Wait for it

نصفه‌شبی دارم فکر می‌کنم چقدر ما به هم میایم. 

یعنی امروز داشتم توی پینترست می‌گشتم، و یک عکسی دیدم با عنوان Date Night Ideas، و ازش خیلی خوشم اومد و حتی یک Board براش درست کردم و خودشم اضافه کردم.

یعنی ما به دلایل مختلفی، از جمله این که از هفت سال قبلش دوست بودیم، ماه‌های اول فقط دعوا می‌کردیم، و این که خیلی عجیبه اگه دو تا دختر هجده ساله توی رستوران با هم قرار داشته باشند (حداقل این‌جا) هیچ‌وقت Date نداشتیم. و یک بار فکر کردیم چقدر ایده‌ی جالبیه که هم غذای خوب داشته باشی، و هم با کسی که دوستش داری، حرف‌های عمیق بزنی.

مثلا وقتی اومد خوابگاه، از رستوران غذا گرفتیم، روی چمن‌های خوابگاه و توی تاریکی یک زیرانداز انداختیم و حرف زدیم. راجع به افسردگی مامانش، و مادربزرگش. و خوب بود. من عاشق اون بخش از خوابگاه بودم. مخصوصا توی بهار. آسمون پرستاره و به طرز باشکوهی تیره بودند، برج میلاد دیده می‌شد، و  باد خنکی می‌اومد.

یا یک روز بود که عصرش حوصله‌اش سر رفته بود، و بهش گفتم که بریم قدم بزنیم، و بعدش بیایم آشپزی کنیم و بریم پشت بوم بخوریم. توی قدم زدن‌مون، یک لباس‌فروشی پیدا کردیم که به طرز عجیبی لباس‌هاش رو دوست داشت، و می‌خواستیم شمع بخریم، که نشد، و درباره‌ی این حرف زدیم که چی بخوریم، و در نهایت به سوسیس بندری رسیدیم، که یکم عجیب بود. در نهایت سوسیس بندری درست کردیم، و ساعت دوازده شب روی پشت بوم بودیم. حتی ماه کامل بود، و معلومه که شام خوردن توی ارتفاع، با منظره‌ی یک شهر بزرگ، زیر نور ماه کامل چقدر محشره.

می‌دونی، هر بار که حضوری دعوا می‌کنیم، وسط دعوا کردن خنده‌ام می‌گیره. همیشه تلاش می‌کنم صورتم رو یک طوری مخفی کنم. هر بار هم نمی‌شه. اونم می‌دونه که من در واقع فقط یکم با نشون دادن احساساتم مشکل دارم، وگرنه که همچنان عصبی‌ام، جدی می‌مونه. ولی در نهایت این‌قدر می‌خندم که مثلا دستم رو می‌بوسه یا بغلم می‌کنه، و همین کافیه که من دیگه عصبی و ناراحت نباشم. فکر کنم فرزانه هم وقتی می‌بینه من چه درگیری‌هایی با خودم دارم، دلش نرم می‌شه.

یعنی صرفا عشق رو بی‌خیال شو. فکر کن چقدر جالب می‌شد اگه ما می‌تونستیم با هم زندگی کنیم. دیگه می‌تونستم از سوسک‌ها خیلی نترسم، و تازه، وقتی کنارش می‌خوابم، اون بدخواب می‌شه و این باعث می‌شه حس کنم ازش انتقام گرفتم بابت این همه سال خوش‌خواب بودنش. و این خیلی خوشحالم می‌کنه. فهمیدم که وقتی کنارشم، راحت‌تر می‌خوابم.

فکر کن چقدر به هم می‌اومدیم، چقدر حرف هم رو می‌فهمیدیم، چقدر باعث می‌شد کم‌تر کارهای احمقانه بکنم. چقدر خونه‌ی زیبایی می‌تونستیم داشته باشیم. چقدر مسافرت‌های هیجان‌انگیزی می‌داشتیم. و خب، همه‌ی این‌ها می‌مونه برای آینده‌ی نامعلوم.

.I write, cause I need to
گذشته
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان