می‌کردم این که من یک ویدئوی پنج دقیقه‌ای ببینم، و سر چیزهایی که اصلا حس نمی‌کنم برام مفید باشند، از وقت چیزهایی بزنم که مطمئنم به‌شدت برام مفیدند. 

گفتم که چقدر بدم میاد از این که مشتاق باشم برای یک چیزی، و صبر کنم، و خراب بشه. و الان تیرم که سر دانشگاه رفت، هیچی. مردادم هم قراره بره. و بذارید یک ماجرای جالب دیگه هم تعریف کنم؛ استاد زیست سلولی ما، که درس سختیه، کل ترم برای ما کلاس نذاشت، به تماس‌ها و پیام‌های ما هم جوابی نداد. و آخرش سخاوتمندانه اعتراف کرد که «بخشی از تقصیر هم بر عهده‌ی اونه.» و می‌خواست که کل بودجه رو امتحان بگیره، که وقتی دید ما چقدر خصومت‌آمیز برخورد می‌کنیم، حجم امتحان که دو فصل از یک کتاب بود، تبدیل کرد به سه فصل. یعنی دقت کنید، قراره یک فصل بسیااااار طولانی هم به مقداری که اگه ما سر کلاس می‌رفتیم، می‌تونستیم بخونیم، اضافه کرده به بودجه‌ی امتحان.

روز دقیقا مفیدی نداشتم. ولی تلاش می‌کنم که نذارم به فردا هم بکشه. مخلوطی از غم، اضطراب کشنده و عصبانیتم. ولی داشتم بهش می‌گفتم از پروسه‌ی رشد کردن خوشم میاد. بهش اعتقاد دارم. و این قلبم رو آروم می‌کنه که الان آدمی‌ام که یکم می‌تونم خودم رو کنترل کنم، حتی بلد شدم که صبر کنم، می‌تونم شب تا ساعت چهار بیدار بمونم و کاری که اصلا دوست ندارم، انجام بدم. اگه من تونستم از اون فرد عجول و نامصمم به این شکل دربیام، احتمالا می‌تونم توی چند ماه، یا چند سال آینده، خیلی خیلی قوی‌تر بشم. 

۵

I look out the window some days, I see a million ways and that's fine

حرف زدن باهاش بعضی وقت‌ها شبیه بازی کردن شطرنج می‌مونه، اونم با کسی که خیلی از تو ماهرتره. یک بار بهش گفتم که باید تلاش کنم که خیلی کتاب بخونم. و از دستم عصبانی شد. می‌گفت که من دارم هدف اصلی رو گم می‌کنم. از چیزهای مربوط به productivity بدش میاد یکم. نه این که به نظرش نادرست باشند، صرفا هی می‌گه که نباید هدف باشند؛ نباید هدف اصلی رو لابه‌لای این‌ها گم کنم.

برای تابستون، جدا از برنامه‌های درسی‌ای که دارم، دوست داشتم یک سری ژانرها توی هر زمینه‌ای امتحان کنم که همیشه از نفهمیدنشون می‌ترسیدم و سراغشون نمی‌رفتم. هنوز خیلی واردشون نشدم، ولی به نظر می‌رسه دنیاهای ناشناخته چندان هم نمی‌تونه بد بگذره. مخصوصا برای من که با این کنار اومدم اکثر چیزها رو نمی‌تونم بفهمم.

بعضی وقت‌ها خسته می‌شم که انگار هیچ‌کس جز فرزانه نیست که باهاش در حدودا مثلا شصت درصد چیزها موافق باشم. احساس تنهایی نمی‌کنم و این طوری نیست که از شنیدن نظرات مخالف بدم بیاد؛ فقط نمی‌دونم، خوبه که افرادی باشند که پیششون بتونی از همه‌ی چیزهای عجیبی که بهشون اعتقاد داری بگی. و انگار در همه‌ی زمینه‌ها همینه؛ دوست دارم توی Goodreads کسی رو پیدا کنم که به شازده کوچولو پنج نداده باشه، یا مثلا نمی‌دونم، تمام دنیای فانتزی رو به هری پاتر خلاصه نکنه، نمی‌گم این‌ها باری من ارزش‌مند بودن انسان‌هاست. من دنبال انسان ارزش‌مند نیستم، دنبال انسان‌های شبیه به خودمم.

از یک ماه پیش، یک دختری رو دنبال می‌کنم (چند روز پیش داشتم برای فرزانه توضیح می‌دادم که می‌تونم با وسواسم کنار بیام و از کلمه‌هایی که دوست ندارم، استفاده نکنم. الان کلی فکر کردم که به جای «کانال» چی می‌تونم بگم، و به نتیجه‌ای نرسیدم. البته این عبارت داخل پرانتز خودش یک معادل و راهی برای دور زدنه.) که با وجود این که از من کوچک‌تره، خیلی بیش‌تر از من در جریان چیزهایی هست که من دلم می‌خواست بهشون احاطه داشته باشم. کلا همیشه افراد بااطلاعات، افراد قصه‌گو، افرادی که می‌تونی توی حرف‌هاشون غرق بشی، به شدت حسودی‌م رو برمی‌انگیزند. چه برسه به این که ازم کوچک‌تر هم باشند. به قول اون قسمت فضیلت‌های ناچیز، من نمی‌تونم توی ذهنم دنیا بسازم، فقط می‌تونم یک صحنه‌هایی رو توی ذهنم حفظ کنم. نمی‌تونم طوری که دوست دارم، توی هر خطم از نویسنده‌ها، دانشمندها و یا هر چیزی که نیاز به حافظه داشته باشه، بگم. فقط مفاهیم یادم می‌مونه، یک سری توصیف‌ها، یک سری شخصیت و یک سری جملات.

