'Cause they say home is where your heart is set in stone

در کمال بهت و افتخار، زهرا من رو به یک چالشِ به طرز عجیبی واقعا جالب و مناسب برای انسان‌های «کنجکاو» دعوت کرد (و همون‌جا هم مشخص کرد که به زیبایی‌شناسی یا قدرت عکاسی من کوچک‌ترین باور یا علاقه‌ای نداره.) و من هم، نصف چند روز گذشته به این فکر کردم که کجاست که هم زیبا باشه، هم خونه. و می‌تونستم از حیاطمون عکس بذارم، که زیبا بود ولی در طول این دو ماه من حدود سه بار توش بودم. می‌تونستم عکس از اتاقی بذارم که توش می‌خوابم، ولی اون دیگه نه زیبا محسوب می‌شد، نه خونه، فقط دکور خوبی داشت. می‌تونستم از تلسکوپ‌ و کتاب‌های نجوم و نقشه‌های ستاره‌های صبا عکس بذارم، که خب، زیباترین بود، ولی بازم مربوط به من نبود. و به صورت خلاصه، خونه‌مون برای من خونه نیست. می‌تونستم عکس یکی از صبحانه‌هایی که با فرزانه داشتم، بذارم و اون احتمالا بهترین انتخاب بود، ولی خب به عنوان یک انسان کنجکاو که انسان‌های کنجکاو دیگه رو درک می‌کنه، فهمیدم این یک ظلمه به زهرا. بنابراین، خوابگاه رو انتخاب کردم. خوابگاه من دقیقا زیبا نیست، ولی برای من خونه است و ظاهرشم دوست دارم. این عکس از جمله عکس‌هاییه که ترم سوم تلاش می‌کردم هر روز از اطرافم بگیرم. هزاران عکس از اتاقم از اون دوران دارم، ولی نور این عکس رو دوست دارم:

 

 

این میز منه توی خوابگاه. کنارش یک تراسه، که من منظره‌اش رو دوست دارم. قفسه‌ی بالا هم کاملا عشق من به دفتر جمع کردن نشون می‌ده و نکته‌ی ترسناک اینه که دفترهای بالا فقط نصف دفترهای فعلی من‌اند. تابلوی بنفش، ماندالاییه که سارا برای برای تولد هیجده سالگی‌م بهم هدیه داد *_* و کنارش هم درسته که هیچی دیده نمی‌شه، ولی یک قاب خیلی خیلی زیبای کوجکه از یک نقاشی، که هم‌اسم دبیرستانی‌م از هند برام آورد. آره، مجموعه‌ای از چیزهایی که خیلی خیلی زیاد دوستشون دارم. و واقعا غم‌انگیزه که نمی‌دونم کی بهشون می‌رسم.

یکی دیگه از دلایلی که خوابگاه رو انتخاب کردم، برای ایجاد یک تصور از خوابگاه برای انتخاب رشته بود. و اشتباه نکنید، قرار نیست بگم که شما میفتید توی همچین جایی؛ این‌حا در مقایسه با جایی که شما توش میفتید، به احتمال نود و نه درصد بهشته. توی خوابگاه‌های مخصوصا کارشناسی من ندیدم کسی میز شخصی داشته باشه.یا قفسه. و تراس هم اکثرا ندارند. البته نکته‌ی مثبتش اینه که میزهاتون احتمالا صاف‌ترند :| من خوابگاهم رو خیلی خیلی دوست دارم، ولی می‌دونم که برای اکثر افراد، شکنجه‌گاهه. ضمن این که، کل این پست رو ببینید؛ مشخص نیست که من چقدر نیاز دارم یک خونه، هر چقدر هم کوچک داشته باشم که هی ازش دور نشم؟ 

برای چالش هم، من از سارا، النا، و مائده دعوت می‌کنم، چون فکر می‌کنم عکس‌های خیلی زیبایی می‌بینم ازشون. ولی در کل، من از دیدن عکس‌های خونه زندگی یک فرد رندوم و توضیحاتشون درباره‌ی اشیا خیلی خیلی خوشم میاد.  

پ.ن: بابای من اعتقاد داره که من قطعا باید با یک صاحب کارخانه‌ی تولیدکننده‌ی دستمال کاغذی ازدواج کنم  وگرنه در نهایت با شوهرم ورشکسته و فقیر می‌شیم. یا اگه من پدر هانسل و گرتل بودم، می‌شد از روی دستمال کاغذی‌هایی که به اطراف میندازم، ردم رو بگیرند، من اصلا به این ویژگی‌م افتخار نمی‌کنم، ولی وقتی بین عکس‌هام می‌گشتم و هی هر جایی از اتاق نصفش از دستمال پوشیده شده بود، به درستی حرف بابام ایمان آوردم.

۱۰
هانی هستم
۰۲ شهریور ۱۵:۳۷

خابگاه کلن جای عجیبیه. هم خونه هست و هم نیست. هم دلتنگش میشی هم دلزده ازش. با این همه بالاخره بخشی از زندگیه که تجربه‌ش خوب و حتا شاید لازمه. خصوصن برای کسی که همیشه وابسته بوده.

خوابگاه‌های خوب هم هست. مثلن خوابگاه ما منظره‌ی کوه داشت و می‌نشستیم لب پنجره و از طبقه چندم پامونو آویزون می‌کردیم پایین! اونجا اگه تراس داشت دیگه پنت هاوس حساب میشد.

و قاب‌تون قشنگ بود :)

پاسخ :

آره، من اگه خودم بچه داشتم قطعا می‌فرستادمش، ولی خب، به نظرم بهتره هر کسی قبل از رفتنش بدونه با چی طرفه. ممنون :)
آرزو ﴿ッ﴾
۰۲ شهریور ۱۶:۲۵

منم به خوابگاه حس خونه بودن بیشتری دارم تا خونه. 

چقدر خوب که یک میز و به‌طور استعاری یعنی یک فضای اختصاصی برای خودت داری اونجا :))

 

پاسخ :

من توی خوابگاه کارشناسی‌م از همین بدم می‌اومد، هیچ‌جای اتاق نبود که مال من باشه. ولی این اتاقم از این نظر فوق‌العاده بود، چون کلا دو نفر بودیم :)) و اتاق هم بزرگ بود.
| Avonlea |
۰۲ شهریور ۲۰:۲۸

خواهر من هر بار که توی هر عکسیت یه نشانه ای از اون ماندالا میبینم دوباره ذوق مرگ میشم :))

و اینکه منو با وجود اینکه وبلاگم کپک زده به چالش دعوت میکنی هم عمیقا خوشحالم میکنه حس میکنم هنوز کاملا از یادها نرفتم :)) خلاصه میرم بگردم ببینم چی پیدا میکنم

پاسخ :

خواهر :***
خواهر من واقعا یاد پنجره‌تون هستم هنوز :))) مرسی که نپیچوندی‌ش:))
مائده ‌‌‌‌‌‌‌
۰۳ شهریور ۰۱:۱۸

چقدر حس اینکه بشینی پشت این میز و به کارهات برسی میتونه قشنگ باشه. ^_^

و اینکه سارا ممنون از دعوتت، من این چالش رو خیلی دوست دارم واقعا. :*

 

پاسخ :

آه، نکته‌ی عذاب‌آورش همینه :)))) من پشت این میز نمی‌نشستم زیاد :))) یکی از هم‌اتاقی‌هام اوایل ترم رفت دانمارک، و من میز اونم گرفتم، و چون این میزم اکثر اوقات روش لپ‌تاپ یا بقیه‌ی وسایلم بود، روی اون یکی میز درس می‌خوندم.
خوب شد که زود نوشتی‌ش :)
جوزفین مارچ
۰۳ شهریور ۰۷:۳۱

سارا:)) تا چنددقیقه قبل از این که این پست رو ببینم واقعا ناراحت بودم و داشتم برای یک پست کمی ناراحت، کمی عصبانی برنامه‌ریزی می‌کردم (حالا نه که الان قرار نباشه بنویسمش دیگه) ولی وقتی پستت رو دیدم، شبیه یک شربت خنک بود که دوستم بهم بده:)

بذار بگم، عکست واقعا برای کنجکاوی من حتی بیش از کافی بود و بهت تبریک می‌گم *-*

آممم من از خونه‌ت، از این که برای جایی که هستی و زمانت، خودت می‌تونی برنامه بریزی خیلی خوشم میاد و حتی بهت حسودی‌م می‌شه به خاطرش. البته می‌دونم الان نداری‌‌‌ش اما باز هم تا حد خوبی زمانت دست خودته که من از این خصوصیتت خیلی استقبال می‌کنم (البته توی اون زمانت باید انتخاب کنی که شب‌ها بشینی تا صبح با هم غیبت کنیم وگرنه استقبال درکار نیست:دی)

آه یاد اون‌دفعه‌ای افتادم که بهم گفتی شاید یک‌ شب بتونم توی خوابگاه مهمان بشم پیشت و حالا من فکر نمی‌کنم بشه ولی حتی فکر کردن بهش قلبم رو گرم می‌کنه، مخصوصا وقتی چنین میز و تراس فوق‌العاده‌ای باشه اون‌جا.

حالا من خیلی حرف زدم ولی محض رضای خدا لباس‌هات رو از کنار میزت برمی‌داشتی قبل عکس گرفتن. و اون کاکتوس‌های اون بالا خیلی نوری در تاریکی و این حرف‌هان، امیدوارم وقتی برمی‌گردی ببینی که از گلدونشون بزرگ‌تر شدن و دیگه تو توانایی نگهداری‌شون رو نداری. (گرچه که بعیده خشک نشده باشن تا الان'-') 

پاسخ :

آه، آره بنویسش، من واقعا از پست‌های این‌طوریت استقبال می‌کنم :))
خب خدا رو شکر، می‌خواستم چند تا عکس دیگه بذارم که مطمئن بشم :))
دقیقا من هم عاشق همین بخش از خوابگاهم. که خودم می‌تونم برای وقتم برنامه‌ریزی کنم و هی بقیه دخالت نمی‌کنند. هر چند شبب‌هام رو باید دودستی تقدیم تو و مهدی می‌کردم، ولی خب  :)))
من هنوز سر حرفم هستم بابا. بیای خوابگاه و فیلم ببینیم. تازه هم‌اتاقی‌م هم خیلی می‌رفت خونه‌ی دوستش و می‌تونستیم توی اتاق تنها باشیم. ولی درباره‌ی تراس، به طرز عجیبی تراس هیچ نقشی برای هیچی جز لباس پهن کردن نداره. این من رو خیلی ناراحت می‌کنه ولی خب، اگه بیای قول می‌دم بریم اون‌جا چایی هم ببریم :))
بابا، باید طبیعی می‌بود!!! اتفاقا می‌خواستم بگم فکر نکنید من از اون بی‌تمدن‌هایی هستم که لباس‌هام رو کنار میزم کپه می‌کنم؛ اون سبد لباس‌های نشسته‌مه :)) و زهرا، اون گیاه‌ها مال هم‌اتاقی‌مند. گیاه‌های من بیش‌تر از دو هفته نمی‌تونند زنده بمونند :)))
جوزفین مارچ
۰۳ شهریور ۲۳:۱۹

سارا من کاملا یادم رفت که این رو بهش اشاره کنم. ولی تو یک‌بار به من گفتی که عکس گذاشتن توی وبلاگ برات شکنجه ست و اگر یک عکسی رو گذاشتی باید متوجه بشیم که دیگه زیادی برات مهم بوده و حکم مرگ و زندگی رو داشته. من در واقع می‌خواستم یک‌جورهایی هم دستت رو به عکس گذاشتن باز کنم که خداروشکر ماموریتم انجام شد:))) 

پاسخ :

ببین، اون‌قدر سخته که هیچ‌وقت به اختیار خودم چیزی نمی‌ذارم :))) ولی وقتی ضروری باشه دیگه خیلی هم سخت نیست.
‌‌ Elle
۰۶ شهریور ۱۳:۰۵

من از وقتی این رو خوندم به قاب خودم فکر می‌کنم ولی جز میزم که پشتش درس می‌خوندم، انگار چیزی ندارم. 

پاسخ :

اگه تونستی و خواستی، بازم بذارش :* من البته میزت یادمه تقریبا فکر کنم.
گلاویژ ...
۱۲ شهریور ۰۹:۳۴

به عنوان یک انسان کنجکاو، یکی از دغدغه‌های ذهنیم برطرف شد و فکر کنم امشب بتونم با خیال راحت بخوابم:))

پاسخ :

چه دغدغه‌ای؟ :)))
گلاویژ ...
۱۲ شهریور ۱۸:۲۸

دغدغه‌ی دیدن قاب دلخواه تو:)

پاسخ :

شکر خدا من کلا مرزهای زیادی در اطلاعت شخصی‌م ندارم، می‌تونم هاردمم به یک فرد رندوم توی خیابون بدم :)) 
محمد حسین
۲۵ شهریور ۱۷:۳۳

خوابگاه رو من همیشه دوست داشتم و دارم یادش بخیر 

پاسخ :

من هم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان