نمیدونم اینجا تعریف کردم یا نه؛ ولی یک بار بود که من سوم دبستان بودم، و تازه برگشته بودم خونه و با صبا دعوام شد. ما همیشه دعوا میکردیم البته. اصلا خاطرهای یادم نمیاد که کنارش بوده باشم و با هم در صلح باشیم. به هر حال، یک صحنهای بود من توی یک اتاق بودم و صبا هم توی هال. و خب، پیشدبستانی بود و به طور کلی هم خیلی عقل نداشت؛ و با تمام سرعتی که میتونست، دوید به سمت اتاق. من چیزهای زیادی یادم نمیاد از دبستانم، ولی دقیقا اون صحنه یادمه. که من یک لحظه فکر کردم این صحنه خیلی شبیه یکی از صحنههای تام و جریه، و توی اینجا جری حتما وقتی تام به در میرسه در رو میبنده؛ و منم بستم :))))) صبا خیلی خیلی محکم خورد به در و خب، آسیب (زیادی) بهش نرسید، ولی قطعا مامانم در یک قدمی آسیب زدن خیلی شدیدی به من بود. به هر حال، من این خاطره رو به طرز عجیبی دوست دارم. شاید بهترین خاطرهی کودکیم باشه. البته میدونم که این حرفم ممکنه باعث شه یکم سادیستیک به نظر بیام. ولی خب، اگه خواهر داشته باشید، احتمالش هست که لذت من رو درک کنید.
من اصلا یادم نمیاد که ما تا چند سال پیش با هم حرف میزدیم یا نه. چون فقط به هم بیدلیل لگد میزدیم. دقیقا هر وقت با هم مواجه میشدیم، و فکر نکنم هیچوقت به حرف زدن رسیده باشیم با اون مقدمهی خشن. حداقل توی تن صدای معمولی با هم حرف نزدیم.
ولی خودم یادمه وقتی صبا با مامانم دو سه روز بعد از تولدش اومد خونه. من سه سال و نیمم بود و خییییییلی خوشحال بودم. هی روش خم میشدم و میبوسیدمش. دیدن فیلمش با صبای شونزده ساله، واقعا عجیبه. نمیتونیم به هم نگاه کنیم. هی بهش میگفتم «لیلا» چون قرار بود اسمش لیلا باشه اصلا. اسم خواهر مامانم که وقتی خیلی کوچک بود، نتونست دووم بیاره.
ما هنوزم خیلی حرف نمیزنیم. صبا کل مدت توی اتاقشه، من هم کل مدت زیرزمینم. وقتی هم هست، با هم ادای همیلتون رو درمیاریم. یا صبا از المپیادش میگه، و منم هی التماسش میکنم که ساکت بشه. چون خیلی حرف میزنه. واقعا دیدنش، شبیه دیدن خودم توی آینه است. a little crappier. ولی خیلی تفریحات عجیبی داریم. وقتی مهرسا حرفهای عجیبغریب میزنه، به هم خیره میشیم. با دقت به تبلیغهای تلویزیون نگاه میکنیم و تلاش میکنیم مسخرهترینشون رو پیدا کنیم و یا بگیم کدومشون بهتره. هر دو تامون از اون تبلیغ تلاونگ که توش شخصیت اصلی از دیدن یک بطری سفیدهی تخم مرغ تا سر حد مرگ خوشحال میشه، خیلی خوشمون میاد. در حدی که هر وقت میاومد، هم رو صدا میزدیم که حالت چهرهی شخصیت اصلی رو از دست ندیم. روزمون رو میساخت. وقتی مهرسا نیست و دلمون براش تنگ میشه، به صبا میگم که اداش رو دربیاره. بعدش همینطوری کنار هم میشینیم و به مهرسا فکر میکنیم. وقتی هم که هست و داریم روانی میشیم از دستش، با خستگی محض به هم خیره میشیم.
من عاشق خندیدنم. و صبا با اختلاف فاحشی بهترین خندانندهایه که من تا حالا دیدم. تازه خندانندهی شخصیمه. وقتی حرف میزنیم، من خوشحالم. خیلی خاطرههای احمقانهای رو تعریف میکنه از معلمهای المپیادش. عادت داریم که با هم با صدای گوشخراش آواز بخونیم. مثلا Into the Unknown. با یک صدای لوس و آهسته شروعش میکنیم، و وسطش جیغ میزنیم، اصلا خندهدار نیست وقتی تعریفش میکنم، ولی وقتی با هم اجراش میکنیم، کاملا غش میکنیم. یا مثلا آهنگ کلاسیکمون همون آهنگ شجریانه که راستش اصلا یادم نمیاد دقیقش چیه، ولی ما با هم میگیم «ای خداااا، ای خدااااا، ای خدااا، لاهاهاهاهاها» و مال وقتهاییه که یکیمون قهره یا عصبانیه؛ و استفاده کردنش یک جنایت و تقلب بزدلانه است، چون امکان نداره بعدش فرد عصبانی بتونه نخنده. صبا میتونه من رو طوری عصبانی و خشمگین کنه، که اگه یک چاقو دستم بود، واقعا نمیتونستم اطمینان بدم که ازش استفاده نمیکنم؛ ولی طوری هم شدید من رو میخندونه که کنار هیچکس به اون حد از عمیق خندیدن نمیرسم.
من ارتباط عمیقم با مامان و بابام رو از دست دادم. حتی اگه جرقهای برای از سر گرفتنش باشه، خاموشش میکنم، چون خسته شدم از بس بهشون اعتماد کردم و اهمیتی ندادند. با برادرهام خوبم و حرف میزنیم، ولی هیچوقت ارتباط عمیقی نبوده. در نهایت صبا تنها چیزیه که از خانوادهام واقعا و عمیقا برام مونده. و این من رو میترسونه که هیچ کاری برای نگه داشتنش نمیکنم. اصلا هیچ ایدهای ندارم که نقش من توی زندگیش چیه. من اندازهی اون بامزه نیستم، نصف مواقع فقط کمی با برج زهر مار فاصله دارم، و نمیدونم، هیچی ندارم واقعا. در ارتباط با اون هیچی ندارم، جز این که میتونم برای لپتاپش فیلترشکن نصب کنم، که اونم نمیکنم، چون باید هزینهاش رو اینترنتی بدم و رمز دوم کارتم کار نمیکنه :/ ولی خب، فرزانه بهم یک فیلترشکن رایگان معرفی کرد، در نتیجه شاید بتونم همین یک کار رو انجام بدم.
من معتاد برنامهریزیام. نمیتونم با این سیستم برم جلو که حالا هرازگاهی فلان کار رو انجام بدم. نمیتونم هرازگاهی توی Goodreads بچرخم. براش برنامه میریزم که هر روز، فلان ساعت میشینم پاش و سه تا ریویو میخونم. نمیتونم فکر کنم که هرازگاهی با صبا حرف بزنم و یک کاری کنم که بهم اعتماد کنه. باید براش برنامه بریزم که هر روز فلان ساعت، نیمساعت باهاش حرف بزنم. و خب، ارتباطات انسانی اینطوری کار نمیکنند. تازه احتمالا بعد از یک مدت متوجه اسم خودش توی لیست کارهای روزانهی من بشه و فکر میکنم این طوری دیگه اعتمادش رو برای تمام زندگیم از دست دادم.
ولی میدونم که وقت ندارم. میدونم که یک روزی قراره بشینم برای تمام کارهایی که نکردم و این همه بیتوجهیم گریه کنم. میدونم که قرار نیست تا ابد رابطهمون بدون زحمت پایدار بمونه. میدونم که اگه از دستش بدم، توی کل زندگیم، هیچ رابطهای شبیه به این پیدا نمیکنم. و آره، باید یک کاری کنم. وقتی رسیدم خونه، براش قطعا فیلترشکن نصب میکنم.