ولی اون شب که کنار پنجره حرف می‌زدیم، می‌تونستم شفا‌ف‌تر راجع به همه‌ی این‌ها فکر کنم. از این ناراحتم که به هیچ دسته‌ خاصی تعلق ندارم. یعنی واقعا هیچی. چه از لحاظ فکری، چه از لحاظ ظاهری، و چه رفتاری. از این ناراحتم که اطلاعاتم هیچ‌کس رو شگفت‌زده نمی‌کنه، و برای هر چیزی که قصد نام بردن ازش داشته باشم، باید یک بار بگردم و مطمئن بشم درست یادم مونده. ولی نباید بذارم این‌ها من رو به جایی بکشونند. فقط وسوسه‌اند و در نهایت فقط باعث می‌شند خودم رو گم کنم. در نهایت، باید بذاری چیزها مسیر خودشون رو طی کنند، و به هر حال، هنوزم ممکنه افرادی شبیه به خودم رو پیدا کنم. باید صبر کنم و این راه کم‌رنگ وسط جنگل رو گم نکنم.

۱

Wait for it

نصفه‌شبی دارم فکر می‌کنم چقدر ما به هم میایم. 

یعنی امروز داشتم توی پینترست می‌گشتم، و یک عکسی دیدم با عنوان Date Night Ideas، و ازش خیلی خوشم اومد و حتی یک Board براش درست کردم و خودشم اضافه کردم.

یعنی ما به دلایل مختلفی، از جمله این که از هفت سال قبلش دوست بودیم، ماه‌های اول فقط دعوا می‌کردیم، و این که خیلی عجیبه اگه دو تا دختر هجده ساله توی رستوران با هم قرار داشته باشند (حداقل این‌جا) هیچ‌وقت Date نداشتیم. و یک بار فکر کردیم چقدر ایده‌ی جالبیه که هم غذای خوب داشته باشی، و هم با کسی که دوستش داری، حرف‌های عمیق بزنی.

مثلا وقتی اومد خوابگاه، از رستوران غذا گرفتیم، روی چمن‌های خوابگاه و توی تاریکی یک زیرانداز انداختیم و حرف زدیم. راجع به افسردگی مامانش، و مادربزرگش. و خوب بود. من عاشق اون بخش از خوابگاه بودم. مخصوصا توی بهار. آسمون پرستاره و به طرز باشکوهی تیره بودند، برج میلاد دیده می‌شد، و  باد خنکی می‌اومد.

یا یک روز بود که عصرش حوصله‌اش سر رفته بود، و بهش گفتم که بریم قدم بزنیم، و بعدش بیایم آشپزی کنیم و بریم پشت بوم بخوریم. توی قدم زدن‌مون، یک لباس‌فروشی پیدا کردیم که به طرز عجیبی لباس‌هاش رو دوست داشت، و می‌خواستیم شمع بخریم، که نشد، و درباره‌ی این حرف زدیم که چی بخوریم، و در نهایت به سوسیس بندری رسیدیم، که یکم عجیب بود. در نهایت سوسیس بندری درست کردیم، و ساعت دوازده شب روی پشت بوم بودیم. حتی ماه کامل بود، و معلومه که شام خوردن توی ارتفاع، با منظره‌ی یک شهر بزرگ، زیر نور ماه کامل چقدر محشره.

می‌دونی، هر بار که حضوری دعوا می‌کنیم، وسط دعوا کردن خنده‌ام می‌گیره. همیشه تلاش می‌کنم صورتم رو یک طوری مخفی کنم. هر بار هم نمی‌شه. اونم می‌دونه که من در واقع فقط یکم با نشون دادن احساساتم مشکل دارم، وگرنه که همچنان عصبی‌ام، جدی می‌مونه. ولی در نهایت این‌قدر می‌خندم که مثلا دستم رو می‌بوسه یا بغلم می‌کنه، و همین کافیه که من دیگه عصبی و ناراحت نباشم. فکر کنم فرزانه هم وقتی می‌بینه من چه درگیری‌هایی با خودم دارم، دلش نرم می‌شه.

یعنی صرفا عشق رو بی‌خیال شو. فکر کن چقدر جالب می‌شد اگه ما می‌تونستیم با هم زندگی کنیم. دیگه می‌تونستم از سوسک‌ها خیلی نترسم، و تازه، وقتی کنارش می‌خوابم، اون بدخواب می‌شه و این باعث می‌شه حس کنم ازش انتقام گرفتم بابت این همه سال خوش‌خواب بودنش. و این خیلی خوشحالم می‌کنه. فهمیدم که وقتی کنارشم، راحت‌تر می‌خوابم.

فکر کن چقدر به هم می‌اومدیم، چقدر حرف هم رو می‌فهمیدیم، چقدر باعث می‌شد کم‌تر کارهای احمقانه بکنم. چقدر خونه‌ی زیبایی می‌تونستیم داشته باشیم. چقدر مسافرت‌های هیجان‌انگیزی می‌داشتیم. و خب، همه‌ی این‌ها می‌مونه برای آینده‌ی نامعلوم.

572

فکر می‌کنم آدم‌های خوب داریم، آدم‌های خنثی، و آدم‌های بد. من احتمالا حدودا خنثی محسوب می‌شم. برای کسی مشکلی به وجود نمیارم معمولا. تا حد امکان حواسم به بقیه هست، و خیلی پیش نمیاد که کسی رو ناراحت کنم. ولی مهربون نیستم. و به مقدار زیادی خودخواهم. به مقدار خیلی بیش‌تری قضاوت می‌کنم. نمی‌دونم، قرار نیست تمام نقص‌هام رو لیست کنم، ولی می‌دونم که روح بزرگی ندارم به هر حال. وقتی کسی ناراحتم می‌کنه، فراموشم می‌شه وگرنه که این‌طوری نیست که ببخشم. و اکثر اوقات به این افتخار می‌کنم که برای افرادی که یک زمانی بهم آسیب زدند، دیگه هیچ انرژی‌ای نمی‌ذارم.

ولی الان داشتم توی Goodreads می‌چرخیدم، و اکانت فردی رو دیدم، که نقدهای زیادی رو نوشته بود و همین‌طوری داشتم می‌خوندمش، که به یک نقدی رسیدم که توش به نظر می‌اومد از ترجمه اصلا راضی نبوده. خب من توی این موقعیت مترجم رو می‌شستم کاملا. ولی این فرد خیلی قشنگ برخورد کرده بود. احتمال‌های مختلفی داده بود. یعنی طوری بود که اگه من مترجم کتاب می‌بودم و می‌خوندم، ناراحت نمی‌شدم. لحنش قشنگ بود، در عین این که عیب کار رو واضح گفته بود. بعدش نشستم کامنت‌هاش رو خوندم، و حتی اون‌جا هم قشنگ و مهربون بود. یعنی خب، این‌طوری نیست که من خیلی فریفته بشم وقتی کسی با لحن رسمی قشنگ حرف بزنه، ولی این فرق داشت. انگار باحوصله جواب داده بود و می‌دونی، توجه می‌کرد.

این شکلی نیست که عاشقش شده باشم؛ هدفم از نوشتن این‌ها صرفا همون چیزهاییه که به پگاه می‌گفتم. که کم‌کم دارم می‌فهمم که یک سری چیزها کاملا ارزش‌های اخلاقی‌اند. این شکلی نیست که «مهربون» صرفا یک صفت برای آدم‌هایی باشه که می‌خوایم ازشون خوب بگیم ولی صفت خاصی به ذهن‌مون نمی‌رسه. یک سری افراد سطحشون از ما بالاتره؛ یک چیزی شبیه اتیکوس توی کشتن مرغ مینا.

۴

Like how a single word can make a heart open

مامانم بعضی اوقات یک حرف‌های عجیبی می‌زنه که من و صبا کاملا حاضریم یک مبلغ هنگفتی بدیم که بفهمیم چه اتفاقی توی مغزش افتاده که در نهایت همچین حرفی زده. مثلا یک بار با هم رفته بودیم آرایشگاه که من صورتم رو بند بندازم. احتمال داره که شما ندونید بند انداختن چه دردی داره، که خب، مثه ریختن گدازه‌ی تازه‌ی آتش‌فشان روی صورته. و خب، منم طبق معمول همین‌طور اشک می‌ریختم و تحمل می‌کردم. توی راه که داشتیم برمی‌گشتیم، مامانم گفت که «چقدر خوب تحمل کردی. تو احتمالا خیلی خوب هم از پس زایمان برمیای.» و خب، من مجبور شدم فقط پنج دقیقه بعدش بهش خیره شم که ببینم واقعا از کجا به این رسید. چون تنها نقطه‌ی مثبت خاندان مادری من اینه که درس و کار رو به ازدواج و بچه‌دار شدن ارجح می‌دونند و سن ازدواجشون هم معمولا بالاست. یعنی می‌گم واقعا دلیلی نداشت که همچین چیزی بگه.

ولی من به طرز عجیبی خوشحال شدم. از اوان کودکی تا همون اواخر دبیرستان، من از نظر اطرافیانم، خانواده‌ام و دوست‌هام، فرد قوی‌ای نبودم. چه روحی، چه جسمی. این شکلی نبود که هر روز یک نفر بهم بگه، ولی حسش همیشه بود انگار. مخصوصا این که از نظر جسمی هم واقعا نسبتا ضعیف بودم و خیلی هم گریه می‌کردم و زود ناراحت می‌شدم. طبیعی بود که همچین نگاهی بهم داشته باشند.

می‌دونی، جالبه که از یک دریچه‌ی دیگه به خودت نگاه کنی. یک بعد دیگه‌ای رو ببینی که تو توش دیگه ترسو و ضعیف نیستی و حتی شجاعی و قوی. که در واقع درسته که از  همه چی می‌ترسی، ولی حداقل می‌تونی باهاشون مواجه بشی. که درسته که زیاد احساساتت رو بروز می‌دی، ولی می‌تونی یک فاجعه رو تحمل کنی و جون سالم ازش به در ببری.

چند پست پیش راجع به آزمایشگاه گفتم. این که مهمه که باعث نشی کسی بدش بیاد. من تا وقتی که رفتم دانشگاه و اون‌جا با نبوغ خیره‌کننده‌ی همکلاسی‌های ریاضی‌م توی آزمایشگاه مواجه شدم، فکر می‌کردم خیلی توی کار کردن توی آزمایشگاه بی‌استعدادم. علتشم این بود که توی راهنمایی همکلاسی‌های وحشی‌ای داشتم که اصرار داشتند که همه‌ی کارها رو خودشون انجام بدند و اگه تو کاری انجام بدی هم، تا حد امکان کوبیده می‌شد. وقتی رفتم دانشگاه، فهمیدم که اولا کار کردن توی آزمایشگاه استعداد خاصی نمی‌خواد، و فقط نیاز به صبر و دقت داره، که من داشتم تا حد زیادی. عالی نبودم واقعا، ولی کارها رو معمولا درست انجام می‌دادم، حواسم به تقریبا همه چیز بود و می‌تونستم آرامشم رو حفظ کنم.

من آدمیم که می‌تونم حتی از یک آب خوردن ساده یک کتاب بنویسم و حتی من تا حالا به تعداد انگشت‌های یک دستم راجع به دوران کودکی‌م (یعنی تا قبل از اول دبیرستان) ننوشتم. این‌قدر که از اون دوران متنفرم و از ذهنم پاکش کردم. دلایل مختلفی برای این تنفرم دارم. این که توی هر کدوم از سال‌ها حداقل یک مشکل خانوادگی داشتم و الان چیزهای خیلی بحرانی‌ای نیستند، ولی برای من توی اون سن واقعا تحملشون ممکن به نظر نمی‌رسید. مخصوصا این که کسی نبود که باهاش حرف بزنم و بهم کمک کنه، و حداقل این رو بدونم که من تنها کسی نیستم که همچین مشکلاتی داره و در واقع خیلی از افراد مشکلات جدی‌تری دارند و من جزو انسان‌های خوشبختم. یا مثلا من فکر می‌کنم که در حالت پایه‌ام نیاز اساسی‌ای دارم به این که مورد توجه باشم، و در واقع مورد تحسین. نیاز دارم که بهم باور داشته باشند، و اگه بهم باور داشته باشند، من می‌تونم درخشان باشم و اگه نداشته باشند،من واقعا انگار فلج می‌شم. 

داشتم درس می‌خوندم، و یک لحظه فکر کردم که من عاشق این شخصیتی‌ام که الان دارم. عاشق اینم که این‌قدر به خودم توی تقریبا اکثر چیزها باور دارم. که این‌قدر می‌تونم از خودم مراقبت کنم، توی اکثر موقعیت‌ها خودم رو جمع و جور کنم، می‌تونم خودم رو درمان کنم. می‌تونم با دیگران ارتباط برقرار کنم. این که از اون موجود شدیدا و از همه لحاظ آسیب‌دیده، تبدیل شدم به اینی که الان هستم، واقعا باعث می‌شه به خودم افتخار کنم. اگه بتونم موقع درس خوندن یکم کم‌تر به این‌ها فکر کنم، دیگه توقع دیگه‌ای از خودم نخواهم داشت.

۲

Importance of just keeping going

دیروز هر چقدر هم روز ناخوشایندی بود، عوضش تونستم خودم رو جمع و جور کنم. بلند شدم و درس خوندن رو شروع کردم، توی پینترست گشتم، توی کارهای خونه کمک کردم و از اون فضای ذهنی مسموم و باتلاق‌مانندی که توش بودم فاصله گرفتم. امروز نمی‌دونم دقیقا از چه دنده‌ای بلند شدم، ولی تقریبا مطمئنم دارم ده برابر حالت عادی‌م بیش‌اندیشی می‌کنم (که معادل فارسی overthink ئه و اولین بار توی پست‌های غمی دیدمش.) درباره‌ی همه چی. دقیقا همه چی. 

یک ساعت دیگه امتحان دارم، و تقریبا آماده‌ام و حتی براش استرسی هم ندارم به شکل عجیبی. و دوست دارم بعدش برم و دانستنی‌ها بخرم و بیام و یک ناهار خوشمزه درست کنم، چون مامانم همچنان مریضه و واقعا نمی‌فهمم این چه بیماری‌ایه که وسط تابستون اومده و نه سرفه می‌کنه، نه تب داره و فقط همین‌طوری خسته و بی‌حاله. به هر حال، نکته‌ی مثبتش اینه که وقتی حالش خوب شه، دیگه می‌فهمه که نباید این‌قدر به خودش بی‌توجه باشه، و همین هم خوبه.

داشتم فکر می‌کردم که قصد ندارم راجع به آینده نگران باشم. توی زمستون (؟) یا به هر حال یک موقعی، با فرزانه سر این تابستون درگیری داشتم که قرار بود تهران بمونم و غم‌انگیز بود که دیگه کل سال از هم دور باشیم. و می‌بینی که یک طوری شد که الان تا مدت طولانی‌ای جفتمون توی یک شهریم. دیروز داشتم یک فیلمی رو می‌دیدم که توش بدون ماسک یا هر چی، داشتند از یک جایی که مشخصا بهداشتی نبود، کتلت یا همچین چیزی می‌خوردند، و فکر کردم که دوست ندارم تا ابد ماسک بزنم. بعدش یاد مهرسا و انعطاف‌پذیری‌ش افتادم و فکر کردم که اولا قرار نیست تا ابد باشه، دوما اینم به هر حال یک نوع ماجراجوییه.

هر روز توی این کشور زنده و امیدوار موندن سخت‌تر می‌شه، ولی من همچنان اون‌قدر ستاره دارم که لازم نباشه فعلا از تاریکی بترسم. از کانال‌های خبری که توشون بودم، خارج شدم و دارم تلاش می‌کنم از افرادی که مسئولیتشون با منه، مراقبت کنم، و همچنان تلاش می‌کنم که مهربون‌تر باشم. قراره براش یک آهنگ هندی‌ای که یک زمانی بهم گفت براش بفرستم، و پشت گوش انداختم، بفرستم و برای مامانم یک سریالی که روشن و هیجان‌انگیز باشه، بگیرم و باهاش حرف بزنم و بفهمونم که نباید این‌قدر به وضعیت روحی‌ش بی‌توجه باشه؛ که وظیفه‌ش این نیست که ظرف بشوره و غذا درست کنه و خونه رو تمیز کنه. توی این سن، تنها وظیفه‌اش اینه که خوشحال و سالم باشه و از خودش مراقبت کنه.

چون می‌دونی، بعضی وقت‌ها ممکنه آتشت خاموش بشه؛ ولی تو که نباید همین‌طوری بشینی بهش نگاه کنی یا روش آب بریزی مثلا. باید هیزم بیش‌تری بیاری، یا بادش بزنی حداقل. چقدر حرف زدم. باید برم برای امتحانم بخونم.

 

۲

«پیدا کردن پادزهری برای پوچی جهان»

می‌تونم تا صبح غر بزنم و مطمئنم که حتی این‌طوری هم تموم نمی‌شه. ولی خب، فایده‌ای نداره. فقط بیش‌تر ناراحت می‌شم. می‌تونم به این فکر کنم که پنج روز دیگه امتحان‌هام تموم می‌شه. می‌تونم برم یک سری کتاب‌های جنایی بگیرم، مقدار زیادی هم بستنی سنتی، Modern Family ببینم و Hannibal. و این‌ها رضایت‌بخشه.

فعلا تحمل فکر کردن به درس و کار ندارم، ولی مطمئنم دو روز بعد از این که امتحان‌هام تموم بشه، دلتنگ می‌شم. اون موقع می‌تونم بالاخره دنبال کار بگردم، ترجمه رو ادامه بدم، و درباره‌ی هر چیزی که دوست دارم بخونم.

می‌تونیم با هم بریم کافه‌ای که توی برج سلمان بود و اون‌جا کسی هم احتمالا مزاحممون نمی‌شه، و می‌تونیم چیزهای خوشمزه‌ای بخوریم. پیتزاهایی که خمیر محض نباشند، برای مثال. می‌تونیم بریم کافه کتاب زیبامون، که توش همیشه بدترین انتخاب‌های ممکن رو داریم، و همه چیز منوش بدمزه است، ولی آدم‌هاش قشنگند، و جوش دلپذیره، و همین کافیه. اشکال نداره که مجبوریم ماسک بزنیم؛ به هر حال اینم یک ماجراست.

باید شجاع باشم، و باید از خودم مراقبت کنم. ولی واقعا این چند روز حس می‌کردم یک بدن خالی‌ام. به یک چیزی نیاز دارم که روشنم کنه. نیاز دارم برای یک چیزی صبر کنم. نه این که مثلا برای این که از این‌جا برم. یا نه این که این پنج روز بگذره. یک چیز کوچک خالصی مثه نور کافه کتاب، مثه مزه‌ی بستنی سنتی. 

خیلی می‌ترسم. توی کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه می‌گفت که ما معمولا مثلا در نظر نمی‌گیریم که ممکنه بمیریم. یعنی، من الان که این رو می‌نویسم ممکنه بمیرم. یا شما که این رو دارید می‌خونید، ممکنه بمیرید. آینده برامون یک جورهایی قطعیه. این رو با لحن منفی می‌گفت. ولی الان که من هر لحظه به تمام فجایعی فکر می‌کنم که ممکنه اتفاق بیفتند، و هر لحظه بیش‌تر می‌ترسم، دوست دارم به همون بی‌خیالی برگردم. در واقع، به همون اطمینان خاطر.

به خاطر همینه که مزه‌ی بستنی سنتی جزو معدود چیزهاییه که آرومم می‌کنه. رسیدن بهش نسبت به بقیه‌ی چیزها سخت نیست. احتمالش هم زیاد نیست که مزه‌اش تغییری کنه. 

دوست دارم چیز خردمندانه‌ای بنویسم، ولی همچنان همون مخلوط غم، ترس و نگرانی‌ام که اول این پست هم بودم، با این تفاوت که اون وسط‌ها، چند تا جرقه‌ی امیدم هستند. و همین کافیه.

درباره‌ی عنوان: دیشب Midnight in Paris رو دیدم. من راستش با این تصور دیدمش که طنزه، ولی نبود. و از سیمای من هم مشخصه که حقیقتا علاقه‌ای به فرانسه، نقاشی‌های اکسپرسیونیستی و یا هر گونه مشتقی از این موارد در وجودم ندارم. (من از اون دسته انسان‌هایی نیستم که چون یک نقاشی رو نمی‌فهمند، فکر می‌کنند اون نقاشی بی‌مفهومه؛ صرفا علاقه‌ای ندارم.) ولی یک جایی‌ش، گروترد اشتاین به شخصیت اصلی می‌گفت که وظیفه‌ی هنرمند اینه که برای پوچی جهان، پادزهری پیدا کنه. و همین. 

۰

خانواده.

یک چیزی که توی خانواده‌مون به شدت برای من جالبه، و به شدت ازش بدم میاد، این علاقه‌شون به سرکوفت زدن و سرزنش کردنه. یعنی فکر می‌کنم کلا خانواده‌ی ایرانی همینه، ولی خانواده‌ی من باز یک سطح دیگه‌ای از این ماجرائند.

من این‌طوری نیستم اصلا. روی ناراحت نکردن بقیه مثل مهدی حساس نیستم، ولی روی این که به خودشون احساس بدی پیدا نکنند، تا حدی چرا. معمولا وقتی کسی جلوم اشتباهی می‌کنه، سخت نمی‌گیرم. مثلا با فریبا که توی آزمایشگاه و تکالیفمون هم‌گروهی بودم، هر موقع چیزی می‌شکست، یا تکالیف رو دیر می‌نوشت (نه این که من کامل بوده باشم، صرفا دارم واکنش خودم به اشتباهات فریبا رو می‌گم.) معمولا خیلی خوب برخورد می‌کردم. واقعا هم چیز مهمی نبود و می‌دونی، مخصوصا توی آزمایشگاه خیلی مهمه که اشتباهات هم‌گروهی‌ت رو بپذیری، چون اولا خودت هم قراره اشتباه کنی (مثلا من یک بار یک ماده‌ی اشتباه ریختم، و مجبور شدیم چهل و پنج دقیقه‌ای بیش‌تر توی آزمایشگاه بمونیم.) و هم این که با توجه به این که قراره بعدا بیش‌تر وقت توی آزمایشگاه باشیم، نباید باعث بشی کسی از آزمایشگاه بدش بیاد.

ولی مامان و بابای من. بذارید بگم ما یک بار توی تابستون رفتیم مسافرت، و بابام اشتباهی گلدون نخل رو گذاشت توی تراس، و نه توی حیاط. و توی تراس خیلی گرم‌تره. و وقتی برگشتیم، نخل سوخته بود، و مامانم تا حدود سه هفته داشت از صبح تا شب غر می‌زد. یعنی می‌گم باشه، گلدون قشنگی بود، ولی خب، اتفاقه، پیش میاد. لازمه این‌قدر اعصاب همه خورد شه سرش؟ یا مثلا خیلی به ندرت، پیش میاد که ظرفی می‌شکنه. نه ظرف خاصی ها، یک بشقابی که ازش سه هزار تا داریم، یا یک لیوانی که در اصل مال شکلات صبحانه‌ی چهار سال پیش بوده. و اگه بابام خودش شکسته باشه، کلی غر می‌زنه که چرا ظرف این‌جاست. اگه یکی دیگه شکسته باشه، کلی غر می‌زنه که چرا حواسش نیست. ولی یک بار توی خونه‌ی فرزانه، یک ظرفی شکست فکر کنم، و ما در آرامش خیال جمعش کردیم و تموم شد دیگه. یعنی برای من واقعا عجیب بود که می‌شه سر این چیزها این‌قدر انرژی صرف نکرد. این‌قدر خودت رو سر شکستن چیزی که حتی نمی‌دونستی وجود داره، یا متوجه نبودنش نمی‌شی، عذاب ندی.

کلا می‌دونی، مامان و بابام علاقه‌ای به حل کردن چیزها ندارند. بیش‌تر به غر زدن راجع بهشون میل دارند. یعنی مثلا یک بار، اشتباه بزرگی کردم و با مامانم و صبا رفتم خرید. از فروشگاه که اومده بودیم بیرون، مامانم طبق عادت همیشگی‌ش که این ماه‌ها به دلایلی بدیهی، شدیدتر هم شده، شروع کرد به غر زدن که چرا همه چیز این‌قدر گرونه و خاک بر سرشون و چه بلایی سر مردم آوردند و این‌ها و صبا ناراحت شده بود از این که مامان داره این‌طوری برخورد می‌کنه. و کلی با هم بحث می‌کردند راجع به این و هر کدوم از انواع رفتارهای مخرب در هنگام دعوا استفاده می‌کردند تا بحثی که می‌تونه خیلی ساده به نتیجه برسه، به نتیجه نرسه. به مامانم می‌گفتم که باشه، حق داری غر بزنی، ولی آیا این همه غر زدنت، اونم جلوی دختر نوجوونت واقعا قراره به نتیجه‌ای برسه؟ 

یا مثلا جفتشون شاکی‌اند از این که چرا صبا این‌قدر بی‌مسئولیته، ولی همچنان وقتی صبا قهر می‌کنه یا هر چی، براش سینی غذا یا صبحانه می‌برند. و قبول نمی‌کنند که خودش دست داره، پا داره و اگه غذا نمی‌پزه یا کلا در واقع هیچ کاری نمی‌کنه، حداقل خودش باید غذاش رو بریزه. در حالی که خودشون هیچ مسئولیتی بهش نمی‌دن و وقتی هم من دارم باهاش بحث می‌کنم تا یک کاری رو انجام بده، طرف صبا رو می‌گیرند، غر هم می‌زنند که چرا صبا این‌قدر بی‌مسئولیته.

داشتم جارو برقی می‌کشیدم و بی‌حال بودم و همین‌طوری بی‌حوصله روی فرش می‌کشیدم، و فکر کردم که اگه الان بابام بیاد، حدودا یک ساعت غر می‌زنه که چطور من بعد از این همه هنوز نمی‌دونم چطوری باید جارو بکشم. و فکر کردم یکی از ویژگی‌های خونه‌ی آینده‌ام اینه که این‌قدر سر چیزهای کوچک و مسخره، انرژی هدر نمی‌ره. این‌قدر روند مستقیم و ساده‌ی کارها توش گره‌های غیر قابل‌حل نمی‌خوره.

۳

Fight song

امروز فرزانه امتحان ایمنی داشت. وسطش اینترنتش رفت، و امتحان نیم‌ساعتی رو توی پنج دقیقه داد. بعدش خیلی ناراحت بود. منم هیچ امید یا انگیزه‌ای نداشتم. بنابراین با هزاران امید و آرزو تصمیم گرفتیم بریم کافه‌ی محبوبمون، که کنار پارک ملته -همون محل گردهمایی متجاوزان و متلک‌اندازان.

متاسفانه چیزی که می‌خواستیم توی کافه بخوریم، خیلی زود تموم شد، و ترجیح دادیم همین‌طوری بریم و یک جای دیگه پیدا کنیم. نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی توی مغزمون رخ داد که تصمیم گرفتیم بریم توی خود پارک.

اولش نسبتا راحت بود؛ راه می‌رفتیم و حالا مردم متلک مینداختند، ولی می‌تونستم نشنومش. فرزانه هم که کلا سیگنال‌های امنیتی‌ش صفره. بعد از یک مدت کم‌کم عصبی شدم. آخرش وقتی بود که دست فرزانه رو گرفته بودم و داشتم به آفتاب روی چمن‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کردم، و دو تا پسر بهمون نزدیک شدند و ذره‌ای زبونشون از چرند گفتن، متوقف نمی‌شد. شروع کردم به داد زدن. و فرار کردند. به فرزانه گفتم کاش اسپری فلفل داشتم و می‌زدم توی چشمشون. و فرزانه گفت که این‌طوری خودم توی دردسر میفتادم. برام مهم نبود راستش. به قدری خشم از این چند روز و از اون لحظات، از این که ما دقیقا هر ثانیه تحت تجاوز کلامی بودیم و هیچ‌کس به هیچ‌جاش نبود، توم انباشته بود، که واقعا اگه می‌تونستم دکمه‌ای رو فشار بدم، و بدون مجازات بکشمش، می‌کشتمش.

خب، همه چی خراب شد دیگه. آفتاب قشنگ نبود. چمن‌ها شبیه فیلم‌ها نبودند. فرزانه می‌گفت که خیلی ترسیده بودند. خوبه اگه واقعا ترسیده باشند. کل هدفم اینه که یک کاری کنم که دیگه از این غلط‌ها نکنند.

بعدش ولی تموم نشد. داشتیم می‌رفتیم از پارک بیرون، که یک نفر به فرزانه یک چیزی گفت. فرزانه واقعا خشمگین نمی‌شه به این راحتی‌ها. حتی منم به سختی می‌تونم عصبانی‌ش کنم. داد که عمرا نمی‌زنه. ولی نمی‌دونم، اون موقع واکنش نشون داد. دنبالش رفت و احمق مذکور  هم فرار کرد. طاقتم طاق شده بود، و همین‌طوری با تمام توانی که داشتم، رو به همه‌ی افرادی که اون‌جا بودند، داد زدم که «یکم شعور داشته باشید. این پارک فقط برای پسرها نیست.» دوست داشتم بهشون بگم چقدر خنگند. چقدر حقشونه که این‌جا زندگی کنند. که هر کسی که به ظلم و زشتی واکنش نشون نمی‌ده، حقشه که بهش ظلم بشه. 

از عصبانی بودن خسته‌ام. از دختر بودن. از این همه حماقت دور و برم. از این همه سیب‌زمینی دور و برم. واقعا از ته قلبم خسته‌ام. بعضی اوقات حس می‌کنم همه‌ی این شرایط فقط داره من رو می‌کشه. از بس که بقیه نرمالند. از بس که بقیه بحث‌های بدیهی می‌کنند. که توی اینستاگرامم یک پست خارجی دیدم که می‌گفت «می‌تونیم همه‌مون موافقت کنیم که کارهای خونه، کارهای مربوط به یک جنس نیستند؟» و فکر کردم که «خدای من، هیچ جای دنیا نیست که من بتونم بهش فرار کنم و این مزخرفات رو نشنوم؟». که مردم هنوز از لباس قربانیان تجاوز می‌پرسند. که خیلی‌ها معتقدند واقعا کار خیلی اشتباهی هم نیست که دختر سیزده ساله‌ات که از خونه فرار کرده، بکشی.

خوشحالم که شجاعم. خوشحالم که بحث می‌کنم. خوشحالم که فریاد می‌زنم. خوشحالم که دیگه در اعماق قلبم دنبال این نیستم که مورد تایید همگان باشم. خوشحالم که بودنم با نبودنم یکی نیست. ولی خسته‌ام از این همه خشم. من برای نگه داشتن خشم ساخته نشدم یا برای تحمل ضریب هوشی پایین.

۴

Sleeping at Last (می‌تونم رمز بدم، اما ترجیحم اینه که نداشته باشید.)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

And I'll do better

استاد آمار زیستی‌مون، بهمون چند تا پروژه‌ی R (که یک زبان برنامه‌نویسیه که بیش‌تر برای کارهای آماری استفاده می‌شه.) داده بود. و کاری که من این ترم هی به عقب انداخته بودم، خوندن مکانیک سیالات و همین R بود. بنابراین یکم وحشت‌زده شده بودم. ولی خب، سخت نبودند و تونستم از پسشون بربیام. یک پروژه‌ی دیگه هم باید انجام بدم که مربوط به آمار زیستیه بازم، و اون دیگه واقعا سخته. نمی‌دونم به خاطر اینه که اولشم، یا چی، ولی بیوانفورماتیک واقعا زیبا به نظر میاد.

تصمیم گرفتم که توی تابستون کلا بیوانفورماتیک کار کنم. تا هم ببینم که چطوریه، و هم این که هر گرایشی برم و هر کاری کنم، دوست دارم کسی باشم که بلده با کامپیوتر کار کنه و داده‌ها رو بفهمه و از پس خودش بربیاد. دوست دارم اگه استاد شدم، از این استادهایی نباشم که کلا سر از تکنولوژی درنمیارند.

امروز حین درس خوندن هی به این فکر می‌کردم که دوست دارم در آینده چطوری باشم. مثلا رویام اینه که یک عکس خیلی زیبا، درخشان و مهربان برای لینکدینم پیدا کنم :))) حتی اگه دانشمند هم بشم، دانشمند واقعا سطحی‌ای می‌شم.* یا مثلا فکر کردم که دوست دارم توی اون قسمت از لپ‌تاپم که اپ‌هایی که خیلی زیاد ازشون استفاده می‌کنم، ردیف شدند، پایتون و R و نمی‌دونم، چیزهای دیگه‌ی مربوط به رشته‌ام باشند. یا مثلا خیلی خوشحال و مفتخر می‌شم وقتی فولدر Booksام یا بقیه‌ی فولدرهای درسی‌م از فولدر 2nd Season که البته دوش ممکنه تغییر کنه، ولی به هر حال سریالیه که توی اون زمان دارم می‌بینم، بالاتر میان.

دوست دارم سریع تایپ کنم. دوست دارم کلییی سایت‌های علمی زیبا پیدا کنم. دوست دارم کارهام و پروژه‌هام و همه چی مرتب پیش بره. همین‌طوری تلنبار نشه. دوست دارم از اون دسته افرادی باشم که وقتی ازشون سوال پرسیده می‌شه، می‌تونند از جنبه‌های مختلف و جدید بررسی‌ش کنند. دوست دارم یک کتابخونه‌ی خیلی قشنگ توی دفترم داشته باشم. دوست دارم اگه استاد شدم، وقتی موضوعات مختلف از درس‌های مختلف رو به هم ارتباط بدم. شبیه اون دانشجوی دکترایی که برامون قندها رو ارائه می‌داد و هی به یک چیزهایی از شیمی آلی و زیست مولکولی ربط می‌داد و من حس می‌کردم بچه‌ی پنج ساله‌ایم که شعبده‌باز جلوش خرگوش از کلاهش درمیاره.

دوست دارم مهربون باشم. نمی‌دونم چرا به این فکر می‌کنم. خیلی به بقیه نمی‌خوره واقعا. ولی دوست دارم که اگه استاد باشم، همه چیز رو به دانشجوهام یاد بدم و کار رو تا حد امکان براشون ساده کنم؛ که این‌طوری اگه خودمم کار خاصی توی رشته‌ام نکردم، به یک نفر کمک کرده باشم که اون یک کار مهمی کنه. توی رشته‌ای که من درس می‌خونم، اون کار مهم احتمالا نهایتا به نجات زندگی یک نفر می‌رسه. من دوست دارم که توش یک نقش کوچک داشته باشم.

 

تازگی‌ها حس می‌کنم که نکنه دارم خیلی دارم این‌ها رو تکرار می‌کنم، ولی موضوع اینه که حالم خوبه. و هی دارم به این راه فکر می‌کنم. هی فکر می‌کنم که چی شده تا الان، و چی قراره بشه و همه‌ی این‌ها هم به خاطر اونه.

و عزیزم، من هنوز اون‌قدر خردمند نشدم که بدونم بهتره که کسی دنبال علاقه‌اش بره، یا نمی‌دونم، چیزهای «منطقی‌تر». ولی خب، ببین که من علاقه‌ام رو انتخاب کردم. و همون‌قدر که عشق چای بلوبری توی نوک انگشت‌هام بود، این رشته، نوریه توی قلبم.

* توی جلد سوم آن شرلی، یک دختری به اسم فیل میاد، که یک جایی می‌گه «من در باطن، سبک‌سر نیستم. اما یک پوسته‌ی سبک‌سرانه روحم را پوشانده و نمی‌توانم آن را کنار بزنم.» و همین. 

پ.ن: این‌جا محشر نشده؟ :)) 

مهدی من رو دیوانه کرد که چرا قالب قبلی «پنجره» نداشت، و به خاطر این نداشت که منی که حتی وسواس قرینگی ندارم، از شدت ناقرینه بودنش وحشت می‌کردم. ولی دیگه سبزآبی نبودم، و تصمیم گرفتم عوضش کنم. برای هدر کلییی گشتم، و در نهایت این نقاشی بسیار بسیار باکیفیت رو پیدا کردم، که از لحظه‌ی اول فهمیدم که چیزیه که دنبالش می‌گردم. و نکته‌ی زیباش این بود که وقتی فرزانه قالبم رو دید، گفت که این نقاشی رو قبلا دیده و یاد من می‌افتاده. 

۷
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان