Perfect Week

(چیزی که قراره بنویسم، بیش‌تر برای خودمه.)

یک

یک صحنه‌ای بود که به مامانش که خیلی مذهبی بود و هی از انجیل براش پیام می‌فرستاد و رابطه‌شون پر از تنش بود، نوشت که گیه و می‌دونه که چقدر مامانش مذهبیه ولی نفرت از مذهب نمیاد و راستش یادم نیست اصلا دقیقا چی گفت، ولی به هر حال مامانش فکر کنم یک روز بعدش یا چند ساعت بعدش یک چیزی گفت توی مایه‌های «من از وقتی به دنیا اومدی دوستت داشتم، و تا ابد عاشقت می‌مونم.» و من هی دارم از فکر کردن بهش گریه می‌کنم. یاورم نمی‌شه که این صحنه، این‌قدر آرزومه. این‌قدر قلبم به چنین چیزی نیاز داره. معمولا نگران این نیستم، ولی تازگی‌ها فوبیای این رو پیدا کردم که گوشی‌م یک جا باز باشه و یک نفر بفهمه و من نمی‌دونم که خانواده‌ام دقیقا چطوری واکنش نشون می‌دن، ولی قطعا یک جهنم می‌سازند و ابدا راهی برای فرار ازش ندارم.

دو

یک هفته است که هیچی درس نخوندم. انرژی‌م دقیقا یک درصده، و تا میام یکم استراحت کنم و بهتر بشم، یک نفر تصمیم می‌گیره که نه، باید هر چی از من مونده تخلیه کنه. به نظرم علت اصلی‌ش حمیده. حمید استراتژی اصلی‌ش برای حل تمام مشکلاتش، چه کوچک و چه بزرگ، عذاب وجدان دادنه. تا من باطری‌م به دو درصد می‌رسه، میاد می‌گه که «سارا پاشووووو!!!!! چرا مامان همه‌اش کار می‌کنه؟ چرا تو همه‌اش نشستی؟» و من نمی‌تونم توضیح بدم که من واقعا هر روز با این موضوع درگیرم که مامان کار نکنه و تازگی‌ها دیگه به این رسیدم که من نمی‌تونم به کسی که خودش هیچ تلاشی نمی‌کنه، کمک کنم. هیچی نمی‌گم، می‌رم توی اتاق، در رو می‌بندم و گریه می‌کنم.

سه

من درباره‌ی هیچی اطمینان ندارم. ولی از این اطمینان کامل دارم که به اندازه‌ی یک فرد بالای هجده سال نرمال، می‌فهمم و به همین دلیل، صلاحیت این رو دارم که زندگی‌م رو خودم مدیریت کنم. نظر واقعی و بی‌احتیاطم اینه که من قطعا بیش‌تر از تمام اعضای خانواده‌ام می‌دونم که چطور زندگی‌م رو مدیریت کنم ولی خب، درصد خطاش بالاست. در هر حال، خیلی پیش نمیاد که کسی به خودش اجازه بده به جای من تصمیم‌گیری کنه و بهم بگه چی کار کنم و نکنم. ولی به نظر نمیاد سپید خیلی متوجه این موضوع باشه و نگه داشتن خشمم هر بار که تلاش می‌کنه با من ارتباط برقرار کنه و با «زبان نوجوانان» بهم بفهمونه که چی کار کنم یا نکنم، سخت‌تر می‌شه. جدا از این که به نظر من مشکلات بین من و مامان و بابام، و به طور کلی مشکلات خانوادگی‌مون مربوط به خودمونه و نیازی نداره که یک نفر دیگه بیاد بینمون صلح ایجاد کنه، جدا نمی‌فهمم چرا نمی‌بینه که وقتی حتی والدین سخت‌گیر من دست از سرم برداشتند و امر و نهی بهم نمی‌کنند، چندان حقی برای فرد سوم نمی‌مونه؟

چهار

دارم فکر می‌کنم این که امروز سوپ احساس و هورمون شدم با دیدن همین سریال، این بود که یک چیزی شبیه به خودم پیدا کردم. می‌دونی، نه جزئی، منظورم از نظر همون کیفیت ذاتیه. توی گوگل دنبال افراد INFJ توی فیلم‌ها گشتم و هیچ فردی پیدا نکردم که حس کنم شبیهشم، دقیقا هیچ‌کس. در واقع از همه‌شون بدم می‌اومد حتی. به فرزانه گفتم کی رو توی فیلم‌ها دیده که شبیه منه، و هیچی یادش نیومد. ولی امروز که این رو دیدم، خیلی خوشحال بودم. توش کاملا غرق بودم و می‌دونم که هزار بار دیگه هم نگاهش می‌کنم. من رو یاد اوایل رابطه‌مون مینداخت که بغل هم دراز می‌کشیدیم و می‌بوسیدمش. این توی هر رابطه‌ای حالا هست، ولی خب، این‌جا خیییلی من رو یاد قبلا مینداخت. این که این‌قدر منطقی بود روابطشون. با هم حرف می‌زدند، از هم حمایت می‌کردند و در نهایت، همه چی خوب می‌شد. می‌دونی، من تلاش کردم با صبا خوب باشم، ولی نمی‌دونم، حس می‌کنم براش همچنان مهم نیست من چه حسی دارم. حواسش ذره‌ای به من نیست، و حتی این مسئله‌ای نیست واقعا، ولی نمی‌تونم دائما با این حس کنار بیام یا اهمیتی ندارم، یا ازم بدش میاد. فرزانه می‌گه طبیعت سنشه. من همچین نظری ندارم، ولی در هر صورت تصمیمم یکیه. به نظرم این که از یک شونزده ساله توقع داشته باشم گوشه‌ی ذهنش من هم باشم، به نظرم اصلا خواسته‌ی پرتی نیست و وقتی نمی‌تونه، من هم نمی‌تونم. می‌خواستم به فرزانه بگم که بیا ما هم وقتی بالاخره سوئد یا نروژ یا هر جا مهاجرت کردیم، چند تا دوست پیدا کنیم که باهاشون خوش بگذره، و رابطه‌مون این‌قدر عمیق باشه که من حس و حال این رو داشته باشم که ازشون عصبانی بشم.

پنج

یکی از چیزهایی که من نمی‌تونم توش به خودم اعتماد کنم، سیگنال‌های خطریه که از انسان‌ها دریافت می‌کنم. تازگی‌ها هی شواهد برام جمع می‌شه که به فلانی نمی‌تونم اعتماد کنم، و هی بعدش فکر می‌کنم که «نه، ممکنه صرفا حواسش نبوده باشه، یا من اشتباه برداشت کردم.» یک توجیهی پیدا می‌کنم قطعا، و نمی‌دونم که اعتماد کنم و رابطه‌ام رو محدود کنم، یا صرفا توجهی نکنم. می‌دونی، مثلا این طوریه که با کودک کار بد برخورد می‌کنه، می‌بینم که دیگران رو تحقیر می‌کنه، و با همه خیلی خوبه که برای من یکم سیگنال خطره. و می‌دونم این طوری که می‌گم، خیلی واضح به نظر میاد، ولی وقتی با کلی شیرینی قاطی بشه، دیگه خیلی تشخیصش راحت نیست. نمی‌دونم.

شش

دوست دارم بدونم اگه نود درصد موفقیت‌های خانواده مربوط به من نبود، مامانم چه رفتاری باهام می‌داشت. چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم اگه یک روز یک نفر ازش بخواد شخصیت من رو توصیف کنه و بگه از چی‌ها خوشم میاد، حدودا چند ثانیه می‌تونه حرف بزنه و چی می‌گه به جز «مهربونه، ساکته، و ماکارونی دوست داره.» تا حالا خیلی پیش اومده که دوست داشته باشم براش یک نامه بنویسم و توش حدودا صد بار بنویسم که ازش متنفرم. و تنها مانعم فقط سختی این کار باشه. ولی وقتی مثل امروز یک جوری رفتار می‌کنه که من حس می‌کنم اونم از من متنفره، واقعا حس می‌کنم می‌میرم. می‌دونی، پارسال تابستون، یک صحنه بود که از بس گریه کرده بودم، میز پر شده بود با دستمال کاغذی. و بابام وقتی که دید، با ملاحظه‌ی تمام پرسید که «چرا این همه دستمال کاغذی مصرف کردی؟» و می‌دونی، دوست دارم یک روز بفهمم که آیا اگه من قیافه‌ام رو حفظ کنم، کار اشتباهی نکنم و وظایفم رو انجام بدم، کسی براش مهمه که من واقعا چه احساسی دارم؟ و واقعا فکر نمی‌کنم که تا حالا کسی توی این خانواده به احساسات من فکر کرده باشه.

پ.ن؛ بخش زیادی از این پست احساسات محضه، بدون چندان منطق. یادم اومد که یک بار قلبم درد می‌کرد و تا معلوم شه هیچی نیست، مامانم مرد و زنده شد. شاید یک روز دیگه قبول کنم که بقیه دوستم دارند، ولی امشب فقط نیاز دارم که حسش کنم. چون واقعا با صفر درصد فاصله‌ی زیادی ندارم. و نمی‌تونم همین انرژی رو بازم بذارم روی درک کردن.

هفت

امروز مامانم اومد پیشم و گفت که چه‌ام شده و یادم نمیاد هیچ‌وقت این طوری برخورد کرده باشه. و با هم حرف زدیم، و خوب شدیم نسبتا، و در کمال حیرت من، گفت که بریم پیش روانشناس و خب، نمی‌دونم، من که خیلی می‌ترسم، ولی برام خیلی عجیب و خوشحال‌کننده بود، چون مامانم عادت داشت که بگه روانشناس و مشاور به دردی نمی‌خورند. بهم گفت که براش اپ پادکست رو نصب کنم و گفت که دوستم داره. آمم، خوب بود و من باز گریه‌ام گرفت. خدااااا.

۲
میم _
۱۶ شهریور ۰۹:۱۰

چقدر فشار روته

گناه داری

پاسخ :

نه، می‌دونی، فشار نسبتا عادی‌ایه. فقط من خیلی خسته و بی‌انرژی‌ام و حتی نمی‌دونم چرا.
نیکنوچکا ؛
۱۹ شهریور ۱۷:۲۱

به سیگنال‌های خطری که می‌گیری اعتماد کن، هرچقدرم که همه چیز درست به نظر بیاد، حسِّ آدم هیچوقت اشتباه نمی‌کنه. همین نشونه‌های ریزه که از دست آدما در می‌ره و خود واقعیشونو نشون می‌ده.

از infj هایی که من خودم رو شبیهشون دیدم، جو گلدبرگ تو سریال you بود و آملی پولن توی فیلمی با همین اسم. اتیکوس فینچِ کتاب کشتن مرغ مینا هم هست. و خب خود تو هم هستی، من سطر به سطر نوشته‌هاتو می‌فهمم دختر. با گوشت و استخون حس می‌کنم. خوشحالم که پیدات کردم. :)

پاسخ :

هومم، آخه واقعا ممکنه اشتباه باشه. یا طرف حواسش پرت باشه. نمی‌شه بر اساسش با اطمینان ذات واقعی طرف رو فهمید. من نمی‌شناسمشون ولی فکر کنم این سریال یا فیلم کلا توی لیستی هست که دوست دارم ببینمشون. من هیچ‌وقت نمی‌تونم خودم رو به اتیکوس ربط بدم، از بس دوستش دارم و فکر می‌کنم افسانه است. و ممنونم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان