خانواده.

یک چیزی که توی خانواده‌مون به شدت برای من جالبه، و به شدت ازش بدم میاد، این علاقه‌شون به سرکوفت زدن و سرزنش کردنه. یعنی فکر می‌کنم کلا خانواده‌ی ایرانی همینه، ولی خانواده‌ی من باز یک سطح دیگه‌ای از این ماجرائند.

من این‌طوری نیستم اصلا. روی ناراحت نکردن بقیه مثل مهدی حساس نیستم، ولی روی این که به خودشون احساس بدی پیدا نکنند، تا حدی چرا. معمولا وقتی کسی جلوم اشتباهی می‌کنه، سخت نمی‌گیرم. مثلا با فریبا که توی آزمایشگاه و تکالیفمون هم‌گروهی بودم، هر موقع چیزی می‌شکست، یا تکالیف رو دیر می‌نوشت (نه این که من کامل بوده باشم، صرفا دارم واکنش خودم به اشتباهات فریبا رو می‌گم.) معمولا خیلی خوب برخورد می‌کردم. واقعا هم چیز مهمی نبود و می‌دونی، مخصوصا توی آزمایشگاه خیلی مهمه که اشتباهات هم‌گروهی‌ت رو بپذیری، چون اولا خودت هم قراره اشتباه کنی (مثلا من یک بار یک ماده‌ی اشتباه ریختم، و مجبور شدیم چهل و پنج دقیقه‌ای بیش‌تر توی آزمایشگاه بمونیم.) و هم این که با توجه به این که قراره بعدا بیش‌تر وقت توی آزمایشگاه باشیم، نباید باعث بشی کسی از آزمایشگاه بدش بیاد.

ولی مامان و بابای من. بذارید بگم ما یک بار توی تابستون رفتیم مسافرت، و بابام اشتباهی گلدون نخل رو گذاشت توی تراس، و نه توی حیاط. و توی تراس خیلی گرم‌تره. و وقتی برگشتیم، نخل سوخته بود، و مامانم تا حدود سه هفته داشت از صبح تا شب غر می‌زد. یعنی می‌گم باشه، گلدون قشنگی بود، ولی خب، اتفاقه، پیش میاد. لازمه این‌قدر اعصاب همه خورد شه سرش؟ یا مثلا خیلی به ندرت، پیش میاد که ظرفی می‌شکنه. نه ظرف خاصی ها، یک بشقابی که ازش سه هزار تا داریم، یا یک لیوانی که در اصل مال شکلات صبحانه‌ی چهار سال پیش بوده. و اگه بابام خودش شکسته باشه، کلی غر می‌زنه که چرا ظرف این‌جاست. اگه یکی دیگه شکسته باشه، کلی غر می‌زنه که چرا حواسش نیست. ولی یک بار توی خونه‌ی فرزانه، یک ظرفی شکست فکر کنم، و ما در آرامش خیال جمعش کردیم و تموم شد دیگه. یعنی برای من واقعا عجیب بود که می‌شه سر این چیزها این‌قدر انرژی صرف نکرد. این‌قدر خودت رو سر شکستن چیزی که حتی نمی‌دونستی وجود داره، یا متوجه نبودنش نمی‌شی، عذاب ندی.

کلا می‌دونی، مامان و بابام علاقه‌ای به حل کردن چیزها ندارند. بیش‌تر به غر زدن راجع بهشون میل دارند. یعنی مثلا یک بار، اشتباه بزرگی کردم و با مامانم و صبا رفتم خرید. از فروشگاه که اومده بودیم بیرون، مامانم طبق عادت همیشگی‌ش که این ماه‌ها به دلایلی بدیهی، شدیدتر هم شده، شروع کرد به غر زدن که چرا همه چیز این‌قدر گرونه و خاک بر سرشون و چه بلایی سر مردم آوردند و این‌ها و صبا ناراحت شده بود از این که مامان داره این‌طوری برخورد می‌کنه. و کلی با هم بحث می‌کردند راجع به این و هر کدوم از انواع رفتارهای مخرب در هنگام دعوا استفاده می‌کردند تا بحثی که می‌تونه خیلی ساده به نتیجه برسه، به نتیجه نرسه. به مامانم می‌گفتم که باشه، حق داری غر بزنی، ولی آیا این همه غر زدنت، اونم جلوی دختر نوجوونت واقعا قراره به نتیجه‌ای برسه؟ 

یا مثلا جفتشون شاکی‌اند از این که چرا صبا این‌قدر بی‌مسئولیته، ولی همچنان وقتی صبا قهر می‌کنه یا هر چی، براش سینی غذا یا صبحانه می‌برند. و قبول نمی‌کنند که خودش دست داره، پا داره و اگه غذا نمی‌پزه یا کلا در واقع هیچ کاری نمی‌کنه، حداقل خودش باید غذاش رو بریزه. در حالی که خودشون هیچ مسئولیتی بهش نمی‌دن و وقتی هم من دارم باهاش بحث می‌کنم تا یک کاری رو انجام بده، طرف صبا رو می‌گیرند، غر هم می‌زنند که چرا صبا این‌قدر بی‌مسئولیته.

داشتم جارو برقی می‌کشیدم و بی‌حال بودم و همین‌طوری بی‌حوصله روی فرش می‌کشیدم، و فکر کردم که اگه الان بابام بیاد، حدودا یک ساعت غر می‌زنه که چطور من بعد از این همه هنوز نمی‌دونم چطوری باید جارو بکشم. و فکر کردم یکی از ویژگی‌های خونه‌ی آینده‌ام اینه که این‌قدر سر چیزهای کوچک و مسخره، انرژی هدر نمی‌ره. این‌قدر روند مستقیم و ساده‌ی کارها توش گره‌های غیر قابل‌حل نمی‌خوره.

۳
ملیکا
۱۲ تیر ۱۵:۲۹

چقدر می‌فهمم چی میگی متاسفانه و وقتی بهشون میگفتم با این کارها اعتماد به نفس من رو پایین آوردید و باعث شدید ناخودآگاه خودمم مدام خودم رو سرزنش کنم، میگفتند الکی تقصیر ما ننداز تو خودت خودت رو دست کم میگیری. :))

و همچنان نمی‌دونم راه‌حلش چیه. 

پاسخ :

می‌دونی روی من از این لحاظ حتی تاثیر نذاشتند. یعنی چیز خیلی گسترده‌ایه که چیزی که گفتی هم شامل می‌شه، ولی برای من بیش‌تر از همه جالبه که چقدر خودشون رو ناراحت می‌کنند سر همچین چیزهایی. این که چقدر به آرامش و اعتماد به نفس بچه‌هاشون لطمه می‌زنند که واقعا غم‌انگیزه دیگه.
نیمچه مهندس ...
۱۳ تیر ۱۰:۰۵

اوه بی مسئولیتی.من دیروز داشتم فکر می کردم اگه یکم بی مسئولیت تر بودم احتمالا استرس کمتری داشتم و اعصاب آرومتر.خواهرت شاید داره این کار رو میکنه که از این جنگ اعصاب ها فرار کنه.

اینقدر گیر کردن روی جزئیات کوچیک و بی اهمیت و انرژی سرش خرج کردن+انتظار والدین برای بی نقص بودنم و هیچ اشتباهی نکردن من رو کمالگرا بار آورده متاسفانه.خوش به حالت که اینطوری نشدی.بچسب بهش

پاسخ :

نه، فکر می‌کنم خواهرم به خاطر همین که ازش هیچ توقعی نمی‌ره، بی‌مسئولیته. یعنی مامان و بابام ترجیح دادند که به جای گذاشتن انرژی‌شون روی تقویت مسئولیت‌پذیریش، انرژی‌شون رو روی تحمل تبعاتش بذارند.
آمم، در واقع من وسواس دارم، ولی نمی‌دونم که از همین‌جا ریشه می‌گیره یا نه. به غیر از این، آره، چون شهر دیگه درس می‌خونم و یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم، روی من کم‌تر تاثیر گذاشتند.
lia sh
۱۳ تیر ۱۹:۴۱
چقدر می فهمم این پست رو ..
واقعا غم انگیزه.. آدم از یک جایی به بعد حس میکنه توی یه ماز گیر کرده..
 
تنها راه نجات استقلاله...

پاسخ :

آره فکر می‌کنم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان